گوی

1.
الان حال ندارم دنبال مدرک و سند بگردم. همینطوری از من قبول کنید دیگر! ان شاءالله که پرت و پلا نمی گویم. ولی در دل صحنه عاشورا، یادم هست که روایتی بود پیرامون عربده کشی عمرسعد! مجدد بگویم که حالا سند روایت و اعتبارش را هم بی خیال! ممنان! عمرسعد امام حسین سلام الله علیه را فرزند قتال العرب می نامید. خب! وسط جنگ که یادآوری نمی کنند دشمن خیلی قوی است! یادآوری می کنند؟! اینجا عمرسعد می خواسته خدمت کند؟! نه. قتال العرب یعنی این آقا فرزند همان کسی است که زده نصف طایفه شما را تار و مار کرده. ما قتال العرب را می شنویم و کیف می کنیم. برگردیم به صدر اسلام که حضرت علی سلام الله علیه دایی طرف را کشته، عمو را کشته، نمی دانم پدر و برادر را کشته! رسما حضرت (ع) سوژه ترور بوده. سوژه ترور می دانید یعنی چه؟! یعنی صبح که از خانه بیرون می آیی ندانی به خانه برمی گردی یا نه؟! یعنی همسایه وقتی تو را می بیند در بهترین حالت رو بر می گرداند! یعنی وقتی می خواهی خرید کنی یکی بگوید «ما نون حلال می بریم سر سفره زن و بچه مون! پولی که توی خون زده باشه رو نمی خوایم»! یعنی بعدا که مصاحبه کنی وقتی ازت بپرسند زن و بچه ات از شغلت راضی هستند بگویی: «پسرم میگه این چه کاریه آخه؟! دائم گوشت تنمون آب بشه که امروز بابامون برمیگرده خونه یا نه؟! امروز بریم فلان جا می فهمن ما بچه فلانی هستیم و اذیتمون می کنن یا نه؟!» حالا با مختصات صدر اسلام و ویژگی های امیرالمومنین سلام الله علیه.

 

2.
حاج حسین همدانی در مهتاب خین نقل می کند که با همت رفتیم سراغ محسن رضایی. دم در نگهبانی نگذاشت که وارد شویم. همت اصرار کرد و آخرش دیدم جوان لاغری بیرون آمد و علت حضورمان را پرسید. همت توضیح داد که برای مقر دستشویی می خواهیم و مقداری مایحتاج برای آن. جوان لاغراندام گوشه آستین همت را گرفت و کشید و رو به بیرون هل داد و با عصبانیت گفت: «من محسن رو آوردم اینجا ذهنش رو خالی کنم که برای عملیات بتونیم قشنگ برنامه ریزی کنیم و تو اومدی می گی آفتابه نداریم؟!». با داد و بی داد. همت چیزی نگفت و بیرون آمدیم. بعد به من گفت شناختی؟! گفتم نه. گفت: «حسن باقری بود. راست میگه. باید خودمون یه فکری بکنیم».

 

3.
روستای خوش آب و هوایی بود. جایی که وسط تابستان شب ها نیاز به پتو و لحاف بود برای خواب. مرد روستایی داشت تعریف می کرد که این جوی آب را قبل از انقلاب خان دستور می داد که پاک کنند ولی بعد از آن کسی همت به خرج نمی دهد. مدام از این مسئله می نالید. جدا که شدیم رفیقم گفت: «منتظره یکی بهش دستور بده که پاک کن! آقا بالای سر می خواد که کار درستی که خودش می دونه رو بهش یادآوری کنه و مجبورش کنه که انجامش بده!»

 

4.
گفت من مربی نمیشوم. توانمندی ندارم. گفتم انسان گاهی به خودش نگاه می کند و خودش را بی عرضه می بیند که هست واقعا. گاهی هم چشمش به سیلی است که دارد خانه و کاشانه همه مان را می برد. این وسط تو توانمندی داشته باشی یا نداشته باشی مهم نیست، مهم این است که اندازه یک عروسک هم که شده اگر نجات بدهی، باز یک عروسک است. نترس! سیل هم نمی بردت. همه مان را سیل برده. مغروق فرهنگِ بی فرهنگی هستیم. حالا دست و پایی می زنیم. شد شد، نشد هم تلاش کرده ایم حداقل. همه هم وظیفه داریم. هرکس که نمی آید کار کند، صحنه را درک نکرده. 

 

5.
می گفت: «ما دو دسته آدم داریم. توانمندهای وقت ندار و ناتوان های وقت دار. با دومی کار جلو میره ولی با اولی نه!»

 

6.
من دقت کردم. شما هم دقت کنید. موقع نقد فقط «اختیارات» جلوی چشم آدم هاست، نه محدودیت ها.

 

7.
من دقت کردم. شما هم دقت کنید. خیلی ها اصلا با پدیده ای به اسم «رشد» در فضای مدیریت و راهبری غریبه اند. 

 

8.
هر آن چه برای دیگران می پسندی، مسئله ای فقط اخلاقی نیست که حالا موقع خوردن کلوچه، قُل دیگرش را برای رفیقت نگه داری. راه حل فهم مسائل هم هست. مثلا ما دنبال کسی هستیم که اهل بده بستان نباشد. فوق العاده است. مثلا برویم سراغش و بگویم سلام فلانی همسایه تان هستیم و او بگوید هستید که هستید و بایستید داخل صف! ساده ماجرا این است. پیچیده اش آن جاست که یک دفعه شب عید، خلاف وعده های قبلی، زیر میز بازی می زنند و عیدی کارمندان شما را واریز نمی کنند چون شما در جلسه قبلی فلان حرف را زده اید و یا موقع بده بستان، خوب همکاری نکرده اید! خب؟! هیچی. شما می مانید و چندین کارمند ناراضیِ چشم به راه. خدا نکند که این کارمندان، کارمندان بخش فرهنگی هم باشند مثلا. شب که به خانه بروند چه می شنوند؟! بله می شنوند که پسرشان می گوید: «بابا تو هم خودتو میمون رقصان بقیه کردی ها! خب هم حقوقت از بقیه کمتره هم عیدی بهت نمیدن! نمیتونستی خرجی بیاری چرا بچه به دنیا آوردی؟! هان؟!» 

 

9.
هر آن چه برای خود می پسندی را از طریق مطالعه می توانیم بالا ببریم. محسن رفیق دوست در خاطراتش می گوید که به من گفتند مثلا تا دو هفته دیگر برای عملیات انقدر قایق می خواهیم. حساب کردم با سرعت فعلی دو ماه طول می کشد و قایق ها نمی رسند. هر چه صنعتگر سراغ داشتم جمع کردم. رفتم وسطشان ایستادم. روی چهارپایه مثلا! دست کردم در جیبم و یک مشت سکه ریختم وسط و گفتم من دو هفته دیگه انقدر قایق میخوام. و البته اشاره می کند که این سکه ها هدیه هایی بودند که به دستش رسیده بودند یا چه! دقیق خاطرم نیست. مثلا ما از همینجا می فهمیم که مدیریتی که بخواهد به نتیجه برسد، ریخت و پاش زیاد دارد. یکی از بیرون نگاه کند می گوید بخور بخور زیاد بوده. احتمالا سکه ها اگر از طریق اداری رسیده بودند، الان ما شاهد محاکمه به جرم فساد بودیم. و البته می توانیم عنوان مدیریت فسادخیز را هم برای این نوع مدیریت انتخاب کنیم. خلاصه هر کاری دوست داریم می توانیم با این خاطره و خاطراتی از این قبیل انجام بدهیم. فقط بفهمیم که شرایط جوری بوده که نیاز به قایق داشتند و احتمالا نمی رسیده اند به موقع قایق ها را بسازند. ما جای محسن رفیقدوست بودیم چه کار می کردیم؟! هوم؟!

 

10.
حالا به مسئله قبلی رشد را هم اضافه کنید! در ماجرای قبلی فقط مسئله حل شد. رشدش کجای ماجرا بود؟! چه کسی رشد کرد؟! یا حتی کمی انتزاعی تر که فکر کنیم این سوال مطرح می شود که چه ساختاری رشد کرد و چه فرهنگی نهادینه شد و چه ...؟!

 

11.
وقتی عوامل دخیل در تصمیم گیری زیاد می شوند و تصمیم گیران ناتوان، بر می گردیم به بخش شماره چهار و بخش شماره پنج. سیل دارد که نه، سیل ما را برده! کمی داریم دست و پا می زنیم. همین.

آرایش:

راستی اینجا در پوسترهای تبلیغاتی عکس‌ها بدون روتوش و همه چین‌وچروک‌های صورت و کک و مک های پوست کاملا نمایان‌اند. این تبلیغات نامحسوس می خواهد مردمانش را از مصرف خدمات آرایشی دور کند تا حجم بیشتری از صادرات را برای کشور رقم بزند!
حتی در عکس ها یا فیلم ها می بینیم که سلبریتی های مشهور جهانی به عمد دستانشان مشخص است؛ در حالی که در پوستر تبلیغاتی کنسرتشان میکروفون به دست دارند و ناخن هایشان بدون لاک و کاشت در معرض دید مخاطب قرار دارد. گویا می خواهند بگویند این محصولات برای شما نیست؛ بلکه باید به جهان سوم ارسال شود!

تلفن همراه:

و در خصوص سوال دیگر که درباره موبایلم مطرح شده است، باید بگویم بله، مارک گوشی من سونی است و چندین سال است که با مراقبت صحیح از آن استفاده می کنم. بر اساس فرهنگ خرید صحیح که بعدا به آن اشاره خواهم کرد، تا وقتی موبایلم کار می کند و ضرورتی برای تعویض آن نیست، مثل مردم اینجا گوشی جدید نمی خرم. 

هر چند می دانم بسیاری از کسانی که درباره اوضاع نامناسب اقتصادی ایران صحبت می کنند، با گوشی آیفون ایکس این پیام را برای من می فرستند!

 

 

هر جور دارم فکر می کنم می بینم در عمل ما با سوال بی حجابی اجباری آری یا خیر رو به رو هستیم و حجاب اختیاری، فرض نامتحققی ست برای صاف کردن جاده بی حجابی اجباری.

1.
پارسال همین موقع ها بود که کمتر خوابیدم تا کهکشان نیستی را تمام کنم. امسال، برای خاتون و قوماندان کمتر خوابیدم. برای علیرضا توسلی و همسرش، ام البنین خانم. 

 

2.
زن های افغانستان، کلا یک جور دیگری اند. حداقل ام البنین خانم و سیده تکتم. می شناسید سیده تکتم را؟! شعرش خیلی زنانه است! خیلی. سیده تکتم حسینی. همانی که از زبان همسران شهدای مدافع حرم سرود:

از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق‌تری از من

 

دلبسته‌ات بودم من و دلبسته‌ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من

 

آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است 
باقی نماند کاش جز خاکستری از من»

 

رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقیمانده چشمانِ تری از من

 

«فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظا» خواندم که برگردی
برگشته‌ای با حال و روز بهتری از من

 

من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده‌های زخمی‌ات دل می‌بری از من

 

عاشق‌ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...

 

3.
همین دیروز هم «تنها گریه کن» را تمام کردم. داستان مادر شهید معماریان. یک بار در یک جلسه دیده بودم حاج خانم را. صلابت مثال زدنی اش در ذهنم ماندگار شد. 

 

4.
عکس را از سایت حضرت آقا برداشته ام. نمی دانم کیفیتش مشخص است یا نه؟! گوشه چشم مادر پر از اشک است. یادم می آید چند سال قبل، به مناسبت عید غدیر بود شاید که سراغ شهدای سید رفتیم اگر اشتباه نکنم. خواهر شهید سن و سالی داشت و مادرش هم و البته که مادر الحمدلله سر پا بود و داشت با نوه هایش بازی می کرد. خیلی عادی حرف زدیم. خاطره خاصی نداشت از پسرش تعریف کند. مطلب خاصی نبود. چیزی نگفت اصلا. بغض کرد و اشک هایش جاری شد و آمدیم. همین. 

 

5.
آخر تنها گریه کن، روایت شفا گرفتن حاج خانم است. روایتی خواندنی است و پای یکی از مراجع عظام را هم به ماجرا باز می کند. یادم می آید چند سال قبل، منزل مادر یکی از شهدا رفتیم. بنده خدا تنها بود. خانه جمع و جور اما شیکی داشت. زبر و زرنگ بود و خودش پذیرایی می کرد و تند تند به آشپزخانه رفت و آمد می کرد. وقتی فهمید که مرد میانسال همراه ما یک دولت مرد است، گفت حیف که با این جوان ها آمدی و الا پرتت می کردم بیرون. تقریبا با همین صراحت. گله داشت از آن سازمان و توضیح هم داد که چرا و گفت سال هاست که از سمت شما کسی را به خانه راه نداده ام و این ها هم چون جوان های مسجدی بودند و خودشان را از طرف مسجد معرفی کردند راه دادم. بعد همین حین که داشت می رفت و می آمد، خرمایی جلوی ما گذاشت. خیلی جدی گفت رفتم بازار خرما بخرم. خرما نداشتیم. آمدم دیدم این خرما سر کابینت است. زن تنهایی که کسی هم در این فاصله به خانه اش رفت و آمد نکرده بود این را داشت می گفت. مادر شهید را عرض می کنم. 

 

6.
خواندن تنها گریه کن، کار من نبود. خانم ها شاید این را نفهمند. به بدبختی تمامش کردم. این حجم از سختی کشیدن، این حجم از صلابت، اصلا در مخیله من نمی گنجد و نمی توانم بخوانمش و بدانمش! نشانه ی کم آوردن هم همین بس که پدر شهید وقتی دم در خانه رسید و خبر شهادت فرزندش را شنید، نتوانست قدم از قدم بردارد و این مادر شهید بود که آمد دست شوهرش را گرفت و او را بلند کرد. مرد در این صحنه افتاد و زن صحنه گردانی کرد. 

 

7.
شهید مطهری می گوید که حضرت زینب سلام الله علیها، بعد از عاشورا، خیلی با قبل از عاشورا متفاوت است. صلابت می چکد از رفتارهایش. صبر. و این عظمت قبل از عاشورا نبود. که امام حسین سلام الله علیه او را دعوت به صبر می کرد. 

 

8.
برگردم سر وقت ام البنین خانم. سختی کم نکشیده بود. اصلا کم سختی نکشیده بود. روایت سختی کشیدنش هم تازه بود. انگار یک زخم تازه را نشان بدهی. فرق دارد با روایت اشرف سادات، مادر شهید معماریان که زخمش کهنه شده بود. نمی دانم خاصیت زن افغان است یا خاصیت زخم تازه و کهنه یا خاصیت راوی های دو کتاب، اما هر چه که بود، روایت خاتون و قوماندان برای من قابل تحمل تر بود تا تنها گریه کن. شاید هم تفاوت همسر شهید بودن و مادر شهید بودن است. نمی دانم. 

 

9.
برگردم به کهکشان نیستی! یک بار رفتم پیش حاج آقا و گفتم و گفتم. حاج آقا گفت ما اگر بدانیم دری در درستی است، باید بکوبیمش! حتی اگر باز نشود. جای دیگری نباید برویم. لطیفیان می گوید: «من از این در نمی روم هرچند/ جای این در هزار در بدهند». می دانید یعنی چه؟! تلفظ این کلمات آسان است. خیلی. ولی جای دیگر نرفتن خیلی جان فرساست. کهکشان نیستی، حکایت این فرسایش بود. چهل سال بدون هیچ نتیجه ای کار کردن! ما یک پروژه دست می گیریم و نتیجه نمی دهد از همه چیز و همه کس فراری می شویم! چهل سال نتیجه ندیدن مگر شوخی است؟! اما آقای قاضی ایستاد. جای دیگری نرفت. 

 

10.
خاتون و قوماندان، حکایت ایستادگی است. نمی دانم چطور این را به تصویر بکشم! تا نخوانید شاید متوجه نشوید چه می گویم ولی علیرضای ماجرا ایستاد! ام البنینش هم ایستاد. فکر کن، فرمانده بوده و می توانسته شغل خوب داشته باشد، اما افغانستان را ول کرد و در ایران با بدبختی ادامه حیات داد که وارد دم و دستگاه رشوه بگیر یا به قول خودش برادرکشی نشود. چند سال؟! فکر کنم از اوایل دهه هشتاد تا ده سال بعدش را با به سختی ادامه داد. هر کار می کرد نمی گرفت. دست به طلا می زد خاک می شد. همسرش دوبار به افسردگی شوهرش اشاره می کند! یکی وقتی که کمرش حسابی ترکیده بود و خانه پدر خانمش دراز به دراز افتاده بود. یکی هم وقتی از سوریه برگشته بود. که البته بین افسردگی اول و دوم زمین تا آسمان تفاوت است. اما این مرد و این زن، ایستادند. جلوی همه چیز. جوری روایت می کند ام البنین خانم، آدم حس می کند مثلا دارد تعریف می کند که الان کیک خوردیم! سختی پیش چشمش انگار کیک خوردن باشد. 

 

11.
سیده تکتم می سراید: «در شهر من فشنگ، گلوبند زینتی است». نماد جنگجویی؟! همان. نماد استقامت؟! همان تر.

 

12.
دارم فکر می کنم به نشدن ها! ده دوازده سال، فرمانده سابق بر این، بنا و نقاش و موسس شرکت آموزش کامپیوتری و همه چی بود! همه چی جز موفق.

 

13.
و همسر این شیر مرد افغان که مدام کنایه می شنود: «بگو فراغ ببینم کنایه هم بخورم؟»

 

14.
زخم زبان ها یک طرف، فکر کن الان سوریه هم سقوط کرده. بنظر شما خانواده های شهدای مدافع حرم، چه حس و حالی دارند؟!

 

15.
ما اگر می دانیم، دری، در درستی است، باید پشتش بایستیم و مدام در بزنیم. مدام. مدام. مدام. تا کی مقاومت؟! تا ابد مقاومت!

 

16.
آدم به خودش که نگاه می کند، هیچ ندارد. هیچ. به بالا که نگاه می کند: «اموال کریمان همه اش مال گداهاست/ اصلا چه کسی گفته گدا هیچ ندارد؟!»

 

17.
خدایا من صفحه ی سیاهم. رد شدن ثانیه به ثانیه زندگی ام هم جز خجلتم نیفزود. به خودم دل نبستم. به سیاهی ام امید ندارم. ولی به تو امید دارم. به تویی که نگاهت به مظلومین عالم است و خوب می خری آن ها را. من مظلوم هم نیستم. فقط گاهی سعی می کنم خودم را شبیه مظلوم ها کنم. استراتژی موفقیت! کمی بد و بیراه بشنوم. کمی بغض کنم. کمی... . راستش من هر چقدر هم که فکر می کنم، باز مظلوم هم نیستم. سیاهی مطلقم... مبدل السیئات بالحسنات! رحمی

 

18.
یادی کنیم از دو مظلوم. 

1.
به‌نظرم یکی از تصورات غلطی که برای خیلی از ماها ممکن است به وجود بیاید، تصور کتابخوان بودن است. آزمایشش هم سخت نیست. لیست کتاب هایی که خواندیم را اگر ردیف کنیم، متوجه می شویم نه تنها در رشته خاصی مطالعات خاصی نداشته ایم که حتی کتاب های افراد خاص را هم خیلی نخوانده ایم و حتی تر که کلا تعداد کتاب هایی که مطالعه کرده ایم آن چنان نیست. 

 

2.
فکر، ماده خام می خواهد. وقتی ماده خامش تامین نشود، یا از جای نادرست تامین شود، خب... شما به جای لپه در قیمه سنگ بریزی چه می شود؟! آفرین! می شود ملات برای ساخت و ساز ساختمان. 

 

3.
نه ما! همان هایی که در کتاب فروشی ها کار می کنند. نویسنده و استاد و معلمش هم. کتاب کلا غریب است در بین ما. 

 

4.
و ضربه می خوریم! از کمبود مطالعه ضربه می خوریم. نه تاریخ می دانیم، نه اطلاعات عمومی مان قوی است، نه اطلاعات خصوصی مان! تنها وجه قوتی که داریم اعتماد به نفس ناشی از مطالعه سه چهار پنج ده جلد کتابی است که خوانده ایم. که البته وجه ضعف است. خودمان نمی دانیم.

 

5.
به تجربه فهمیده ام من هم باید حرف خودم را بزنم. نه اینکه پشت پا بزنم به سنت ها و فهم بقیه ولی من هم بالاخره فهمی دارم و عرضه می کنم. حالا قبول کردند کردند و نکردند هم نکردند. من حرف شان را در ترازو می گذارم و می سنجم. امیدوارم آن ها هم. حرف بقیه که خیلی می شنوم این است که مطلب را هضم کن و بعد برو سراغ کتاب بعدی و اینکه انسان یک کلمه بفهمد بهتر از این است که هزار کلمه نفهمد. من این سمت ضمن تایید حرف عزیزان باید بگویم که درصدی از فهم مطلب به کمیت مطالعه هم ربط دارد و اصلا همه فهم در همین نقطه اتفاق نمیفتد و در مدارج عالیه است که برخی مطالب سافله درک می شود. تو تا ضرب یاد نگیری، جمع را هم خوب نمی فهمی. ضرب است که جمع را برایت نهادینه می کند. و در کثرت مطالعه است که مطالب قبلی هضم و نهادینه می شود. این نظر من است. البته که نظر سایرین هم محترم است. 

 

6.
حالا نمی خواهد کتاب های از اولِ زندگی را بشمرید. همین بعد از عید را بشمرید کفایت می کند. چند تا بودند؟! در چه زمینه هایی؟! 

 

7.
خب... دستانم بالاست. اعتراف می کنم. با همه ادعا و دم و دستگاهی که برای خودم به هم زده ام، وقتی آقا می گفتند که دلیل؟! تجربه! خیال می کردم تجربه برجام را می فرمایند. الان سرم را پایین می اندازم و می گویم تجربه 32 به بعد را می گویند. همه ی ماجرای ایران بعد از ورود جدی آمریکا به آن. خب شاید شما متوجه این نکته شده باشید! خوش به حال شما. من متوجه نبودم. همه ش توی ذهنم برجام می چرخید. ولی آمریکا توی هر مذاکره ای به ما ضربه زده. «دلیل؟! تجربه» همین را می خواهد بگوید. احاطه به تاریخ است که داد و بیدادهای قبلی آمریکا را در ذهن می آورد و انسان راحت می گوید که آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. 

 

8.
قرار کتاب خواندن نگذاریم، نمی خوانیم. مطمئنم تقریبا. خب... قیمه را هم به ملات تبدیل می کنیم.

 

9.
قرار و عهد گاهی با خود است و گاهی با دیگران. می دانم فصل امتحانات است. می دانم هزار و یک مشکل هست. ولی الان شروع نکنیم پس کی؟! باید کتاب خواند... 

1.
دوست نداشتم در این وب خودنویسی کنم. خودنویسی برای من انتحار است. چند وقت مقاومت می کنم و بعدش هم وب را حذف. علاقه دارم از خودم بنویسم ولی حالا به هر دلیلی حس می کنم نباید خود نویسی کنم در این وب و خوش به حال شما البته! کمتر می خوانید. حالا ولی این یکی را می خواهم بنویسم. بر خلاف قاعده ای که برای خودم گذاشته بودم. و بر خلاف یکی دو تا قاعده رفتاری دیگر که شاید اواسط پست متوجه شکسته شدن‌شان بشوید.

 

2.
همان ایام که پیامک داداش لبخند روی لبم می آورد و آخر شب ها پیامک بازی می کردیم و روضه پشت روضه می فرستادیم برای همدیگر، همان موقع ها توی شرم و حیای طفولیتم گفته بودم که مجلس عروسی هم باید هیئت بشود. فانتزی های طفولیت. همان جا که حس می کنی زندگی آینده یعنی همین زندگی ای که داری، به علاوه یک نفر دیگر برای رفع برخی مشکلات و پیشرفت و ارتقا و از این حرفها. همان جایی که فکر نمی کنی و حواست نیست که طرف مقابل هم همینگونه تو را فرض می کند! یعنی برنامه های ثابت زندگی ش را می خواهد داشته باشد به علاوه تو. دو تا محدودیتِ محض که اندکی در زندگی جا باز کرده اند برای ورود نفر جدید که سریع هم در را ببندند نکند سرما داخل بیاید! فانتزی آن ایام را دارم می گویم. جایی که حس می کردم من بچه هیئتی ام و باید همه جای زندگی ام رنگ و بویِ...

 

3.
من خیلی ادعا داشتم. خیلی! از این جا تا همان جایی که شما نشسته اید ادعا داشتم! بلکه بیشتر. توی سفرهای اردویی من بودم که روی خاک می خوابیدم. من بودم که اگر غذا کم می آمد سعی می کردم با نان خودم را سیر کنم. من بودم که... . انسان را باید در سفر آزمود! مگر نه؟! من جواب پس داده بودم! بارها. تا اینکه حجره نشین شدم. همان اوایل فهمیدم چه‌قدر اوضاع اسفناکی دارم. زندگی یک هفته ای اردویی کجا و زندگی با هم حجره ای کجا؟! یک هفته سفر تمام می شد ولی حجره؟! بود. بود. بود. بود. بود. بود تا شاید دو هفته یک بار کمتر از بیست و چهار ساعت می رفتی شهر خودت و نفسی می گرفتی و برمی گشتی. زمین تا آسمان این سبک زندگی با سفر اردویی متفاوت بود. همان جا بود که اولین بار بعضی عیب هایم رخ نشان داد. چنان کوبیده شد توی صورتم که. 

 

4.
برخی مسائل را بعد از حجره نشینی تازه فهمیدم. اولین بار که هم حجره ای ام پرسید صبحانه چه می خوری؟! گفتم نان و پنیر. گفت غیر از آن؟! گفتم هیچی، نان و پنیر می خورم همیشه. گفت یعنی هفت روز هفته نان و پنیر می خوری؟! گفتم بله. تعجب کرد. تازه فهمیدم که تنوع غذایی جزو لاینفک تغذیه خیلی هاست. فکر کن برای هر وعده باید بشینی فکر کنی که چه چیز جدیدی بخوری؟! کلافه ام می کرد! اصلا این را درک نمی کردم. گستره غذاهایی که می خوردم هم کلا زیاد نبود. هنوز هم رفقا مسخره می کنند که «اگه نمیگی دوست ندارم و نمیخورم ما میخوایم فلان چیز رو بخوریم. میای؟» و نمی خورم را می شنوند. «بعدا زنت بی چاره میشه از دست تو! هیچی نمی خوری که» را تحویل می دهند. و من کلافه از هر وعده فکر کردن به غذایی جدید! به اینکه «اگه کنار این غذا فلان چیز هم بود...». نمی فهمیدم. غذا، غذاست دیگر! مخلفات کنار غذا را درک نمی کردم. نه اینکه در سفره ما نبود، بود. من غذا را می خوردم و تمام. یا «اول آب گرم و یا چای. بعد کمی سوپ. بعد معده که آماده شد چند لقمه ای نان و پنیر مثلا. نهایتا آخر شب شام اگر میل داشتی» برای افطار! ما از این بازی ها نداشتیم! این اواخر مادر کمی برای خوردن چایی قبل از هرچیز اصرار می کند و الا مستقیم با سر می رفتم توی قابلمه! همین تفاوت سبک غذایی، شاید جزو اولین چیزهایی بود که فهمیدم. من از سبک زندگی بقیه تعجب می کردم و بقیه از سبک زندگی من. حالا نه اینکه در حجره نشینی این چیزها پیدا می شود! نه. مخلفات کلا نادر است. و النادر کالمعدوم. سوپ و لقمه نان و پنیر و ... هم تئوری بود. از زندگی های قبل از حوزه شان می گفتند. 

 

5.
یکی از مسائلی هم که بعد از حجره نشینی و تماس نزدیک با زندگی بقیه متوجه شدم توقع بود. پدرم که نبود معمولا در خانه و مادرم هم همین که می دید نماز می خوانم و مسجد می روم و دانشگاه و درس، برایش بس بود. این اواخر تحت فشارهای بقیه پدر گاهی می گوید که تو چرا کار اقتصادی خوبی نداری؟! تحت فشارهای بقیه هم راستش این است که بقیه توقع دارند من کار اقتصادی نان و آب داری داشته باشم و پول پارو کنم و از کنار این پول پارو کردن من، آن ها هم به نان و نوایی برسند. می دانم کمی مسخره است ولی واقعیت است. یکی از رفقای من یک بار کاملا جدی می گفت که من پدر پولدار ندارم و فامیل پولدار ندارم (بماند که دارد و همین الان هم زندگی اش بر پایه همان پولداری دارد می چرخد!)، کاش حداقل رفیق پولدار داشتم و تو هم که هیچی نداری! کاملا جدی و نه شوخی. یعنی توقع داشت من پول داشته باشم که زندگی او راه بیفتد. حالا عده ای هم به پدر ما چشم دوخته اند که زندگی شان راه بیفتد و من سد این مسیر شده ام. شما فکر کن! یعنی اگر پول داشته باشی می گویند پولِ مفت که ریختند حلقوم شما و این بساط برای هرکی نشد برای شما که شد! پول هم نداشته باشی اعتراض می کنند که چرا نداری؟! من همیشه سرم را بالا می گرفتم و می گفتم همینم! همین. همین لباس هایی که می بینید. همین که بارها رفقا گفته اند تو اگر لباس هایت را عوض کنی، گمت می کنیم. بس که می پوشم شان تا بپوسند. و این را هم درست می دانم. بعد از یک جا به بعد دیدم اگر روی عقایدم بخواهم پا فشاری کنم، مسخره می شوم. با تعجب نگاهم می کنند. فرزند زمانه باید باشی و فرزندان زمانه اگر خریت کردند تو هم جوری که فکر کنند تو هم خری، کمی با آن ها همراهی کن ولی خیلی خر نباش! استراتژی همیشگی بچه مذهبی ها. حالا بقیه انتظار داشتند... توقع داشتند... من هم راستش دقیقا از آن هایی هستم که کسی اگر توقعی ازم داشته باشد می کشم زیر میز بازی. اگر جایی تعهدی چیزی داده باشم، حرفی نیست ولی اینکه از راه نرسیده، نخراشیده نتراشیده بیایی توقع داشته باشی، نه راستش! اهلش نیستم. بد هم برخورد می کنم. و البته که مواجه شدم با کسانی که عالم و آدم از آن ها متوقعند و چه می توانستند بکنند جز همراهی با عالم و آدم؟! من همین الان هم توانمندی جدیدی پیدا کنم سعی می کنم خیلی بروز ندهم! که نکند توقعی برای کسی ایجاد شود. راحت می گویم فلان چیز و بهمان چیز را بلد نیستم. ولی خب بقیه توقع دارند! انتظار دارند که تو فلان... 

 

6.
توقع، گاهی توقع از خود هم هست. توقع داری که انیشتین باشی. نمی شوی. بعد مجبور می شوی خودت را تکه پاره کنی برای انیشتین نشدن. و حالا تو یکی هستی از میلیاردها نفر تکه پاره شده ی کره ی زمین. 

 

7.
این ها مواجهه های اولیه من بود با برخی ناشناخته ها. الانی ها به آن چه می گویند؟! تجربه اندوزی؟! همان. کوله باری از تجربه دارم الان. فهمیده ام خیلی بوق هستم. بوق را هم نمی خواهم توضیح بدهم راستش indecision شما که نمی آیید بوق بودن من را برطرف کنید! پس بدانید که چه بشود؟! همان خصلت های خوبم را بروز می دهم که بعدا با احترام و تکریم از من یاد کنید. بله! می گفتم. فهمیده ام که بوقم. فهمیده ام که نباید روی بوق زوم کنم. فوکوس روی بوق، بدتر می کند کار را. فهمیده ام که راه حل درمان بوق، مشغول شدن به کاری است که وظیفه من در آن است. مشغول که بشوم یک دفعه می بینم، عه! بوق هم درست شد و الان دیگر بوق نیستم. تبریک به من! تبریک به تو! تبریک به همه.

 

8.
گاهی سعی می کردم این تجربه ها را منتقل کنم. مشاهدات را. البلیة اذا عمّت طابت. که طرف مقابل بداند تنها نیست. کمی از بالا به مسئله نگاه کند. تا شاید حجم توقعی که از خودش دارد کمی کاسته شود. که این فروکاستِ توقعی، در نهایت منجر به پیشرفتش شود. یعنی الان توقع بی جا مانع کسب شده! نمی گذارد به چیزی فکر کند. مدام دارد فکر می کند که من چرا جراح مغز و اعصاب نشده ام در بیست و یک سالگی؟! و همین فکر نمی گذارد به چیز دیگری فکر کند. سرش را فرو می برد در زندگی خودش. بیرون هم نمی آورد. خدا نکند کمی مشکل هم داشته باشد. این سر فرو رفتن به سر قطع کردن در همان مشکل منجر می شود! دیگر جسم بی سر می ماند و مشکل و سری که در مشکل غلطان است! جدی می گویم. نگاه کنید به زندگی های اطراف. شاید من دارم صورت مسئله را پاک می کنم ولی به هر حال هر چه که هست، ما الان توقعات فزاینده ای داریم که هیچ وقت تمام نمی شوند و زندگی را زهرمار کرده اند. و این توقعات، یا از خود ما تولید شده و یا از بیرونِ ما. و در هر دو صورت هم زندگی را به ما زهرمار کرده، هم ما را از وظایفی که داریم غافل. 

 

9.
اینکه کسی متوجه وظایف اجتماعی اش نشود، این خودش مشکل است! هرکس را نگاه می کنی سرش توی مشکلش غلطان است و حرف هم که بزنی «به خدا دیروز رفتم تعمیرگاه و ...» را تحویلت می دهد. من خودم تنبلم! کلا هم دوست دارم بروم یک گوشه برای خودم بازی کنم ولی انصاف بدهید که دنیا برای ما نمی ایستد! دشمن ما بیخ گوش ما برای ما دارد تصمیم می گیرد. اگر نجنبیم، چند وقت دیگر می جنبانندمان! امیدوارم با این چند جمله یک توقع جدید از خودتان برایتان ایجاد کرده باشم و باز بیشتر در مشکل فرو رفته باشید!

 

10.
حالا فکر کن توقعِ خودت از خودت، با توقع جامعه از خودت، با توقع اطرافیان از خودت سازگار نباشد. اوف! چه شود. یعنی یک طناب بر پای چپ. یک طناب بر شکم. یک طناب هم بر دست راست. طناب پای چپ به ماشین بسته شده و به سمت شمال. طناب دست راست به ماشین بسته شده و به سمت جنوب. طناب شکم هم به هلی کوپتر. یک دو سه می گویند و هر سه با هم شروع به حرکت می کنند. چه می ماند؟! آفرین. خوراک سگ. 

 

11.
آن قدری که من با دقت در زندگی بقیه و اعترافات پنهان و آشکار، خواسته و ناخواسته شان فهمیده ام این است که ما تقریبا در مقوله ازدواج، اگر پیش از آن با مقوله خوراک سگ مواجه نشویم، بعد از آن حتما خواهیم شد. حجم توقعاتِ بالا از خود، حجم توقعات بالای همسر از تو، حجم توقعات بالای خانواده تو از همسر و خانواده اش، حجم بالای توقعات همسر و خانواده اش از خانواده تو، حجم بالای توقعات جامعه از تو و همسرت و هزار حجم بالای توقع دیگر که زندگی را زهر می کند. 

 

12.
دوست ندارم این سوال را بپرسم. ولی یک بار به این مسئله فکر بشود بنظرم بد نیست. کلا خانمی را سراغ دارید که... اصلاح می کنم. خانمی مذهبی را سراغ دارید که ازدواج کرده باشد و بعد از خودش متنفر نباشد؟! یعنی مثلا بگوید من دارم الان از زندگی لذت می برم و اگر از خودم متنفر هستم هم ده درصد است و خیلی نیست. هوم؟! سراغ دارید؟! کاری به ادا و اطوارها و جلوه های هنری زندگی ها ندارم. از واقعیت سوال می پرسم. از فکر های آخر شب. از گریه های گاه و بی گاه. واقعا کسی را سراغ دارید؟! 

 

13.
حالا چه کار می شود کرد؟! برویم سمت تعدیل خواسته های خود؟! تعدیل خواسته های بقیه؟! خودشناسی؟! به دست آوردن توانمندی های زیاد؟! عضویت در کانال خانم های ادایی جهت گرفتن دستور پخت جدید؟! عضویت در گروه مردانِ نیک اندیش جهت یادگیری فنون دلخوش کردن همسر به زندگی؟! نمی گویم نباید عضو شد و نباید یاد گرفت. ایرادی ندارد. گاهی لازم است. اما این ها نمک اند. شما هی نمک بپاشی مشکل که حل نمی شود. می شود؟! کوتاه مدت نگاه نکنیم! اینکه من فن بیان یاد گرفتم و وقتی حرف می زنم همسرم اصلا از ذوق بال در می آورد، مال سه ماه است! تو می خواهی 78 سال با این آدم زندگی کنی. 10 سال بعدت را بگو. با فن بیان که نمی شود زندگی را چرخاند! بله، نمک می توان پاشید. آن هم اگر زیاد بشود شور می شود. ولی زندگی را نمی توان چرخاند.

 

14.
یک جایی همسر شهید اندرزگو مصاحبه کرده بود و گفته بود که در زاهدان، من بودم و فرزندانم و سید علی هم نبود. صاحب خانه که فهمید ما شیعه ایم قصد کرد سر همه مان را ببرد. همسرش مانع شد. (اگر داستان را درست تعریف کنم). سید علی نبود و سختی و ترس، ولی آرامش بیشتری داشتم تا الان! خب. دوست دارم تحلیل ها پیرامون این حرف همسر شهید اندرزگو را بشنوم. تک واقعه بوده؟! می شود گفت. آن آدم ها دیگر تکرار نمی شوند؟! این هم حرفی است. زمان انقلاب با الان فرق داشته؟! این هم جوابی است. و هزاران جواب از این قبیل، برای ادامه دادن عضویت در گروه مردان نیک اندیش و خانم های ادایی. کیلو کیلو گول جهت مالیدن به سر. 

 

15.
ایستگاه خیابان روزولت را در دست گرفتم و دارم می خوانم. سه چهارمش جلو رفته تقریبا. مدام دارم به این فکر می کنم که این دانشجوها، دارند دقیقا چه کار می کنند؟! چه جوری دارند جلو می روند که انقدر کارشان برکت پیدا می کند؟! خیلی آزاد و رها هستند. حس می کنم ما خیلی بند داریم. اذیت می شوم از این همه بند اضافی.

 

16.
حالا همان دانشجوها را نگاه کنی، ممکن است از کار آن روزشان پشیمان باشند. بالاخره تسخیر سفارت و هیجان آن زمان جهت مقابله با استکبار جهانی و حمایت امام (ره) و مردم، بعد یک دفعه به خودت بیایی و ببینی مثلا مسئول شده ای و الان باید آمریکا برایت کار را راه بیندازد و الا خودت نمی توانی. چرا نمی توانی؟! حالا یا دوست نداری یا بالاخره حال نداری یا هر چه هست، کارت به آمریکا گره خورده. حتی آب خوردنت. خب... پشیمان می شوی. نمی شوی؟! 

 

17.
به نظرم یکی از صحنه های قشنگ روزگار، مقایسه تصویر نوجوان سیزده ساله و مرد شصت و سه ساله است. پنجاه سال گذشته. از آن روزی که اعلام آمادگی کرد برای همراهی با پیامبر (ص). بعدش در بستر پیامبر (ص) خوابید. بعدش در جنگ ها شرکت کرد. بعدش حرف شنید. قتال العرب شد. عده ای کینه گرفتند. همسرش را شهید کردند. خانه نشینش کردند. بیل به دست گرفت و باغ احداث کرد. چاه زد. گفتند جوان است. رای ندارد. اما برای حل مسائل قضایی به او مراجعه کردند. برای حل مسائل سخت خلافت. بردندش در شورای شش نفره. ایستاد پای قرآن و رسول الله (ص). باز هم کنارش زدند. مردم بعد از بیست و پنج سال آمدند برای بیعت. بیعت کردند اما مردمی خسته بودند. او؟! خسته نبود. تلاش کرد. مردم را جمع کرد. راه برد. مردم اذیتش کردند. دشمن خلخال از پای زن یهودی درآورد و از احدی صدا بلند نشد و به مقابله برنخاست و فرمود از این صدا بلند نشدن و ساکت بودن مسلمانان، اگر کسی بمیرد جا دارد. آخرش، در محراب به خون خود غلتید. خیلی تصویر قشنگی است. آن نوجوان سیزده ساله. ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا شصت و سه سالگی. کوتاه نیامد. من خیلی دوست دارم این تصویر را. تصویر کوه در برابر باد و باران و طوفان. 

 

18.
می دانیم چی درست است و چی غلط. نمی دانیم؟! اما کوه نیستیم. اگر یک بار از دیوار سفارت آمریکا بالا برویم، بیست سال بعد مخالفش عمل می کنیم. که خسته شده ایم. که حوصله نداریم. که ما از انقلاب برگشته هاییم و انقلاب تان برای خودتان و شما اصلا سرد و گرم نچشیده اید! مگر نه؟! 

 

19.
روزی دوست داشتم مجلس عروسی، مجلس اهل بیت علیهم السلام باشد. تصویر نوجوان. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را... 

 

20.
ایستادن، تصویر قشنگی است:
قسم به وعده شیرینِ من یمت یرنی
که ایستاده بمیرم، به احترام علی

 

21.
زندگی چیز دیگری شده است
تا به نامت رسیده ایم حسین
ما که هر وقت گفته ایم خدا
از خدایت شنیده ایم حسین

 

22.
بچه ی هیئتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

 

23.
من همانم که پسندید و پسندیده نشد

 

24.
سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از جنسی که من دیدم... تو را دق می دهد

 

25.
جگرم را وسط گذاشته ام

به همه گفته ام نظر بدهند...

1.
در باب مولد ابی محمد الحسن بن علی (ع) کتاب کافی، آمده است که محمد بن الحسن بن شمون به امام عسکری سلام الله علیه نامه نوشت و عرض کرد: «یکی از چشم هایم کور شده و دیگری هم در حال کور شدن است و دعایی کنید» و حضرت (ع) پاسخ دادند: «چشمت سالم می ماند» و بعد هم تسلیت گفته بودند. چشمم سالم ماند و چند روزی بعد پسرم طیب از دنیا رفت و فهمیدم این تسلیت به خاطر این درگذشت بود.

 

2.
قصد ندارم بقیه روایت های این سبکی را بیان کنم. یک نمونه روایت آوردم و بقیه اش را می‌خواهم به زندگی روزمره ای که داریم مثال بزنم. به چیزهایی که لمس کرده‌ایم. ما لمس کرده‌ایم که اگر فلان ماده غذایی را بخوریم، چون به بدن ما سازگار نیست، مریض خواهیم شد. این برای ما ملموس است. پذیرفته شده است. شکی در آن نداریم. یعنی ربط این ماده به صحت و سلامتی را کامل درک می‌کنیم. بسنده کردن به همین مقدار از رابطه‌یابی در عالم، کمی دور از خرد است. یعنی اگر ما فقط به ظواهر بچسبیم، در عرصه کوته بینی وارد شده‌ایم.

 

3.
روایت حاکی از ارتباط صحت چشم با صحت فرزند است. نگویید مشخص نیست! می‌دانم در نگاه اول مشخص نیست، اما به سایر روایت های همین باب مراجعه کنید خواهید دید که اتفاقا مشخص است و البته که گفتم می‌خواهم به زندگی عادی مثال بزنم. به روزمره ها. ما در زندگی خود دردهایی داریم. خانه کوچکی داریم. همسر نالایق. بچه نااهل. خنگیم! بیماری خاصی داریم. هرچقدر کار می کنیم باز هم انگار کار نکرده ایم. خیلی از این مسائل در زندگی ما هست. بعد از اینکه خانه بزرگ می خریم، یک دفعه مریض می شویم! بعد از اینکه فقرمان برطرف می شود، فرزندمان معتاد. بعد از اینکه درسی را خوب می فهمیم، خانه مان نشست می کند. همین اتفاق ها را می بینیم و بعدش می نویسیم: «خوشی به ما نیومده! تا اومدم از... خوشحال بشم ... اتفاق افتاد». ندیده اید؟! چند هزار بار این مطلب را از زبان در و همسایه شنیده اید؟! چند هزار مرتبه این را در اینترنت خوانده اید؟! هوم؟! ما می بینیم خوشیِ جدید با درد جدید همراه است، اما در پی کشفِ رابطه بین این ها نمی رویم. بارها هم این مسئله برای ما تکرار می شود اما باز هم کوتاه نمی آییم و پی کشف رابطه این ها نمی رویم. فکر کنید اگر مریض می شدیم و پی کشف رابطه شان نمی رفتیم، خب دوباره با خوردن همان ماده غذایی مریض می شدیم! نمی شدیم؟! 

 

4.
روزی پزشکی نشسته فکر کرده، رابطه بین مریضی و فلان ماده غذایی را کشف کرده و چون این کشف اون، خیلی گسترده بوده، مسئله فراگیر شده و دیگران بی نیاز از کشف چنین رابطه‌ای. اما بعضی از روابط، مختص به ماست. تقریبا من به یقین رسیده ام که وقتی پدر و مادری تکفل فرزند نوپای خود را به عهده دارند و کس دیگری این تکفل را نمی تواند برعهده بگیرد، از دنیا نمی روند و سالم خواهند ماند. پیرمرد 72 ساله ای را در بیمارستان دیدم که خیال می کردم 45 سالش ست. ماشاءالله انقدر سالم بود. اهل یکی از شهرستان های مرکز استان بود و خانمش که هزار و یک درد داشت را ماهی یک بار برای معالجه به بیمارستان می‌آورد. اینکه می‌گویم بدنش سالم بود واقعا سالم بود. این بدن یک بار هم آخ نگفته بود! گله داشت از وضعیت بیماری همسرش و اینکه مدام مجبور است به مرکز استان رفت و آمد داشته باشد. نمی‌شد مستقیم بگویم که سرپا ماندن شما، به‌خاطر بیماری همسرت است و الا دلیلی ندارد با 72 سال سن مثل مرد 45 ساله باشی! 

 

5.
مرگ و میر، چون واقعه تکان دهنده‌ای‌ست را از این منظر می‌توان بررسی کرد. چه‌ بسیار انسان‌هایی که بازنشست شدند، همه فرزندان‌شان را هم خانه بخت فرستادند یا فرزندان را مستقل بار آوردند و چون کار دیگری نداشتند به کرونایی و تصادفی و یک سکته ریز از دنیا رفتند. ندیدید؟! من دیدم! کم هم ندیدم. که تازه بازنشست شده بود و خیال ها در سر داشت. از خرید یک باغ و تفریح و زندگی خوش‌گذرانه. اجل مهلت نداد و چند ماه بعد از دنیا رفت. 

 

6.
ما در ظاهر می‌مانیم. در حد همان کشف رابطه بین فلان ماده و مریضی و جلوتر نمی رویم. قواعد عام حاکم بر عالم را کشف نمی‌کنیم. قواعد خاص مرتبط با خود را کشف نمی‌کنیم، بعد مدام گیج می‌زنیم و از اتفاقات متعجب می‌شویم! اسمش را تصادف می‌گذاریم. دنبال علل ظاهری می‌گردیم ولی از علت‌های ریشه‌ای غافل می‌شویم. کوته‌بینی می‌کنیم.

 

7.
مرگ و میر تلنگر است برای کشف این روابطِ ورای روابط ظاهری اما ما فقط به «خوش به سعادتش» گفتن اکتفا می‌کنیم و بعد هم تفاخر! یعنی اگر کسی از اطرافیان و اقوام ما در روز خاصی از دنیا برود با همان خوش به سعادتش جمعش می کنیم و به بقیه که میت‌شان در چنین روزی از دنیا نرفته، تفاخر!!! انگار ما مرده‌ایم و ما این افتخار را کسب کرده‌‌ایم! حاج قاسم روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیه قربانی شد. شهید رئیسی چه زمانی؟! اتفاقی است؟! من خیلی سختم است که باور کنم اتفاقی است! 

 

8.
سید روح الله از آن افرادی بود که نمی‌توانم عادی در موردش فکر کنم. انگار شما سازه عظیمی را ببینید و بعد بگویید طفل نوپایی آن را ساخته! نمی‌‌شود اصلا. سی‌صد طبقه ساختمان را مگر می‌شود بچه سه ساله‌ای بسازد؟! سید روح الله بچه سه ساله نبود! نمی‌توانم قبول کنم که سه ساله بوده. بنای عظیم نحوه شهادتش، عریان شدنش در جمع وحوش، قتل صبری که اتفاق افتاد، اصلا عادی نبود! اصلا! کجای این مسئله عادی است که با «الهی بمیرم براش» باید جمعش کنیم؟! 

 

9.
فردای شهادت شهید رئیسی، عکس سید روح الله و رئیسی را دیدم. هر چقدر سعی مذبوحانه ای داشتم تا قبل از آن برای گریه نکردن، همه اش فرو ریخت. شروع کردم به زار زدن. دیده‌اید عکسش را؟! همان موقع کسی زیر آن عکس نوشته بود دو سید و دو شهید در یک تصویر! ولی من دوست داشتم بنویسم دو مظلوم در یک تصویر. 

 

10.

بنای مظلومیت سید روح الله و بنای عظیم مظلومیت سید ابراهیم در یک قاب جلوی چشمانم آمد. یکی را عریان کردند و دیگری آتش گرفت. آقا حفظه الله تعالی جایی فرموده اند که زنده ماندن گاهی سخت‌تر از شهادت است. و رئیسیِ مظلوم، سخت‌تر زنده ماند. از دوست و دشمن شنید و دم نزد. امثال ما نمی‌فهمیم دم نزدن یعنی چه؟! ما عادت کرده‌‌ایم به حیات وحش. صبح به صبح مومنان اطراف را گاز بگیریم و اسمش را بگذاریم احقاق حق! شعار «حق گرفتنی است» را کرده‌ایم پوشش وحشی‌گری. رئیسی وحشی نبود. مظلوم بود. کار کرد و حرف شنید و دم نزد. 

 

11.
یک تصویر اعجاب آور دیگر نشان بدهم؟!

 

12.
خب! حالا شروع کنیم به کشف روابط پنهان. السنخیة علة الانضمام. هم سنخ هم بودند و از قضا در یک قاب تصویر هم قرار گرفتند. 

 

13.
روابط پنهان عالم، برخی هایش عام است و همه را شامل می‌شود. به نظرم قرآن کریم درصدد بیان این قواعد است. تلک الایام نداولها بین الناس. و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات. ان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا مئتین. مثلا. پر است قرآن کریم از قواعد عامه عالم. برخی از این قواعد هم مختص ماست. حاج آقا تعریف می کنند مکرر که آیت الله برای تسلیت درگذشت یکی از طلاب فقیر به منزلش رفت و به خانواده این طلبه فقیر گفت ان شاءالله گشایشی در کار شماست. آنها خیال کردند آیت الله حالا برای تسلی چیزی گفته و مگر می‌شود فردی کم شود از زندگی و یک دفعه گشایش ایجاد شود؟! چند وقت بعد زندگی‌شان رفاه بیشتری گرفت و سراغ آیت الله آمدند که آن حرف شما از کجا بود؟! آیت الله گفت که امتحان آن بنده خدا با فقر بود و بعد از اینکه از دنیا رفت، این امتحان که به واسطه او بر زندگی شما چیره شده بود هم برداشته شد. 

 

14.
من قواعد خاص خودم را دارم. شما قواعد خاص خودتان را. که البته این قواعد همه مصادیق قواعد عام عالمند. وقتی من و شما به هم برخورد می کنیم، قاعده یکی بر دیگری چیره می شود و یا قاعده جدیدی حاکم می شود. ازدواج را از این منظر باید دید. به هم زدن قواعد قبلی و ایجاد قواعد جدید شاید. شاید. دوستی و ایجاد یک تشکل هم همینطور. 

 

15.
آیا این مسائلی که گفتم یعنی جبر ما را احاطه کرده و اگر ما ازدواج کنیم، بایستی یک قربانی هم از خانواده تقدیم کنیم؟! آیا نمی شود خوشیِ بدون درد داشته باشیم؟! واقعیت مسئله این است که ما خیلی بیشتر از آن چه که فکر کنید در زندگی اثر گذاریم! و البته بیشتر از آن چه که فکر کنید در زندگی مجبوریم. منتهی حیطه دخل و تصرف خود را باید بدانیم. می شود با کشف قواعد، اتفاقا در زمین بازی خوب بازی کرد. می شود از مسائلی پیشگیری کرد و مسائلی را ایجاد. نمونه هایش را خیلی در زندگی دیده ایم و تجربه کرده ایم.

 

16.

یمحو الله ما یشاء و یثبت. صله رحم عمر را زیاد می کند. این یک قاعده برای بازی در زمین قواعد. 

 

17.
واقعا اگر تا اینجا خوانده اید یعنی حوصله خواندن بقیه اش را هم دارید! :)))) پس ادامه می دهم.

 

18.
یکی از مسائلی که علی صفایی برای اصلاح فقه پیشنهاد می‌کند، بررسی آثار فتاوای فقهی است. راستش خیلی توضیح نداده بود در کتابی که من خواندم و شاید جای دیگری آن را توضیح داده باشد اما حدسم این است که منظورش از آثار این بوده که مثلا تو اگر بگویی باید به پدر و مادر همیشه چشم بگویی، حقت خورده می شود و افسردگی می گیری و فلان. یعنی ثمره فتوای خودت را در زندگی مقلدین جستجو کن. اگر این حرف مد نظرش باشد، امروزه گرایشی در برخی نسبت به این مسئله وجود دارد. مثلا ثمرات وجوب اجتماعی حجاب را به چشم می آورند که فلان خانم وقتی روسری سرش می کند از دین بیزار می شود و بعد نتیجه می گیرند که این فتوا باید تغییر کند. کمی اگر فنی بخواهند بحث کنند بحث زمان و مکانی که هم امام ره و هم آقا حفظه الله تعالی به آن اشاره دارند را پیش می کشند که زمانه تغییر کرده است و باید ... . 

 

19.
مسئله ای که اینجا مطرح میشود، احاطه ما به ثمرات است. ما یک ثمره را می بینیم و صد ثمره را نه. همانطور که نظریات اجتماعی و سیاسی و ... غربی ها، بعد از سالها ثمراتش مشخص شد، اگر ما هم وارد این ثمره پژوهی بشویم ممکن است حرف اشتباهی بزنیم و این رسما استحاله دین است. این یک نقد ساده ولی یک حرف که واقعیت دارد این است که ما باید فرزند زمانه خود باشیم و فقها برای فقیهی که شأنیت ولایت دارد این حق را قائلند که اگر ثابت شد ثمره حکمی بر ضد دین است، باید آن را کنار بگذارد، به عنوان ثانوی. یعنی نه غش می کنند در دل ثمرات و نه از ثمرات غافل می شوند. 

 

20.
با همین دست فرمان که خیلی مجمل گفتمش به فتاوای فقهی و احکام دین نگاه کنید. تو می دانی اگر این کار را بکنی فحش خواهی شنید و دور بعد رأی نمی آوری و رأی آوردن لازم است اصلا! نه ابلهانه که زمین و قواعد را نشناسی که از روی شناخت، مسئله رأی آوری را کنار می گذاری و روی اصول خودت باقی می مانی. گفتگو با آمریکا؟! خیر! محکم خیر را تحویل می دهی و تمام. حالا بنشین فحش بخور! حالا رأیت بریزد. حالا دولتت را با هزار چالش رسانه ای مواجه کنند. تزول الجبال و لا تزل.

 

21.
رئیسی متعلق به دم و دستگاه دین بود و هست. که توی زمین قواعد دینی بازی می کرد. و می کند :) ما این قواعد را نمی شناسیم و نمی شناختیم و با تریلی از روی دولتش رد می شدیم و رد می شویم. 

 

22.
خانه ی بچه دار، نباید تمیز باشد! نباید نه اینکه نمی شود، می شود. نه اینکه اشتباه باشد که تمیزی خوب است. اما فشار بی خود به مادر و پدر بیاوریم که حتما همه چیز سر جایش باشد، این جلوی جفتک اندازیِ ذاتی طفل را می گیرد. بنده خدا مادر من سر شکستن شیشه خانه دیگر کوتاه آمد و چند سال با شیشه شکسته سر کرد! بس که من با توپ می زدم شیشه را می شکستم! خب چی کار کند؟! هی شیشه عوض کند؟! بی خیال شد! گاهی هم به مکانِ مجموعه ما سر می زنند و به آشفتگی اش ایراد می گیرند می گوییم که جایی که نوجوان رفت و آمد دارد واقعا انتظار دارید تمیز بماند؟! در اتاق سه در چهار فوتبال بازی می کنند، پنج نفری! چی کنیم؟! جلوگیری می کنیم از برخی اشتباهات ولی نمی شود که نمی شود گاهی. مثل دولتی که دوست دارد نیرو پروری کند و اجازه اشتباه به نیروهای جوانش را هم می دهد و ما انتظار داریم بی عیب و ایراد باشد.

 

23.
می شود با فحش و کتک بچه را آن جور که می خواهیم بار بیاوریم؟! چرا نمی شود. تا نباشد چوب تر... آفرین. تناسب جرم و جنایت هم هر چه بیشتر رعایت نشود بهتر. سگ هاری به اسم اسرائیل، طوفان الاقصی را جرم فرض کرد و الان دارد قتل عام می کند. تناسب دارد این با آن؟! نه. چون سگ است بیشتر از این نمی فهمد و دارد می درد و جلو می رود. این سگ در قامت یک دولت یک دست جلوه کرده. از این سگ حمایت می کنند همان کسانی که از روی کار آمدن یک سگ به عنوان حاکم جامعه دفاع می کنند. که بدرد! اگر کسی ذره ای گران فروشی کرد را حتما در تنور بیندازد. سگ پسندی در ما گاهی ریشه زده. به مراتب آن. گاهی شدید و گاهی ضعیف.

 

24.
رئیسی مظلوم، نخواست بازی دربیاورد. با فحش و کتک ملت را جلو ببرد. گول بزند. نیاز را فهمید، روی همان دست گذاشت و سعی کرد حلش کند. سعی کرد جوانان را پای کار بیاورد و همین هم باعث می شد اشتباهاتی رخ دهد. سعی کرد... این یک مدیریت بود. نوع دیگرش را هم شاهد بودیم قبلش. خب! ما چی می پسندیم؟!

 

25.
این همه زحمت و مظلومیت، شاید پاداشی جز شهادت به سوختن و در ایام ولادت امام رضا سلام الله علیه نداشت. این قاعده است. مظلومیت، محرومیت نیست که عین بهرمندی است. که فرزندِ ضعیف، حمایت مادر را دارد. حالا ما برویم دنبال گرگ بودن! گرگ ها حامی ندارند! فقط دشمن دارند. 

 

26.
باید دنبال کارهایی برویم که در عین زحمت، مظلومیت را به دنبال دارد که السنخیة علة الانضمام. عادت کرده ایم به بهرمندی. عادت کرده ایم به کیف کردن. عادت کرده ایم به لذت بردن. اگر کاری سخت باشد یا مظلومیت را به دنبال داشته باشد، پی اش را نمی گیریم؛ هرچند ضروری باشد.

 

27.
مصداق بیان کنم؟! :) نه... کارهای مظلومانه ی سخت کم نیستند... 

1.
نمی‌دانم این حرفم چه‌قدر عمومیت دارد راستش. گاهی ما از منظر خود به مسئله نگاه می‌کنیم که وای! شب تا صبح کار کردیم. بعد بچه‌مان توی اتاق کناری دارد برای دوستش تایپ می‌کند: «آره بابا! مامان هم از صبح تا شب دور خودش می چرخه و آخرسر هم نون و پنیر میذاره جلوی من! کلی هم فضاسازی می‌کنه که نون و پنیر سالمه. خب گوشت هم سالمه دیگه! آره نوید! بدبختی یکی دو تا نیست که! شما شام چی دارید؟!» یعنی خروجی کار ما از چشم مخاطب کار، تقریبا هویج است برای فیل. کالعدم. نیست. نابود. پوچِ پوچ. حالا این حرفی که می‌خواهم بگویم نمی‌دانم چه‌قدر عمومیت دارد و هویج برای فیل است یا نه؟!

 

2.
کسانی که دغدغه فعالیت های اسلامی دارند، اعم از طلاب و دانشجویان و ...، در هر زمانی روی مسئله ای تمرکز می‌کنند. یعنی کنشگری ایشان در زمینی اتفاق می‌افتد و به نحوی خاص. حسم این است که این چند سال، حجم کنشگری ها در زمین نوجوان و جوان، هم بیشتر شده و هم عمیق‌تر. منظور از بیشتر نه اینکه تعداد نفراتی که در این عرصه کار می‌کنند بیشتر شده باشد که نظری راجع به آن ندارم. منظورم از بیشتر تعاضد و همیاری و همکاریِ گروهی و کاروانی‌ست که منجر به ایجاد اثری بیش از حرکت فردی شده است. همانطور که ما در نماز جماعت، با افزوده شدن نفرات، شاهد تصاعد در حسنات هستیم، می توانیم بگوییم که ایجاد یک جمع قوی هم تصاعد در بازدهی را ایجاد می کند. إن یکن منکم عشرون صابرون! اگر بیست تا درست و حسابی کنار هم جمع بشوند، بر چند نفر غلبه می کنند؟! آفرین! یغلبوا مئتین. بر دویست نفر. این جمع هر چه‌قدر عمق کمتری پیدا کند، تعداد نفراتی که می تواند بر آنان غلبه کند هم کاهش پیدا میکند. از خودم نمی گویم. قرآن می گوید: «ٱلۡـَٰٔنَ خَفَّفَ ٱللَّهُ عَنکُمۡ وَعَلِمَ أَنَّ فِیکُمۡ ضَعۡفࣰاۚ فَإِن یَکُن مِّنکُم مِّاْئَةࣱ صَابِرَةࣱ یَغۡلِبُواْ مِاْئَتَیۡنِۚ وَإِن یَکُن مِّنکُمۡ أَلۡفࣱ یَغۡلِبُوٓاْ أَلۡفَیۡنِ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ مَعَ ٱلصَّـٰبِرِینَ». یعنی این قوت درونی شما که کم شد، نسبت یک به بیست تغییر کرد به یک به دو. در هر صورت، تصاعد در انسجام واضح است به‌نظرم. دو نفر منسجم گاهی کار بیست نفر را انجام می‌دهند. حالا حساب کنید این دو نفر منسجم، دو نفر «بهشتی یک ملت بود» باشند. چه می‌شود؟! منظورم از بیشتر این بود که یعنی تعاضد و همیاری‌ای که در قالب کار تشکیلاتی دارد اتفاق میفتد، خیلی ثمرات بیشتری دارد.  

 

3.
منظور از عمیق‌تر هم عبور و گذر از لایه رویین رفتاری‌ست. هم سنی از من گذشته، هم سنی از خیلی از شما بزرگواران. آدم‌های مختلفی را دیدیم و تجربه کردیم. رفتارهای گوناگونی را دیدیم. این تجربه چیز کمی نیست و نمی‌توان آن را ندیده گرفت. شاید شما اینطور نبوده باشید ولی من اینطور بودم که لایه ی رویینِ رفتاری بقیه کلافه ام می کرد. فرض کنید کسی امروز نمازش قضا می‌شد، من کار را تمام شده می دانستم. نه اینکه امروز برعکس شده باشم و کاری به لایه ی رویین رفتاری نداشته باشم که چنین حرفی حماقت است! نه. منظورم این است که علاوه بر حفظ ظاهر، باید به اعماق رفتار هم مراجعه کرد و در بلند مدت رفتار یک شخص را مد نظر قرار داد. خیلی‌ها بودند که عکس‌شان در هیئت و جلسه قرآن و کارهای جهادی منتشر شد به اسم مزدوران نظام! الان همیشان جزو معارضین‌ند. و برعکس! این چرخش ها در زندگی خیلی اتفاق میفتد. گاهی چندین و چند بار. ناراحت بشویم و یا خوشحال؟! ناراحتی و خوشحالی دارد ولی عمیق‌تر باید نگاه کرد؛ به ریشه هایی که طرف را به این سمت و آن سمت می‌چرخانند. اینکه چهارتا روسری الان برداشته شده را من نمی‌توانم به معنای چرخش عمیق در نظر بگیرم. همان طور که از گناهش نمی توانم بگذرم! بی‌حجابی گناه است ولی این گناه عمق هم پیدا کرده؟! باید روی این مسئله فکر کرد. و کار! کار روی عمیق شدن خیلی رفتارها. این که شخصی دو روز روسری بردارد انگاری دوبار صدای مداحی به گوشش خورده باشد. حیا را فعلا از بین نبرده ولی قبح را ریخته. حیا گاهی عمیق‌تر از این حرفهاست که راحت از بین برود. در بعضی اشخاص! :) حالا وقتی می‌گویم کارهای مذهبی عمیق‌تر شده، یعنی طرف چند صباحی از هیئت و امام حسین علیه السلام و همه چی فاصله می‌گیرد، به هر عنوانی. می‌رود چرخ‌هایش را می‌زند و بعد برمی‌گردد. بله! آن آدم پر شور و حرارت نیست ولی برگشته. ولی بعد از ازدواج و پیدا کردن کار، آرام شده. بعد از خانه خریدن آرام شده. این را هم دارم می‌بینم. یعنی همانی که وسط ز.ز.آ فحش‌کش کرد ما را و کیک ایستگاه صلواتی را نمی‌گرفت که ما مزدوران نظام بودیم، الان خودش آمده. به هر دلیلی!  البته که این‌ها هم در بازه زمانی سه ساله‌است انگار! ولی من منظورم از عمق، چیزی فراتر از این حرف‌هاست. هیئت رفتن هم الزاما مد نظرم نیست. رفتارهای دینی منظورم است. اینکه در اداره‌ای استخدام شده و پیشنهاد رشوه می‌دهند و نمی‌پذیرد. اینکه معلم شده و زنگ می‌زند از ایده‌هایش برای نهادینه شدن رفتارهای دینی در نوگلان بهشتی(!) صحبت می‌کند. منظورم از عمیق‌تر ‌دقیقا یعنی اینکه کنشگری ها به سمتی رفته است که اشخاص را نمک‌گیر دین کرده... 

 

4.
به چند نفری تا به حال این مطلب را گفته‌‌ام که حداقل طبق مشاهدات میدانی من، تعداد مجموعه‌هایی که در زمینه نوجوان و جوان کار تربیتی می‌کنند، الحمدلله بیشتر از قبل شده. شاید زدن این حرف‌ها به صورت علنی زیاد درست نباشد اما همانطور که قبل‌تر گفته می‌شد و اصلا مشهور بود که مدارس فلان و بهمان در تهران وابسته به این نوع فکر و آن گرایش‌ند، در شهرستان‌ها هم حداقل آن چیزی که من دارم می بینم، مجموعه های فرهنگی بدون هیچ معارضی در حال قبض مدارس خاص‌ند و البته کم کم به سمت مدارس غیرخاص هم کشیده می‌شوند. گاهی ورود ساختاری دارند و گاهی ورود غیرساختاری. روی کلمه بدون معارض هم تأکید دارم. این شناختی‌ست که من پیدا کرده‌ام. ممکن است به هر دلیلی از جمله فقرِ داده، حرف من غلط باشد اما به عنوان واقعیت بخشی از جامعه به‌نظرم قابل پذیرش است.

 

5.
چرا به سمت مدارس خاص؟! چون اولا بنای کار عمیق دارند و روی قشر نوجوان و نونهال و بعد جوان سرمایه گذاری می کنند و ثانیا، ایده نخبه پروری کم کم دارد فراگیر می‌شود. می‌دانم سر کلمه نخبه، مدرسه خاص، کار عمیق، ورود ساختاری و غیر ساختاری، هزار ان قلت و قلت دارید! نصف بزرگوارانی که اینجا را می‌خوانند احتمالا معلمند یا بالاخره در یک مرکز آموزشی کار می کنند و با این جماعت سر و کله می زنند. خیلی از حرف‌های شما را می‌دانم. سر نخبه من هم حرف دارم! سر کار عمیق. سر ورود به مدارس و خاطراتی که احیانا دوست دارید تعریف کنید. خیلی‌هایش را هم در وب‌های‌تان خوانده‌ام. دوست داشته باشید می‌شود اندازه وسع من هم راجع به این‌ها صحبت کرد. من فقط در حال گزارشم و برخی کارها را رد و تایید نمی‌کنم.

 

6.
تا اینجا گزارش! اما از اینجا به بعد خاطره و توصیه :) مادر یکی از اطفال، همکار ما بود انگار. آن‌طور که رفقا گزارش دادند، طلبه بود. فرزندش؟! پایه دهم اگر اشتباه نکنم. یعنی 15،16 ساله. جمع این اطفال را که به من تحویل دادند، من همانی را تحویل دادم به بعد از خودم که تحویل گرفته بودم! یعنی نه کسی زیاد شد و نه کم. قبل از من بیشتر بودند انگار اما طبق خاصیت کارهای من که الحمدلله هیچ جذابیتی ندارم :)) کسی جذب جدید نشد. این طفلی که مادرش طلبه بود، از زمره اطفالی بود که دوست داشت بیاید و قبلا هم می آمد البته. بنا به دلایلی فاصله گرفته بود. یکی دو بار آمد که من فضای خاصی را برایش درست کردم و آن فضا را نپسندید. از طرق دیگری هم پیگیری کردیم که به بهانه های دیگری پاگیر شود، بالاخره نشد. این وسط یا مادرش زنگ زد یا من، یادم نیست دقیقا. گفت از گوشی‌اش فیلم‌های نامناسب پیدا شده و بدون اینکه خودش متوجه بشود گوشی‌اش را خراب کرده‌اند تا دسترسی‌اش موقتا قطع شود. تصمیم خودش و همسرش این بوده. به هر دلیلی. بعد به من می گفت شما باید جذابیت داشته باشید که بچه ی من به شما گرایش پیدا کند و در این مسیر قدم بگذارد و فلان. خب قاعده ما هم همیشه همین بوده که گفته ایم و هزار بار هم می گوییم که خانواده اصل است و ما کمک کار خانواده ایم. به خاطر همین اصل بودن هم مدام سعی می کنیم ارتباط ما با خانواده قطع نشود و خانواده با مجموعه انس بگیرد. گاهی فرزندی وارد مجموعه شده و الان پدرش بیشتر از در مجموعه فعالیت دارد :)) من به مادرخانم مستقیم تاکید کردم که خانواده اصل است. غیر مستقیم هم گفتم که مسئولیت خودش را نباید گردن ما بیندازد! یعنی اینکه ما توقع داشته باشیم بقیه برای ما کاری بکنند، خب توقع بی جایی است. شما مهدکودک هم که بروی، قاعده و قانون دارد و هر خواسته ای را نمی توانی داشته باشی. کار ما ها هم قاعده و قانون دارد. من همینم! با همه ضعف هایم. سعی می کنم جذابیت را با استفاده از عوامل بیرونی جبران کنه ولی به هر دلیلی نتوانسته ام بعضی ها را با محوریت خودم نگه دارم. یعنی در واقع هیچ کس را نتوانسته ام :))))) هرکسی آمده و رفته، جذب مجموعه ی فعالیت های مجموعه شده و به شخص من وابسته نبوده که خیلی هایی که الان توی مجموعه رفت و آمد دارند، اصلا سالی یک بار هم با من تماس ندارند :)))) شما ببین چه‌قدر من جذاب بودم! به مادر مستقیم گفتم ما در کنار کار خانواده فعالیت می کنیم و خانواده اصل است، و غیر مستقیم گفتم توقع بیجا نداشته باش! حالا بچه ات فیلم دیده دلیل نمی شود که من ژانگولر بشوم آقازاده جذب بشود! :))) 

 

7.
حجم توقع خانواده‌ها فوق‌العاده بالاست گاهی. خدا را شکر کمتر به تور من این‌ سنخ خانواده‌ها خورده‌‌اند اما بین رفقای معلم و در مدرسه زیاد می‌بینم. یعنی اینکه فرزندش نتوانسته فلان مهارت را پیدا کند، حتما می‌بایستی توی مدرسه به او آموزش بدهند! یک قسم از توقع به معلم و اجتماع منتقل می‌شود، قسم دیگری به خودِ این بدبختِ طفل معصوم. جرواجر کردند فرزند را سر کنکور که معظم له حتما آن رشته مطلوب پدر و مادر را قبول شود و اصلا دونِ شأن است پدر و مادر دکتر و مهندس و وکیل و مدیر باشند و آقازاده، برود مثلا آچار دست بگیرد. کور کردند هرچی استعداد بود. بدون اغراق عرض می‌کنم که یکی از بچه‌های ما، سر همین خواسته مادرش، موهای سرش در طی یک‌سال کنکور کامل ریخت. الان چهارتا شوید باقی‌‌مانده که آن هم با هر بار باد و طوفان نصفش می‌ریزد. بعد از دو سال بالاخره رشته مورد علاقه خانواده را قبول شد ولی معظم له الان موی یک آقای پنجاه و سه ساله را دارد. 

 

8.
هدایت و ضلالت دست خداست. به این اگر باور نداشته باشیم الکی خودمان را گول می‌زنیم. همه عالم زحمت می‌کشند و تلاش می‌کنند که مسیر را باز کنند اما این خداست که میانداری می‌کند. وظیفه‌ی ما تلاش است قطعا ولی اگر نشد، نشد! به من چه؟! به تو چه؟! دل‌مان می‌سوزد؟! بله ولی به ما ربطی ندارد. گاهی دایه‌ی مهربان‌تر از مادر می‌شویم! خود طرف نمی‌خواهد، به هر دلیلی! بعد مقصرش می‌شود پدر و مادر! معلم. جامعه. یا هرچیزی! من نمی‌دانم این ادا و اطوارها کِی توی جامعه ما رسوخ پیدا کرد؟! بابا هرکسی مسئول رفتار خودش است. چاقو را فرو کرده در چشم طرف مقابل، بعد یکی این‌طرف تر فاز برمی‌دارد که من خوب طلبگی نکردم و الا او چاقو در دست نمی‌گرفت :| باشد! خب چرا صبح تا شب از خوب طلبگی نکردنت حرف می‌زنی؟! خوب طلبگی کن! خوب پدر و مادری کن! چرا هی فقط حرف می‌زنی؟! بعد چرا بقیه وظایفت را به خاطر این مسخره بازی ها کنار می گذاری؟! فکر کن حضرت نوح (ع) می‌خواست مثل تو باشد! یا باید می‌پرید توی دریا و یا دپرس می‌شد یک گوشه می نشست و زانو بغل می کرد که خدایا خوب پیغمبری نکردم و فلان! کرد؟! نه مسلمان، نه مسیحی، نه یهودی! حداقل نوحی باش! آقازاده معظم، طفل مکرم، گوساله محترم، غلط اضافی کرده! تو هم معصوم نیستی! می‌دانم! به خود من هزار بار دروغ گفتی! :))))) ولی خر نشو غصه بی‌خود بخور! خر نشو وظایف دیگر را کنار بگذار! 

 

9.
تصویر مطلوب از فرزند؟! دکترِ نمازخوانِ همه چی سر جایش دار! ترجیحا تار بنوازد. عصر به عصر به سگ های بی صاحب غذا بدهد. یتیمی را از طریق خیریه سرپرستی بکند. عاشق دختر بهترین خانواده ی اطراف بشود. و کدام خانواده ایست که آرزوی چنین تصویری را برای فرزندش نداشته باشد؟! با همین دستفرمان، پدر خانواده وقتی نمی تواند مقدمات دکتر شدن فرزندش را فراهم کند، مورد شماتت قرار می گیرد. بچه کمی گاو بشود بعدا یقه پدر را می گیرد که تو نرفتی و نکردی و نخواستی و الا من کوه استعداد بودم و یک خاطره از استعدادش هم می چسباند تنگش! حالا باز اینکه پدر و مادر از فرزند توقع داشته باشند کمی قابل درک است اما اینکه فرزند یقه پدر و مادر را بگیرد، اصلا! مدام توی گوشش خوانده اند که دیدی جفتک می ندازی؟! ریشه در کودکی ت داره! بعد نمی گویند مخاطب این حرف توی احمق نیستی و مخاطب پدر و مادرت هستند که اگر رفتار اشتباهی دارند اصلاح کنند، نه اینکه تو بروی یقه شان را بگیری. 

 

10.
بهترین ما، فرزندان‌مان را آدم‌های خوب بار می‌آوریم. همین پسرهایی که همیشه مرتبند و در دانشگاه جزوه خوبی می نویسند و بعد سربازی سریع جذب یکی از ارگانهای فوق العاده می شوند و همه از نظم و ادبشان تعریف می کنند. ایدئال ما همین است. نسخه دخترانه اش هم قابل تصویر است که به خودتان واگذار می کنم. حالا این نسخه ها و ایدئال ها خوبند؟! صدر در صد. کافی چطور؟! آب خالی هم نیستند، چه برسد به کافی! 

 

11.
جامعه ما به آدم خوب نیاز دارد. خیلی. اما جامعه ای که آدم های خوبش، آن را جلو نبرند، مطمئنا آدم های بدش آن را عقب خواهند برد. خوب های ما سر در لاک فرو برده اند. آسه برو، آسه بیا، که گربه شاخت نزنه. هرکدام ما هم الحمدلله بهانه خوبی داریم. خوب های مان بهانه تهذیب داریم. عرفی ترهای مان دغدغه معیشت. خیلی عرفی ترهای مان هم که کلا دغدغه ای نداریم نسبت به این مسائل و به ما چه اصلا؟! هوم؟! جامعه با آدمِ خوب جلو نمی رود. این آدم باید برای پیش بردن جامعه فعالیت داشته باشد، نه اینکه فقط زندگی اش را جلو ببرد. و بچه های خوب ما فقط زندگی شان را جلو می برند. ما اینها را جلوبرنده بار نمی آوریم. همین که آزارشان به کسی نرسد کافی است. مثل همان خانواده های آن طرفی که می گویند بچه ما همین که آزارش به کسی نرسد کافی است و چادر و حجاب و مشروب و همه چی هم با هم و سلامتیش صلوات و جیغ و هورا. نسخه ایدئال ما با نسخه ایدئال آن ها یکی ست. مالِ ما فقط چادر به سر می کند و کمی ریش دارد. 

 

12.
جامعه به سمتی می رود، نه الان، از قدیم همین بوده، که تو یا فعّالِ جلوبرنده ی خوب می شوی یا چرخ روزگار چنان تو را در ورطه بدها بیندازد که خودت هم نفهمی. اولش همه چیز خوب است اما یک باره به خودت می آیی و می بینی از بچه مذهبی بودن، فقط... فقط هیچی! فقط خاطره ای باقی مانده برایت. ترس بیخود نمی اندازم. قرآن می خوانم: تلک الایام نداولها. می چرخانیم روزگار را. چرا؟! چون فلان و فلان و فلان و البته «وَلِیُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَیَمْحَقَ الْکَافِرِینَ». خدا دنبال خالص کردن است. 

 

13.
البته که به همین فعالیت کردن هم امیدی نیست. که خدا هدایت می کند. و یضل من یشاء. اما وظیفه هست. باید انجام داد. چرخ روزگار منتظر ما نمی ایستد. طرف مقابل دارد فعالیت می کند. تو بعد رها کرده ای؟!

 

14.
فرزند خوب بار آوردن در این زمانه، کار سهل ممتنعی است. می توانی به رفتار خودت و همسرت تکیه کنی. به پشتوانه مذهبی خانواده های تان. آموزش های زیادی برای فرزندت بگذاری. مهر مادری و اقتدار پدری! شیر مادر و نان پدر. می شود. نشدنی نیست. سخت است ولی نشدنی نیست و هزاران خانواده اینگونه فرزندانشان را بار می آورند. اما کافی نیست. باور کنیم که کافی نیست. شما نیاز دارید که او را در عرصه های مختلف فعال کنید. نیاز دارید که او را از یک عنصر فردی، به یک عنصرِ جمعی تبدیل کنید. انحصار استعداد فرزند در پیشبرد یک زندگیِ خوب، کور کردن استعداد است. مثل نماز فرادی. میشد جماعت بخوانی و خیلی خیلی ثواب ببری ولی خب، به همین ثواب فردی اکتفا کردی. تو باختی! بدم باختی. چوب می خوری آن دنیا؟! نه. ولی حسرت را چرا! که فرزندت را حرام کردی. او را در حد یک زندگی خوب داشتن بار آوردن. نه پیش بَرنده ی جامعه.

 

15.
پیشران ساختن، یک کار جمعی است. جمع خانواده و مدرسه و مسجد. می شود بار هر سه تا را خانواده به دوش بکشد، مثل کسی که می خواهد با وجود هواپیما، سینه خیز تا خودِ استرالیا برود جهت زیارت جناب کانگورو. می شود مسجد بار هر سه تا را. می شود مدرسه بار هر سه تا را. همانطور که می شود سینه خیز! اما اشتباه است دیگر. نه؟! قبول دارید؟!

 

16.
چرا مسجد و مدرسه و خانواده؟! به دلایل مختلف. حصر ندارم البته. مسئله با حکمت عملی بالا نیامده که بخواهم رویش تعصب داشته باشم. ممکن است پشتیبان این حرف حکمت عملی باشد ولی فعلا استدلالی از آن سنخ برایش ندارم. به گمانم فعلا می شود در این ساختار دستکاری کرد.

 

17.
حالا با این اوصاف به فعالیت مجموعه های فرهنگی (به عنوان نماینده مسجد) در مدارس و همکاری با خانواده های ایشان فکر کنید. به بایسته های این حرکت. به لوازم آن. به کارهایی که ما می توانیم انجام بدهیم. به عنوان خانواده، مدرسه و مسجد... 

1.
اینجا کم طلبه و کم کسی که در فقه دست و پایی زده باشد ندارد. اما دوست دارم من هم دست و پایی بزنم. جای دوری نمی رود خیلی.

 

2.

متن روایت:

مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَى عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ خَلَّادٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع یَقُولُ إِنَّ رَجُلًا أَتَى جَعْفَراً ص شَبِیهاً بِالْمُسْتَنْصِحِ لَهُ فَقَالَ لَهُ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ کَیْفَ صِرْتَ اتَّخَذْتَ الْأَمْوَالَ قِطَعاً مُتَفَرِّقَةً وَ لَوْ کَانَتْ فِی مَوْضِعٍ [وَاحِدٍ] کَانَتْ أَیْسَرَ لِمَئُونَتِهَا وَ أَعْظَمَ لِمَنْفَعَتِهَا فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اتَّخَذْتُهَا مُتَفَرِّقَةً فَإِنْ أَصَابَ هَذَا الْمَالَ شَیْ‏ءٌ سَلِمَ هَذَا الْمَالُ وَ الصُّرَّةُ تُجْمَعُ بِهَذَا کُلِّهِ.

ترجمه:

مردى خدمت {جدم} ابو عبد اللّه صادق (ع) آمد و از راه نصیحت و خیرخواهى گفت: چرا بوستانهاى پراکنده‏اى در اینجا و آنجا ابتیاع کرده‏اى؟ اگر این بوستانها در یک منطقه بود، رسیدگى به آنها آسانتر و کم‏خرجتر مى‏شد و عایدى آن بیشتر بود. ابو عبد اللّه به او گفت: من بوستانها را در مناطق مختلف برگزیدم تا اگر به این منطقه آفت برسد، ازسایر مناطق بهره‏مند باشم و خسارت کلى پیش نیاید. و اگر همه مناطق سالم بماند، درآمد آن وارد یک کیسه خواهد شد.

 

3.
مرحوم علامه مجلسی در مرآة العقول سند این روایت را صحیح دانسته اند. 

 

4.
قاعده ای داریم که می گوید هرگاه علت چیزی بیان شد، آن علت خیلی چیزها را تخصیص می دهد و هم زمان به خیلی چیزها تعمیم پیدا می کند. مثال می زنند به اینکه اگر پزشکی بگوید انار نخور چون ترش است؛ یعنی می توانی انار شیرین بخوری و البته که انار موضوعیت ندارد و ترشی هم نباید بخوری چون ترش است. در این مثال، انار شیرین از موضوع (یعنی انار) تخصیص خورده و ترشی که در موضوع (یعنی انار) نبوده، حکم به آن هم تعمیم یافته است. 

 

5.
در روایت، حضرت امام صادق سلام الله علیه تعلیل می آورند. می فرمایند دلیل بوستانهای متفرقه و پراکنده، با اینکه نگهداری و رسیدگی به آن ها سخت تر است، جلوگیری از آسیب است. وقتی این دلیل آورده شده باشد، یعنی هرجا ما حس بکنیم که ممکن است آسیب اقتصادی بخوریم، احتیاط آن است که دست از زیاده خواهی و تنبلی برداریم و به سمت احتیاط حرکت کنیم. 

 

6.
روی همان مورد چهارم، باید گفته شود که بوستان خیلی موضوعیتی ندارد و مسئله اقتصادی مهم است. یعنی ایجاد شرکت های سنگین که ممکن است با تکانه های اقتصادی، سنگین زمین بخورند خیلی خوب نیست. یعنی ما به این سمت بایستی حرکت کنیم که مسائل اقتصادی مان را در دل چند شرکت کوچک جلو ببریم، هرچند که سود کمتری داشته باشند. 

 

7.
تا اینجا خیلی مطلب ساده و روان و بدون چالش. کمی مسئله را چالشی کنیم شاید بد نباشد. سوال اول این است که الان اگر کسی شرکت بزرگی تشکیل دهد، خلاف منویات امام صادق سلام الله علیه عمل کرده یا خیر؟! اگر عمل کرده، گناهی هم انجام داده است یا نه؟! بالاخره امام صادق سلام الله علیه روش و منشی داشته اند و دلیل روش خود را هم توضیح داده اند. آیا واجب است به آن عمل شود؟! مستحب است؟! واجب فردی است یا اجتماعی؟! همه باید به سمت شرکت های کوچک بروند یا همه به سمت شرکت های بزرگ؟! مسئله شرعی است یا حضرت (ع) از یک حکمی عقلایی پرده برداشته اند؟! 

 

8.
در آن مناظره نه چندان معروف، سید می فرمود که اسلام در معاملات حکم تاسیسی ندارد و همه اش ارشاد به عقل است و پس اقتصادی اسلامی نداریم. هر چه بنده خدا حاج شیخ سعی کرد بین مکتب اقتصادی و نظریه اقتصادی و فلان چیز اقتصادی تفکیک کند که مقصود خودش را از اقتصاد اسلامی برساند، نتوانست که نتوانست! قطعا سید این روایت و هزاران هزار روایت مثل این روایت را دیده اند. آن ها هم احتمالا نتایج مشابهی گرفته اند. پس چرا می گویند اقتصاد اسلامی نداریم؟! به همان دلیلی که گفتم. 

 

9.
من اما به دعواهای این سبکی خیلی اعتقادی ندارم. مباحث درجه دو را مطرح می کنند و ما را در آن درگیر. منظور از درجه نه پایین بودن کیفیت که منظور، مباحث ثانوی یک علم است. حدیث و استنباط از آن میشود بحث درجه یک علم و آیا اقتصاد اسلامی داریم، مباحث درجه دو و فرع بر مباحث درجه یک. من خیلی به درگیر شدن در این ناحیه ها اعتقادی ندارم. می دانم که لازم است. همه جا هم باید داد بزنیم مطلب را. ولی تا خروجی واقعی و کف صحنه نداشته باشیم، احدی برای ما تره هم خرد نخواهد کرد.

 

10.
به یاد دارم در زمان دانشگاه همیشه دنبال این بودم که علوم انسانی اسلامی را پیدا کنم. هرچه گشتم کمتر یافتم. نه اینکه نبود! بود! بعدا فهمیدم. اما در دسترس ماها نه. نبود. مطالبی که سر درس های حوزه گفته می شد کجا و ما در سر دانشگاه کجا؟! 

 

11.
اسلام پیرامون اقتصاد نظر دارد. یک نمونه نظر هم همینطوری روی هوا، بدون تحقیق و تفحص جدی و اجتهادی بیان کردم و نهایتا هم با هزار سوال رهایش کردم که بگویم می شود آن را امتداد داد. مقصود از اقتصاد اسلامی، دقیقا همین است. مجموع همین گزاره ها. ما انسداد در باب اجتهاد را قبول نداریم. مسئله ای اگر مطرح شود، می توان به آن پاسخ داد و باید اسلام برای آن پاسخ داشته باشد. هر مسئله ای که مربوط به زندگی و آخرت انسان است. بعد یک دفعه بگوییم اقتصاد اسلامی نداریم، یعنی می خواهیم دست مخاطب را از دامان اسلام کوتاه کنیم. او که نمی فهمد تو می گویید ارشاد به حکم عقل یعنی چه؟! او خیال می کند یعنی همین حرفی که ما در فضای اسلامی می زنیم، همان حرفی است که خارجی ها می زنند. نمی داند که عقل آن ها، به قول علی صفایی، در حد غریزه فکر می کند و راه حل های غریزی هم پیدا می کند. آن ها ادعای تصحیح و اصلاح دنیا و آخرت را ندارند! صرفا می خواهند نظم موجود را به نفع یک عده حفظ کنند. همین. 

 

12.
دست از دامان اسلام کشیدن درست نیست. به هر بهانه و توجیهی. از این طرف، جمود هم درست نیست! ما در مباحث فلسفی و عرفانی و وحیانی، عقل و شهود و وحی را سه عنصر لاینفک از هم می دانیم. هرگاه یکی از این سه، با بقیه سازگار نباشد، قطعا یک جای کار می لنگد. به همین منظور وحی و عقل و شهود، چراغ های راهنما برای برداشت صحیح هستند. و همین مسئله در مورد اموری که یک پا در تجربه دارند هم صدق می کند. یعنی شاید به جای شهود بتوان تجربه را جایگزین کرد. و در سایر امور هم متناسب با آن ها. و به گمانم، اسلامی بودن به روشن بودن همین چراغ وحی است. که تو در سایه روشنای این چراغ است که داری می فهمی و مطلبت را عرضه می کنی. 

 

13.
روش و متد ساخت یک علم، متفاوت از روش و متد فهم دین است اما در سایه فهم دینی، علم دینی هم شکل می گیرد. این آن چیزی است که من میفهمم. حال سوال این است که آیا مباحث درجه یک علم دینی، با روش درست هم صورت پذیرفته است؟! واقعیت امر این است که بله، ما تک گزاره هایی در تراث خود داریم که به صورت پراکنده مباحثی را مطرح کرده اند. تفکیک علوم به سبک جدید، طبیعتا در علوم قدیم وجود نداشته است و گاه با مطالعه یک علمِ گذشتگان، می بینیم که همزمان در حال تحقیق و تفحص در پنج علمِ کنونی هستیم. اما تجمیع این ها در کنار یکدیگر، استفاده از روش درست و عرضه به زبان روز، کاری بس سنگین است و همتی والا می طلبد. مرحوم شهید صدر هم از سخت بودن این روند صحبت کرده اند.

 

14.
علم را عرضه کردن، مرحله اول است. به صحنه عمل کشاندن آن، خصوصا در عرصه اجتماع، کمر می شکند گاهی... 

1.
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نائب الزیاره همه بودم. نه تنها یک نفر دیگرِ اَدایی همراهم نبود که صفحه وبلاگتان را با گوشی ام باز کنم و عکسش را با گوشی او بگیرم؛ که حتی خود گوشی ام هم دوربین درست و حسابی ندارد که بخواهم عکس بگیرم. لذا از همین جا، یعنی از همان جایی که هستید، چشم هایتان را ببندید و فکر کنید یک عکس خفن گرفته ام و دل های تان هوایی شود و بغض و ... . 
حالا انقدر هم سفت و سخت از من تشکر نکنید دیگر! لازم نیست به خدا! شرمنده می شوم!

 

2.
همه ما معمولا از زیارت و امام رضا سلام الله علیه خاطراتی داریم. خاطرات شیرین زندگی مان همان جا بوده تا آن مقداری که من خبر دارم. کمی به خاطرات خودم اشاره کنم شاید بد نباشد.

 

3.
کارشناسی ام که تمام شد، بهمن ماه بود. 6 ماهی تقریبا تا شروع حوزه فاصله بود. دوست داشتم سر کار بروم و بیکاری را نمی پسندیدم. بعد از اتمام ترم بهمن قسمت شد و پابوس امام رضا سلام الله علیه رفتم. شنیده بودم هر چه می خواهید از حضرت جواد سلام الله علیه بخواهید. من هم شغل را خواستم. سه روز بعد از برگشت از سفر، به بی ربط ترین شغل دنیا نسبت به رشته ام متصل شدم! هرچند که بعدا ناشکری کردم که چرا این شغل و چرا آن شغل نه و جلوتر که به این ناشکری ام فکر کردم فهمیدم خااااااکِ عالم! با این همه ادا و اطوارم. ناشکری هم حدی دارد! و من... بی ادبی کردم. از همین تریبون عذرخواهی می کنم. یا امام جواد! غلط کردم ناشکری کردم...

 

4.
سال های اولی بود که با مجموعه به مشهد می رفتیم. می دانید که اردوی مشهد، مخصوصا اگر مسئول نباشی، فوق العاده است. مسئول که باشی هم فوق العاده است ولی مسئول نباشی اصلا خیلی کویت است بوخودا. لذتش زیر زبانم بود که نشستم زیر پای مامان برای آمدن به مشهدِ خانوادگی. مامان اینا هم آن زمان رسم نداشتند یکی دو روزه مشهد بروند. زیر ده روز زشت بود اصلا. به دلایل مختلف این عادت در نهاد خانواده بود. ماه مبارک را با خانواده آمدیم. من و مامان و مامان بزرگ و خواهر. صحنه اولی که فهمیدم مسافرت خانوادگی خیلی با اردو متفاوت است، نشستم زیر پای مامان که زود برگردیم و قصد ده روز را بشکنیم و شما ناهار را زحمت بکش بده که من کم کم بلیط پس فردا را هماهنگ کنم. از نیت روزه برگشتم و مترصد خوردن ناهار بودم. مامان هم که همیشه نظرات من را قبول می کند، قبول کرد و ما چهارده روز در مشهد ماندیم و به خاطر همان نیتی که از دست رفت و غذایی که خورده نشد، قضای روزه آمد گردنم. خیلی زور دارد! هم روزه بگیری هم بعدا قضایش را. آن حالتی که هم روزه ای هم قضا باید بگیری هم کفاره بدهی از همه روی اعصاب تر است!

 

5.
یک سال هم با مجموعه قهر کردم که مگر من هویجم لحظه آخر وقتی اتوبوس خالی ماند زنگ می زنید که فلانی بلند شو بیا. خب البته که خریت کردم. الان پشیمانم چرا آن سال مشهد نرفتم و این ادا و اطوارها چی بود از خودم در می آوردم؟!

 

6.
در همان 14 روز مذکور که معروض داشتم خدمت شما، برنامه ام این طور بود که از اذان صبح می خوابیدم تا دو ساعت بعد از نماز ظهر! بعد می رفتم حرم تا مغرب. می آمدم افطار می کردم و کمی استراحت و نصف شب می رفتم حرم تا اذان صبح. شب های حرم هم توی مدرسه پریزاد از این حلقه می رفتم به آن یکی حلقه. روحانیون دور خودشان جمعیت را جمع می کردند و بحثی را مطرح می کردند. من هم دوست داشتم بشنوم. می رفتم و در مدرسه پریزاد می ماندم. گاهی مامان پول می داد که اگر گرسنه ام شد چیزی بخرم. پنج هزار تومان مثلا. هزار بار هم تاکید می کرد که پول را به گدا نده و همه پول های من را دادی به گداها! و من هم بچه حرف گوش کنی بودم و این حرکت را دوباره تکرار می کردم. دیده اید دیگر؟! اطفال با یک برگ دعا می آیند می چسبند به تو و دل و جگرت ریش می شود و باید کمک کنی. من هم دل رحم. یک بار نیت کردم که کمک نکنم و کمتر سرکوفت بشنوم. البته که نیت طفلی که به من چسبیده بود قوی تر بود! به مامان توضیح دادم که صحنه خیلی دلخراش بود. مامان هم صحنه دلخراشی را پس از توضیحاتم ایجاد کرد. خیلی دلخراش تر از دلخراشی که دیده بودم.

 

7.
معروف بود بین بچه ها که فلانی (یعنی من) مشهد که می آید صد هزار تومان می آورد و با صد و بیست هزار تومان و کلی سوغاتی برمی گردد. یک سوی ماجرا به خرج نکردن بر می گشت و سوی دیگر به بخشندگی بقیه! به من چه ربطی داشت که بقیه دوست داشتند برایم سوغاتی بخرند؟! البته این که از دست من خون دماغ می شدند برای یادگاری دادن هم بی تاثیر نبود. 

 

8.
یک بار توی حرم، یکی از بچه های خیلی محترم ما، خوابش برد. آن زمان عادت داشتیم نصف شب می رفتیم و تا خود صبح در حرم می ماندیم و طبیعی بود که خیلی ها این وسط خواب شان بگیرد. این بنده خدا هم که خیلی محترم بود خوابش گرفت. رو به گنبد، در گوهرشاد، در حالتی که نشسته بود سرش رو به زمین بود و یک دستش به صورت باز روی زانویش قرار گرفت. شبیه گداها. یکی از بچه ها هم رفت سراغ خادم حرم و گفت آقا این بنده خدا دارد گدایی می کند. خادم بنده خدا هم آمد با چوب پر بالای سر شخص محترم و پرسید چه کار می کنی و کمی با چوب پر زد به او. آن طفلی هم تازه از خواب بیدار شد. خادم فهمید قضیه از چه قرار است. کار داشت به نیروی انتظامی حرم می کشید! خادم را راضی کردیم که حالا شوخی بوده و بی خیال شو! او بی خیال شد و شخص محترم ناراحت که من را مسخره می کنید؟!

 

9.
خدا رحمت کند آقای گرایلی را. اگر اشتباه نگفته باشم اسمش را. گفتم که از نصف شب می رفتیم حرم؟! خب سر نماز صبح خوابمان می برد واقعا! یعنی بعد از نماز جماعت دوباره وضو می گرفتیم و نماز صبح را فرادا می خواندیم که سر سجده خوابمان برده بود مثلا! چرا؟! چون امام جماعت، همان آقای گرایلی، خیلی طولانی می خواند. ببینید! خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی! یک من به تنهایی اتصالی یک از رواق ها با مسجد گوهرشاد بودم. نماز صبح روز جمعه هم بود. ایشان که در رکعت اول سوره منافقون یا جمعه را شروع کرد من رسما زدم زیر گریه :)))) که نه می شد نماز را فرادی کنم که صد نفر اتصال نمازشان به هم می خورد و نه می شد ادامه داد. خدایش بیامرزد البته :) 

 

10.
الف سر سجده نماز صبح خوابش برد. رفت وضو بگیرد و دوباره نماز صبح را بخواند. آمد قامت ببند ب به او گفت چرا این سمتی وایسادی؟! گفت پس کدام سمتی باید بایستم؟! ب گفت خب سمت حرم! الف هم که خوابش می آمد، توی گوهرشاد، ایستاد سمت حرم و قامت بست. نمازش که تمام شد الف گفت شوخی کردم قبله برعکس است!

 

11.
بزرگترهای مجموعه می گویند که تا فلان مقدار اگر برای بچه ها خرید کنید در راه رفت و برگشت به حرم، که خاطره خوشی شکل بگیرد، مجموعه پرداخت می کند. فلان مقدار یعنی مثلا یکی دو بار بستنی مهمان کردنِ جمع 6 7 نفره. طفل که بودیم و بستنی که می خوردیم لذت جهان را می بردیم. الان که طفل تر هستیم و باید مهمان کنیم، البته که خراب شدن بر سر دیگر گروه ها و تیغ زدنشان لذت بخش است! شما در نظر بگیر بقیه گروه ها مثل آدمیزاد می روند بستنی می خورند، بعد بچه های گروه ما بدو بدو می آیند جلو که آقا فلان گروه رفت بستنی خوردن و بریم خفت شان کنیم :)))))) گرگ تربیت می کنیم! 

 

12.
جیم رو به حرم می گفت یا امام رضا یه بچه ی گوگولی مگولی بهم بده. ب (همان شخصیت داستان شماره ده) گفت که تو زن نداری بچه می خواهی؟! جیم گفت خب خنگ خدا دارم اینجوری غیرمستقیم میگم که زن میخوام! ب هم گفت بدبخت فکر کردی دست امام رضا بسته است؟! فردا بچه رو میندازی توی دامنت و بدون مادر باید بزرگش کنی :))))

 

13.
یکی از تفریحات سالم ما، عکس گرفتن از پشت در حرم است. به این صورت که پروفایل بچه های تازه عقد کرده را باز می کنیم، آن عکسی که دو نفری با همسر مکرمه در حرم گرفته اند را جلوی چشم قرار می دهیم، به همان صورت که آن ها از پشت عکس گرفته اند رو به حرم می ایستیم و عکس می گیریم و برای شخص مذکور می فرستیم! خیلی کیوت :)

 

14.
من فکر کردم و دیدم آدم ها چون در سفر مشهد دغدغه خیلی مسائل را ندارند، زوج ها را که می بینند اصلا دلشان می رود. فکر کن از حرم می آیی بیرون و غذا و اسکانت حاضر است و بعد دوباره حرم و فضای معنوی و اصلا اوف! کمی دغدغه داشته باشی عمرا این زوج ها به چشم بیایند! تجربه کردم که می گویم. بوخودا!

 

15.
این سال های اخیر به مدد صفوف نفس گیر رزرو بلیط قطار مشهد در تابستان، هر دفعه به مشکلات جذابی برخوردیم. یکی دو سال قبل، چند بلیط را برای یک روز زودتر گرفتیم. متاهل ها و چند نفر از اطفال برگردند. دو نفر. ماندیم چه کسانی را بفرستیم. هیچ کس قبول نمی کرد برگردد. قرعه کشی کردیم. اسم دو نفر در آمد. اولی مسئول اردو و دوم مسئول بالا دستی مسئول اردو! بزرگتری همراهمان بود. گفت خیال کردید امام رضا این بچه ها را رها می کند و شما را نگه می دارد؟! شما به خاطر این بچه ها این جایید. هیچی! به بدبختی راضی شان کردیم که پول لغو دو بلیط را بدهند و کف خوابِ قطار می شویم نهایتا. و شدیم. 

 

16.
اولین اردوی مشهد، یکی از کسانی که دو سال از من بزرگتر بود و به نسبت بقیه به سن من نزدیک تر، موقع وداع اشک در چشمانش حلقه زد. من همان جا فهمیدم که باید گریه کنم :) گریه را از او یاد گرفتم. شنیده ام این روزها به گریه احتیاج دارد. به گریه رفقایش. که برگردد از مسیر اشتباه... خدایا! دست آن هایی که دست ما را گرفته اند، بگیر.

 

17.
هشتِ هشتِ هشتاد و هشت، ولادت امام رضا سلام الله علیه بود. مدیر فرهیخته ای داشتیم. واقعا فرهیخته. هنوز هم نفهمیدم چرا تمام در و دیوار مدرسه را با این هشتِ هشتِ هشتاد و هشت پر کرد؟! نمی دانم :/

 

18.
مامان از چند روز قبل مدام می گوید که سالگرد سید ابراهیم، ولادت امام رضا سلام الله علیه است. آسید! دوستت دارم :)