گوی

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.
خدا رحمت کند. این اواخر وقتی وارد کلاس می شد یک ریز به بوعلی نقد می کرد. اعصابش از دست شفای بوعلی خرد بود. اهل تعارف نبود. وقتی می گفت دیروز نفهمیدم چطور شب شد و شب نفهمیدم چطور صبح شد و صدای اذان را شنیدم متوجه شدم که شب شده یا صبح شده، دروغ نبود. پای یک صفحه بوعلی می نشست تا بفهمد. اما گاهی هیچ به هیچ. شرح و حاشیه هم کمک نمی کردند. صوت های شفا ناقص ماند. برخی صفحات را می گفت که نمی تواند تدریس کند و باید مطلب جلوتر را بگوید. وقتی چند بار این اتفاق رقم می خورد دیگر عصبانی می شد و سر کلاس بعدی حسابی از خجالت بوعلی در می آمد! می گفت: «این متن رو برای کی نوشتی؟! خب باید یکی بفهمه یا نه؟!» و تراث علمی ما پر است از متون دیریاب! اینکه مطلب بار علمی دارد یا ندارد یک بحث است ولی اینکه آن را سخت و پیچیده نوشته اند بحث دیگر. دیریابی معنای مطلب یک مسئله عادی است اصلا. فخر رازی چرا مشهور شد؟! یکی از دلایلش روان نویسی اوست. به خلاف شیخ اشراق! به خلاف میرداماد! تراث ما پر است از این متون. پس دیریابی معنای متون اصلا چیز عجیبی نبوده و نیست. مسئله این بود که بوعلی دیگر خیلی سخت و غامض نوشته بود انگار... 

 

2.
چرا سخت می نوشتند؟! دلایل مختلفی داشته و یکی از آن دلایل این بوده که هرکسی خودخوان کتابی را در دست نگیرد و بعدا خود را صاحب علم و عالم بنامد و دفتر و دستک برای خود باز کند.

 

3.
آموزش را برای پرورش می خواستند. اگر جایی آموزش، پرورشی ایجاد نمی کرد دست نگه می داشتند. در خاطرات علما زیاد هست که عده ای را از خواندن فلسفه منع می کردند. ذهن را آماده نمی دیدند و استعداد اعوجاج را فراوان. پس منع می کردند. 


4.
یادم هست که در خاطرات یکی از علما می خواندم. زمانی اگر کسی از او سوالی سخت می پرسید در جواب می گفت: «فلسفه بلدی؟!» و اگر بلد نبود جواب نمی داد. 

 

5.
من همه این ها را در یک راستا می بینم. راستایی که آدمیزاد متهور نشود. جسور نشود. یاغی نشود. این روزها دسترسی آزاد به اطلاعات یکی از بدیهیاتی است که نمی خواهند آن را زیر سوال ببرند. یا ایها الذین آمنوا لا تسئلوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوءکم... ترجمه کنم؟! جستجو کنید و در دنیای آزاد اطلاعات معنایش را بخوانید. 

 

6.
اسلوب حکیم چیست؟! در علم بلاغت از آن صحبت می شود. از حکیمی می پرسی ساعت چند است؟! می گوید اینجا نایست! سوال به جواب نمی خواند ولی شخصی که جواب داده آدم پرتی نبوده! نیست. با جوابی که به تو داده می خواسته مطلب مهمتری را به تو برساند. قرآن کریم هم از این اسلوب استفاده کرده است. یَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنْفِقُونَ ۖ قُلْ مَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ فَلِلْوَالِدَیْنِ وَالْأَقْرَبِینَ وَالْیَتَامَىٰ وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ. از اینکه چه چیزی انفاق شود می پرسد و خدای متعال تمرکز را می برد روی آن که به چه کسی باید انفاق شود. 

 

7.
بدیهیات است. نیازی به تکرار ندارد واقعا. همین الان در دنیای آزاد اطلاعات، زیر هجده ساله ها نمی توانند به هر مطلبی دسترسی پیدا کنند. حتی دنیای آزاد اطلاعات هم این مسئله را پذیرفته.

 

8.
پرورش وقتی مهم شد، هر چیزی را جلوی هرکسی نمی ریزی. روش قرآن کریم هم همین است. کلیاتی را بیان می کند و بعد که مردم وارد عمل به همان کلیات شدند، جزئیات بیشتری را در اختیار ایشان قرار می دهد. فرض کنید اگر همین روش را بخواهیم در آموزش و پرورش پیاده کنیم... 

 

9.
حاج آقا می گفت من بعضی وقت ها قصد قربت می کنم و بعضی ها را از آمدن به حوزه منصرف. 

 

10.
ما در فضای هیئتی می گوییم پیرغلامی زودرس! بچه از هفت سالگی در هیئت بوده، همه هم تحویلش گرفته اند، ده سالگی چای ریز شده، یازده سالگی میکروفون در دست گرفته و پای بی نظم خواندنش همه منظم سینه زده اند، سیزده سالگی پدرش پشت سرش نماز خوانده و به او وجهه داده. همه کیف می کنند از این شیوه تربیتی. ذوق. غش و ضعف اصلا. تو فکر کن آقامهدی هم صدایش کنی در پانزده سالگی. انصافا این موجود به هجده سالگی برسد خدا را هم بنده نیست! می رود آن بیخ، تکیه می دهد به دیوار! فاز پیرغلام های هفتاد ساله را می گیرد و اطفال کوچکتر از خودش را نصیحت می کند که ما همه چیز را دیدیم! راست هم می گوید. هیئتی که کل ظرفیتش در غم فراق کربلا خلاصه می شود و منبری اش مدام مدح امیرالمومنین سلام الله علیه را پشت سر هم تکرار می کند به عربی و فارسی و جمعیت به به و چه چه، پیرغلامش هم هجده ساله است دیگر! همه چیز را دیده. چیزی نمانده که نبیند. مانده؟! 

 

11.
پناهیان کتابی دارد که در آن متکبر بودن خدای متعال را پررنگ می کند. مدام یادآوری می کند که خدای متعال صاحب کبریاست. وقتی بگویی صاحب کبریاست، کسی مخالفت نمی کند ولی وقتی بگویی متکبر، همه از دم جبهه می گیرند! پناهیان هم در آن کتاب خوش ذوقی کرده و مدام سعی می کند بکوبد توی صورت مخاطب که باید جلوی متکبر ذلیل باشد. شاید من خیلی این روش را نپسندم، ولی محتوا خیلی خوب است به نظرم. یعنی باید جلوی متکبر واقعی، ذلیل بود. 

 

12.
بچه باید بچگی کند. وقتی جلوی کوچکی اش را می گیریم و سریع بزرگش می کنیم، پیرغلامی زودرس می گیرد. باید گاهی تو سری بخورد. باید گاهی یادآوری کرد که نمی داند. باید گاهی به رخش کشید که خیلی چیزها در عالم هست که به مخیله اش خطور نکرده. اگر این کار را نکنیم... خب! شاهدش هم خیل کثیر آدم هایی که خیال می کنند همه چیز را دیده و چشیده اند. در کودکی به بزرگسالی رسیده اند! کاری نکرده اند ولی توهم همه کار کردن دارند. باید قصد قربت کرد گاهی برای تخریب ها...

 

13.
هر جا انسان نیاز به رشد نداشت، نیاز به تربیت هم ندارد. اگر حس می کنیم انسان در مسیر بی نهایتی قرار دارد و امکان رشد، پس تا ابد نیاز به تربیت هم دارد...

روی گوشی N78 خواهر که دست من بود، برنامه های کوله پشتی را نصب می کردم. کوله پشتی مجله دفاع مقدسی بود که مختصات آن دقیق یادم نیست. فقط می دانم که مجله اش را به صورت نرم افزار در می آوردند و می شد با فاصله ای از چاپ، آن را دانلود کرد. 

دوران سعید عاکف خوانی ام بود که با کوله پشتی آشنا شدم. آن زمانی بود که هنوز شهدا برایم معیار حق و باطل بودند. هنوز خودشان را توی ترازو نمی گذاشتم و وزن نمی کردم. اسطوره های دست نیافتنی که هر رفتارشان برایم حجت بود. همین که شهیدی رفتاری را انجام می داد بس بود برای الگوگیری ام. آخر شبها کوله پشتی را باز می کردم و می خواندم. می خوابیدم. 

در یکی از شمارگان این مجله، راجع به طیب مطلبی نوشته بود. الان که نگاه می کنم می بینم نویسنده خواسته ذوق به خرج بدهد و مطلب را آن گونه نوشته ولی آن زمان، خیلی به دلم نشست. نوشته بود طیب دو ماه محرم و صفر می رفت زیر بیرق اباعبدالله (ع) و بعد از این دو ماه چون پرچم جمع می شد و بی پرچم می ماند، زیر پرچم شاه می رفت. چند سال می گذرد از خواندن این مطلب؟! بالای پانزده سال. ولی هنوز یادم مانده. هنوز این حرف برایم دل نشین است. 

تمام شد...

محرم و صفر هم تمام شد... 

محرم و صفر برای شما چه شکلی تمام می شود؟! 

برای من با این مداحی... 

حاج محمود قطعه هایی دارد که کمتر شهرت پیدا کرده ولی من خیلی دوستشان دارم... یکی اش همین قطعه است... چیز خاصی ندارد. هیچی. ولی برای من چند چیز کنار هم قرار گرفتند که این قطعه خاطره انگیز شده است. یکی اینکه اولین و آخرین بیست و هشت صفری بود که من مشهد بودم. چهارراه شهدا ایستگاه صلواتی بود که شبانه روزی خدمت رسانی می کرد و رفتم همان جا برای کمک. آن سال دو بار توانستم به حرم بروم شاید. آن هم خسته و کوفته. رفتم کار کردم و برگشتم. همان سال زنگ زدم از رفیقم نمره های نوبت اول را پرسیدم و گفت دیفرانسیل یک و هفتاد و پنج صدم شده ای! گفتم ده؟! گفت نه یک! بعد جزو اولین تخلف هایم بود تقریبا که بدون اطلاع مدرسه را پیچاندم و مشهد رفتم. همان سال است که اگر اشتباه نکنم که حاج محمود و رضا هلالی توی خیابان امام رضا (ع) این جلسه را توی روز برگزار کردند. جلسه هیئت الرضاست و من حسابی آن سال ها پیگیرش بودم. تا به حال جلسه شان نرفته ام ولی آن سال ها از طریق اینترنت پیگیرشان بودم. آن سال هم نشد توی مشهد در جلسه شان شرکت کنم و بعدا دیدم حاج محمود این قطعه را خوانده. همه این ها برای من مقدمه است... مقدمه برای بغضی که شعر این مداحی برای من دارد...

دل تو دامِ نگاهت اسیره، آقام وای... ای غلامِ سیاهت بمیره، آقام وای

قشنگ نیست؟! قشنگ است انصافا... دنبال چه چیزی باید توی شعر بگردیم؟! افتاده ای به بند اسارت. انتظار جان دادن هم داری. چی می خواهیم بیشتر از این؟! هوم؟! 

آخر صفر، انتظار جان دادن داری. این ماه تمام بشود، پرچم ها جمع بشود، تو هم شبیه قسمت اولِ داستان طیب می شوی. جایی که همه پرچم های خوبِ دنیا را جمع کرده اند و تو بی پرچم مانده ای. مجبور می شوی پناهنده بشوی به پرچم اغیار. بیگانگان. دشمنان. نامحرمان. متعفن های عالم. بوی چرک می دهند ولی پرچم دارند. تو بی پرچمی. پناه می بری... 

ولی معلوم نیست آخر ماجرایت مثل داستان طیب باشد که او پرچم آقا سید روح الله را پیدا کرد. تو چی؟! هان؟!

برای همین... برای همین... غصه دارم... پرچم ها را جمع می کنید... می دانم باید جمع بشود. بالاخره روزگار می چرخد و مناسبت های بعدی هم هست... همه چی هست... کلی کار هست... کلی امید و زندگی و نشاط و برنامه های دیگر... می دانم... فقط... فقط من یکی می ترسم از بی پرچمی...

ای غلام سیاهت بمیره...