روی گوشی N78 خواهر که دست من بود، برنامه های کوله پشتی را نصب می کردم. کوله پشتی مجله دفاع مقدسی بود که مختصات آن دقیق یادم نیست. فقط می دانم که مجله اش را به صورت نرم افزار در می آوردند و می شد با فاصله ای از چاپ، آن را دانلود کرد.
دوران سعید عاکف خوانی ام بود که با کوله پشتی آشنا شدم. آن زمانی بود که هنوز شهدا برایم معیار حق و باطل بودند. هنوز خودشان را توی ترازو نمی گذاشتم و وزن نمی کردم. اسطوره های دست نیافتنی که هر رفتارشان برایم حجت بود. همین که شهیدی رفتاری را انجام می داد بس بود برای الگوگیری ام. آخر شبها کوله پشتی را باز می کردم و می خواندم. می خوابیدم.
در یکی از شمارگان این مجله، راجع به طیب مطلبی نوشته بود. الان که نگاه می کنم می بینم نویسنده خواسته ذوق به خرج بدهد و مطلب را آن گونه نوشته ولی آن زمان، خیلی به دلم نشست. نوشته بود طیب دو ماه محرم و صفر می رفت زیر بیرق اباعبدالله (ع) و بعد از این دو ماه چون پرچم جمع می شد و بی پرچم می ماند، زیر پرچم شاه می رفت. چند سال می گذرد از خواندن این مطلب؟! بالای پانزده سال. ولی هنوز یادم مانده. هنوز این حرف برایم دل نشین است.
تمام شد...
محرم و صفر هم تمام شد...
محرم و صفر برای شما چه شکلی تمام می شود؟!
برای من با این مداحی...
حاج محمود قطعه هایی دارد که کمتر شهرت پیدا کرده ولی من خیلی دوستشان دارم... یکی اش همین قطعه است... چیز خاصی ندارد. هیچی. ولی برای من چند چیز کنار هم قرار گرفتند که این قطعه خاطره انگیز شده است. یکی اینکه اولین و آخرین بیست و هشت صفری بود که من مشهد بودم. چهارراه شهدا ایستگاه صلواتی بود که شبانه روزی خدمت رسانی می کرد و رفتم همان جا برای کمک. آن سال دو بار توانستم به حرم بروم شاید. آن هم خسته و کوفته. رفتم کار کردم و برگشتم. همان سال زنگ زدم از رفیقم نمره های نوبت اول را پرسیدم و گفت دیفرانسیل یک و هفتاد و پنج صدم شده ای! گفتم ده؟! گفت نه یک! بعد جزو اولین تخلف هایم بود تقریبا که بدون اطلاع مدرسه را پیچاندم و مشهد رفتم. همان سال است که اگر اشتباه نکنم که حاج محمود و رضا هلالی توی خیابان امام رضا (ع) این جلسه را توی روز برگزار کردند. جلسه هیئت الرضاست و من حسابی آن سال ها پیگیرش بودم. تا به حال جلسه شان نرفته ام ولی آن سال ها از طریق اینترنت پیگیرشان بودم. آن سال هم نشد توی مشهد در جلسه شان شرکت کنم و بعدا دیدم حاج محمود این قطعه را خوانده. همه این ها برای من مقدمه است... مقدمه برای بغضی که شعر این مداحی برای من دارد...
دل تو دامِ نگاهت اسیره، آقام وای... ای غلامِ سیاهت بمیره، آقام وای
قشنگ نیست؟! قشنگ است انصافا... دنبال چه چیزی باید توی شعر بگردیم؟! افتاده ای به بند اسارت. انتظار جان دادن هم داری. چی می خواهیم بیشتر از این؟! هوم؟!
آخر صفر، انتظار جان دادن داری. این ماه تمام بشود، پرچم ها جمع بشود، تو هم شبیه قسمت اولِ داستان طیب می شوی. جایی که همه پرچم های خوبِ دنیا را جمع کرده اند و تو بی پرچم مانده ای. مجبور می شوی پناهنده بشوی به پرچم اغیار. بیگانگان. دشمنان. نامحرمان. متعفن های عالم. بوی چرک می دهند ولی پرچم دارند. تو بی پرچمی. پناه می بری...
ولی معلوم نیست آخر ماجرایت مثل داستان طیب باشد که او پرچم آقا سید روح الله را پیدا کرد. تو چی؟! هان؟!
برای همین... برای همین... غصه دارم... پرچم ها را جمع می کنید... می دانم باید جمع بشود. بالاخره روزگار می چرخد و مناسبت های بعدی هم هست... همه چی هست... کلی کار هست... کلی امید و زندگی و نشاط و برنامه های دیگر... می دانم... فقط... فقط من یکی می ترسم از بی پرچمی...
ای غلام سیاهت بمیره...