گفته ام احتمالا. پدر مصطفی بیکار که می شود مصطفی را کتک می زند و معتقد است ما دهه شصتی ها (خودش را می گوید) موفق شدیم چون چوب بالای سر ما بود و همین مسیر چوب بالای سر را بر سر مصطفی هم باید بیاورد. اگر می توانست توی دستشویی خانه هم دوربین کار می گذاشت که مصطفی از چشمش دور نشود. مصطفی باهوش است بنظرم. خوب موقعیت ها را درک می کند. خوب می داند کجا باید گریه کند و کجا ساده باشد. مادر هم ول کرده رفته. به پدرش توضیح دادم که اگر من بودم و مصطفی، مشکلی نداشتم مصطفی هر کاری می خواهد انجام بدهد ولی مسئله این است که نه تنها در کلاس خودشان که در دیگر کلاس ها هم بقیه بچه ها را اذیت می کند. اذیت هم یعنی دقیقا دست درازی به شوخی. گفتم که بچه های مردم امانتند. گفتم که مشاور مدرسه کاری نتوانست انجام دهد و مشاور اداره باید تصمیم بگیرد که چه مسیری باید طی شود. پدرش کلافه گفت که من به مصطفی گفته ام اگر اشتباه کنی درست تعطیل و می روی سر کار. گفتم مشکلی با سر کار رفتنش ندارم ولی شما مشکل را حل نکرده اید و لوکیشن مشکل را جا به جا کردید. از مدرسه به سر کار مشکل منتقل می شود. توضیح دادم که مصطفی یا می خواهد جلب توجه کند یا با کسی لج کرده. بالاخره با جایی ناسازگاری دارد و این ناسازگاری باید حل شود. یا با مدرسه است و یا با خانواده یا با محیط اجتماع یا ... . گفتم که چهار سال دیگر مصطفی دو برابر شما هیکل پیدا می کند و شما ضعیف می شوید و بالاخره هستند کسانی که پدر و مادر را کتک بزنند و ... .
او داشت تهدید می کرد که مصطفی را از درس خواندن محروم می کند و من ضمن پس زدن تهدیدش سعی کردم به او بفهمانم که این طفل معصوم زیر تربیت فوق العاده جذاب جنابعالی دارد له می شود. بیش فعال هست که هست! این همه بیش فعال. ولی او باهوش است و بلد است کجا جلب توجه کند. بگوید من درد دارم. نمی دانم پدرش فهمید یا نه. ولی لج کرده بود و سعی کردم قانعش کنم که با لج کردن چیزی حل نمی شود و باید حتما به مشاوره مراجعه کنند. قانع شد. حالا نمی دانم چه بلایی بر سر این طفل بیاورد ولی ان شاءالله که مسیرش را درست کند که درصدی از گیر ماجرا به خاطر پدر است حتما...
چند دقیقه قبلترش مادر یکی دیگر از بچه ها آمده بود و از درس نخواندن فرزندش شاکی بود. پسرش درس خوان است ولی مادرش که از قضا خودش هم معلم بود نگران بازیگوشی های پسرش بود و می گفت که بعد از کلاس قرآن رفته مشغول بازی شده و به کلاس زبان نرسیده. فکر کن خودش توجیه بود! می دانست اقتضائات پسر نوجوان را. می دانست که پسر نوجوان نمی تواند زیاد پشت صندلی بنشیند. می دانست که کوه انرژی اگر جای درستی انرژی اش را خالی نکند، گند می زند به همه چی. ولی باز نگران بود. توضیح دادم که کمتر نگران باشد. کنایه ای هم زدم به این که بچه را نباید به کلاس های مختلف بست! 3 تا کلاس صبح دارد. بعد از ظهر هم قرآن و زبان. چه خبر است؟! صریح نگفتم ولی خب این طفل معصوم این همه پشت میز نشستن را نمی تواند تحمل کند! کلاس های ما هم که همه اش شده پشت میز نشینی. خپل پروری می کنیم. تصریح نکردم و امیدوارم متوجه باشد که یک بار فرار از زیر بار کلاس زبان، واقعا موردی پیش نمیاورد. حالا این لا به لاها گفت که چون در ایام کرونا نمی خواسته گوشی زیاد نزدیک چشم بچه باشد و به چشمش آسیب بزند، سوالات ریاضی را برای او می نوشته و بچه اش حل می کرده و این رسم هنوز هم برای بچه مانده و صورت سوالات ریاضی را باید مادرش بنویسد. لبخند ملیحی زدم و گفتم خانم با اجازه شما من در این مسئله باید دخالت کنم و جلوی ادامه این کار را بگیرم.
چرا این قسمت را گفتم؟!
برای اینکه بگویم مادرش، مثل بقیه مادرها، داشت دل می سوزاند. چقدر هم دل سوزاندنش جذاب بود. درست است که نباید این کار را ادامه بدهد ولی به هر حال دل سوزاندن مادرانه بود و خرده ای نمی توان به مادر گرفت و همین دل سوزی ها قشنگ است. و مدام موقع صحبت کردن با پدر مصطفی به این فکر می کردم که کاش مصطفی مادرش بود و شیطنت های پسرش را بالاخره یک طوری جمع و جور می کرد و پناه پسرش می شد مقابل پدر...
می دانم پدر اشتباه می کند و او باید خودش را درست کند و این همه آدم که بدون مادر بزرگ شده اند و خیلی هم آدم های خوبی اند و فلان ولی کاش مادر مصطفی بالای سرش بود...
پ.ن:
موضوعات ما چرا در فاطمیه به مادر ختم می شود؟
آخر متن های شما به مادر ختم میشه :)
شما رو صدا زدن :)
در کارِ گلاب و گل حکمِ ازلی این بود
کاین شاهدِ بازاری وان پردهنشین باشد.... :)