اول از خودم بگویم. مادربزرگم که از دنیا رفت و خدا همه رفتگان شما را بیامرزد، خب ما از این هایی هستیم که حالت عادی خیلی قوم و خویش نداریم، حساب کنید مادربزرگ هم بعد از اربعین، دهه آخر صفر از دنیا رفت. چند تا مناسبت کنار هم خورده بود آن زمان انگار و خیلی ها از همان عده هم توی شهر نبودند. یا هنوز به شهر نرسیده بودند یا داشتند از شهر می رفتند.
من هنوز هم یادش میفتم خنده ام می گیرد. خدا ازم بگذرد! قبل از مادربزرگ، دختر جوانی از دنیا رفته بود. خانواده میت رفته بودند جنازه را تحویل بگیرند، کسی پشت میکروفون گفت: «من دوست ندارم داغ دل خانواده این دختر را تازه کنم، ولی دختر جوان از دست رفته» و همین جمله اش فکر کنم چند تا غشی داد! نمی دانم چه فکری کرد و این را گفت؟! اوضاع بستگان آن دختر کم بد بود، این حرف هم حالشان را حسابی آشفته کرد. جیغ و داد بود که جنازه را همراهی می کرد. خب من این صحنه را دیدم! یعنی جیغ و داد. همین در ذهنم نقش بست. که همراهی جنازه با سر و صدا باید باشد. حالا سر و صدا هم نه اینکه جیغ و داد، ولی حداقل لا اله الا اللهِ سنگینی بعد از تحویل جنازه و قبل از نماز باید راه بیفتد دیگر! مگر نه؟!
و با همین دست فرمان جلو رفتم و جنازه مادربزرگ را که تحویل گرفتم داد زدم بلند بگو لا اله الا الله! سکوت محضی همه جا را گرفت. انگار داد زده باشم ساکت. صدا می آمد از دیوار و از ما در نمی آمد. صدای بال زدن پرنده ها هم به راحتی شنیده می شد در آن سکوت. دیدم خیلی ضایع شدم، سر جنازه را گرفتم و بلند کردم و راه افتادم سمت جایی که نماز می خوانند بلکه بقیه نگاهم نکنند.
همسایه های ما آمده بودند. یعنی نسبت می گرفتیم بیست سی درصد جمعیتی که برای تشییع آمده بودند همسایه های ما بودند. شاید توی ذهنم این مسئله فک و فامیلِ زیاد نداشتن پررنگ بود که حس کردم جمعیت همسایه ها زیاد بود نسبت به افوام خودمان. نمی دانم.
همه این ها خورد به مجلس ختم. من سرم را پایین انداخته بودم که خلوتی مسجد را نبینم فقط! مسجد هم بزرگ. حالا فاتحه هایی که ما رفته بودیم جمعیت پشت جمعیت! این طرف اما هیچکس نبود. دروغ چرا؟! حس غربت سنگینی روی دلم بود. حس دوگانه ای نسبت به آمدن و نیامدنِ رفقا داشتم. از یک طرف دوست نداشتم بیایند و خلوتی را ببینند و از طرف دیگر خب، انگار دوست داشتم که بیایند. و جالب است که برای مراسم ختم هیچکس از رفقا نیامد و برای مراسم چهلم، فقط مربی دوران نوجوانی ام آمد. چرا؟! گفت یک بار آمدیم خانه تان و حاج خانم را دیده بودم و درست نبود نیایم و برای مراسم ختم هم داخل شهر نبودم.
رفقا چرا نیامدند؟! برای مراسم ختم که از یک طرف درگیر ایستگاه صلواتی آخر صفر بودند یا توی شهر نبودند و از اربعین نیامده بودند یا به مشهد رفته بودند ولی برای چهلم را یادم نیست.
سعی کردم ثانیا(!) اگر ناراحتی برایم باقی مانده آن را بروز ندهم. به مسئله فکر نکنم و کار خودم را بکنم. مثل قبل. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. و اولا و مهمتر از ثانیا، توقع را از خودم دور کنم. نمی گویم موفق بودم ولی فکر می کنم درصدی موفق بوده ام الحمدلله. الان تقریبا شش سال و نیم می گذرد و به گذشته که نگاه می کنم، حس می کنم کمی این حس توقع نسبت به دیگران را از خود دور کرده ام الحمدلله. فکر کنم! نمی دانم چقدر موفق بوده ام. هنوز البته در همه ابعاد موفق نیستم. هنوز هم ناراحت می شوم وقتی وسط کار دست تنها می مانم. خیلی روح بزرگی می خواهد ناراحت نشوی! واقعا.
این ها را داشته باشید تا یک داستان دیگر هم تعریف کنم.
دو سه روز قبل یکی از رفقا توی گروه مدیریت هیئت، پیام داداش را ارسال کرد که درخواست کرده بود مجلس ختم مادربزرگ همسرش اطلاع رسانی شود. همسر داداش و پدر همسر داداش، به مجموعه رفت و آمد دارند اما نه اینگونه که بگوییم فلانی متعلق به این مجموعه است. خب؟! این رفیق ما نظر خواست که مادربزرگ همسر را اطلاع رسانی کنیم یا نه؟! گفتم پدرخانم فلانی هم رفت و آمد دارد و به بهانه فوت مادرش تسلیت بگوییم خوب است. عده ای از رفقا اعتراض کردند که مادر فلانی محل بحث نیست و مادربزرگ همسر محل بحث است و کانال هیئت دیگر وظیفه ندارد که در این حد را اطلاع رسانی کند و تسلیت بگوید. راست هم می گفتند از جهاتی. یعنی عنوانِ مادربزرگ همسر عنوان پررنگ تری بود برای ما تا مادرِ فلانی. خلاصه جمع بندی ماند بر عهده مسئول هیئت. این بنده خدا هم کربلا بود. هیچی، اطلاعیه را نگذاشتند.
اینکه آیا ما کار درستی کردیم یا نکردیم بماند. مهم نیست واقعا. می دانم که بعضی از خواننده های این نوشته هم احتمالا در ذهن شان این می گذرد که «باید تسلیت می گفتید و این مسخره بازی ها چیه که برای یه اطلاعیه جلسه تشکیل می دید و گرفتید خودتون رو» و از این حرف ها! خب جوابی ندارم خیلی. جواب دارم البته اما اینجور حرف ها پاسخ های خودش را می طلبد که از حوصله این نوشته و مخاطبی که می خواهد آن جواب را بشنود خارج است واقعا. نه می خواهم دفاع کنم و نه رد. فقط می خواهم مسئله را باز کنم ولی همان هم از حوصله خارج است فلذا مسئله ی مهمی نیست و بگذریم.
پس چه چیزی را می خواستم بگویم؟! اینکه داداش امروز، بعد از اینکه دو سه روز از مراسم گذشته، از همه گروه های مربوط به مجموعه خارج شد. احتمالا ناراحت شده بود. یکی از بچه ها توی گروه نوشت: «احتمالا وقتی پیام رو فرستاد که تسلیت بگید، از طرف خانمش تحت فشار بود و وقتی ما تسلیت نگفتیم، طبیعیه که از طرف خانمش برای ارتباط با مجموعه تحت فشار قرار بگیره». و راستش تحلیلش خیلی هم با قراین قبلی مخالفت ندارد. (توی پرانتز راجع به ان بعض الظن اثم توضیح ندهم دیگر).
توقع واقعا پدر ما ها را درآورده. چه از سمت خود شخص باشد و چه از ناحیه اطرافیان. گاهی ما از بقیه توقع داریم و برآورده نشود عکس العملی متناسب با آن داریم و گاهی بقیه از ما توقع دارند و برآورده نشود عکس العمل متناسب با آن را دارند.
یک جا باید روی این مسئله توقع کار کنیم. یک جا باید کنار بگذاریمش و بزرگ بشویم. کوچولو ماندن چندان هم جذاب نیست...
من تا همین چند سال پیش آدم پر توقعی بودم. ولی الان نیستم. سطح توقعت که کم بشه، خودت حالت بهتره. اول از همه باید دیگران رو درک کنی. اگه تونستی بقیه رو درک کنی، سطح توقع ات میاد پایین.