گوی

1.
دوست نداشتم در این وب خودنویسی کنم. خودنویسی برای من انتحار است. چند وقت مقاومت می کنم و بعدش هم وب را حذف. علاقه دارم از خودم بنویسم ولی حالا به هر دلیلی حس می کنم نباید خود نویسی کنم در این وب و خوش به حال شما البته! کمتر می خوانید. حالا ولی این یکی را می خواهم بنویسم. بر خلاف قاعده ای که برای خودم گذاشته بودم. و بر خلاف یکی دو تا قاعده رفتاری دیگر که شاید اواسط پست متوجه شکسته شدن‌شان بشوید.

 

2.
همان ایام که پیامک داداش لبخند روی لبم می آورد و آخر شب ها پیامک بازی می کردیم و روضه پشت روضه می فرستادیم برای همدیگر، همان موقع ها توی شرم و حیای طفولیتم گفته بودم که مجلس عروسی هم باید هیئت بشود. فانتزی های طفولیت. همان جا که حس می کنی زندگی آینده یعنی همین زندگی ای که داری، به علاوه یک نفر دیگر برای رفع برخی مشکلات و پیشرفت و ارتقا و از این حرفها. همان جایی که فکر نمی کنی و حواست نیست که طرف مقابل هم همینگونه تو را فرض می کند! یعنی برنامه های ثابت زندگی ش را می خواهد داشته باشد به علاوه تو. دو تا محدودیتِ محض که اندکی در زندگی جا باز کرده اند برای ورود نفر جدید که سریع هم در را ببندند نکند سرما داخل بیاید! فانتزی آن ایام را دارم می گویم. جایی که حس می کردم من بچه هیئتی ام و باید همه جای زندگی ام رنگ و بویِ...

 

3.
من خیلی ادعا داشتم. خیلی! از این جا تا همان جایی که شما نشسته اید ادعا داشتم! بلکه بیشتر. توی سفرهای اردویی من بودم که روی خاک می خوابیدم. من بودم که اگر غذا کم می آمد سعی می کردم با نان خودم را سیر کنم. من بودم که... . انسان را باید در سفر آزمود! مگر نه؟! من جواب پس داده بودم! بارها. تا اینکه حجره نشین شدم. همان اوایل فهمیدم چه‌قدر اوضاع اسفناکی دارم. زندگی یک هفته ای اردویی کجا و زندگی با هم حجره ای کجا؟! یک هفته سفر تمام می شد ولی حجره؟! بود. بود. بود. بود. بود. بود تا شاید دو هفته یک بار کمتر از بیست و چهار ساعت می رفتی شهر خودت و نفسی می گرفتی و برمی گشتی. زمین تا آسمان این سبک زندگی با سفر اردویی متفاوت بود. همان جا بود که اولین بار بعضی عیب هایم رخ نشان داد. چنان کوبیده شد توی صورتم که. 

 

4.
برخی مسائل را بعد از حجره نشینی تازه فهمیدم. اولین بار که هم حجره ای ام پرسید صبحانه چه می خوری؟! گفتم نان و پنیر. گفت غیر از آن؟! گفتم هیچی، نان و پنیر می خورم همیشه. گفت یعنی هفت روز هفته نان و پنیر می خوری؟! گفتم بله. تعجب کرد. تازه فهمیدم که تنوع غذایی جزو لاینفک تغذیه خیلی هاست. فکر کن برای هر وعده باید بشینی فکر کنی که چه چیز جدیدی بخوری؟! کلافه ام می کرد! اصلا این را درک نمی کردم. گستره غذاهایی که می خوردم هم کلا زیاد نبود. هنوز هم رفقا مسخره می کنند که «اگه نمیگی دوست ندارم و نمیخورم ما میخوایم فلان چیز رو بخوریم. میای؟» و نمی خورم را می شنوند. «بعدا زنت بی چاره میشه از دست تو! هیچی نمی خوری که» را تحویل می دهند. و من کلافه از هر وعده فکر کردن به غذایی جدید! به اینکه «اگه کنار این غذا فلان چیز هم بود...». نمی فهمیدم. غذا، غذاست دیگر! مخلفات کنار غذا را درک نمی کردم. نه اینکه در سفره ما نبود، بود. من غذا را می خوردم و تمام. یا «اول آب گرم و یا چای. بعد کمی سوپ. بعد معده که آماده شد چند لقمه ای نان و پنیر مثلا. نهایتا آخر شب شام اگر میل داشتی» برای افطار! ما از این بازی ها نداشتیم! این اواخر مادر کمی برای خوردن چایی قبل از هرچیز اصرار می کند و الا مستقیم با سر می رفتم توی قابلمه! همین تفاوت سبک غذایی، شاید جزو اولین چیزهایی بود که فهمیدم. من از سبک زندگی بقیه تعجب می کردم و بقیه از سبک زندگی من. حالا نه اینکه در حجره نشینی این چیزها پیدا می شود! نه. مخلفات کلا نادر است. و النادر کالمعدوم. سوپ و لقمه نان و پنیر و ... هم تئوری بود. از زندگی های قبل از حوزه شان می گفتند. 

 

5.
یکی از مسائلی هم که بعد از حجره نشینی و تماس نزدیک با زندگی بقیه متوجه شدم توقع بود. پدرم که نبود معمولا در خانه و مادرم هم همین که می دید نماز می خوانم و مسجد می روم و دانشگاه و درس، برایش بس بود. این اواخر تحت فشارهای بقیه پدر گاهی می گوید که تو چرا کار اقتصادی خوبی نداری؟! تحت فشارهای بقیه هم راستش این است که بقیه توقع دارند من کار اقتصادی نان و آب داری داشته باشم و پول پارو کنم و از کنار این پول پارو کردن من، آن ها هم به نان و نوایی برسند. می دانم کمی مسخره است ولی واقعیت است. یکی از رفقای من یک بار کاملا جدی می گفت که من پدر پولدار ندارم و فامیل پولدار ندارم (بماند که دارد و همین الان هم زندگی اش بر پایه همان پولداری دارد می چرخد!)، کاش حداقل رفیق پولدار داشتم و تو هم که هیچی نداری! کاملا جدی و نه شوخی. یعنی توقع داشت من پول داشته باشم که زندگی او راه بیفتد. حالا عده ای هم به پدر ما چشم دوخته اند که زندگی شان راه بیفتد و من سد این مسیر شده ام. شما فکر کن! یعنی اگر پول داشته باشی می گویند پولِ مفت که ریختند حلقوم شما و این بساط برای هرکی نشد برای شما که شد! پول هم نداشته باشی اعتراض می کنند که چرا نداری؟! من همیشه سرم را بالا می گرفتم و می گفتم همینم! همین. همین لباس هایی که می بینید. همین که بارها رفقا گفته اند تو اگر لباس هایت را عوض کنی، گمت می کنیم. بس که می پوشم شان تا بپوسند. و این را هم درست می دانم. بعد از یک جا به بعد دیدم اگر روی عقایدم بخواهم پا فشاری کنم، مسخره می شوم. با تعجب نگاهم می کنند. فرزند زمانه باید باشی و فرزندان زمانه اگر خریت کردند تو هم جوری که فکر کنند تو هم خری، کمی با آن ها همراهی کن ولی خیلی خر نباش! استراتژی همیشگی بچه مذهبی ها. حالا بقیه انتظار داشتند... توقع داشتند... من هم راستش دقیقا از آن هایی هستم که کسی اگر توقعی ازم داشته باشد می کشم زیر میز بازی. اگر جایی تعهدی چیزی داده باشم، حرفی نیست ولی اینکه از راه نرسیده، نخراشیده نتراشیده بیایی توقع داشته باشی، نه راستش! اهلش نیستم. بد هم برخورد می کنم. و البته که مواجه شدم با کسانی که عالم و آدم از آن ها متوقعند و چه می توانستند بکنند جز همراهی با عالم و آدم؟! من همین الان هم توانمندی جدیدی پیدا کنم سعی می کنم خیلی بروز ندهم! که نکند توقعی برای کسی ایجاد شود. راحت می گویم فلان چیز و بهمان چیز را بلد نیستم. ولی خب بقیه توقع دارند! انتظار دارند که تو فلان... 

 

6.
توقع، گاهی توقع از خود هم هست. توقع داری که انیشتین باشی. نمی شوی. بعد مجبور می شوی خودت را تکه پاره کنی برای انیشتین نشدن. و حالا تو یکی هستی از میلیاردها نفر تکه پاره شده ی کره ی زمین. 

 

7.
این ها مواجهه های اولیه من بود با برخی ناشناخته ها. الانی ها به آن چه می گویند؟! تجربه اندوزی؟! همان. کوله باری از تجربه دارم الان. فهمیده ام خیلی بوق هستم. بوق را هم نمی خواهم توضیح بدهم راستش indecision شما که نمی آیید بوق بودن من را برطرف کنید! پس بدانید که چه بشود؟! همان خصلت های خوبم را بروز می دهم که بعدا با احترام و تکریم از من یاد کنید. بله! می گفتم. فهمیده ام که بوقم. فهمیده ام که نباید روی بوق زوم کنم. فوکوس روی بوق، بدتر می کند کار را. فهمیده ام که راه حل درمان بوق، مشغول شدن به کاری است که وظیفه من در آن است. مشغول که بشوم یک دفعه می بینم، عه! بوق هم درست شد و الان دیگر بوق نیستم. تبریک به من! تبریک به تو! تبریک به همه.

 

8.
گاهی سعی می کردم این تجربه ها را منتقل کنم. مشاهدات را. البلیة اذا عمّت طابت. که طرف مقابل بداند تنها نیست. کمی از بالا به مسئله نگاه کند. تا شاید حجم توقعی که از خودش دارد کمی کاسته شود. که این فروکاستِ توقعی، در نهایت منجر به پیشرفتش شود. یعنی الان توقع بی جا مانع کسب شده! نمی گذارد به چیزی فکر کند. مدام دارد فکر می کند که من چرا جراح مغز و اعصاب نشده ام در بیست و یک سالگی؟! و همین فکر نمی گذارد به چیز دیگری فکر کند. سرش را فرو می برد در زندگی خودش. بیرون هم نمی آورد. خدا نکند کمی مشکل هم داشته باشد. این سر فرو رفتن به سر قطع کردن در همان مشکل منجر می شود! دیگر جسم بی سر می ماند و مشکل و سری که در مشکل غلطان است! جدی می گویم. نگاه کنید به زندگی های اطراف. شاید من دارم صورت مسئله را پاک می کنم ولی به هر حال هر چه که هست، ما الان توقعات فزاینده ای داریم که هیچ وقت تمام نمی شوند و زندگی را زهرمار کرده اند. و این توقعات، یا از خود ما تولید شده و یا از بیرونِ ما. و در هر دو صورت هم زندگی را به ما زهرمار کرده، هم ما را از وظایفی که داریم غافل. 

 

9.
اینکه کسی متوجه وظایف اجتماعی اش نشود، این خودش مشکل است! هرکس را نگاه می کنی سرش توی مشکلش غلطان است و حرف هم که بزنی «به خدا دیروز رفتم تعمیرگاه و ...» را تحویلت می دهد. من خودم تنبلم! کلا هم دوست دارم بروم یک گوشه برای خودم بازی کنم ولی انصاف بدهید که دنیا برای ما نمی ایستد! دشمن ما بیخ گوش ما برای ما دارد تصمیم می گیرد. اگر نجنبیم، چند وقت دیگر می جنبانندمان! امیدوارم با این چند جمله یک توقع جدید از خودتان برایتان ایجاد کرده باشم و باز بیشتر در مشکل فرو رفته باشید!

 

10.
حالا فکر کن توقعِ خودت از خودت، با توقع جامعه از خودت، با توقع اطرافیان از خودت سازگار نباشد. اوف! چه شود. یعنی یک طناب بر پای چپ. یک طناب بر شکم. یک طناب هم بر دست راست. طناب پای چپ به ماشین بسته شده و به سمت شمال. طناب دست راست به ماشین بسته شده و به سمت جنوب. طناب شکم هم به هلی کوپتر. یک دو سه می گویند و هر سه با هم شروع به حرکت می کنند. چه می ماند؟! آفرین. خوراک سگ. 

 

11.
آن قدری که من با دقت در زندگی بقیه و اعترافات پنهان و آشکار، خواسته و ناخواسته شان فهمیده ام این است که ما تقریبا در مقوله ازدواج، اگر پیش از آن با مقوله خوراک سگ مواجه نشویم، بعد از آن حتما خواهیم شد. حجم توقعاتِ بالا از خود، حجم توقعات بالای همسر از تو، حجم توقعات بالای خانواده تو از همسر و خانواده اش، حجم بالای توقعات همسر و خانواده اش از خانواده تو، حجم بالای توقعات جامعه از تو و همسرت و هزار حجم بالای توقع دیگر که زندگی را زهر می کند. 

 

12.
دوست ندارم این سوال را بپرسم. ولی یک بار به این مسئله فکر بشود بنظرم بد نیست. کلا خانمی را سراغ دارید که... اصلاح می کنم. خانمی مذهبی را سراغ دارید که ازدواج کرده باشد و بعد از خودش متنفر نباشد؟! یعنی مثلا بگوید من دارم الان از زندگی لذت می برم و اگر از خودم متنفر هستم هم ده درصد است و خیلی نیست. هوم؟! سراغ دارید؟! کاری به ادا و اطوارها و جلوه های هنری زندگی ها ندارم. از واقعیت سوال می پرسم. از فکر های آخر شب. از گریه های گاه و بی گاه. واقعا کسی را سراغ دارید؟! 

 

13.
حالا چه کار می شود کرد؟! برویم سمت تعدیل خواسته های خود؟! تعدیل خواسته های بقیه؟! خودشناسی؟! به دست آوردن توانمندی های زیاد؟! عضویت در کانال خانم های ادایی جهت گرفتن دستور پخت جدید؟! عضویت در گروه مردانِ نیک اندیش جهت یادگیری فنون دلخوش کردن همسر به زندگی؟! نمی گویم نباید عضو شد و نباید یاد گرفت. ایرادی ندارد. گاهی لازم است. اما این ها نمک اند. شما هی نمک بپاشی مشکل که حل نمی شود. می شود؟! کوتاه مدت نگاه نکنیم! اینکه من فن بیان یاد گرفتم و وقتی حرف می زنم همسرم اصلا از ذوق بال در می آورد، مال سه ماه است! تو می خواهی 78 سال با این آدم زندگی کنی. 10 سال بعدت را بگو. با فن بیان که نمی شود زندگی را چرخاند! بله، نمک می توان پاشید. آن هم اگر زیاد بشود شور می شود. ولی زندگی را نمی توان چرخاند.

 

14.
یک جایی همسر شهید اندرزگو مصاحبه کرده بود و گفته بود که در زاهدان، من بودم و فرزندانم و سید علی هم نبود. صاحب خانه که فهمید ما شیعه ایم قصد کرد سر همه مان را ببرد. همسرش مانع شد. (اگر داستان را درست تعریف کنم). سید علی نبود و سختی و ترس، ولی آرامش بیشتری داشتم تا الان! خب. دوست دارم تحلیل ها پیرامون این حرف همسر شهید اندرزگو را بشنوم. تک واقعه بوده؟! می شود گفت. آن آدم ها دیگر تکرار نمی شوند؟! این هم حرفی است. زمان انقلاب با الان فرق داشته؟! این هم جوابی است. و هزاران جواب از این قبیل، برای ادامه دادن عضویت در گروه مردان نیک اندیش و خانم های ادایی. کیلو کیلو گول جهت مالیدن به سر. 

 

15.
ایستگاه خیابان روزولت را در دست گرفتم و دارم می خوانم. سه چهارمش جلو رفته تقریبا. مدام دارم به این فکر می کنم که این دانشجوها، دارند دقیقا چه کار می کنند؟! چه جوری دارند جلو می روند که انقدر کارشان برکت پیدا می کند؟! خیلی آزاد و رها هستند. حس می کنم ما خیلی بند داریم. اذیت می شوم از این همه بند اضافی.

 

16.
حالا همان دانشجوها را نگاه کنی، ممکن است از کار آن روزشان پشیمان باشند. بالاخره تسخیر سفارت و هیجان آن زمان جهت مقابله با استکبار جهانی و حمایت امام (ره) و مردم، بعد یک دفعه به خودت بیایی و ببینی مثلا مسئول شده ای و الان باید آمریکا برایت کار را راه بیندازد و الا خودت نمی توانی. چرا نمی توانی؟! حالا یا دوست نداری یا بالاخره حال نداری یا هر چه هست، کارت به آمریکا گره خورده. حتی آب خوردنت. خب... پشیمان می شوی. نمی شوی؟! 

 

17.
به نظرم یکی از صحنه های قشنگ روزگار، مقایسه تصویر نوجوان سیزده ساله و مرد شصت و سه ساله است. پنجاه سال گذشته. از آن روزی که اعلام آمادگی کرد برای همراهی با پیامبر (ص). بعدش در بستر پیامبر (ص) خوابید. بعدش در جنگ ها شرکت کرد. بعدش حرف شنید. قتال العرب شد. عده ای کینه گرفتند. همسرش را شهید کردند. خانه نشینش کردند. بیل به دست گرفت و باغ احداث کرد. چاه زد. گفتند جوان است. رای ندارد. اما برای حل مسائل قضایی به او مراجعه کردند. برای حل مسائل سخت خلافت. بردندش در شورای شش نفره. ایستاد پای قرآن و رسول الله (ص). باز هم کنارش زدند. مردم بعد از بیست و پنج سال آمدند برای بیعت. بیعت کردند اما مردمی خسته بودند. او؟! خسته نبود. تلاش کرد. مردم را جمع کرد. راه برد. مردم اذیتش کردند. دشمن خلخال از پای زن یهودی درآورد و از احدی صدا بلند نشد و به مقابله برنخاست و فرمود از این صدا بلند نشدن و ساکت بودن مسلمانان، اگر کسی بمیرد جا دارد. آخرش، در محراب به خون خود غلتید. خیلی تصویر قشنگی است. آن نوجوان سیزده ساله. ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا شصت و سه سالگی. کوتاه نیامد. من خیلی دوست دارم این تصویر را. تصویر کوه در برابر باد و باران و طوفان. 

 

18.
می دانیم چی درست است و چی غلط. نمی دانیم؟! اما کوه نیستیم. اگر یک بار از دیوار سفارت آمریکا بالا برویم، بیست سال بعد مخالفش عمل می کنیم. که خسته شده ایم. که حوصله نداریم. که ما از انقلاب برگشته هاییم و انقلاب تان برای خودتان و شما اصلا سرد و گرم نچشیده اید! مگر نه؟! 

 

19.
روزی دوست داشتم مجلس عروسی، مجلس اهل بیت علیهم السلام باشد. تصویر نوجوان. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را... 

 

20.
ایستادن، تصویر قشنگی است:
قسم به وعده شیرینِ من یمت یرنی
که ایستاده بمیرم، به احترام علی

 

21.
زندگی چیز دیگری شده است
تا به نامت رسیده ایم حسین
ما که هر وقت گفته ایم خدا
از خدایت شنیده ایم حسین

 

22.
بچه ی هیئتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

 

23.
من همانم که پسندید و پسندیده نشد

 

24.
سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از جنسی که من دیدم... تو را دق می دهد

 

25.
جگرم را وسط گذاشته ام

به همه گفته ام نظر بدهند...

نظرات  (۱۵)

12. دوست های من که دختر های مذهبی بودن الان بعد ازدواجشون همگی راضی اند🤔
البته شخصیتشون قبل ازدواج هم همین مدلی بود تقریبا

نمی دونم..
من حس می کنم به همسرشون خیلی بستگی داره

یه زن اگه کل دنیا بر علیهش باشن ولی همسرش پشتش باشه براش مهم نیست
پاسخ:
سلام

ان شاءالله پنج شش سال دیگه هم همین بازخورد رو بدن و ان شاءالله زندگیشون پر برکت تر از قبل بشه...
شما تا حالا کتابی دیدید با اسم "پدران و کودکان بهشتی"؟
یا مثلا "نقش مردان در تمدن سازی" !
یا مثلا "راه سوم مرد" ! در بیانات آیت الله خامنه ای؟؟
نه...
انگار جامعه تصویب کرده که برای یه مرد ، مرد بودنش کافیه و نیاز به چیز اضافه تری برای ارائه در جامعه نیاز نداره

اما یک زن جطور؟
دانشجو دکتری شیمی آلی باش، ازدواج هم کرده باش، بچه هم داشته باش، یک پیج کارآفرینی زنانه کیک پزی هم داشته باش، سر کار بیرون هم برو !!!!

همین میشه اون بار سنگینی که شما بالاتر گفتید از آدم خوراک یه چیزی می سازه که نمی گم...

نمی گم نمیشه ها ... میشه . ولی بحث توقع جامعه است...

البته در مورد آقایون شاید نبودم تو فضاشون که توقع جامعه ازشون رو درک کنم که ممنون می شم صحبتم رو اصلاح کنید
پاسخ:
سلام

وسواسِ توقع داریم
همین وسواس توی عرصه سیاسی اجتماعی هم وارد شده
اسمش رو میذارن هزینه سازی...
که فلان کار تو هزینه سازی کرد... بهمان کار تو هزینه سازی کرد... 

نمیگم نیست. نمیگم نباید باشه. نمیگم محدودیت. نه. اما وسواس داریم قطعا... آدم وسواسی هم درمانش رها کردنه، نه بیشتر تفحص کردن
خب خدا امواتتو بیامرزه رها کن و زن بگیر خوراک سگ نمیشی
شبیه کسایی حرف میزنی که بچه نمیارن چون کشور در معرض مشکلاته چون لایه ازن سوراخه چون محیط زیست توسط انسانها آسیب می بینه

برو و زن بگیر
از دهاتهای یمن بگیر که کم توقع باشه
ولی بگیر
پاسخ:
سلام
تا معضل تفکیک زباله از میدا و همچنین گرم شدن کره زمین و آب شدن یخ های قطب و آسیب به زیستگاه پنگوئن های مهربان و خرس های قطبی نامهربان حل نشه، من هم اقدامی نمی کنم :((
چطوری دلتون میاد نسبت به زیستگاه فک ها بی تفاوت باشید؟ :( پس انسانیت کجا رفته که هر موقع کارش داریم در دسترس نیست و بیزیه؟! :(

یمنی هم به کار من نمیاد... خوابیدی یهو با لگد میزنه بیدارت می کنه و میگه پاشو برو یه کشتی اسرائیلی که از دریا رد میشه رو شکار کن! وسط خواب من -_- روی خواب حساسم! روی تنبلی... خط قرمزمه... زهیر که نیستم یه زن بیاد زندگیمو از باتلاق نجات بده :(
۱۰ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۵۷ ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
سلام
چقدر شبیه فانتزیای من بود
چقدر دوست داشتم که...
بماند.
چی میخواستم بشه، چی شد!
زیاد سخت نگیرین ماهیچ کاره ایم، همه چی دست بالاسربمونه.
بسپارینش به خود.
زندگی یعنی همین دیگه!
باید با ناملایمی ها و ناخوشایندی ها روبروشد و جنگید
زندگی یعنی هرلحظه ش امتحان الهی
شاید زهیر نباشید ولی میتونید از آسیه درس بگیرین ویادبگیرین که درکنارفرعون هم میشه بهشتی شد:))
از فرعون بدترکه نمیخواد بیاد!
:)
پاسخ:
سلام

ان شاءالله بهترین ها نصیبتون...


چی شد مسئله ازدواج من اومد وسط؟! فکر کنم از اون متن هایی شده که خیلی کژتابی داره...

عروس نیومده وقتی می فهمه بهش می گفتن فرعون = خودکشی + پوکر

یا مشکلات پنگوئن ها حل میشه یا هیچی! از من توقع نداشته باشید سر پنگوئن ها کوتاه بیام -_-
شما چنتا کامیون جهاز داری با این حاضر جوابی و هوش و گوش
اجازه بده زن بیاد شما رو بگیره
با اجازه بزرگترها ....بله؟؟؟؟
پاسخ:
پنگوئن ها خط قرمز منن
فرعون جون هم ارزونیتون... بله نمیدیم بهتون
۱۲. من یه خانم سراغ دارم که بعد ازدواجش از خودش متنفره، که اونم قبل ازدواجش هم از خودش متنفر بود. باقی موارد هیچکدوم متنفر نیستن. چرا باید باشن؟
پاسخ:
سوء فهم هاییه که گاهی برای آدم درست میشه دیگه...
میشه بگید از چه جهت به این نتیجه رسیدید؟ به چه دلیل باید متنفر بشن؟ میخوام منشا رو پیدا کنم
پاسخ:
داخل متن سعی کردم همین رو توضیح بدم
که توقع داره آسیب می زنه
مثل آدم وسواسی که سعی می کنه یه کاری کنه حتما نمازش قبول باشه ک نکنه نمازش غلط باشه، متوقع هم سعی می کنه بهترین آدم باشه
توقعی که خیلی اوقات برآورده شدنی نیست و اون زن هم تقصیری نداره
اما خودش یا پیرامون ازش انتظار دارن هر جور هست اون توقع برآورده بشه
نسخه مسخره پسرونه اش میشه: اگه پدرت پولدار نیست تو مقصر نیستی ولی اگه پدر زنت پولدار نیست تو مقصری.
کسی که پول نداره= بی عرضه
کسی کاری نداره تو چرا پول نداری. اگه ماشین خوبی داشته باشی حرفهات خریدار داره. رخشی که از رستم مشهورتر شده.
همین نگاه در مورد خانم ها هم هست. پست دیشب مال اعلام انزجار و نفرت یه مادر دیگه از همسری و مادری ش بود. اهل بیان نیست و توی صفحه اش نوشته بود این رو.
چون شاغله. چون دو سال اول اگه کنار بچه نباشه بچه نمی دونم چه دردی می گیره. چون سعی می کنه بچه رو کنترل کنه ولی نمی تونه. چون سعی می کنه فرزندآور باشه ولی کم آورده. چون مادرش هم اومده کمکش و تمی دونه الان همسرش از حضور مادرش راضی هست یا نه پس همسر خوبی نیست. چون ...
من از یه حس مقطعی صحبت نمی کنم... اینکه یکی وقتی لباس عروس تنشه خوشحال باشه و وقتی رخت عزا تنشه بدحال که اصلا محل بحث نیست.
دقیقا از حسی حرف میزنم که چند ساله سایه انداخته روی همه تصمیم های زندگی. از مسافرت گرفته تا فرزند بعدی و شغل و تفریح و همه چی...
خانمها ازش تعبیر می کنن به "حس ناکافی بودن"
فلش این حس رو هم گاهی می چرخونن به سمت شوهر و اطرافیان.
من از این دارم صحبت می کنم
نفرتی که دوست داری برگردی دورانی که شرایط این نبود. تو بودی و خودت و خودت.

کل متن سعی کردم یه دست و پایی بزنم برای تشریح این مطلب
حسم اینه که تقریبا همه گرفتارن به این حس
حس نارضایتی عمیق جلوی رفتارهای بعدی رو میگیره
جدیدی ها رو می کشونه به تراپی
بی موالات ها رو به عشق قدیمی و ...

حالا با این توضیحات یه بار دیگه به اطرافیانتون نگاه کنید
شاید همراه شدید با حرفم
شاید هم نه و همون سوءبرداشتی بود که من گفتم
گاهی من هم زیادی حساس میشم
چرا اینجا قراره حذف بشه؟
پاسخ:
سلام
بنا نیست حذف بشه
کژتابی متنه
۱۰ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۵۹ ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
خیلی ممنون وهمچنین برای شما

خب از یه قسمتی از متن کشیدیمش بیرون دیگه،قسمت ۱۰ و۱۱ کاملا مشهوده:)

به عروس نیومده که نمیگین چی گفتیم چون کلا وبلاگتون رو منفجر می کنه

درمورد بند۱۲ درسته یه خانم بعداز ازدواج به دلیل حس ناکافی بودن ازخودش متنفرمیشه،شاید همه اینطور نباشن ولی اکثرشون همینن.

بعداز ازدواج خودشونو فراموش میکنن واولیت زندگیشون همسروفرزندشون میشه ومدام درذهنشون تکرار میشه آیا از من راضی هستن یانه!

ریشه مشکل کجاست

میشه حلش کرد برای اینده؟
۱۷:لذت بردم +
۱۸:شاید همین نسل اگه زمان انقلاب بودیم امام خمینی ازمون قطع امید میکرد و بیخیال انقلاب میشد:) خیلی بی انرژی و بیحالیم

یه سوال اینکه این بندها بهم ربط دارن یا هرکدوم مبحثش جداست؟ ゚ー゚
پاسخ:
بد برداشت شده... منظورم این نبود که می فرمایید...

نه دیگه من لو میدم همه چی رو! تک تک تون رو لو میدم! حالا مگه یه هدیه درخوری باعث بشه چشم پوشی کنم و نذارم عروس نیومده فرعون بازی دربیاره!

حالا من مقیدش کرده بودم به مذهبی ها... شما که دیگه توسع هم دادید...

به اینش فکر نکردم راستش! ولی می دونم تقاضاهای بقیه قطعا موثره...

توقع! توقع بیجا... که ریشه زده توی همه جای زندگی. همه جا! یکی دو تا پست قبل تر اشاره کرده بودم که به اسم «حق گرفتنی است» دارن ما رو حیوون بار میارن. حق گرفتنیه. بله. اما حیوون بودن فرق داره. دریدگی در برابر پدر و مادر مثلا اسمش گرفتن حق نیست. زندگی دینی این مدلی نیست که یقه پدر و مادر رو جرواجر کنیم که... . نمی گم همه چی رو فدا کنیم. اما به گمانم یه سری کارها اصلا کار ما نیست. متاسفانه ما عادت کردیم به این که سرت توی زندگی خودت باشه. وقتی سرت توی زندگی خودت باشه، واسطه گری ها از بین میره. واسطه گرفتن حق. علی صفایی این رو میگه. میگه که من برای خودم نمی تونم بلند بشم برم پول بگیرم و آبرو خرج کنم مثلا، ولی برای تو که می تونم! مشکلی پیش میاد، اولا بقیه خبردار نمیشن! ثانیا خبردار بشن هم «سرت به کار خودت باشه» و «نکنه بعدا برامون دردسر بشه». انگار ما اومدیم که کلا دردسر درست نکنیم! من به شوخی میگم گاهی که خود خدا هم با خلق انسان سردرد درست کرد دیگه! ملائکه صداشون بلند شد که بابا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء؟! یعنی مشخص بود که قراره خون و خون ریزی و دردسر درست بشه. حالا ما هی دنبال اینیم که هیچ جا، هیچ دردسری درست نشه. اینم خودش توقع بیجائه. واسطه ها از بین رفتن. به ما هم میگن حق گرفتنیه. میریم پاچه میگیریم. عاق والدین میشیم به خاطر دو قرون وظیفه ای که گردنشونه! کار من نیست آخه! واسطه خودش بره حرف بزنه و حل کنه. (واسطه در ازدواج رو نمیگم! کلی دارم میگم... واسطه هایی که حل می کنن مشکلات رو)
روی این طرح فکر کنید... یه کم ایدئاله. یه کم هم با واقعیت فعلی فاصله داره. بخوایم این رو اجرا کنیم به مشکل می خوریم! باید وایسیم یکی بیاد مشکلات ما رو حل کنه... یه پلی بین واقعیت و آرمان لازم داریم... من الان صرفا آرمان رو توضیح دادم...
حالا فکر کنید توقعات هی کم و کمتر بشن... طبیعتا اون حس رضایت بالاتر میره

رضی الله عنهم و رضوا عنه...
و
ما رایت الا جمیلا
و یا اون که نمی دونم درسته یا نه ولی مرسومه می گن حضرت (ع) فرمود: الهی رضاً برضائک راضیة بقضائک لامعبود سواک... 

امام ره بی خیال نمیشد... اولین نامه سیاسی امام ره که توی صحیفه نور هست رو ببینید. همون مطلع نامه می نویسه: قل انما اعظکم بواحدة ان تقوموا لله مثنی و فرادی... تنها هم بود باز هم جلو می رفت امام ره... 

سعی می کنم به هم ربط داشته باشن
حالا چقدر این میسر میشه... خب! گاهی ربط هاش خیلی کمرنگه... در حد رنگ خاکستری پنج درصد روی سفیدِ محض! مورچه ای سیاه بر روی سنگی سیاه در دل شبی ظلمانی!
چون امروز توی این مطلب چنتا لبخند شیرین مهمون شما شدیم، جایزه دارین . اونم اینکه تو صحن حضرت عبدالعظیم براتون دعا کردم، شما و اونایی که در بچه آوردن نگران پتگوئتها و بشریت و رشد نفسانی خودشون و ....هستن
با تشکرات اضافه. خبرشو برای ما بنویسین
حضرت عبدالعظیم خیلی زود حاجت میده
پاسخ:
سلام
ممنونم از محبتتون
خدا برکت رو بیشتر از قبل به زندگیتون سرازیر کنه
چرا باید اینجا حذف بشه آخه :(

امیدوارم حذف نشه.....
پاسخ:
سلام
اینجوری که شما می فرمایید من فکر کنم باید حذف کنم!
کژتابی بند اوله... جدی نگیریدش
۱۱ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۰۷ ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
این اسمش باج گیری نیست؟
:))

این مشکل همه خانوماست؛ دیدم، ولی مذهبی بیشتر چون توقع ازشون زیاده.من خودم تا چند سال پیش همین حس رو داشتم.ولی یجایی دیدم که خیلی حالم بده ، پیش مشاور که رفتم گفت همه چیو همه کسو ول میکنی و دلت برا هیشکی نباید بسورزه، اول خودت باید مهم باشی.تا کسی ازت کمک نخواست نرو،خودتو کوچیک نکن(قبلنا به ماگفته بودن هرجاکاری از دستت براومد دریغ نکن ازهیچکس!).زیاد روی اعتماد بنفس داشتن تاکید کرد.حالا نمیدونم حرفاش درسته یا نه.من یه اخلاقی دارم تاعقلن یه چیزی رو قبول نکنم انجامش نمیدم.عقل من با زندگی امامامون که مقایسه میکنه بعضی مشاوره هارو میبینه یجای کار اشکال داره!حضرت زهرا یه کار دیگه میکردن تواینجور مواقع!چرا اینجا میگن این کارو بکن؟بعضی وقتا به خودم که میام متوجه میشم داشتم گول حرفارو میخوردم و راهو اشتباه میرفتم.

دقیقا همینطوره✔️ شماهم متوجه شدین هیچی سرجاش نیست؟
این خیلی دردناکه!واینکه گفتین فقط یه گوشه ش بود.

بله بله میدونم (مزاح بود)

ماهم سعی میکنیم این طیف رنگارو حفظ کنیم موقع خوندن:)
پاسخ:
کارمزد حفظ اسراره :(

درمان وسواس همینه... رها کردن! یه مقطع بنظرم آدم باید رها کنه... بعدش البته همینه که شما می فرمایید... برگرده به زندگی عادی و انجام فعالیت ها. روند کلی روانشناسی فعلی روی حفظ حالت موجوده و ایجاد یه حالت امن و استیبل و پایدار! بیشتر از این چیزی نمی خواد. این هم مشخصه که ایراد داره. اما اون قسمت رها کردن مقطعی بنظرم درسته. حالا توقعات همه جانبه! توقع از خود و توقع دیگران و ... . بعد این مرحله موقت که رد شد، تمرکز کنیم روی وظیفه. همون که شما فرمودید زندگی حضرت زهرا  سلام الله علیها متفاوت بود.

بله...

ممنونم از محبتتون و همه کسانی که اینجا رو می خونن... گاهی حوصله ام نمیگیره حتی ویرایش کنم... جمله بندی ها رو که می خونم دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار... ممنون که لطف می کنید و میخونید
۱۱ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۴۵ ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
:|

بله میتونم بگم که حالم با رها کردن خیلی بهتر شد.وپیشنهاد میکنم به همه که یه مدت همه چیو رها کنید و به خودتون اهمیت بدین.درکل خودتونو دوست داشته باشین مغز که عادت کرد دوباره برگردین به زندگی.(همون که شما گفتین)


نفرمایید!خیلی هم عالیه
ما همه استفاده میکنیم از نوشته هاتون
عاقبتتون بخیر ان شالله
پاسخ:
طبیعتا جواب هم اینه که شما میتونید رها کنید و ما نمی تونیم و وظیفه داریم... اینجور جاها جواب هم اینه که وظایف هم به حداقل برسه... بنظرم. آدم نمیشه غذا نخوره! ولی میشه کم غذا بخوره...
نمیدونم چند نفر این کامنت رو میخونن ولی مجبورم این رو دوباره تصریح کنم که این درمان، موقته. الجار ثم الدار اصله. باید زود به اصل برگشت... 

بزرگوارید
خدا عاقبت همه مون رو به خیر کنه
۱۲ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۴۵ آفتابگردون ...
میشه هر چهار شماره یکبار رو یه پست جداگانه بزنید لطفا؟
تغییر کردن درمواجهه با زمان و جامعه درست وقتی که اصول رو زیر پا بذاره اشتباهه وگرنه باعث پیشرفته و نباید مقاومت بیجا کرد. انعطاف اصل مهم پابرجا موندن زندگی هاست. شرط شروع هم اینه که دونفر اینقدر نگاهشون به زندگی و اهداف آینده مشابه باشه که بتونن رفیق صمیمی همدیگه باشن. من کنارم مذهبی ازدواج کرده خوشبخت و خوشحال (با وجود بالا پایینا ) چند مورد محکم دارم. دقیقا به دلایلی که گفتم تونستن دوستای خوبی برای هم بمونن.
راستش بالاپایینای زندگی فکر نمی‌کنم توی همچین ازدواجهای بتونه خوراک سگ بگیره. اونایی که به طمع مال و ثروت و جایگاه اجتماعی و.... یا با چشم بسته و بدون آگاهی درست و حسابی وارد ازدواج میشن، شکست میخورن.
پاسخ:
سلام
متوجه جمله اول نشدم. یعنی چی بشه؟!

یه سری مسائل مال زوجینه. به قول شما با انعطاف حل میشه. یه سری هاش البته اختصاصیه و تقریبا طرف مقابل کاری از دستش برنمیاد جز امید دادن. مثلا اینکه خانم بخواد جزو افراد تامین امنیت هواپیما بشه! مرد چی کنه؟! بره صحبت کنه با سازمان تامین امنیت هوایی(!)؟! یا مثلا آموزش های رزمی رو توی خونه راه بندازه؟! بعد خانم استخدام شد و توی کارش به مشکل خورد، مرد چی کنه؟! یه مثال مسخره زدم که بگم همه مسائل یک نفر درون خانواده تعریف نمیشه. جامعه هست بالاخره. و درون فرد! خانواده فقط بخشی از این مسائل رو پوشش میده، نه همه اش رو. انعطاف بخشی رو می تونه جبران کنه. بقیه اش؟!

اونا که دیگه هیچی... کاری با اونا ندارم کلا...
۱۲ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۳۷ آفتابگردون ...
پست های شما قسمت‌هایی داره که شماره گزاری شده. میگم هر ۴ شماره یک پست بشه که یه کوچولو کوتاه‌تر بشن.
اهداف شخصی هرکسی مربوط با تلاش و عزم و استعداد خودشه. طرف مقابل میتونه حمایت روانی بکنه یا توی کارای خونه بیشتر کمک کنه. اینکه نشد تقصیر شوهر بشه دیگه برمیگرده به بلوغ فکری. بلوغ فکری و عاطفی و... رو موقع خواستگاری باید لحاظ کنیم. اگه نکردیم میشه همین و بقیشو نمیدونم! شاید مشاور بتونه کاری کنه شایدم نه.
واسه همین سخت ترین مرحله انتخابه
پاسخ:
اونجوری هم بنویسم باز مجبور میشم به پست های دیگه لینک بدم! یه جورایی به هم مرتبطن... درسته یه کم بی ربطن ولی مرتبطن
میدونم خیلی وقت خوندن ندارن خیلی ها... ولی همیشه برای بلند نویسی توی وبلاگ سه تا استدلال داشتم. یکی همراهی نکردن با موجِ کوتاه خوانی! سریع یه حرف میزنن و میرن. نه اینکه لازم نباشه، هست ولی بنا نیست همه این مدلی جلو برن. موج این مسئله باعث میشه آدم ها از کتاب فاصله بگیرن. چون کتاب طولانیه. استدلال دوم هم این بوده که من خودم معمولا اگه از نویسنده ای خوشم بیاد، بیشتر نوشتنش هیجان زده ترم میکنه! برعکسش هم هست. که اگه کسی روی اعصابم باشه، یه کلمه هم می نویسه میره روی اعصابم. سومین استدلال هم اینه که اینجا برای خودم می نویسم راستش... یعنی جمع بندی می کنم یه سری مسائل رو توی ذهنم! بعدا که میام میخونم، برای خودم خوبه. اینجوری حس می کنم. 

یه جا گفتم که وقتی مسئله ای حل نمیشه، جهت مشکل میچرخه به سمت همسر یا حتی خود فرد. همین حرف شما. من حرفم سر همونیه که شما اسمش رو میذارید بلوغ فکری که به نظرم بیش از فکر باید باشه و با فکر تنها حل نمیشه. که مسئله توقع رو توی خودمون حلش کنیم. این مسئله بخواد حل بشه هم با گرایش به سمت وظیفه ها حل میشه. خلاصه پیشنهاد من توی متن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.