1.
دوست نداشتم در این وب خودنویسی کنم. خودنویسی برای من انتحار است. چند وقت مقاومت می کنم و بعدش هم وب را حذف. علاقه دارم از خودم بنویسم ولی حالا به هر دلیلی حس می کنم نباید خود نویسی کنم در این وب و خوش به حال شما البته! کمتر می خوانید. حالا ولی این یکی را می خواهم بنویسم. بر خلاف قاعده ای که برای خودم گذاشته بودم. و بر خلاف یکی دو تا قاعده رفتاری دیگر که شاید اواسط پست متوجه شکسته شدنشان بشوید.
2.
همان ایام که پیامک داداش لبخند روی لبم می آورد و آخر شب ها پیامک بازی می کردیم و روضه پشت روضه می فرستادیم برای همدیگر، همان موقع ها توی شرم و حیای طفولیتم گفته بودم که مجلس عروسی هم باید هیئت بشود. فانتزی های طفولیت. همان جا که حس می کنی زندگی آینده یعنی همین زندگی ای که داری، به علاوه یک نفر دیگر برای رفع برخی مشکلات و پیشرفت و ارتقا و از این حرفها. همان جایی که فکر نمی کنی و حواست نیست که طرف مقابل هم همینگونه تو را فرض می کند! یعنی برنامه های ثابت زندگی ش را می خواهد داشته باشد به علاوه تو. دو تا محدودیتِ محض که اندکی در زندگی جا باز کرده اند برای ورود نفر جدید که سریع هم در را ببندند نکند سرما داخل بیاید! فانتزی آن ایام را دارم می گویم. جایی که حس می کردم من بچه هیئتی ام و باید همه جای زندگی ام رنگ و بویِ...
3.
من خیلی ادعا داشتم. خیلی! از این جا تا همان جایی که شما نشسته اید ادعا داشتم! بلکه بیشتر. توی سفرهای اردویی من بودم که روی خاک می خوابیدم. من بودم که اگر غذا کم می آمد سعی می کردم با نان خودم را سیر کنم. من بودم که... . انسان را باید در سفر آزمود! مگر نه؟! من جواب پس داده بودم! بارها. تا اینکه حجره نشین شدم. همان اوایل فهمیدم چهقدر اوضاع اسفناکی دارم. زندگی یک هفته ای اردویی کجا و زندگی با هم حجره ای کجا؟! یک هفته سفر تمام می شد ولی حجره؟! بود. بود. بود. بود. بود. بود تا شاید دو هفته یک بار کمتر از بیست و چهار ساعت می رفتی شهر خودت و نفسی می گرفتی و برمی گشتی. زمین تا آسمان این سبک زندگی با سفر اردویی متفاوت بود. همان جا بود که اولین بار بعضی عیب هایم رخ نشان داد. چنان کوبیده شد توی صورتم که.
4.
برخی مسائل را بعد از حجره نشینی تازه فهمیدم. اولین بار که هم حجره ای ام پرسید صبحانه چه می خوری؟! گفتم نان و پنیر. گفت غیر از آن؟! گفتم هیچی، نان و پنیر می خورم همیشه. گفت یعنی هفت روز هفته نان و پنیر می خوری؟! گفتم بله. تعجب کرد. تازه فهمیدم که تنوع غذایی جزو لاینفک تغذیه خیلی هاست. فکر کن برای هر وعده باید بشینی فکر کنی که چه چیز جدیدی بخوری؟! کلافه ام می کرد! اصلا این را درک نمی کردم. گستره غذاهایی که می خوردم هم کلا زیاد نبود. هنوز هم رفقا مسخره می کنند که «اگه نمیگی دوست ندارم و نمیخورم ما میخوایم فلان چیز رو بخوریم. میای؟» و نمی خورم را می شنوند. «بعدا زنت بی چاره میشه از دست تو! هیچی نمی خوری که» را تحویل می دهند. و من کلافه از هر وعده فکر کردن به غذایی جدید! به اینکه «اگه کنار این غذا فلان چیز هم بود...». نمی فهمیدم. غذا، غذاست دیگر! مخلفات کنار غذا را درک نمی کردم. نه اینکه در سفره ما نبود، بود. من غذا را می خوردم و تمام. یا «اول آب گرم و یا چای. بعد کمی سوپ. بعد معده که آماده شد چند لقمه ای نان و پنیر مثلا. نهایتا آخر شب شام اگر میل داشتی» برای افطار! ما از این بازی ها نداشتیم! این اواخر مادر کمی برای خوردن چایی قبل از هرچیز اصرار می کند و الا مستقیم با سر می رفتم توی قابلمه! همین تفاوت سبک غذایی، شاید جزو اولین چیزهایی بود که فهمیدم. من از سبک زندگی بقیه تعجب می کردم و بقیه از سبک زندگی من. حالا نه اینکه در حجره نشینی این چیزها پیدا می شود! نه. مخلفات کلا نادر است. و النادر کالمعدوم. سوپ و لقمه نان و پنیر و ... هم تئوری بود. از زندگی های قبل از حوزه شان می گفتند.
5.
یکی از مسائلی هم که بعد از حجره نشینی و تماس نزدیک با زندگی بقیه متوجه شدم توقع بود. پدرم که نبود معمولا در خانه و مادرم هم همین که می دید نماز می خوانم و مسجد می روم و دانشگاه و درس، برایش بس بود. این اواخر تحت فشارهای بقیه پدر گاهی می گوید که تو چرا کار اقتصادی خوبی نداری؟! تحت فشارهای بقیه هم راستش این است که بقیه توقع دارند من کار اقتصادی نان و آب داری داشته باشم و پول پارو کنم و از کنار این پول پارو کردن من، آن ها هم به نان و نوایی برسند. می دانم کمی مسخره است ولی واقعیت است. یکی از رفقای من یک بار کاملا جدی می گفت که من پدر پولدار ندارم و فامیل پولدار ندارم (بماند که دارد و همین الان هم زندگی اش بر پایه همان پولداری دارد می چرخد!)، کاش حداقل رفیق پولدار داشتم و تو هم که هیچی نداری! کاملا جدی و نه شوخی. یعنی توقع داشت من پول داشته باشم که زندگی او راه بیفتد. حالا عده ای هم به پدر ما چشم دوخته اند که زندگی شان راه بیفتد و من سد این مسیر شده ام. شما فکر کن! یعنی اگر پول داشته باشی می گویند پولِ مفت که ریختند حلقوم شما و این بساط برای هرکی نشد برای شما که شد! پول هم نداشته باشی اعتراض می کنند که چرا نداری؟! من همیشه سرم را بالا می گرفتم و می گفتم همینم! همین. همین لباس هایی که می بینید. همین که بارها رفقا گفته اند تو اگر لباس هایت را عوض کنی، گمت می کنیم. بس که می پوشم شان تا بپوسند. و این را هم درست می دانم. بعد از یک جا به بعد دیدم اگر روی عقایدم بخواهم پا فشاری کنم، مسخره می شوم. با تعجب نگاهم می کنند. فرزند زمانه باید باشی و فرزندان زمانه اگر خریت کردند تو هم جوری که فکر کنند تو هم خری، کمی با آن ها همراهی کن ولی خیلی خر نباش! استراتژی همیشگی بچه مذهبی ها. حالا بقیه انتظار داشتند... توقع داشتند... من هم راستش دقیقا از آن هایی هستم که کسی اگر توقعی ازم داشته باشد می کشم زیر میز بازی. اگر جایی تعهدی چیزی داده باشم، حرفی نیست ولی اینکه از راه نرسیده، نخراشیده نتراشیده بیایی توقع داشته باشی، نه راستش! اهلش نیستم. بد هم برخورد می کنم. و البته که مواجه شدم با کسانی که عالم و آدم از آن ها متوقعند و چه می توانستند بکنند جز همراهی با عالم و آدم؟! من همین الان هم توانمندی جدیدی پیدا کنم سعی می کنم خیلی بروز ندهم! که نکند توقعی برای کسی ایجاد شود. راحت می گویم فلان چیز و بهمان چیز را بلد نیستم. ولی خب بقیه توقع دارند! انتظار دارند که تو فلان...
6.
توقع، گاهی توقع از خود هم هست. توقع داری که انیشتین باشی. نمی شوی. بعد مجبور می شوی خودت را تکه پاره کنی برای انیشتین نشدن. و حالا تو یکی هستی از میلیاردها نفر تکه پاره شده ی کره ی زمین.
7.
این ها مواجهه های اولیه من بود با برخی ناشناخته ها. الانی ها به آن چه می گویند؟! تجربه اندوزی؟! همان. کوله باری از تجربه دارم الان. فهمیده ام خیلی بوق هستم. بوق را هم نمی خواهم توضیح بدهم راستش شما که نمی آیید بوق بودن من را برطرف کنید! پس بدانید که چه بشود؟! همان خصلت های خوبم را بروز می دهم که بعدا با احترام و تکریم از من یاد کنید. بله! می گفتم. فهمیده ام که بوقم. فهمیده ام که نباید روی بوق زوم کنم. فوکوس روی بوق، بدتر می کند کار را. فهمیده ام که راه حل درمان بوق، مشغول شدن به کاری است که وظیفه من در آن است. مشغول که بشوم یک دفعه می بینم، عه! بوق هم درست شد و الان دیگر بوق نیستم. تبریک به من! تبریک به تو! تبریک به همه.
8.
گاهی سعی می کردم این تجربه ها را منتقل کنم. مشاهدات را. البلیة اذا عمّت طابت. که طرف مقابل بداند تنها نیست. کمی از بالا به مسئله نگاه کند. تا شاید حجم توقعی که از خودش دارد کمی کاسته شود. که این فروکاستِ توقعی، در نهایت منجر به پیشرفتش شود. یعنی الان توقع بی جا مانع کسب شده! نمی گذارد به چیزی فکر کند. مدام دارد فکر می کند که من چرا جراح مغز و اعصاب نشده ام در بیست و یک سالگی؟! و همین فکر نمی گذارد به چیز دیگری فکر کند. سرش را فرو می برد در زندگی خودش. بیرون هم نمی آورد. خدا نکند کمی مشکل هم داشته باشد. این سر فرو رفتن به سر قطع کردن در همان مشکل منجر می شود! دیگر جسم بی سر می ماند و مشکل و سری که در مشکل غلطان است! جدی می گویم. نگاه کنید به زندگی های اطراف. شاید من دارم صورت مسئله را پاک می کنم ولی به هر حال هر چه که هست، ما الان توقعات فزاینده ای داریم که هیچ وقت تمام نمی شوند و زندگی را زهرمار کرده اند. و این توقعات، یا از خود ما تولید شده و یا از بیرونِ ما. و در هر دو صورت هم زندگی را به ما زهرمار کرده، هم ما را از وظایفی که داریم غافل.
9.
اینکه کسی متوجه وظایف اجتماعی اش نشود، این خودش مشکل است! هرکس را نگاه می کنی سرش توی مشکلش غلطان است و حرف هم که بزنی «به خدا دیروز رفتم تعمیرگاه و ...» را تحویلت می دهد. من خودم تنبلم! کلا هم دوست دارم بروم یک گوشه برای خودم بازی کنم ولی انصاف بدهید که دنیا برای ما نمی ایستد! دشمن ما بیخ گوش ما برای ما دارد تصمیم می گیرد. اگر نجنبیم، چند وقت دیگر می جنبانندمان! امیدوارم با این چند جمله یک توقع جدید از خودتان برایتان ایجاد کرده باشم و باز بیشتر در مشکل فرو رفته باشید!
10.
حالا فکر کن توقعِ خودت از خودت، با توقع جامعه از خودت، با توقع اطرافیان از خودت سازگار نباشد. اوف! چه شود. یعنی یک طناب بر پای چپ. یک طناب بر شکم. یک طناب هم بر دست راست. طناب پای چپ به ماشین بسته شده و به سمت شمال. طناب دست راست به ماشین بسته شده و به سمت جنوب. طناب شکم هم به هلی کوپتر. یک دو سه می گویند و هر سه با هم شروع به حرکت می کنند. چه می ماند؟! آفرین. خوراک سگ.
11.
آن قدری که من با دقت در زندگی بقیه و اعترافات پنهان و آشکار، خواسته و ناخواسته شان فهمیده ام این است که ما تقریبا در مقوله ازدواج، اگر پیش از آن با مقوله خوراک سگ مواجه نشویم، بعد از آن حتما خواهیم شد. حجم توقعاتِ بالا از خود، حجم توقعات بالای همسر از تو، حجم توقعات بالای خانواده تو از همسر و خانواده اش، حجم بالای توقعات همسر و خانواده اش از خانواده تو، حجم بالای توقعات جامعه از تو و همسرت و هزار حجم بالای توقع دیگر که زندگی را زهر می کند.
12.
دوست ندارم این سوال را بپرسم. ولی یک بار به این مسئله فکر بشود بنظرم بد نیست. کلا خانمی را سراغ دارید که... اصلاح می کنم. خانمی مذهبی را سراغ دارید که ازدواج کرده باشد و بعد از خودش متنفر نباشد؟! یعنی مثلا بگوید من دارم الان از زندگی لذت می برم و اگر از خودم متنفر هستم هم ده درصد است و خیلی نیست. هوم؟! سراغ دارید؟! کاری به ادا و اطوارها و جلوه های هنری زندگی ها ندارم. از واقعیت سوال می پرسم. از فکر های آخر شب. از گریه های گاه و بی گاه. واقعا کسی را سراغ دارید؟!
13.
حالا چه کار می شود کرد؟! برویم سمت تعدیل خواسته های خود؟! تعدیل خواسته های بقیه؟! خودشناسی؟! به دست آوردن توانمندی های زیاد؟! عضویت در کانال خانم های ادایی جهت گرفتن دستور پخت جدید؟! عضویت در گروه مردانِ نیک اندیش جهت یادگیری فنون دلخوش کردن همسر به زندگی؟! نمی گویم نباید عضو شد و نباید یاد گرفت. ایرادی ندارد. گاهی لازم است. اما این ها نمک اند. شما هی نمک بپاشی مشکل که حل نمی شود. می شود؟! کوتاه مدت نگاه نکنیم! اینکه من فن بیان یاد گرفتم و وقتی حرف می زنم همسرم اصلا از ذوق بال در می آورد، مال سه ماه است! تو می خواهی 78 سال با این آدم زندگی کنی. 10 سال بعدت را بگو. با فن بیان که نمی شود زندگی را چرخاند! بله، نمک می توان پاشید. آن هم اگر زیاد بشود شور می شود. ولی زندگی را نمی توان چرخاند.
14.
یک جایی همسر شهید اندرزگو مصاحبه کرده بود و گفته بود که در زاهدان، من بودم و فرزندانم و سید علی هم نبود. صاحب خانه که فهمید ما شیعه ایم قصد کرد سر همه مان را ببرد. همسرش مانع شد. (اگر داستان را درست تعریف کنم). سید علی نبود و سختی و ترس، ولی آرامش بیشتری داشتم تا الان! خب. دوست دارم تحلیل ها پیرامون این حرف همسر شهید اندرزگو را بشنوم. تک واقعه بوده؟! می شود گفت. آن آدم ها دیگر تکرار نمی شوند؟! این هم حرفی است. زمان انقلاب با الان فرق داشته؟! این هم جوابی است. و هزاران جواب از این قبیل، برای ادامه دادن عضویت در گروه مردان نیک اندیش و خانم های ادایی. کیلو کیلو گول جهت مالیدن به سر.
15.
ایستگاه خیابان روزولت را در دست گرفتم و دارم می خوانم. سه چهارمش جلو رفته تقریبا. مدام دارم به این فکر می کنم که این دانشجوها، دارند دقیقا چه کار می کنند؟! چه جوری دارند جلو می روند که انقدر کارشان برکت پیدا می کند؟! خیلی آزاد و رها هستند. حس می کنم ما خیلی بند داریم. اذیت می شوم از این همه بند اضافی.
16.
حالا همان دانشجوها را نگاه کنی، ممکن است از کار آن روزشان پشیمان باشند. بالاخره تسخیر سفارت و هیجان آن زمان جهت مقابله با استکبار جهانی و حمایت امام (ره) و مردم، بعد یک دفعه به خودت بیایی و ببینی مثلا مسئول شده ای و الان باید آمریکا برایت کار را راه بیندازد و الا خودت نمی توانی. چرا نمی توانی؟! حالا یا دوست نداری یا بالاخره حال نداری یا هر چه هست، کارت به آمریکا گره خورده. حتی آب خوردنت. خب... پشیمان می شوی. نمی شوی؟!
17.
به نظرم یکی از صحنه های قشنگ روزگار، مقایسه تصویر نوجوان سیزده ساله و مرد شصت و سه ساله است. پنجاه سال گذشته. از آن روزی که اعلام آمادگی کرد برای همراهی با پیامبر (ص). بعدش در بستر پیامبر (ص) خوابید. بعدش در جنگ ها شرکت کرد. بعدش حرف شنید. قتال العرب شد. عده ای کینه گرفتند. همسرش را شهید کردند. خانه نشینش کردند. بیل به دست گرفت و باغ احداث کرد. چاه زد. گفتند جوان است. رای ندارد. اما برای حل مسائل قضایی به او مراجعه کردند. برای حل مسائل سخت خلافت. بردندش در شورای شش نفره. ایستاد پای قرآن و رسول الله (ص). باز هم کنارش زدند. مردم بعد از بیست و پنج سال آمدند برای بیعت. بیعت کردند اما مردمی خسته بودند. او؟! خسته نبود. تلاش کرد. مردم را جمع کرد. راه برد. مردم اذیتش کردند. دشمن خلخال از پای زن یهودی درآورد و از احدی صدا بلند نشد و به مقابله برنخاست و فرمود از این صدا بلند نشدن و ساکت بودن مسلمانان، اگر کسی بمیرد جا دارد. آخرش، در محراب به خون خود غلتید. خیلی تصویر قشنگی است. آن نوجوان سیزده ساله. ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا شصت و سه سالگی. کوتاه نیامد. من خیلی دوست دارم این تصویر را. تصویر کوه در برابر باد و باران و طوفان.
18.
می دانیم چی درست است و چی غلط. نمی دانیم؟! اما کوه نیستیم. اگر یک بار از دیوار سفارت آمریکا بالا برویم، بیست سال بعد مخالفش عمل می کنیم. که خسته شده ایم. که حوصله نداریم. که ما از انقلاب برگشته هاییم و انقلاب تان برای خودتان و شما اصلا سرد و گرم نچشیده اید! مگر نه؟!
19.
روزی دوست داشتم مجلس عروسی، مجلس اهل بیت علیهم السلام باشد. تصویر نوجوان. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را...
20.
ایستادن، تصویر قشنگی است:
قسم به وعده شیرینِ من یمت یرنی
که ایستاده بمیرم، به احترام علی
21.
زندگی چیز دیگری شده است
تا به نامت رسیده ایم حسین
ما که هر وقت گفته ایم خدا
از خدایت شنیده ایم حسین
22.
بچه ی هیئتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
23.
من همانم که پسندید و پسندیده نشد
24.
سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد
داغ از جنسی که من دیدم... تو را دق می دهد
25.
جگرم را وسط گذاشته ام
به همه گفته ام نظر بدهند...
البته شخصیتشون قبل ازدواج هم همین مدلی بود تقریبا
نمی دونم..
من حس می کنم به همسرشون خیلی بستگی داره
یه زن اگه کل دنیا بر علیهش باشن ولی همسرش پشتش باشه براش مهم نیست