گوی

1.
پارسال همین موقع ها بود که کمتر خوابیدم تا کهکشان نیستی را تمام کنم. امسال، برای خاتون و قوماندان کمتر خوابیدم. برای علیرضا توسلی و همسرش، ام البنین خانم. 

 

2.
زن های افغانستان، کلا یک جور دیگری اند. حداقل ام البنین خانم و سیده تکتم. می شناسید سیده تکتم را؟! شعرش خیلی زنانه است! خیلی. سیده تکتم حسینی. همانی که از زبان همسران شهدای مدافع حرم سرود:

از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق‌تری از من

 

دلبسته‌ات بودم من و دلبسته‌ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من

 

آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است 
باقی نماند کاش جز خاکستری از من»

 

رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقیمانده چشمانِ تری از من

 

«فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظا» خواندم که برگردی
برگشته‌ای با حال و روز بهتری از من

 

من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده‌های زخمی‌ات دل می‌بری از من

 

عاشق‌ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...

 

3.
همین دیروز هم «تنها گریه کن» را تمام کردم. داستان مادر شهید معماریان. یک بار در یک جلسه دیده بودم حاج خانم را. صلابت مثال زدنی اش در ذهنم ماندگار شد. 

 

4.
عکس را از سایت حضرت آقا برداشته ام. نمی دانم کیفیتش مشخص است یا نه؟! گوشه چشم مادر پر از اشک است. یادم می آید چند سال قبل، به مناسبت عید غدیر بود شاید که سراغ شهدای سید رفتیم اگر اشتباه نکنم. خواهر شهید سن و سالی داشت و مادرش هم و البته که مادر الحمدلله سر پا بود و داشت با نوه هایش بازی می کرد. خیلی عادی حرف زدیم. خاطره خاصی نداشت از پسرش تعریف کند. مطلب خاصی نبود. چیزی نگفت اصلا. بغض کرد و اشک هایش جاری شد و آمدیم. همین. 

 

5.
آخر تنها گریه کن، روایت شفا گرفتن حاج خانم است. روایتی خواندنی است و پای یکی از مراجع عظام را هم به ماجرا باز می کند. یادم می آید چند سال قبل، منزل مادر یکی از شهدا رفتیم. بنده خدا تنها بود. خانه جمع و جور اما شیکی داشت. زبر و زرنگ بود و خودش پذیرایی می کرد و تند تند به آشپزخانه رفت و آمد می کرد. وقتی فهمید که مرد میانسال همراه ما یک دولت مرد است، گفت حیف که با این جوان ها آمدی و الا پرتت می کردم بیرون. تقریبا با همین صراحت. گله داشت از آن سازمان و توضیح هم داد که چرا و گفت سال هاست که از سمت شما کسی را به خانه راه نداده ام و این ها هم چون جوان های مسجدی بودند و خودشان را از طرف مسجد معرفی کردند راه دادم. بعد همین حین که داشت می رفت و می آمد، خرمایی جلوی ما گذاشت. خیلی جدی گفت رفتم بازار خرما بخرم. خرما نداشتیم. آمدم دیدم این خرما سر کابینت است. زن تنهایی که کسی هم در این فاصله به خانه اش رفت و آمد نکرده بود این را داشت می گفت. مادر شهید را عرض می کنم. 

 

6.
خواندن تنها گریه کن، کار من نبود. خانم ها شاید این را نفهمند. به بدبختی تمامش کردم. این حجم از سختی کشیدن، این حجم از صلابت، اصلا در مخیله من نمی گنجد و نمی توانم بخوانمش و بدانمش! نشانه ی کم آوردن هم همین بس که پدر شهید وقتی دم در خانه رسید و خبر شهادت فرزندش را شنید، نتوانست قدم از قدم بردارد و این مادر شهید بود که آمد دست شوهرش را گرفت و او را بلند کرد. مرد در این صحنه افتاد و زن صحنه گردانی کرد. 

 

7.
شهید مطهری می گوید که حضرت زینب سلام الله علیها، بعد از عاشورا، خیلی با قبل از عاشورا متفاوت است. صلابت می چکد از رفتارهایش. صبر. و این عظمت قبل از عاشورا نبود. که امام حسین سلام الله علیه او را دعوت به صبر می کرد. 

 

8.
برگردم سر وقت ام البنین خانم. سختی کم نکشیده بود. اصلا کم سختی نکشیده بود. روایت سختی کشیدنش هم تازه بود. انگار یک زخم تازه را نشان بدهی. فرق دارد با روایت اشرف سادات، مادر شهید معماریان که زخمش کهنه شده بود. نمی دانم خاصیت زن افغان است یا خاصیت زخم تازه و کهنه یا خاصیت راوی های دو کتاب، اما هر چه که بود، روایت خاتون و قوماندان برای من قابل تحمل تر بود تا تنها گریه کن. شاید هم تفاوت همسر شهید بودن و مادر شهید بودن است. نمی دانم. 

 

9.
برگردم به کهکشان نیستی! یک بار رفتم پیش حاج آقا و گفتم و گفتم. حاج آقا گفت ما اگر بدانیم دری در درستی است، باید بکوبیمش! حتی اگر باز نشود. جای دیگری نباید برویم. لطیفیان می گوید: «من از این در نمی روم هرچند/ جای این در هزار در بدهند». می دانید یعنی چه؟! تلفظ این کلمات آسان است. خیلی. ولی جای دیگر نرفتن خیلی جان فرساست. کهکشان نیستی، حکایت این فرسایش بود. چهل سال بدون هیچ نتیجه ای کار کردن! ما یک پروژه دست می گیریم و نتیجه نمی دهد از همه چیز و همه کس فراری می شویم! چهل سال نتیجه ندیدن مگر شوخی است؟! اما آقای قاضی ایستاد. جای دیگری نرفت. 

 

10.
خاتون و قوماندان، حکایت ایستادگی است. نمی دانم چطور این را به تصویر بکشم! تا نخوانید شاید متوجه نشوید چه می گویم ولی علیرضای ماجرا ایستاد! ام البنینش هم ایستاد. فکر کن، فرمانده بوده و می توانسته شغل خوب داشته باشد، اما افغانستان را ول کرد و در ایران با بدبختی ادامه حیات داد که وارد دم و دستگاه رشوه بگیر یا به قول خودش برادرکشی نشود. چند سال؟! فکر کنم از اوایل دهه هشتاد تا ده سال بعدش را با به سختی ادامه داد. هر کار می کرد نمی گرفت. دست به طلا می زد خاک می شد. همسرش دوبار به افسردگی شوهرش اشاره می کند! یکی وقتی که کمرش حسابی ترکیده بود و خانه پدر خانمش دراز به دراز افتاده بود. یکی هم وقتی از سوریه برگشته بود. که البته بین افسردگی اول و دوم زمین تا آسمان تفاوت است. اما این مرد و این زن، ایستادند. جلوی همه چیز. جوری روایت می کند ام البنین خانم، آدم حس می کند مثلا دارد تعریف می کند که الان کیک خوردیم! سختی پیش چشمش انگار کیک خوردن باشد. 

 

11.
سیده تکتم می سراید: «در شهر من فشنگ، گلوبند زینتی است». نماد جنگجویی؟! همان. نماد استقامت؟! همان تر.

 

12.
دارم فکر می کنم به نشدن ها! ده دوازده سال، فرمانده سابق بر این، بنا و نقاش و موسس شرکت آموزش کامپیوتری و همه چی بود! همه چی جز موفق.

 

13.
و همسر این شیر مرد افغان که مدام کنایه می شنود: «بگو فراغ ببینم کنایه هم بخورم؟»

 

14.
زخم زبان ها یک طرف، فکر کن الان سوریه هم سقوط کرده. بنظر شما خانواده های شهدای مدافع حرم، چه حس و حالی دارند؟!

 

15.
ما اگر می دانیم، دری، در درستی است، باید پشتش بایستیم و مدام در بزنیم. مدام. مدام. مدام. تا کی مقاومت؟! تا ابد مقاومت!

 

16.
آدم به خودش که نگاه می کند، هیچ ندارد. هیچ. به بالا که نگاه می کند: «اموال کریمان همه اش مال گداهاست/ اصلا چه کسی گفته گدا هیچ ندارد؟!»

 

17.
خدایا من صفحه ی سیاهم. رد شدن ثانیه به ثانیه زندگی ام هم جز خجلتم نیفزود. به خودم دل نبستم. به سیاهی ام امید ندارم. ولی به تو امید دارم. به تویی که نگاهت به مظلومین عالم است و خوب می خری آن ها را. من مظلوم هم نیستم. فقط گاهی سعی می کنم خودم را شبیه مظلوم ها کنم. استراتژی موفقیت! کمی بد و بیراه بشنوم. کمی بغض کنم. کمی... . راستش من هر چقدر هم که فکر می کنم، باز مظلوم هم نیستم. سیاهی مطلقم... مبدل السیئات بالحسنات! رحمی

 

18.
یادی کنیم از دو مظلوم. 

نظرات  (۵)

سوار ماشین شدم
راننده پرسید طلبه ای؟! گفتم بله
گفت هم ولایتی مایی؟! پرسیدم یعنی اهل اینجا؟!
گفت منظورم اینه که اهل ایرانی؟! گفتم چهره ام به افغان ها می خورد؟!
گفت مشهدی ها، افغان ها...




ابوحامد!
السنخیه عله الانضمام
سنخیت حتی در شکل و ظاهر هم اتفاق میفته!
شما که خبر داری...
شما که اهل مطالعه بودی...
۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۵۹ نـــرگــــس ⠀
این مطلب‌تون خیلی نوستالژی بود برام.

دست‌خط یک حزب‌اللهی واقعی بود. یه حزب اللهی که گفتن از آرزوهاش رو کنار نمی‌ذاره...

تو دانشگاه یه استاد اصلاح طلب دارم که خیلی با من لج هست.
دیروز سر کلاس هرچقدر تونست طعنه زد و برای توافق با غرب جلز و ولز کرد و به سریال موفق تلویزیون بد و بیراه گفت و ... من شنیدم و لبخند زدم. ولی اون لحظه که گفت: چند سال پیش سفارت عربستان رو چه و چه کردند و احتمالا دوستای شما کردند...
دلم می‌خواست بگم: شان دوستای من سفارت انگلیسه، نه عربستان.
ولی نگفتم.
چرا؟ چون نباید روبروی استاد سادیستیک می‌ایستادم که شر نشه برام.
ولی حالا از خودم بدم میاد.

پاسخ:
راستش من همیشه برای جواب های این مدلی سختم بوده
نه بحث ترس و یا نمره! 
بحث این که فایده اش چیه؟! 
نمیدونم کسی تا حالا به این درد من دچار شده یا نه ولی من خیلی دارم سعی می کنم جایی که حس می کنم فایده نداره هم یه ذره حرف بزنم! 
و دانشگاه، سر کلاس، استادی که داره یه ریز حرف میزنه، بنظرم جایگاهش نیست خیلی. به قول شما این قرینه های بیرونی هم هست که طرف داره هی طعنه میزنه و نیشخند. 
رشید همیشه حرف زده و جواب داده. نگذاشته مسئله مسکوت بمونه! ابوذر هم. این ها من رو وادار و ترغیب می کنه که گاهی جواب بدم و الا خودم باشم و خودم، توی این جور شرایط اصلا جواب نمیدم. چون فایده ای نمی بینم براش. 
فضای برعکسش رو هم خودمون هزار بار احتمالا تجربه کردیم. جایی که حرف زدیم و از توی نگاه ها فهمیدیم که هیچ کس حرفمون رو نمی خونه! آدم این جور وقت ها دوست داره حرف طرف مقابل رو هم بشنوه و قانعش کنه و وقتی اونا حرف نمیزنن، بدتر آدم از حرف زدن خودش بدش میاد! من به گمانم اون استاد هم دچار این حس بشه... می فهمه که طرف مقابلش قبول نمی کنه و همین اذیتش می کنه... 

ولی خب می گم! من باید با خودم کنار بیام برای حرف زدن... گاهی هیچی نمی گم! هیچیِ مطلق... چون حس می کنم پذیرشی از سمت طرف مقابلم وجود نداره. و این خوب نیست! رشید و ابوذر و شهید مطهری و آقا و ...، ساکت نبودن. منم ساکت نبودن رو باید یاد بگیرم
من شخصا به مردم افغانستان ارادت ویژه ای دارم....

گاهی ما ایرانی ها فکر می کنیم دیگه خودمون ته شیعه ی امیر المؤمنین بودنیم... ته دوستدار اهل بیت بودنیم...

که اینجا شیعیان بقیه ی کشور ها بالاخص افغانستان میان می گن : سلام علیکم ....!

اوجش رو هم در ماجرای فاطمیون و زینبیون و شهدای مدافع حرم می بینیم

حقیقتا "جانستان=کابلستان"
پاسخ:
جانستان کابستان رو نخوندم
باید بخونمش
ولی مظلومیت شهدای افغان یه چی دیگه است اصلا... 

خدا رحمت کنه...
به خانم صالحه + و به آقای سرباز +

یه چیزی در روانشناسی اجتماعی هست به نام مارپیچ سکوت
و به این ترتیبه که هرچی بیشتر سکوت کنی ، بیشتر سکوت می کنه و این راه پله مارپیچ وار می ره بالا.....


من مخالفم با بی اثر بودن کنش
فعل خنثی در عالم هستی وجود نداره...!

تأثیر خودمون رو بذاریم...

یکی از اقدامات حضرت امام (ره) در سال های نزدیک به انقلاب این بود که تقیه رو حرام اعلام کردن ...

نظر شخصیمه و می تونید نقد کنید

ولی حتی به اندازه ی سنگ توی دست بچه ی فلسطینی خطاب به تمامِ شر دنیا= اسقاطیل هم کنشمون اثر داره...

حکایت مظلومیت ها و این رقم چیز ها..
پاسخ:
بله... من حرف شما رو تایید می کنم
به خاطر همین هم مثال زدم به رفتار رشید هجری و ابوذر و آقا و شهید مطهری و ... 
یه کم چون عادت ندارم، سختمه... طول می کشه تا عادت کنم
۱۴ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۰۸ نـــرگــــس ⠀
این چیزی که شما گفتید هم خیلی درسته...
اینکه وقتی فایده نداره، چرا وارد بحث بشم...
دقیقا در مورد ما اینم هست.
یه وقت اگر کلاس دوره کارشناسی باشه که استاد داره مخ دانشجوهای سال اول و دوم رو کار میگیره؛ بله! فایده داره. ولی یه وقت کلاس دکتری هست و استادی که اینجوری چرت و پرت میگه، فقط خودش رو پیش من و اون یکی همکلاسیم ضایع میکنه.

دقیقا همین که شما میگید از حرف زدن خودش هم بدش میاد هم هست. این سری که من خیلی سکوت کردم؛ استاد خیلی من رو مخاطب قرار میداد. خیلی منتظر واکنش من بود. آخرش گفت شما امروز حال ندارید انگار. بهانه گرمای هوا رو آوردم که صدالبته خیلی تاثیر داشت.

ولی به جاش در ارزشیابی اساتید از خجالتش دراومدم.
منتظرم کارهای اصلی دوره دکتریم تموم بشه، شاید پیگیری هم کردم که باهاش برخورد کنند.
پاسخ:
من کلیت پاسخ دهیم روی همین مبناست متاسفانه و خیلی ازش کار می کشم! یعنی گاهی شده مثلا در مورد طلبگی که حرف زدن، خواهرم جواب داده، مادرم که کلا دوست نداره توی این فضاها وارد بشه هم جواب داده، من هیچی نگفتم! خسته تر از این حرفهام که جواب بدم متاسفانه... یعنی کامل می فهمم چی میگید ولی باید کم کم یه کم به خودم تکون بدم و بعضی جاها جواب بدم :(

ان شاءالله به خیریت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.