گوی

1.
الان حال ندارم دنبال مدرک و سند بگردم. همینطوری از من قبول کنید دیگر! ان شاءالله که پرت و پلا نمی گویم. ولی در دل صحنه عاشورا، یادم هست که روایتی بود پیرامون عربده کشی عمرسعد! مجدد بگویم که حالا سند روایت و اعتبارش را هم بی خیال! ممنان! عمرسعد امام حسین سلام الله علیه را فرزند قتال العرب می نامید. خب! وسط جنگ که یادآوری نمی کنند دشمن خیلی قوی است! یادآوری می کنند؟! اینجا عمرسعد می خواسته خدمت کند؟! نه. قتال العرب یعنی این آقا فرزند همان کسی است که زده نصف طایفه شما را تار و مار کرده. ما قتال العرب را می شنویم و کیف می کنیم. برگردیم به صدر اسلام که حضرت علی سلام الله علیه دایی طرف را کشته، عمو را کشته، نمی دانم پدر و برادر را کشته! رسما حضرت (ع) سوژه ترور بوده. سوژه ترور می دانید یعنی چه؟! یعنی صبح که از خانه بیرون می آیی ندانی به خانه برمی گردی یا نه؟! یعنی همسایه وقتی تو را می بیند در بهترین حالت رو بر می گرداند! یعنی وقتی می خواهی خرید کنی یکی بگوید «ما نون حلال می بریم سر سفره زن و بچه مون! پولی که توی خون زده باشه رو نمی خوایم»! یعنی بعدا که مصاحبه کنی وقتی ازت بپرسند زن و بچه ات از شغلت راضی هستند بگویی: «پسرم میگه این چه کاریه آخه؟! دائم گوشت تنمون آب بشه که امروز بابامون برمیگرده خونه یا نه؟! امروز بریم فلان جا می فهمن ما بچه فلانی هستیم و اذیتمون می کنن یا نه؟!» حالا با مختصات صدر اسلام و ویژگی های امیرالمومنین سلام الله علیه.

 

2.
حاج حسین همدانی در مهتاب خین نقل می کند که با همت رفتیم سراغ محسن رضایی. دم در نگهبانی نگذاشت که وارد شویم. همت اصرار کرد و آخرش دیدم جوان لاغری بیرون آمد و علت حضورمان را پرسید. همت توضیح داد که برای مقر دستشویی می خواهیم و مقداری مایحتاج برای آن. جوان لاغراندام گوشه آستین همت را گرفت و کشید و رو به بیرون هل داد و با عصبانیت گفت: «من محسن رو آوردم اینجا ذهنش رو خالی کنم که برای عملیات بتونیم قشنگ برنامه ریزی کنیم و تو اومدی می گی آفتابه نداریم؟!». با داد و بی داد. همت چیزی نگفت و بیرون آمدیم. بعد به من گفت شناختی؟! گفتم نه. گفت: «حسن باقری بود. راست میگه. باید خودمون یه فکری بکنیم».

 

3.
روستای خوش آب و هوایی بود. جایی که وسط تابستان شب ها نیاز به پتو و لحاف بود برای خواب. مرد روستایی داشت تعریف می کرد که این جوی آب را قبل از انقلاب خان دستور می داد که پاک کنند ولی بعد از آن کسی همت به خرج نمی دهد. مدام از این مسئله می نالید. جدا که شدیم رفیقم گفت: «منتظره یکی بهش دستور بده که پاک کن! آقا بالای سر می خواد که کار درستی که خودش می دونه رو بهش یادآوری کنه و مجبورش کنه که انجامش بده!»

 

4.
گفت من مربی نمیشوم. توانمندی ندارم. گفتم انسان گاهی به خودش نگاه می کند و خودش را بی عرضه می بیند که هست واقعا. گاهی هم چشمش به سیلی است که دارد خانه و کاشانه همه مان را می برد. این وسط تو توانمندی داشته باشی یا نداشته باشی مهم نیست، مهم این است که اندازه یک عروسک هم که شده اگر نجات بدهی، باز یک عروسک است. نترس! سیل هم نمی بردت. همه مان را سیل برده. مغروق فرهنگِ بی فرهنگی هستیم. حالا دست و پایی می زنیم. شد شد، نشد هم تلاش کرده ایم حداقل. همه هم وظیفه داریم. هرکس که نمی آید کار کند، صحنه را درک نکرده. 

 

5.
می گفت: «ما دو دسته آدم داریم. توانمندهای وقت ندار و ناتوان های وقت دار. با دومی کار جلو میره ولی با اولی نه!»

 

6.
من دقت کردم. شما هم دقت کنید. موقع نقد فقط «اختیارات» جلوی چشم آدم هاست، نه محدودیت ها.

 

7.
من دقت کردم. شما هم دقت کنید. خیلی ها اصلا با پدیده ای به اسم «رشد» در فضای مدیریت و راهبری غریبه اند. 

 

8.
هر آن چه برای دیگران می پسندی، مسئله ای فقط اخلاقی نیست که حالا موقع خوردن کلوچه، قُل دیگرش را برای رفیقت نگه داری. راه حل فهم مسائل هم هست. مثلا ما دنبال کسی هستیم که اهل بده بستان نباشد. فوق العاده است. مثلا برویم سراغش و بگویم سلام فلانی همسایه تان هستیم و او بگوید هستید که هستید و بایستید داخل صف! ساده ماجرا این است. پیچیده اش آن جاست که یک دفعه شب عید، خلاف وعده های قبلی، زیر میز بازی می زنند و عیدی کارمندان شما را واریز نمی کنند چون شما در جلسه قبلی فلان حرف را زده اید و یا موقع بده بستان، خوب همکاری نکرده اید! خب؟! هیچی. شما می مانید و چندین کارمند ناراضیِ چشم به راه. خدا نکند که این کارمندان، کارمندان بخش فرهنگی هم باشند مثلا. شب که به خانه بروند چه می شنوند؟! بله می شنوند که پسرشان می گوید: «بابا تو هم خودتو میمون رقصان بقیه کردی ها! خب هم حقوقت از بقیه کمتره هم عیدی بهت نمیدن! نمیتونستی خرجی بیاری چرا بچه به دنیا آوردی؟! هان؟!» 

 

9.
هر آن چه برای خود می پسندی را از طریق مطالعه می توانیم بالا ببریم. محسن رفیق دوست در خاطراتش می گوید که به من گفتند مثلا تا دو هفته دیگر برای عملیات انقدر قایق می خواهیم. حساب کردم با سرعت فعلی دو ماه طول می کشد و قایق ها نمی رسند. هر چه صنعتگر سراغ داشتم جمع کردم. رفتم وسطشان ایستادم. روی چهارپایه مثلا! دست کردم در جیبم و یک مشت سکه ریختم وسط و گفتم من دو هفته دیگه انقدر قایق میخوام. و البته اشاره می کند که این سکه ها هدیه هایی بودند که به دستش رسیده بودند یا چه! دقیق خاطرم نیست. مثلا ما از همینجا می فهمیم که مدیریتی که بخواهد به نتیجه برسد، ریخت و پاش زیاد دارد. یکی از بیرون نگاه کند می گوید بخور بخور زیاد بوده. احتمالا سکه ها اگر از طریق اداری رسیده بودند، الان ما شاهد محاکمه به جرم فساد بودیم. و البته می توانیم عنوان مدیریت فسادخیز را هم برای این نوع مدیریت انتخاب کنیم. خلاصه هر کاری دوست داریم می توانیم با این خاطره و خاطراتی از این قبیل انجام بدهیم. فقط بفهمیم که شرایط جوری بوده که نیاز به قایق داشتند و احتمالا نمی رسیده اند به موقع قایق ها را بسازند. ما جای محسن رفیقدوست بودیم چه کار می کردیم؟! هوم؟!

 

10.
حالا به مسئله قبلی رشد را هم اضافه کنید! در ماجرای قبلی فقط مسئله حل شد. رشدش کجای ماجرا بود؟! چه کسی رشد کرد؟! یا حتی کمی انتزاعی تر که فکر کنیم این سوال مطرح می شود که چه ساختاری رشد کرد و چه فرهنگی نهادینه شد و چه ...؟!

 

11.
وقتی عوامل دخیل در تصمیم گیری زیاد می شوند و تصمیم گیران ناتوان، بر می گردیم به بخش شماره چهار و بخش شماره پنج. سیل دارد که نه، سیل ما را برده! کمی داریم دست و پا می زنیم. همین.

نظرات  (۱)

درست میشه
هم سیل هم سکه هم رشد
اولش سخته
پاسخ:
یه رفیق داشتم
دوران دبیرستان
تعریف می کرد می گفت یه پیرمرد ضد انقلاب اومده بود خونه شون
اینا هم طایفه ای انقلابی و هیئتی بودن
می گفت بابام نشسته بود جلوی پیرمرد و این بنده خدا هم مدام داشت بد می گفت... پشت سر هم! بابای من قرمز شده بود و هیچی نمی تونست بگه که نکنه بهش برخوره و صله رحم خدشه ناک بشه!
فکر کرده بود
رفته بود یه پارچ آب یخ آورده بود 
گذاشته بود جلوی پیرمرد
وسط داد و بی داد پیرمرد گفته بود: «حاجی آب بخور! حرص نخور! سکته می کنی ها!»


با دیدن کامنتتون یاد این خاطره رفیقم افتادم :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.