1.
دو سال قبل، یکی از بچه ها زنگ زد بهم. وسط حرف زدنش یک دفعه صدای داد و بیداد در پس زمینه بلند شد. بعدا که پرسیدم فهمیدم یکی از بچه های قدیمی با مسئول هیئت دعوایش شده و بی احترامی کرده و مسئول هیئت هم او را از خیمه بیرون انداخته. خب یکی شما را از هیئت بیرون کند چه کار می کنید؟! بله! دقیقا! او هم رفت دم در هیئت بدون اینکه معذرت خواهی کند شروع کرد به کار کردن در ایستگاه صلواتیِ هیئت. البته که چون چند سالی در آن جا بود، حس تملک داشت. انگار مستقل باشد و ربطی به هیئت ندارد. اینجور مواقع چه باید کرد؟! طبیعی است که باید فرد مذکور را به عذرخواهی وادار کرد. من و یکی از رفقا فقط جواب سلامش را می دادیم و بی اعتنا به حرف هایش رد می شدیم. یادم هست که بالای داربست بود و آمد داخل خیمه و من هم داد و بی داد راه انداختم سر یکی از بچه ها که فلانی چرا وقتی عذرخواهی نکرده پایش را داخل خیمه می گذارد؟! او هم طبیعتا صحنه را ترک کرد و رفت. دو روز بعد هم رفت دست مسئول هیئت را بوسید و ماجرا تمام. البته به ظاهر تمام. چون دیگر با من حرف نزد. دلیل حرف نزدن من واضح بود! وقتی دلیل برطرف شده بود باید حرف می زدیم ولی خب... او نخواست. من هم یکی دو بار سعی کردم پیگیری کنم ولی رفتارش را که می دیدم پا پس می کشیدم. الان سلام و علیک داریم ولی هر دفعه هم دیگر را می بینیم هر کس به سمتی می رود. و در همین ایام، دوست این بنده خدا هم یک دفعه به حمایت از او با من دیگر حرف نزد! و او هم همچنان حرف نمی زند.
2.
پارسال جمع بندی مجموعه هیئت این بود که من ایستگاه صلواتی را در دست بگیرم. من چه نسبتی با ایستگاه صلواتی داشتم؟! هیچی. بدون اغراق می گویم هیچی. محیط ایستگاه صلواتی محیطی نبود که من بخواهم پا در آن بگذارم. آقای بالایی که ایستگاه را مایملک شخصی خودش می دانست و چهار نفر مثل خودش را جمع می کرد آن جا و به تبع، من هم نمی رفتم که روحیه ام به آن سمت نمی کشید. من را گذاشتند بالای سر کار که پای آن جماعت بریده شود. می دانستند آن ها با من مشکل دارند و خب از دافعه من استفاده کردند. دو روز مانده به شروع ایستگاه، آقای بالایی که یک سال بود حرف نزده بود آمد یکی را واسطه کرد که حرف بزنیم در مورد ایستگاه. گفت ورودی ایستگاه این سبکی باید باشد و خروجی اش چنان و الخ. گفتم من مسئولم و می گویم نه! ورودی را هم اینطور زده ام که هرکسی وارد نشود. واسطه فردایش سعی کرد فضا را تلطیف کند که جلوی او هم ایستادم. سفت! تا آخر محرم کز کرده بود یک گوشه و به سختی با من حرف می زد. این ماجرا شروع قطع امید این جماعت بود از ایستگاه صلواتی.
3.
دوستی داشتیم که هر سال محرم از تهران می آمد با کلی پول. یک دفعه پول ها را می ریخت توی ایستگاه و برنامه خودش را پیش می برد و کسی جلودارش نبود. فکر کنید مادر همسایه تان پول بیاورد توی خانه شما و بخواهد وسیله بخرد و مهمانی بدهد و شما کی باشید این وسط؟! چه می کنید؟! چند نفری آمدند وساطت که فلانی خیلی پول با خودش می آورد و با هم مصالحه کنید و نشود مثل آقای بالایی که کلا قهر کرد رفت. گفتم خودش بیاید تا حرف بزنیم. و او نیامد. نه تنها او نیامد که پای خیلی های دیگر را هم از ایستگاه قطع کرد. یعنی دور هم جمع شدند و چند نفری تصمیم گرفتند به نشانه اعتراض به ایستگاه نیایند. مسئول هیئت با آن ها صحبت کرده بود. چند بار. نهایتا به این نتیجه رسیدند که وقتی ما به اغراض خود نمی رسیم پس چرا صحبت کنیم؟! و دیگر نیامدند. و من شدم باعث و بانی بریدن یک عده از هیئت.
4.
امسال همین جماعت رفتند چند متر بالاتر، حداقل دو برابر خرج یک دهه محرم ما را گذاشتند پای ایستگاه صلواتی. خودشان برای خودشان ایستگاه زدند. پایشان هم که از سمت ما بریده بود. این شد که دست ما برای انجام کارها بازتر شد. زیارت عاشورا را به دل روضه آوردیم. جلسه عمومی تر شد و خانواده ها استقبال کردند. درگیری های مختلف را هم نداشتیم. از جمله اینکه فلانی تهدید کند اگر آقای ایکس امشب نخواند من میکروفون را از دست مداح می گیرم!!!
5.
واکنش ها به این بریده شدن پا جالب بود. یک عده که کامل مخالف بودند. معتقد بودند امام حسین ع یکی ست و مسیر هم یکی است و همه باید دور هم باشیم. حاج قاسم را مثال می زدند. وحدت را پیش می کشیدند. مدام می گفتند ما هیئتی ها نباید اختلاف داشته باشیم. ما یک خانواده ایم. و از این حرف ها. یک عده قلیلی هم موافق بودند، کج دار و مریز و تلورانسی. ما نگفته بودیم بروند. ما فقط گفتیم اختیار ایستگاه با هیئت است و نه با شما! این ها لج کرده بودند و خودشان رفته بودند. شایعه شد که از هیئت پرتشان کردند بیرون که کذب بود. خودشان رفتند. دسته اول آمدند سراغ مسئول هیئت که برو سری به این ها بزن و ختم به خیر شود. که با واکنش شدیدی رو به رو شدند. بعضی پاتوق دار های قدیمی هم که صابون این ماجرا به تنشان خورده بود سمت ایستگاه عریض و طویل آنان نرفتند و خدا قوتشان به سمت ما بود. می دانستند بریدن یعنی چه! و می شناختند.
6.
تا اینجای ماجرا برای خیلی ها قطعا جذاب نیست. دو تا بچه با هم دعوا کرده اند و سر یک هیئت هم نتوانستند اتحاد ایجاد کنند و همین چیزهایی که همیشه از آن بیزار بوده ایم و بوده اید. بخشی از عمر ما هم به این مسئله گذشته. تلف شده؟! به گمان عده ای بله. به مهدی بارها گفته ام جلسه؟! گفته من فرصت حضور در جلسه را ندارم و کمک می کنم. از نظر او ما عده ای بیکاریم که دور هم جمع می شویم و بی هیچ فایده ای جلسه می گیریم. به گمان او نباید در جلسات شرکت کرد و به گمان عده ای دیگر، می توان کدخدا منشی کرد و مصالحه ایجاد کرد. دو تا بچه با هم دعوا کرده اند دیگر! مگر غیر از این است؟!
7.
بارها فکر کرده ام که کار پارسالم درست بود یا نه؟! الان من مشهورم به اینکه آن جماعت به خاطر من پایشان از هیئت برید. گفتم سال بعد هم آشپزخانه را در دست می گیرم! به شوخی. که فلانی و بهمانی برای خودشان سهمیه غذای جدا در نظر نگیرند. پارسال داخل ایستگاه هم همین بود. کسی آمد جلوی صف با کالسکه بچه اش. دست برد که بردارد و گفتم صف! گفت بچه دارم. گفتم می فهمم و خیلی ها توی صف بچه دارند و فقط شما نیستید. گفت نمی فهمی. گفتم باشه ولی نمی گذارم برداری! دست برد و نذاشتم و فرستادمش رفت. اینجور وقت ها طرف نفرین می کند. فحش می دهد. خانمی که غذا می خواهد و پشت در مانده، زمین و زمان را به هم می دوزد و آه می کشد. من چه می کنم؟! همزمان با نفرین هایش دست به بالا برمیدارم و آمین می گویم! بد برخورد نمی کنم واقعا. حداقل انقدری که خودم می فهمم. مهمان امام حسین ند و نه من! مودب جواب می دهم. چند بار توضیح می دهم. شاخه نباتی در دست می گیرم و بچه های کوچک تر را راضی میکنم. ولی بقیه ی داخل صف هویج نیستند. اینکه من آشنای فلانی ام و دوست بهمانی ام و باردارم و فلجم و نمی دانم چه و چه، خیلی هایش را بقیه دارند و دم نمی زنند و در صف می ایستند. پنج دقیقه در صف ایستادن به زن باردار آسیب نمی زند! علاقه ای نداشتم که صف ایجاد شود. پارسال کمی تدبیر کردیم که صف ها کوتاه شود ولی خب خیلی جواب نداد. به هر حال صف ایستادن مسئله عجیبی نیست. ما عادت کرده ایم همه جا به پارتی بازی! به واسطه پیدا کردن! به جلو زدن. بدم می آید. نمی خواهم زیر بارش برود. گوشت تلخم؟! باشد. اما هرچیزی قاعده دارد.
8.
بی قاعده بودن شده کار ما. من اندازه وسع خودم سعی می کنم جلوی این بی قاعدگی ها را بگیرم. امام حسین همه مان یکی است. امام حسینِ مسلم و شمر یکی است. واقعا من قبول دارم یکی است. اگر امام حسین به حجاب کار ندارد، قطعا به حق الناس هم کار ندارد. پس اگر امام حسین تو اجازه نمی دهد که جلوی هر مسئله ای بایستی، نباید اجازه بدهد که جلوی من هم بایستی! من وحدت شکنم؟! باشد. من خراب کار؟! باشد. من نمی گذارم هرکسی هر کاری دوست دارد بکند؟! باشد. امام حسین من را هم دوست دارد. مثل همان مشروب خوار و فلان و بهمان. برای آن ها زبانت کوتاه می شود و برای من بلند؟! بی قاعده ای دیگر. بی قاعده!
9.
برای من هیئت و هیئت داری، با مختصات کار بلند مدت و نه چند ساعت برنامه گرفتن در هفته، یعنی آموزش و پرورش. تو یاد میگیری چالش های یک مدیر را. یاد میگیری کار با بقیه را. واقعا بی بهره اند کسانی که از این محیط ها دورند. به نظر من خیلی بسیط به مسائل نگاه می کنند. از دور، خوشگل و جینگیل، نه خانی آمده و نه خانی رفته. و همین ها معمولا وقتی به تحلیل مسائل اجتماعی و سیاسی که می رسند پرت و پلا تحویل می دهند. با هم دوست باشید را کسی می گوید که کلا فهم درستی از مختصات زمین بازی ندارد. خیال می کند همه چیز مثل رابطه زن و شوهر است که حالا یکی زودتر چایی بیاورد و یکی به دیگری خسته نباشیدِ عمیق تری بگوید همه چیز جمع می شود. هنوز در دوران خاله بازی اند. پیشنهادم کار اجرایی است. پیشنهادم کار بلند مدت است. نه کار کوتاه مدت مقطعی. بلند مدتِ همه جانبه. که تو بعدا جوابگو باشی نسبت به کارهایی که کرده ای. با اینگونه کارهاست که می توانی کمی از فضای سیاسی و اجتماعی را بفهمی.
10.
اینهایی که صدای رسانه شان در جامعه بلند است، خیلی های شان بر مردم کار نکرده سوار شده اند. کاترین شکدم با صد و بیست نفر ارتباط داشته یا نداشته. طول و عرض موشک ما دویست سانت بوده یا نبوده. رادار فلان را زده ایم یا نزده ایم. روز اول حمله شانزده دقیقه طلایی باعث نجات ایران شده یا نشده. همین طوری می بافند و می گویند و خودشان را سوار مغزها می کنند. البته که کف روی آبند. همه شان. زود هم کنار می روند. چون دنبال مسائل عمیق نیستند. ولی اگر ما کار کرده باشیم اجازه سواری را به آن ها نمی دهیم. آن ها اگر به جایی رسیده اند به خاطر این بوده که ما اجازه دادیم سوارمان شوند. به قول یکی از همین اوباش «تا خر هست باید سواری گرفت»! و به نظرم کار هیئتی بلند مدت و همه جانبه، به صورت جدی، می تواند جلوی سواری دادن به خیلی از این اوباش را تا حدودی بگیرد.