صبح بیدار شدی. نان تازه بخری یا از همان دیشبی استفاده کنی. شاید هم از فریزر قطعه نانی بیرون می کشی و گرمش می کنی. صبحانه عسل؟! پنیر؟! بستگی دارد به حال و روزت. به طبعت. به بودجه ات. می گویند پنیر خنگ می کند. من خودم صبحانه که می خورم خوابم می گیرد. علاقه ندارم با شکم پر سر کلاس بروم که اذیت می شوم. بدون صبحانه خیلی بهتر است. کفشت را به پا کنی بعد از صبحانه. واکس خورده؟! تمیز است؟! اگر دیرت باشد خودت را لعن و نفرین می کنی که دیشب واکسش نزدی و تنبلی کردی. سویچ ماشین؟! موتور؟! برمی داری. نباشد مترو سوار می شوی.
توی یکی از خبرها خواندم که نوشته بودند او هم مترو سوار می شد. خب! جالب شد. من از مترو متنفر بودم. هستم. خواهم بود. کلا از شلوغیِ ناشناس بیزارم. از ازدحام متفرقه ها. که تو ندانی کجا هستی. اربعین اینگونه نیست. اربعین ازدحام وحدت هاست. همه یک سمت و سو دارند. ممکن است یکی چپ برود و یا راست. استراحت کند. بگرید یا آرام باشد. اما مسیر مشخص است و هدف هم مشخص. مثل مترو نیست که... البته الان که دقت کردم مسیر مترو هم یکی است. مبدا و مقصد مشخص است. پس چه چیزی دارد که مترو انقدر تنفر برانگیز است؟!
نمی دانم. نمی خواهم دقت کنم. فقط می خواهم روی این تمرکز کنم که مترو سوار می شد. این طور نوشته بودند. همه کارهایش مثل ما بوده انگار. همانطور صبحانه. همانطور نان. همانطور. نوشته بودند اهل غیبت نبود. این قسمتش با ما متفاوت است البته. با من. با شما را نمی دانم.
از روزی که خبرش آمد من داشتم با خودم فکر می کردم یعنی چه شکلی بوده ماجرا؟! شب پدر و مادر آمده اند خانه دختر؟! خب پس شوهر دختر کجاست؟! دختر آمده خانه مادر و پدر؟! باز شوهر کجاست؟! مگر بچه ندارد؟! سن پدر و مادرش نمی خورد که او بچه نداشته باشد. قیافه ساده ای هم دارد. ساده ی بدون آرایش. ساده ی بی زرق و برق.
ساده بی زرق و برق، گم شده این روزها. ساده ها گم می شوند. ما رنگ و لعاب دارها می دویم. می دویم. می دویم. آن ها آرام. آرام. آرام. صبحانه را می خورند. غیبت نمی کنند. معلوم نیست چرا آن شب خانه پدر و مادر بوده اند. عکس شان که منتشر می شود، یکی مثل من خیال می کند سن و سالی از آن ها گذشته.
توی نگاه اول، دلم... سعید ایزدی هم دلم... در نگاه اول. نمی دانم این بنی بشر چه در وجودش داشت که همان عکسش دلبری می کرد. بلافاصله عکس سجاده اش هم منتشر شد. چند صحبتی مختصر. دلبری اش چسبید به سقف. این دختر اما هیچ نمی دانستم ازش. قیافه ساده اش جذاب بود. فکر می کردم به همسرش. به فرزندانش. نمی فهمیدم چرا آن شب می بایست کنار پدر و مادرش باشد؟!
می دانید چرا می سوزم؟! او هم صبحانه می خورد. مترو سوار می شد. درس خوانده بود. سر و صدایی هم راه نینداخته بود که من دختر فلانی ام. گفته بودند برای وقت گرفتن بگو کی هستی؟! گفته بود هزار بار می روم و می آیم ولی نمی گویم. نمی دانم این حرف ها اصلا صحت دارد یا نه؟! به اخبار نصف و نیمه ی سایت های پراکنده نمی شود اعتماد کرد. ولی لابد چیزی داشته که آن شب آن جا بوده دیگر. اصلا شوهرش کو؟!
همه اش برایم سوال بود تا که دیروز لا به لای همین سایت ها که نمی دانم درست می نویسند یا غلط، نوشته بودند متولد 76 بود. نوشته بودند مجرد. نوشته بودند اهل غیبت نبود. نوشته بودند از مسئولین دفاع می کرد و می گفت بچه ها ما خبر نداریم و شاید مسئله ای باشد که ما ندانیم. همین چند خط ساده که حتی نمی دانم چقدر درست است ضمیمه شد به قیافه ی ساده، شد پتک دیروز تا الان توی سرِ من...
من نمی فهمم حساب و کتاب عالم چه شکلی است. ولی می دانم بی حساب و کتاب نیست. خریدندش... شد پتک توی سر یکی مثل من... پتک... پتک... پتک...
زمین چقدر حقیر است، آی آدم ها.....