زندگی های جمعی رو دوست داشتم از قدیم. همه شبیه به هم می شدیم. اربعین اینجوریه. همه خاکی هستند. سر و وضع به هم ریخته. پریشون. اردوهای کوه همین سبکی ان. اون بالا گوشی آنتن نمیده. تو با کناریت خیلی فرقی نداری. زندگی حجره نشینی هم همینه. حج هم. حجاب هم :)
ولی این ها رو که بذاری کنار، از کوه که برگردی پایین، حجاب رو پس بزنی، تنوع ها چشم باز می کنن. یکی سانتافه میاد دنبالش. یکی ماشین دربست می کنه. تو هم پیاده باز خیابون ها رو متر کنی.
اینجا، بیرون از حجره؛ همه آدمها رنگ های متنوعی به خودشون گرفتن. حس عقب موندگی می کنم گاهی... دوست دارم برگردم به همون غار خودم...
غار خیلی امنه. تو حس خوبی داری. از کتاب خوندن. از سر و کله زدن با مطالبی که روحت رو فرسوده نمی کنه. واقعا لذت بخشه. ولی میای بیرون، همه چی اذیا کننده میشه... حتی تصویر خودت توی آینه.
دنیای بیرون از حوزه، زمانی که یه کار جدی دستم نباشه رو دوست ندارم... منو می بره قشنگ لبه پرتگاه... حتی شاید ته دره...