گوی

زندگی های جمعی رو دوست داشتم از قدیم. همه شبیه به هم می شدیم. اربعین اینجوریه. همه خاکی هستند. سر و وضع به هم ریخته. پریشون. اردوهای کوه همین سبکی ان. اون بالا گوشی آنتن نمیده. تو با کناریت خیلی فرقی نداری. زندگی حجره نشینی هم همینه. حج هم. حجاب هم :)

ولی این ها رو که بذاری کنار، از کوه که برگردی پایین، حجاب رو پس بزنی، تنوع ها چشم باز می کنن. یکی سانتافه میاد دنبالش. یکی ماشین دربست می کنه. تو هم پیاده باز خیابون ها رو متر کنی.

اینجا، بیرون از حجره؛ همه آدمها رنگ های متنوعی به خودشون گرفتن. حس عقب موندگی می کنم گاهی... دوست دارم برگردم به همون غار خودم...

غار خیلی امنه. تو حس خوبی داری. از کتاب خوندن. از سر و کله زدن با مطالبی که روحت رو فرسوده نمی کنه. واقعا لذت بخشه. ولی میای بیرون، همه چی اذیا کننده میشه... حتی تصویر خودت توی آینه.

دنیای بیرون از حوزه، زمانی که یه کار جدی دستم نباشه رو دوست ندارم... منو می بره قشنگ لبه پرتگاه... حتی شاید ته دره...

نظرات  (۶)

ترجیح می دم بین مردم لب پرتگاه و ته دره زندگی کنم تا در غار و عالی‌مرتبه و دامن بالا گرفته....
پاسخ:
سلام

من یه چی دیگه می خواستم بگم
بد منتقل شد
من همیشه بین بقیه ام
منتهی این در شرایط خاص بودن، حجره نشینی، در پس حجاب بودن و ...، این امنیت روانی میاره
امنیت روانی رو داریم با بی حجابی مختل میکنیم
همونطور که با تعارضات و تکثرات زیادمون
و من اونی ام که امنیتش رفته زیر سوال
چون اول خیال می کردم همه شبیه همیم
بعد دیدم نه
خیلی تفاوت ها هست...

نمیدونم چطور این رو منتقل کنم :(
کلمات رو نمیتونم به کار بگیرم
۲۷ مرداد ۰۴ ، ۰۱:۵۲ ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
سلام
چقدر حرفاتون برام آشناست.حالتون رو کاملا درک میکنم..
دغدغه مشترک خیلی از ماست..همیشه دوست داشتم بین همچین جمعیتی باشم( اربعین و اردوها و اعتکاف وراهیان نور و..) ولی شرایط زندگی چنین اجازه ای رو بهم نداده...
چندسال پیش بخاطر تفاوت عقیدتی با اطرافیان خیلی دوست داشتم کوچ کنیم و بریم یه شهر دیگه تا از زرق وبرق دنیا به غار خودم پناه ببرم و اذیت نشم..هرچی از فامیل و آشنا دورتر باشم، چشم و هم چشمی و ...هم کمتر میشد.
ولی باخودم گفتم این جور دینداری وزندگی کردن که خیلی آسونه.مثلا بمونم خونه وخودمو حبس کنم که نکنه یه وقت پرت بشم تو دره؟؟
دینداری یا حتی اخلاقی زیستن در محیطی که از هرگونه آزمون و وسوسه‌ای دور باشیم، ممکنه به ظاهر آسون‌تر باشه. اما آیا این دینداری محافظت شده همون کیفیتی رو داره که دینداری مواجهه یافته داره؟
تصمیم گرفتم بمونم وباخودم بجنگم.
شاید روی دیگران هم تاثیر گذاشتیم!!
شاید هم کارم اشتباه بود وباید میرفتم ودور میشدم
پاسخ:
سلام

همونطور که توی جواب خانم هیپنوتیک گفتم، منظورم چیز دیگه ای بود و صبح که فکر کردم دیدم اصلا به خاطر آشفتگی نتونستم و نمیتونم شاید حتی حرفم رو بزنم
ولی بحثی که مطرح کردید رو ادامه میدم

این صحبت شما رو کامل من قبول دارم
ولی واقعیت ماجرا اینه که بعضی چیزها خط قرمزه
شما نمیتونید پسرتون رو بفرستید وسط بیست تا دختر، بعد بگید تقوا به خرج بده که اگه سالم بیرون بیای خیلی مردی!
بله! اگه کسی از محیط های داغون خوب بیرون بیاد، خیلی خوبه اما چقدر میتونن از محیط های خوب بیرون بیان؟! و سوال بالاتر اینه که اگه بنا بود ما توی محیط به درد نخور رشد کنیم چرا اصلا انقلاب کردیم؟! خب قبل از انقلاب هم محیط های داغون خیلی زیاد بود دیگه... نبود؟!
این حرف نه یعنی اینکه از محیط هایی که هستیم باید فاصله بگیریم. ابدا من همچین نظری ندارم. من هنوز پیرهن مشکی محرم تنمه. یقه برگردان هم نیست! یقه دیپلمات ماننده. کلا قیافه ام توی شهرمون اینجوری نیست که یه خفن مذهبی رد میشه! ولی لباس مشکی و یه ذره ریش توی این ایام بنظرم خودش دلیل بر قیافه مذهبی هست. داشتم فکر می کردم دیروز که از توی خیابون برم یا توی کوچه؟! توی خیابون که میگم یعنی دقیقا همون جایی که هر ثانیه یه بی حجاب از کنارت رد میشه. ثانیه رو اغراق نکردم. شلوغ! به شدت. قدیم اگه بود میگفتم خب از وسط جمعیت برو. نذار شهر از قیافه مذهبی خالی بشه. همونطور که چادری ها رد میشدن. حتی شاید اگه معمم بودم هم از وسط جمعیت می رفتم. یعنی الان حسم اینه که معمم باشم شاید بد نباشه از وسط جمعیت برم. شاید! نمیدونم. باید واکنش ها رو ببینم. ولی دیروز دویست متر رد شدم تا برسم سر کوچه کناری و خیابون فرعی، به حدی عصبانی شده بودم که اگه یه دعوایی اتفاق میفتاد توی خودم میدیدم که طرف رو ریز ریز کنم! من توی این دویست سی صد متر فقط خودم رو عصبانی کردم! یه دونه روسری هم جا به جا نشد. خب چه دردیه که من وسط اون جمع برم؟! مریضم؟! خیابونه باشه، ولی خب چه دردیه که حالا من وسط این جماعت بلولم؟! به کی تذکر بدم؟! چطور تذکر بدم؟! تو به اولی تذکر بدی سی تا از کنارت رد شدن! کلافه شده بودم فقط...
یعنی من حرف شما رو کامل می فهمم... درک می کنم و تا حدودی هم باهاش موافقم. ولی تا حدودی. وقتی هیچی تغییر نمی کنه! تازه این وسط تو هستی که داری تغییر می کنی، خب چه دردیه که با این جماعت بچرخی؟! هی حرف بزن و هی نشه! هی فکر کن و کار کن و هی نشه. من اذیت میشم! من خیلی اذیت میشم از نشدن های مداوم... آدم نفسش می بره از این حجمِ نشدن... نفسم ببره هم سقوط می کنم :(

جمع بندی درست و درمونی ندارم
اقتضایی عمل می کنم
گاهی این وری و گاهی اون وری
بسته به حالم
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
افول هم نگیرد

فقط باید غار خودش را عوض کند
پاسخ:
یعنی چی؟!
۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۳۹ ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
همیشه وقتی میخواستم برم بیرون تو آینه به خودم تلنگر میزدم که مواظب پوشش و آرایشت باش،همونطور باش که دوست داری دیگران درمقابل محارمت وهمسرت باشن!چون ممکنه باهرنیتی میری بیرون یه روز خدا تلافیشو سرت میاره.
من شاید بیحجاب ها رو ببخشم ولی ته دلم ناراحتم ازشون.شایدهم نتونم ببخشمشون...اونا شرایط جامعه رو کلا بهم زدن ، روی رفتار خیلیا تاثیر گذاشتن و من بخاطرشون خیلی حرفا شنیدم و قضاوت شدم
درسته موندن تو محیط مسموم ممکنه خودتم مسموم کنه چون تنهایی ، ویک دست صدا نداره.چندوقت پیش یکی از اقوام اصرار براین داشت که تنها تو چادری موندی توهم بزار زمین راحت باش..من تقریبا تا یکسال پیش درمونده بودم.گاهی از خونه بیرون نمیرفتم چون نمیدونستم بین اون جمعیت کم حجاب چطور باچادر حاضر بشم که پشت سرم منو امل خطاب نکنن!
خیلی سخته واقعا ،حرفاتون خیلی تصویرساز و ملموسه. حس کلافگی، عصبانیت و بی‌اثر بودن تلاش‌ها، دقیقاً همون چیزیه که خیلی‌ باهاش درگیرم. این حس نشدن‌های مداوم واقعاً می‌تونه نفس آدم رو ببره و انگیزه رو کم‌رنگ کنه.
ولی به اینم توجه کنیم که شاید یکی چشم دوخته به شما و رفتارتونو تقلید میکنه ،حتی شاید خودتون اصلا متوجه هم نشید .به امید این رفتارها جاخالی نمیکنم.
اینا نشونه این نیست که ندونم ودرک نکنم حرفاتونو.میفهمم منظورتون چیه و حق میدم.
پاسخ:
دیروز داشتم فکر می کردم که بنویسم
بنویسم هر چادری که برداشته میشه، یه گله، روی کلمه ی گله تاکید می کنم، یه گله دختر و پسر ساده و مظلوم رو از زیر دست گله های وحشی پسرها و دختر ها بیرون بکشیم... 
یه گله دختر و پسر ساده و مظلوم که چند وقت بعد خودشون گرگ میشن :)
من گریه ام
سر تا پا
هیشکی نمی فهمه
نمیتونم بگم
نباید بگم
چیو بگم؟!
نمی بینن؟! نمی فهمن؟! 
به خدا نمیخوان هزینه بدن
به والله نمیخوان هزینه بدن
یه ذره حتی

ساده ی ماجرا اینه
دیروز یکی از رفقای معلم داشت تعریف می کرد... معلم ششم ابتدایی دبستان پسرانه رو خانم گذاشتن. ده هزار بار رفته با مشاور مدرسه پیش مدیر و توضیح داده وقتی دانش آموز ششم ابتدایی داره مشاوره برای گناه های جنسیش میگیره، تو حق نداری معلم زن بذاری بالای سر این! معلم زن جوان... که مدام این پسر ها رو تحریک میکنه... مدیر بارها قبول کرده و امسال دوباره همون خانم رو پیشنهاد داده برای ششم. چرا؟! چون میگه هم معلم راضیه از پسر ها و هم خانواده ها از آروم شدن پسرهاشون :) میخوام گریه کنم :) به کی بگم؟! کجا میتونم بگم اینها رو؟! نمی فهمن... نمیخوان بفهمن
هر چادر که برداشته میشه، یه زن خودش رو یه جای دیگه عرضه می کنه که کارش پیش بره :) 

من چادر رو این میبینم... یه ذره عقب رفتن چادر رو، یه گله دختری می بینم که اون پشت ریخته میشن توی دامن گرگ ها... 
خدا هست
می بینه
ورق برمی گرده
ولی بی غیرتی ماها لکه ننگی میمونه که پاک نمیشه...

خانم الف توی کانالش چند وقت قبل راجع به ربودن دخترها نوشته بود. از زبان دهخدا اگه اشتباه نکنم... لکه ننگی که توی تاریخ مجبور شدن پاکش کنن...

خدا خیرتون بده
می فهمم حس و حالتون رو
با اینکه آدم برونگرا یی هستم و از خلوت کردن خوشم نمی آید ولی خونه رو به همه جا جز حرم ترجیح میدم ، حرف زدن و تعامل داشتن با بیرون عالیه ولی کجا تو این شهر؟ نه......
هروقت مجبورم برم بیرون با سردرد بر میگردم .
پاسخ:
سلام

باید رفقای هم سنخ پیدا کنید... تنهایی واقعا خوب نیست...
می فهمم... منم همینم... گاهی از تعامل با آدم ها خسته میشم و خونه نشین
ولی باید هم سنخ ها رو پیدا کرد دیگه... 
اما چاره ای نیست
باید با دنیای بیرون تعامل کرد
اگه نه یکهو از غار خودمون میایم بیرون و میبینیم دیگه هیچکسو نمی‌شناسیم و عجیب فاصله داریم با هم ...
من این حالت رو زمانی که دوره دانشجویی تو تشکلها فعالیت میکردم تجربه کردم
و بعد برای همیشه کنار گذاشتمش
حتی الان بعضا هم دوره ای های خودم رو میبینم ک ادامه تحصیل دادن و دکترا گرفتن و دقیقا همین احساس رو دارم درموردشون ...
انگار نه ما دیگه حرفاشونو میفهمیم نه اونا حرفای ما رو

البته داخل پرانتز بگم که چون الان در یک شهر دور از همه دارم زندگی میکنم در واقع تو همون غارم باز هم! و هر وقت میریم شهرمون تا ب خانواده ها سر بزنیم در تکاپوی بازگشت دوباره ب همین غارم...و بله اینجا آرامشم بیشتره
پاسخ:
سلام علیکم

من همیشه سعیم این بوده که دور نشم
ولی گاهی حس برگشت به غار دارم واقعا
همونی که شما توی قسمت آخر کامنتتون توصیف کردید و حسش میکنید... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.