1.
صفحه اکسل را باز کردم. روی صفحه دیتا همه چیز را می توانستند ببینند. توضیح دادم که این صفحه مربوط به نرم افزار اکسل از خانواده آفیس است. همه نگاهم کردند. اینجور وقت ها یعنی نفهمیده اند آفیس چیست. مراعات نظیر گرفتم که آفیس، ورد، پاورپوینت، حاجی حاجی مکه! کمی آرام تر نگاهم کردند. اینجای کار، بعد از توضیحات ابتدایی بود. توضیح داده بودم که باید دست را بالا بگیرند و بعد اگر اجازه دادم سوالشان را مطرح کنند. اینجا بود که خواستم به ترتیب نامشان را بگویند. همزمان با بردن نامشان، اسمشان را در خانه های اکسل وارد می کردم و روی صفحه می توانستند ببیند. یکی دو نفری تعجب کردند از سرعت تایپ و سر بلند کردند ببینند واقعا در حال تایپ هستم یا تایپ صوتی فعال است مثلا. بعد که نوشتن اسامی تمام شد توضیح دادم که هر درس، طبق آن چه که اعلام شده، نمره خاصی دارد و نمره همه فعلا صفر است و برای گرفتن نمره باید تلاش کنند. یکی بدون اجازه صحبت کرد و اسمش را پرسیدم و همانجا نمره منفی را گذاشتم جلوی اسمش. نتیجه نهایی شد منفی بیست و پنج. کلاس ساکتِ ساکت شد. سلام بر پادگان!
2.
حالا نگاه نکنید من این جا خیلی خوب بلبل تایپی می کنم! سر کلاس یک جمله را هفده هزار بار تکرار می کردم و هر بار با تاکید بیشتر. از خدای متعال خواستم به دانش آموزان بابت اینکه من را تحمل می کنند صبر عنایت کند. خیلی صبر. بیش از حد صبر. و راستش بعد از ظهر که می خواستم بخوابم گریان بودم. من توانایی حرف زدن ندارم عزیزانم. ندارم... کوتاه نمی آیم ولی خب به هر حال هرکس هنری دارد و من هم بی هنری را به عنوان هنر برگزیده ام. و قطعا در زمره بی هنری، ناتوانی در حرف زدن است.
3.
توضیح دادم که بیست دقیقه آخر کلاس که مقارن با اذان است می رویم در نمازخانه که هم وضو بگیریم و هم نماز بخوانیم و زشت است که به این سن رسیده باشیم و نماز را بلد نباشیم. تاکید کردم که این بخش هم جزوی از کلاس است و نه اختیاری. همه که از کلاس خارج شدند دیدم آخر کلاس نشسته و به روی خودش نمی آورد که باید از کلاس خارج شود. پرسیدم چرا نشستی؟! گفت آقا نماز بلد نیستم، وضو بلدم ولی نماز را نه. وقتی رفتیم بالا متوجه شدم وضو هم بلد نیست. قبل از مسح سر یک بار دستش را برد زیر آب و بعد از مسح سر، یک بار دیگر. کمی بیشتر خودش را خیس می کرد غسلش کامل می شد! شلوغ بود و جای توضیح دادن نبود واقعا و گفتم نیت کن و از بالا آب بریز و... . گفتم که نمازت چون جماعت است حمد و سوره را نباید بخوانی و توی سجده و رکوع هم سه تا سبحان الله بگو و بقیه کارها را هم مثل بقیه. جا نداشت بیشتر از این بگویم.
4.
عزیزانم! ما آمده بودیم با انفاس قدسی خود عالم را تکان بدهیم. این همه راجع به حقیقتِ اعتباریت ماهیت بحث کرده بودیم که در بزنگاه ثابت کنیم ماهیت وجود دارد ولی موجود نیست و مجاز بودن ماهیت نه به معنای هیچ و پوچ بودن و ذهن ساخته بودن آن است. «حقیقت ادعایی» مرحوم امام ره را خوانده بودیم و می خواستیم با آن تصویر فوق العاده ای از مَجازها ارائه بدهیم و البته بعدا به آن اشکال کنیم! الکی نبود این همه درس خواندن که... بود؟! نبود. نفس می کشیدم توی کلاس و با همین دم و بازدم داشتم پرورش می دادم روح و جان اطفال را. بنا بود جای نشستن بچه ها را بر اساس قد و آزمون تعیین سطح شان معلوم کنم. یکی را فرستادم عقب تا بقیه را ساماندهی کنم. چند دقیقه بعد دیدم آن گوشه کلاس همهمه شد و چند نفری بلند شدند. پرسیدم از ماوقع. دیدم به نیمکتی اشاره می کنند و دانش آموزی. طفلک بالا آورده بود. روی نیمکت و بعد هم کمی پاشیده بود روی بقیه. کلاس ریخت بهم. حال خودم هم دگرگون شد. من به بو خیلی حساس نیستم ولی من هم داشتم بالا می آوردم. همه را فرستادم پایین توی کلاسی دیگر و خواستم که بقیه بروند و خودشان را تمیز کنند و برگردند سر کلاس. مرغ باغ ملکوت بودم که بالا آوردن دانش آموز یادآوری کرد فعلا باید با محتویات معده و روده اطفال سر و کله بزنم و سر و کله زدن با روح این ها، کار من نیست.
5.
در سکانس اول موقع ثبت نام پرسیدم شغلتون چیه حاج آقا؟! جواب داد: «مبلغ هستم آقا جون». و در سکانس دوم از من پرسیده شد که استخدام شدی؟! جواب دادم که مبلغم.
6.
مگر نه این است که مبلغ باید بتواند خوب حرف بزند؟! من که گند زدم با این حرف زدنم. داشتم فکر می کردم وقت خالی کنم و پادکست درست کنم، بلکه کم کم کلمات کمتر از دستم در بروند. شما عـــــه... کلمات عه... از دستتان... در... عــــه نمی رود؟!
7.
دروغ چرا؟! گوشه ای نشسته بودم و به حجم بالای کارهای اجرایی نگاه می کردم و حجم رو به صفرِ کارهای تبلیغی. مبلغی که نتواند حرف بزند به چه کار آید؟! غرغر می کردم توی دل خودم برای خودم و کارها را ادامه می دادم. کمی آن طرف تر، رفیقم داشت به کسی دیگر توضیح می داد که اصل ماجرا انس است. حالم عوض شد اصلا. انس خیلی نیاز به صحبت کردن ندارد. انس را می توان از راه های مختلفی رقم زد. و درست حدس زدید. من هر چقدر که در صحبت کردن افتضاحم در انس گرفتن با بقیه فوق العاده افتضاحم :)
8.
خیلی دوست دارم بنویسم: «از لکنتم ایراد نگیرید بلالم / دل مایه قرب است و صدا هیچ ندارد» ولی خب، فقط می توانم بنویسم که شرمنده امام زمانم اگر به هیچ کاری نمی آیم...
9.
همیشه ایرادم به اساتید این بود که تو صبح تا شب دویده ای و زحمت کشیده ای و آخر شب خوشحالی که کلی کار کرده ای و این طرف، منِ طلبه موقعی که دارم سر روی بالشت می گذارم نهایتا ده درصد از زحماتت را چشیده ام و دل نگرانم و آشفته. تو خوشحالی بابت زحماتت و من پریشانم بابت همه چیز... الان خودم در همان نقطه ام. البته که اساتید زحمت می کشیدند و من نه. من تنبلی می کنم.
10.
توی جلسه هیئت اصرار کردم کسی باید محور کارها بشود. پس از بررسی گزینه های مختلف و رد هر کدام به دلیلی، ناگهان کسی من را مطرح کرد و روی من، در کمتر از سی ثانیه، اجماع شد. بیست دقیقه طول کشید تا اجماع را بشکنم. دلیلم هم این بود که خودم باید مداح هماهنگ کنم و سخنران، خودم در مسجد را باز کنم، خودم باند بچینم، خودم قرآن بخوانم، خودم مطلع بشوم که مداح و سخنران نمی رسند بیایند و خودم دعا را بخوانم و خودم در مسجد را ببندم و بیرون بیایم! توضیح دادم که آدم ندارم برای انجام کارها. توضیح دادم. شاهدش هم از راه رسید. این هفته دستگاه را راه انداختم و قرآن خواندم و جمع کردم. توفیقی است قطعا ولی کار باید به نسل بعد منتقل شود. دلم می گیرد که کسانی که باید یاد بدهند، خب... :) گفتم که من نمی رسم. گفتم که من کارم را انجام داده ام. همه گفتند تنبل شدی. راست می گویند. تنبلی می کنم. نمی توانم انس بگیرم. صحبت کردن هم بلد نیستم. تنها لنگه کفشم، در بیابان.
11.
سر کوچه کسی کسی را بغل کرده بود. سر به سر هم گذاشته بودند. نگاه کردم و دیدم انگار نه انگار. گفتم خانواده رد می شود! و رد شدم. خانواده ای نبود. من بودم. شب بود. دیدند و بی اعتنا بودند. مهم است؟! نه. پس چرا من ناراحت شدم؟!
12.
اگر زنده بمانم، سال بعد این موقع ها، بدون پیشرفت خاصی در همین نقطه قرار دارم. در زندگی باید برنامه ریزی کرد و پیشرفت. من فقط بلد نیستم. بقیه بلدند. مطمئنم که بلدند. پیشرفت های مادی و معنوی شان همه نشان می دهد که بلد هستند. خوش به حالشان.
13.
بند دوازده ناله و غر نبود. حسرت هم حتی نبود. بیان واقعیت بود. انگار شما دیواری ببینی و گزارش کنی که دیواری را دیدم. همین. حس و حالی هم ممکن است نداشته باشی. بی حس و حالم و دارم گزارش می کنم. سرباز هستم از خبرگزاری گوی!

خوب که مینویسی، بهنظرم خوب هم صحبت میکنی، ولی اگر شکستهنفسی نیست، امتحان کن و با یادداشت برو سر کلاس و تبلیغ، همچنین سر کلاس صدات و ضبط کن، تو خونه گوش کن و اصلاحات برای خودت بنویس. بهمرور با این دو کار راه میفتی.
دو دو تا چهار تای دنیا شاید بگه سال دیگه همین نقطهای، ولی دنیا رو رها کن، اینجا جای دوییدنه، تا بقیه حرف میزنن شما بدو و بازم با اکسل از خانوادهٔ آفیس برو سر کلاس.
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته.