1.
پسرک، پارسال در اردوی مشهد، راحت همه چیز را گفت. بدون آن که بخواهد ناراحت شود و احساس شرمندگی داشته باشد. گفت که مادرش طلاق گرفته. گفت که از کودکی در اتوبوس بین این شهر و آن شهر تنهایی رفت و آمد کرده. گفت که الان با پدر و نامادری است و چند هفته یک بار سراغ مادر و ناپدری هم می رود، چندین کیلومتر آن طرف تر. از کار اقتصادی اش گفت. از مربی اسب سواری اش. از همه چی. گفت و گفت. جمع بندی ام را ارائه دادم. به رفیقم گفتم که حس می کنم دنبال جلب ترحم است. مهر تایید روی حرفم خورد.
2.
قرص بیش فعالی مصرف می کند انگار. کپسول در واقع. کپسول را روی میز ریخته بود و کشیده بود توی دماغش احتمالا. یا ادایش را درآورده بود. امروز به بیست نفر بابت این حرکت جواب پس داد و خب، جواب پس دادنش همچنان ادامه دار خواهد بود. موقعی که می خواستیم به پدرش زنگ بزنیم، زار زار مثل ابر بهار نشست گریه. گفت که با مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کند. گفت که مادربزرگش چند روز قبل توی خیابان سکته کرده. گفت و گفت. زنگ زدیم. جواب ندادند. معاون زودتر رسانده بود به من که پدرش چندان دربند فرزند نیست. پیامک برای پدر رفت. چند دقیقه بعد زنگ زد و صحبت کرد. توی راهرو سعی کردم کمی آرامش کنم. گفتم که بزرگ شده. بزرگ شده یعنی نباید گریه کند و چه اتفاقی افتاده مگر. جمع بندی؟! معاون هم معتقد بود که این طفل معصوم هم دنبال جلب ترحم است.
3.
وقتی می گویی کسی دنبال جلب ترحم است، همه چشم ها بیرون می زند که وای، شما اصلا درک نمی کنید او دچار چه مشکلاتی است و وای شما عاطفه ندارید و وای. کسی البته توجه نمی کند که دل سوزاندن های بی جای الان و لی لی به لالا گذاشتن ها، بعدا ممکن است... حرفم تکراری است؟! معذرت می خواهم. چون تکرار می شود مجبورم تکرار کنم و بگویم. تکرار نمی شد نمی گفتم. محبت، محبت، محبت. از طرف کسی که نباید، نباید، نباید. ول کردن، ول کردن، ول کردن، از طرف کسی که نباید، نباید، نباید. همیشه همین بوده. خاله خرسه ای از راه رسیده، وای وای گویان دو سه روزی برای طفل معصوم وقت گذاشته، مامان و بابا رها کرده اند و رفته اند، چهار سال بعد طفل معصوم به گرگی تبدیل شده. خاله خرسه کجاست الان؟! هیچی. مشغول بازی خودش. گرگ چه می کند؟! می درد. حرف هم بزنی تو محکومی. که عاطفه نداری.
4.
چهارشنبه هفت نفر فقط سراغ من آمدند که حالشان خوب نیست. سه چهار نفرشان که گلاب به روی مطهرتان، بالا آوردند. تک به تک زنگ می زدیم که بیایند و جسم بیمار فرزندشان را تحویل بگیرند. بعد قبل از رفتن، می پرسیدم از دارایی هایشان. یکی دوچرخه داشت. یکی گوشی. یکی ایکس باکس و یا پلی استیشن. می خواستم که حتما در خانه روی کاغذ بنویسند. بنویسند که اینجانب، وصیت می کنم در صورت مرگ اموالم شامل دوچرخه و گوشی و ایکس باکس به آقای سرباز برسد. یکی نخندید. بقیه همراه با دل درد، حداقل لبخند را می زدند. حالا اگر مدرسه دخترانه بود، سی صد تا مامان و خاله و عمه و همسایه ردیف می شدند که شما به فرزند ما توهین کردید. مدرسه دخترانه یا مدرسه هایی که والدین با پول عوامل و کادر را می خرند. ممکن است در آن جا به لحاظ جسمانی نر ها رفت و آمد کنند ولی به هرحال از نظر من مدرسه دخترانه است. نظر من و کارشناس های فن. کارشناس های فن چه کسانی هستند؟! کسانی که با من موافقند. بقیه؟! غیرکارشناسند و دشمن و خاله خرسه و بقیه الفاظی که من سعی می کنم از به کار بردن آن ها خودداری کنم.
5.
حالا من برای اطفال سعی می کنم بدیهیات را توضیح بدهم ولی خدایی اینجا هم باید توضیح بدهم که بند چهار توهین به نسوان نبود؟! آن چه در بند چهار مشمئز کننده است، نه زن بودن و نه مرد بودن که در جایگاه قرار نگرفتن است. پسرها را گاهی دختر بار می آورند. به چه زبانی این را بگویم، نمی دانم.
6.
غرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغر.
7.
گفته بودند آقای فلانی کاش شما سر کلاس ما بیایید. پرسیده بود مگر سرباز بد درس می دهد؟! گفته بودند نه، فقط نمی فهمیم چه کار می خواهد بکند.
8.
قبل از اینکه این برنامه و طرح و بازی ها قطعی شود یک گوشه برای خودم نوشته بودم که چرا می خواهم امسال اینگونه پیش بروم. گاهی مجبور می شوم به آن نوشته سر بزنم. که یادآوری کنم به خودم و حس نکنم از زندگی جا مانده ام.
9.
امروز یکی بعد از نماز آمد سراغم که قرائت نمازش را اصلاح کنم. یک کار تبلیغی کلاسیک. دوست داشتنی. خوشمزه. صاد را با سین نباید قاطی کنی. صاد، سینِ پر حجم است. صاد، زبانِ چسبنده به دندان ندارد. صاد، صدای سوت فوتبال نمی دهد و نماز می خوانی و فوتبال که بازی نمی کنی. و لبخند مخاطب. تو هم در خیالات خودت غرق می شوی که بالاخره به مسیر خدا هدایت کرده ای...
10.
امروز، مثل هزار ها روز قبل، یکی نوشته بود که فلان قدر مبلغ داریم و وضعیت حجاب این است. امروز هم مثل صد هزار روز قبل.
11.
گفتم توی جلسه توجیهی دبیر ها چه گفتند؟! گفتند این بچه ها نوپا هستند و لطفا مطالب ناامید کننده در کلاس بیان نکنید.
12.
یک ربع زنگ تفریح کامل داشتند با من کلنجار می رفتند که امسال سال مهمی است و باید یادگیری فلان مسئله به زمان دیگری موکول شود. راست می گفتند یک سال که در سن رشدند. یک سال که می خواهند آزمون نمونه دولتی و تیزهوشان بدهند. یک سال که تازه وارد مدرسه خاص شده اند. یک سال که مدرسه سخت می گیرد و تا 4 عصر باید در مدرسه حاضر باشند. یک سال که امتحانات نهایی است. یک سال که کنکور دارند. یک سال که تازه سال اول دانشگاه است. یک سال که استادی سختگیری گیرشان افتاده. یک سال که باید برای ارشد آماده شوند. یک سال که تازه عقد کرده اند و تغییر زندگی از مجردی به متاهلی سختی های خودش را دارد. یک سال که تازه سر خانه و زندگی شان رفته اند. یک سال این وسط ها سربازی جا ماند که آن را هم اضافه کنید. یک سال که تازه بچه دار شده است و اصلا شما نمی فهمید بچه با ساعت شیکاگو بیدار شود و والدین با ساعت تهران یعنی چه؟! یک سال که بچه تازه دندان درآورده. یک سال که... . خلاصه آن سالی که بنا بود یاد بگیرند بقیه سگ نیستند و آدمیزادند و باید به آدمیزاد اهمیت داد، هیچ وقت از راه نمی رسد.
13.
می گوید مردم آزاری نکردم. خب آجر هم مردم آزاری نکرده. چی کنم الان؟! بروم صبح به صبح از مردم آزاری نکردن آجر همسایه تشکر کنم؟! پای آجر را ببوسم؟! از سیمان تشکر کنم؟! مردم آزاری نکردن که وظیفه ات بوده در حد و اندازه های آجر دیوار همسایه. بیشتر از آن که در ناحیه آدمیزادی می خواهی قدم برداری را بگو. چه کردی؟! چه داری که با آجر متفاوت باشی شغال؟! هوم؟!
14.
شغال را دوست دارم. لفظش را می گویم. شغال هم نوعی حیوان است و هم ساده شده آشغال.
15.
منِ طفلکی، فکر می کردم من بلد نیستم کار کنم. من نمی فهمم. بعد لا به لای حرف ها فهمیدم فلانی برای از سر باز کردن کار خودش، به بقیه شخصیت می دهد. فکر کن به بچه سه ساله بگویی تو خودت دیگر بزرگ شدی و پاستای ناهار پای تو. خب... شغال بازی بود. و من رکب خوردم. کار قبلی من درست بود. و من پشیمانم که باز هم به احساسات خودم بی توجه بودم.
16.
احساساتم چه می گویند؟! به خدا این چند روز دارند تکرار می کنند که تو زبانِ بیان نداری. آزمونی که همه قبول می شوند را رد شدی. مطالب را فراموش می کنی. نه علمی، نه تحقیقی، نه تبلیغی، نه تهذیبی، نه حتی بصیرتی هیچ حرفی نداری. هیچ چیزی برای ارائه نداری. تو غلط می کنی می گویی سربازی. تو سرباری شغال! سربار...
17.
می روم یک گوشه. گریه گریه گریه. من که می دانم به کاری نمی آیم. ولی سعی می کنم اصلاح کنم. سعی می کنم پس بزنم همه حس عقب ماندگی و ناکارآمدی را. چاره چیست؟! مگر راهی جز ادامه دادن هست؟!
18.
آقا را دوست دارم. خدا حفظش کند. زمانی فرموده بود هرجایی که هستید همان جا را مرکز دنیا بدانید. مرکز دنیای من هم همین قدر کوچک است. زمانی هم رفتارش را که بررسی می کنم آخوندیِ آخوندی می بینمش. هیچ وقت ناامید نمی شود. همیشه می گوید که باید ادامه بدهیم...
