1.
نمی دانم به کدامین مناسبت بود که بنرهای شهر را این جمله دلربای سردار رادان پر کرد که «روی کفنم بنویسید کسی است که برای حجاب دختران و زنان تلاش کرد». و چه دلبری ای می کند این جمله از من.
2.
دوست ندارم برخی فهم های خودم را ارائه بدهم که هرگونه نقد و حتی ارتقای آن هم گاهی اذیتم می کند. اما یکی اش را می گویم. آن هم خانمی بود که امشب توی برنامه محفل آمد و از محجبه شدنش به دست شهید حججی صحبت کرد. تمرکز این بند از نوشته، روی همان خانم است. اگر دیده باشید برنامه محفل امشب را. که بود؟! خانمی که اصلا توی این فضاها نبود. چه شد؟! عاشق پسری که... پسر خبر نداشت. چند وقت بعد همان پسر رفت خواستگاری این دختر. چه شده بود که مهر این پسر در دل دختر افتاده بود؟! نمی دانم. از جمله چیزهایی است که مکرر پیرامونش شنیده ام ولی هیچ از آن نمی دانم. تو بگو هزار و یک مقدمه، من می گویم همین محبتی که در دل می افتد! تو بگو مشاور ها چنین و چنان می گویند و من سوالم را می برم روی همین محبت که چه می شود یک دفعه مهر کسی در دل دیگری می افتد؟! و این خانم، محبت آقایی را در دل داشت و چند وقت بعد همسر او می شود. چند وقت بعد خانه دار می شود. قدم به قدم همه ی این مشکلات، یعنی عشق و بی خانمانی، او را به اهل بیت علیهم السلام نزدیک کردند. ضربه بعدی متعلق به شهید حججی بود که حجاب را به سرش کشاند. محفل را دید و عاشق قرآن شد و خودش و دخترش شروع به حفظ قرآن کردند. لمس می کنید پیشرفت را؟! خط سیر رشد را؟! نمی دانم چطور ولی برای من رشد این زن، عجیب و در عین حال تکراری است! که انگار هزار بار این رشد را در بقیه دیده ام. دقیقا همین گونه گام به گام رشد کردن را. کسی گاهی سختی هایی می کشد، حس می کنم گاهی که افتاده است در مسیر رشد این خانم و امثالش. همین جمله آخر از آن چیزهایی بود که شاید نباید می گفتم. سختی، مادامی که وسطش هستی، اصلا جای تقدیر و تشکر ندارد ولی بعدش که ثمراتش را می بینی «درد سر مایه کمالات است / نذر کردیم درد سر بدهند» دارد.
3.
خیلی من این ایام، روی همان جمله سردار رادان فکر کردم و دلم خواست که من به جای او این جمله را محقق کنم. از سر تنبلی هم ماجرا را می اندازم گردن خونم! که مثلا چه می شد ماجرایی رقم می خورد و خون من هم می شد باعث رشد هزاران هزاران چادر بر سر زنان که این روزها برایم سوال شده: «چه شد که از سر این نسل، جهل بالا رفت؟!/ چه شد که از سر هر عقل روسری افتاد؟!»
4.
و امشب دیدم توی همین قسمت محفل که چگونه خون شهید، حجاب را بر سر یک زن برمی گرداند. آرزوی من قبلا محقق شده بود.
5.
من هنوز هم فکر می کنم همانطور که به مجموعه های تربیتی پسرانه احتیاج داریم، به مجموعه های تربیتی دخترانه، با مختصات خودشان، احتیاج داریم. جایی که تلاش کند برای نگه داشتن حجاب بر سر دختران و کشاندن چادر حیا بر سر ایشان... خانم های ما وظیفه دارند واقعا برای این مسئله.
6.
هر موقع از وظیفه می گویم، گرفتاری های مختلف یادم می آید. از بیماری گرفته تا لزوم پرستاری از بیمار یا مشکلات اقتصادی و ... . اما همه این ها، هیچگاه از لزوم انجام به وظیفه کم نمی کند. ما کوتاهی می کنیم. خیلی هم کوتاهی می کنیم. چه مردهای مان و چه زن های مان.
7.
قدیم پرهیز داشتم از اینکه بگویم وظیفه ای هم هست ولی الان تصریح می کنم به آن. ما نسبت به دیگران وظیفه داریم. اینکه در خود فرو برویم و در زندگی روزمره غرق بشویم، خروجی اش همان موجود مستغرق در دنیاست. مسیر اشتباهی را برای حل مشکلات طی می کنیم واقعا. این مسیر، مدام بر مشکلات ما می افزاید که کم نمی کند. آنی که خانه ندارد، بعد از خانه دار شدن مشکل باغ نداشتن سراغش می آید. باغ می خرد، مشکل نگه داری از باغ سراغش می آید. نگهبان استخدام می کند، مجبور می شود دو شیفته کار کند که خرج نگهبان را بدهد و الخ. نه لذت می برد نه سرش بالاست. عمری تلاش می کند برای تهیه باغی که خودش سالی یک بار هم نمی تواند، به دلایل مختلف، از آن استفاده کند و زحمتش با اوست و لذتش را بقیه می برند! حمال دیگران می شود. خنده دار است به خدا. خب حداقل تلاش نکن!
8.
آقا، این سالها خیلی دستور ها داده است. دستورهای موقتی اش را ممکن است گاهی عملی کرده باشیم. اما دستورهای بلند مدتش را چطور؟! آن جا که در مورد کتاب خوانی و ترویج کتاب خوانی صحبت می کند. آن جا که در مورد یاد دادن نماز به نوجوانان می گوید. آن جا که ... . این مدل کارها اهدای طلا و جواهر به لبنان نیست که یک لحظه باشد و تمام! نه. خیلی آب می برد. این دستورات را چه کرده ایم؟! بی خیالش شده ایم؟! هوم؟!
9.
ما وظیفه داریم...
1.
حالا من از این ها نیستم که در و دیوار نگاه کنم و زار بزنم! نه واقعا. ولی محفل را که می بینم...
2.
خودم هم دارد خنده ام می گیرد که آزیتا ترکاشوند، که حتی اسمش را نمی دانستم و فقط می دانستم بازیگر است، را در قسمت اول محفل دیدم و نشستم دریا دریا گریه راه انداختم.
3.
که چه؟! هان؟! که چه؟! تو بگو هزار هزار ماشین. تو بگو هزار هزار زندگی مرفه. تو بگو هزار هزار راحتی. پیشنهاد ربا داده اند، رد کرده. خدا هم بچه اوتیسمی به او داده. بعد می فهمند همین بچه اوتیسم، جور دیگری با قرآن ارتباط دارد که ما هنوز هم نداریم. جدی شما بگویید این همه زندگی مرفه می خواهیم که چه؟!
4.
قدیم جرئت بیشتری داشتم. خیلی. راحت می خواندم: «دردسر مایه کمالات است / نذر کردیم دردسر بدهند». الان چه؟! ساعت خوابم جا به جا می شود ناراحت می شوم. خنده دار است.
5.
یک مرتبه از ایمان هم هست، به گمانم، نتیجه نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری. چهل تا نمیگیری بنویسید کنار هم. در کنارِ سال. چهل سال نتیجه نمی گیری و بعد نتیجه میگیری. ثمّ استقاموا. عجیب است این روش. سخت است. توضیحش دردناک است. که بگویی همین در را باید بزنی، حتی اگر این در باز نشود. چهل سال باز نشود. «جای دیگر نمی روم حتی / جای این در هزار در بدهند».
6.
مهدی رسولی پخش می کنم. گرچه باور نمی کنم اما، منم و کربلا خدا را شکر... خودم هم فکر نمی کردم روزی مهدی رسولی گوش کنم. نه اینکه بدم بیاید. نه. ولی طبعم سمت دیگری میل داشت. مهدی رسولی این شب ها عجیب می چسبد. محفل، مهدی رسولی، مهدی رسولی، محفل.
7.
وسط نوشتن بودم که زنگ زد برویم هیئت. توی راه گفت: «پارسال با هم یه قرار شروع کردیم و الحمدلله خوب پیش رفت. امسال هم بیا قرار بذاریم که ازدواج کنیم». خندیدم. یعنی لبم را کج کردم. گفتم مشکلی ندارم. گفت: «نه! اصلا این پوزخندی که تو میزنی یعنی چی؟!» گفتم: «من منکر تلاش نیستم ولی نتیجه گرفتن به هزار و یک عامل بستگی دارد». گفت... همان حرف هایی که همه برای رسیدن به نتیجه می گویند. همه چه می گویند؟! که بالاخره راهی باید داشته باشد. من چه گفتم؟! از حق و از صبر. که باید ایستاد و باید مداومت کرد و تو هرکاری که توانستی انجام دادی و جواب نداده خب چه کاری باید بکنی؟! باید خودت را آتش بزنی؟!
8.
صبح یکی از رفقا می پرسید که پیشنهاد داده اند صد دلار وسط بگذارد و روزی یک کامنت در فلان جا که روزی یک دلار کسب کند. گفتم یک دلار برای چیست؟! گفت تبلیغ. گفتم اگر تبلیغ است که صد دلار را وسط نگذار! خندید و گفت همین را گفته ام و طرف گفته که نمی شود. گفتم پس صد دلار را می گیرند و می برند در فارکس و رمز ارز و ایکس و ایگرگ سرمایه گذاری می کنند. گفت ایراد دارد؟! توضیح دادم. گفت مجوز دارند و طرف گفته که من مگر جایی می روم که اعتبار نداشته باشد؟! گفتم این هایی که گوشت خر کباب می کردند و به خورد ملت می دادند هم همه مجوز وزارت بهداشت داشتند و از مجوز تخطی کردند. توصیه کردم دنبال نانِ مشکوک نرود.
9.
توی هیئت داشتم فکر می کردم به این صبری که مدام دارم از آن صحبت می کنم. صبر در برابر به نتیجه نرسیدن! یعنی دیوانه می شود آدم اگر به نتیجه نرسد. مگر ساده است هِی بدوی و کمتر نتیجه بگیری. ولی باز باید بدوی و ناامید نشوی. باید بدوی و از راه های فرعی هم استفاده نکنی. باید بدوی و مطمئن باشی، همانی که دلار پشت دلار درآمد دارد، چهار سال بعد پشت میله های زندان است. شاید هم نبود! مثل هزار نفری که نیستند. همان ها که بچه های سالم و بانشاطی دارند و تو؟! بچه ات اوتیسمی از آب در می آید. نُه سال هم باید بگذرد و هزار بار با خودت فکر کنی که «یعنی نزول می گرفتم بهتر نبود؟! فلانی رو نگاه! زندگیش چه خوب می چرخه؟! من چی؟! بچه ام اوتیسمیه!» و خودخوری کنی و خودخوری و خودخوری و خودخوری و چهل سال حتی خودخوری.
10.
بیایید صادق باشیم. بیایید اعتراف کنیم هزار بار مقایسه کرده ایم خود را، مسیر خود را، با بقیه. درست رفته ایم یا غلط؟! اگر درست رفتیم چرا نتیجه نگرفتیم و چرا آن ها گرفتند؟!
11.
این فرزند اوتیسیمی، معجزه ی رونمایی شده ی امشبِ برنامه محفل، عجیب نشان داد و باز هم ثابت کرد که باید صبر کرد و استقامت و استقامت و استقامت. گور بابای هر چقدر پول که می خواهند بریزند توی دامان شان! این معجزه اصلا قابل مقایسه ست با آن ها؟!
12.
بیایید صادق باشیم که... گاهی سختمان بوده بر استقامت تاکید کنیم و توصیه. فکر کن به کسی که نتیجه نگرفته و هزار راه راحت تر جلوی پایش هست، بگویی صبر کن و نتیجه نگیر!
13.
ولی باید بر استقامت تاکید کنیم. راهی نیست.
14.
حاج آقا مکرر داستان کشتی نوح (ع) را تعریف کرده است. با آن هجمه بالایی که بر ایشان و یارانشان بود، خدای متعال وعده خلاصی داد و اینان هم باور کردند. به حضرت نوح (ع) گفته شد که هسته خرما بکار و وقتی ثمر داد عذاب می آید. نقل به مضمون می کنم. از زبان حاج آقا. آن چه در ذهن دارم. توانِ گشتن دنبال متن روایتش را ندارم. همچین حدودی است داستانش. که کاشتند و سبز شد و قد کشید و ثمر داد و وحی آمد که خرمایش را بخورید و هسته اش را بکارید تا رشد کند و ثمر بدهد و بعدش عذاب می آید! یک عده همین جا گفتند خداحافظ بابا! ما را گرفته ای. و ریختند. این روند تا هفت مرتبه تکرار شد و هر دفعه عده ای می ریختند. فشاری که بر مومنین بود و تمسخر بقیه را در ذهن داشته باشید، قطعا فشار بر حضرت نوح (ع) بالاتر بوده که او باید به مومنین هم جواب می داده! دفعه آخر مومنین گفتند به خدا بگو که صد هزار بار هم بگویی این کار را بکن، می کنیم ولی از ایمان به او برنمی گردیم. و همینجا بود که عذاب آمد.
15.
شما هم تجربه کرده اید که هر موقع استقامت نکردید و کم آوردید، بلافاصله حاجتتان برآورده شده و شرمندگی اش مانده برایتان و هزار بار گفته اید که کاش حداقل اندکی بیشتر استقامت می کردید؟!
16.
روزگاریست که باید بر استقامت تاکید کرد...
و تواصوا بالصبر...
1.