گوی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.
نمی‌دانم این حرفم چه‌قدر عمومیت دارد راستش. گاهی ما از منظر خود به مسئله نگاه می‌کنیم که وای! شب تا صبح کار کردیم. بعد بچه‌مان توی اتاق کناری دارد برای دوستش تایپ می‌کند: «آره بابا! مامان هم از صبح تا شب دور خودش می چرخه و آخرسر هم نون و پنیر میذاره جلوی من! کلی هم فضاسازی می‌کنه که نون و پنیر سالمه. خب گوشت هم سالمه دیگه! آره نوید! بدبختی یکی دو تا نیست که! شما شام چی دارید؟!» یعنی خروجی کار ما از چشم مخاطب کار، تقریبا هویج است برای فیل. کالعدم. نیست. نابود. پوچِ پوچ. حالا این حرفی که می‌خواهم بگویم نمی‌دانم چه‌قدر عمومیت دارد و هویج برای فیل است یا نه؟!

 

2.
کسانی که دغدغه فعالیت های اسلامی دارند، اعم از طلاب و دانشجویان و ...، در هر زمانی روی مسئله ای تمرکز می‌کنند. یعنی کنشگری ایشان در زمینی اتفاق می‌افتد و به نحوی خاص. حسم این است که این چند سال، حجم کنشگری ها در زمین نوجوان و جوان، هم بیشتر شده و هم عمیق‌تر. منظور از بیشتر نه اینکه تعداد نفراتی که در این عرصه کار می‌کنند بیشتر شده باشد که نظری راجع به آن ندارم. منظورم از بیشتر تعاضد و همیاری و همکاریِ گروهی و کاروانی‌ست که منجر به ایجاد اثری بیش از حرکت فردی شده است. همانطور که ما در نماز جماعت، با افزوده شدن نفرات، شاهد تصاعد در حسنات هستیم، می توانیم بگوییم که ایجاد یک جمع قوی هم تصاعد در بازدهی را ایجاد می کند. إن یکن منکم عشرون صابرون! اگر بیست تا درست و حسابی کنار هم جمع بشوند، بر چند نفر غلبه می کنند؟! آفرین! یغلبوا مئتین. بر دویست نفر. این جمع هر چه‌قدر عمق کمتری پیدا کند، تعداد نفراتی که می تواند بر آنان غلبه کند هم کاهش پیدا میکند. از خودم نمی گویم. قرآن می گوید: «ٱلۡـَٰٔنَ خَفَّفَ ٱللَّهُ عَنکُمۡ وَعَلِمَ أَنَّ فِیکُمۡ ضَعۡفࣰاۚ فَإِن یَکُن مِّنکُم مِّاْئَةࣱ صَابِرَةࣱ یَغۡلِبُواْ مِاْئَتَیۡنِۚ وَإِن یَکُن مِّنکُمۡ أَلۡفࣱ یَغۡلِبُوٓاْ أَلۡفَیۡنِ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ مَعَ ٱلصَّـٰبِرِینَ». یعنی این قوت درونی شما که کم شد، نسبت یک به بیست تغییر کرد به یک به دو. در هر صورت، تصاعد در انسجام واضح است به‌نظرم. دو نفر منسجم گاهی کار بیست نفر را انجام می‌دهند. حالا حساب کنید این دو نفر منسجم، دو نفر «بهشتی یک ملت بود» باشند. چه می‌شود؟! منظورم از بیشتر این بود که یعنی تعاضد و همیاری‌ای که در قالب کار تشکیلاتی دارد اتفاق میفتد، خیلی ثمرات بیشتری دارد.  

 

3.
منظور از عمیق‌تر هم عبور و گذر از لایه رویین رفتاری‌ست. هم سنی از من گذشته، هم سنی از خیلی از شما بزرگواران. آدم‌های مختلفی را دیدیم و تجربه کردیم. رفتارهای گوناگونی را دیدیم. این تجربه چیز کمی نیست و نمی‌توان آن را ندیده گرفت. شاید شما اینطور نبوده باشید ولی من اینطور بودم که لایه ی رویینِ رفتاری بقیه کلافه ام می کرد. فرض کنید کسی امروز نمازش قضا می‌شد، من کار را تمام شده می دانستم. نه اینکه امروز برعکس شده باشم و کاری به لایه ی رویین رفتاری نداشته باشم که چنین حرفی حماقت است! نه. منظورم این است که علاوه بر حفظ ظاهر، باید به اعماق رفتار هم مراجعه کرد و در بلند مدت رفتار یک شخص را مد نظر قرار داد. خیلی‌ها بودند که عکس‌شان در هیئت و جلسه قرآن و کارهای جهادی منتشر شد به اسم مزدوران نظام! الان همیشان جزو معارضین‌ند. و برعکس! این چرخش ها در زندگی خیلی اتفاق میفتد. گاهی چندین و چند بار. ناراحت بشویم و یا خوشحال؟! ناراحتی و خوشحالی دارد ولی عمیق‌تر باید نگاه کرد؛ به ریشه هایی که طرف را به این سمت و آن سمت می‌چرخانند. اینکه چهارتا روسری الان برداشته شده را من نمی‌توانم به معنای چرخش عمیق در نظر بگیرم. همان طور که از گناهش نمی توانم بگذرم! بی‌حجابی گناه است ولی این گناه عمق هم پیدا کرده؟! باید روی این مسئله فکر کرد. و کار! کار روی عمیق شدن خیلی رفتارها. این که شخصی دو روز روسری بردارد انگاری دوبار صدای مداحی به گوشش خورده باشد. حیا را فعلا از بین نبرده ولی قبح را ریخته. حیا گاهی عمیق‌تر از این حرفهاست که راحت از بین برود. در بعضی اشخاص! :) حالا وقتی می‌گویم کارهای مذهبی عمیق‌تر شده، یعنی طرف چند صباحی از هیئت و امام حسین علیه السلام و همه چی فاصله می‌گیرد، به هر عنوانی. می‌رود چرخ‌هایش را می‌زند و بعد برمی‌گردد. بله! آن آدم پر شور و حرارت نیست ولی برگشته. ولی بعد از ازدواج و پیدا کردن کار، آرام شده. بعد از خانه خریدن آرام شده. این را هم دارم می‌بینم. یعنی همانی که وسط ز.ز.آ فحش‌کش کرد ما را و کیک ایستگاه صلواتی را نمی‌گرفت که ما مزدوران نظام بودیم، الان خودش آمده. به هر دلیلی!  البته که این‌ها هم در بازه زمانی سه ساله‌است انگار! ولی من منظورم از عمق، چیزی فراتر از این حرف‌هاست. هیئت رفتن هم الزاما مد نظرم نیست. رفتارهای دینی منظورم است. اینکه در اداره‌ای استخدام شده و پیشنهاد رشوه می‌دهند و نمی‌پذیرد. اینکه معلم شده و زنگ می‌زند از ایده‌هایش برای نهادینه شدن رفتارهای دینی در نوگلان بهشتی(!) صحبت می‌کند. منظورم از عمیق‌تر ‌دقیقا یعنی اینکه کنشگری ها به سمتی رفته است که اشخاص را نمک‌گیر دین کرده... 

 

4.
به چند نفری تا به حال این مطلب را گفته‌‌ام که حداقل طبق مشاهدات میدانی من، تعداد مجموعه‌هایی که در زمینه نوجوان و جوان کار تربیتی می‌کنند، الحمدلله بیشتر از قبل شده. شاید زدن این حرف‌ها به صورت علنی زیاد درست نباشد اما همانطور که قبل‌تر گفته می‌شد و اصلا مشهور بود که مدارس فلان و بهمان در تهران وابسته به این نوع فکر و آن گرایش‌ند، در شهرستان‌ها هم حداقل آن چیزی که من دارم می بینم، مجموعه های فرهنگی بدون هیچ معارضی در حال قبض مدارس خاص‌ند و البته کم کم به سمت مدارس غیرخاص هم کشیده می‌شوند. گاهی ورود ساختاری دارند و گاهی ورود غیرساختاری. روی کلمه بدون معارض هم تأکید دارم. این شناختی‌ست که من پیدا کرده‌ام. ممکن است به هر دلیلی از جمله فقرِ داده، حرف من غلط باشد اما به عنوان واقعیت بخشی از جامعه به‌نظرم قابل پذیرش است.

 

5.
چرا به سمت مدارس خاص؟! چون اولا بنای کار عمیق دارند و روی قشر نوجوان و نونهال و بعد جوان سرمایه گذاری می کنند و ثانیا، ایده نخبه پروری کم کم دارد فراگیر می‌شود. می‌دانم سر کلمه نخبه، مدرسه خاص، کار عمیق، ورود ساختاری و غیر ساختاری، هزار ان قلت و قلت دارید! نصف بزرگوارانی که اینجا را می‌خوانند احتمالا معلمند یا بالاخره در یک مرکز آموزشی کار می کنند و با این جماعت سر و کله می زنند. خیلی از حرف‌های شما را می‌دانم. سر نخبه من هم حرف دارم! سر کار عمیق. سر ورود به مدارس و خاطراتی که احیانا دوست دارید تعریف کنید. خیلی‌هایش را هم در وب‌های‌تان خوانده‌ام. دوست داشته باشید می‌شود اندازه وسع من هم راجع به این‌ها صحبت کرد. من فقط در حال گزارشم و برخی کارها را رد و تایید نمی‌کنم.

 

6.
تا اینجا گزارش! اما از اینجا به بعد خاطره و توصیه :) مادر یکی از اطفال، همکار ما بود انگار. آن‌طور که رفقا گزارش دادند، طلبه بود. فرزندش؟! پایه دهم اگر اشتباه نکنم. یعنی 15،16 ساله. جمع این اطفال را که به من تحویل دادند، من همانی را تحویل دادم به بعد از خودم که تحویل گرفته بودم! یعنی نه کسی زیاد شد و نه کم. قبل از من بیشتر بودند انگار اما طبق خاصیت کارهای من که الحمدلله هیچ جذابیتی ندارم :)) کسی جذب جدید نشد. این طفلی که مادرش طلبه بود، از زمره اطفالی بود که دوست داشت بیاید و قبلا هم می آمد البته. بنا به دلایلی فاصله گرفته بود. یکی دو بار آمد که من فضای خاصی را برایش درست کردم و آن فضا را نپسندید. از طرق دیگری هم پیگیری کردیم که به بهانه های دیگری پاگیر شود، بالاخره نشد. این وسط یا مادرش زنگ زد یا من، یادم نیست دقیقا. گفت از گوشی‌اش فیلم‌های نامناسب پیدا شده و بدون اینکه خودش متوجه بشود گوشی‌اش را خراب کرده‌اند تا دسترسی‌اش موقتا قطع شود. تصمیم خودش و همسرش این بوده. به هر دلیلی. بعد به من می گفت شما باید جذابیت داشته باشید که بچه ی من به شما گرایش پیدا کند و در این مسیر قدم بگذارد و فلان. خب قاعده ما هم همیشه همین بوده که گفته ایم و هزار بار هم می گوییم که خانواده اصل است و ما کمک کار خانواده ایم. به خاطر همین اصل بودن هم مدام سعی می کنیم ارتباط ما با خانواده قطع نشود و خانواده با مجموعه انس بگیرد. گاهی فرزندی وارد مجموعه شده و الان پدرش بیشتر از در مجموعه فعالیت دارد :)) من به مادرخانم مستقیم تاکید کردم که خانواده اصل است. غیر مستقیم هم گفتم که مسئولیت خودش را نباید گردن ما بیندازد! یعنی اینکه ما توقع داشته باشیم بقیه برای ما کاری بکنند، خب توقع بی جایی است. شما مهدکودک هم که بروی، قاعده و قانون دارد و هر خواسته ای را نمی توانی داشته باشی. کار ما ها هم قاعده و قانون دارد. من همینم! با همه ضعف هایم. سعی می کنم جذابیت را با استفاده از عوامل بیرونی جبران کنه ولی به هر دلیلی نتوانسته ام بعضی ها را با محوریت خودم نگه دارم. یعنی در واقع هیچ کس را نتوانسته ام :))))) هرکسی آمده و رفته، جذب مجموعه ی فعالیت های مجموعه شده و به شخص من وابسته نبوده که خیلی هایی که الان توی مجموعه رفت و آمد دارند، اصلا سالی یک بار هم با من تماس ندارند :)))) شما ببین چه‌قدر من جذاب بودم! به مادر مستقیم گفتم ما در کنار کار خانواده فعالیت می کنیم و خانواده اصل است، و غیر مستقیم گفتم توقع بیجا نداشته باش! حالا بچه ات فیلم دیده دلیل نمی شود که من ژانگولر بشوم آقازاده جذب بشود! :))) 

 

7.
حجم توقع خانواده‌ها فوق‌العاده بالاست گاهی. خدا را شکر کمتر به تور من این‌ سنخ خانواده‌ها خورده‌‌اند اما بین رفقای معلم و در مدرسه زیاد می‌بینم. یعنی اینکه فرزندش نتوانسته فلان مهارت را پیدا کند، حتما می‌بایستی توی مدرسه به او آموزش بدهند! یک قسم از توقع به معلم و اجتماع منتقل می‌شود، قسم دیگری به خودِ این بدبختِ طفل معصوم. جرواجر کردند فرزند را سر کنکور که معظم له حتما آن رشته مطلوب پدر و مادر را قبول شود و اصلا دونِ شأن است پدر و مادر دکتر و مهندس و وکیل و مدیر باشند و آقازاده، برود مثلا آچار دست بگیرد. کور کردند هرچی استعداد بود. بدون اغراق عرض می‌کنم که یکی از بچه‌های ما، سر همین خواسته مادرش، موهای سرش در طی یک‌سال کنکور کامل ریخت. الان چهارتا شوید باقی‌‌مانده که آن هم با هر بار باد و طوفان نصفش می‌ریزد. بعد از دو سال بالاخره رشته مورد علاقه خانواده را قبول شد ولی معظم له الان موی یک آقای پنجاه و سه ساله را دارد. 

 

8.
هدایت و ضلالت دست خداست. به این اگر باور نداشته باشیم الکی خودمان را گول می‌زنیم. همه عالم زحمت می‌کشند و تلاش می‌کنند که مسیر را باز کنند اما این خداست که میانداری می‌کند. وظیفه‌ی ما تلاش است قطعا ولی اگر نشد، نشد! به من چه؟! به تو چه؟! دل‌مان می‌سوزد؟! بله ولی به ما ربطی ندارد. گاهی دایه‌ی مهربان‌تر از مادر می‌شویم! خود طرف نمی‌خواهد، به هر دلیلی! بعد مقصرش می‌شود پدر و مادر! معلم. جامعه. یا هرچیزی! من نمی‌دانم این ادا و اطوارها کِی توی جامعه ما رسوخ پیدا کرد؟! بابا هرکسی مسئول رفتار خودش است. چاقو را فرو کرده در چشم طرف مقابل، بعد یکی این‌طرف تر فاز برمی‌دارد که من خوب طلبگی نکردم و الا او چاقو در دست نمی‌گرفت :| باشد! خب چرا صبح تا شب از خوب طلبگی نکردنت حرف می‌زنی؟! خوب طلبگی کن! خوب پدر و مادری کن! چرا هی فقط حرف می‌زنی؟! بعد چرا بقیه وظایفت را به خاطر این مسخره بازی ها کنار می گذاری؟! فکر کن حضرت نوح (ع) می‌خواست مثل تو باشد! یا باید می‌پرید توی دریا و یا دپرس می‌شد یک گوشه می نشست و زانو بغل می کرد که خدایا خوب پیغمبری نکردم و فلان! کرد؟! نه مسلمان، نه مسیحی، نه یهودی! حداقل نوحی باش! آقازاده معظم، طفل مکرم، گوساله محترم، غلط اضافی کرده! تو هم معصوم نیستی! می‌دانم! به خود من هزار بار دروغ گفتی! :))))) ولی خر نشو غصه بی‌خود بخور! خر نشو وظایف دیگر را کنار بگذار! 

 

9.
تصویر مطلوب از فرزند؟! دکترِ نمازخوانِ همه چی سر جایش دار! ترجیحا تار بنوازد. عصر به عصر به سگ های بی صاحب غذا بدهد. یتیمی را از طریق خیریه سرپرستی بکند. عاشق دختر بهترین خانواده ی اطراف بشود. و کدام خانواده ایست که آرزوی چنین تصویری را برای فرزندش نداشته باشد؟! با همین دستفرمان، پدر خانواده وقتی نمی تواند مقدمات دکتر شدن فرزندش را فراهم کند، مورد شماتت قرار می گیرد. بچه کمی گاو بشود بعدا یقه پدر را می گیرد که تو نرفتی و نکردی و نخواستی و الا من کوه استعداد بودم و یک خاطره از استعدادش هم می چسباند تنگش! حالا باز اینکه پدر و مادر از فرزند توقع داشته باشند کمی قابل درک است اما اینکه فرزند یقه پدر و مادر را بگیرد، اصلا! مدام توی گوشش خوانده اند که دیدی جفتک می ندازی؟! ریشه در کودکی ت داره! بعد نمی گویند مخاطب این حرف توی احمق نیستی و مخاطب پدر و مادرت هستند که اگر رفتار اشتباهی دارند اصلاح کنند، نه اینکه تو بروی یقه شان را بگیری. 

 

10.
بهترین ما، فرزندان‌مان را آدم‌های خوب بار می‌آوریم. همین پسرهایی که همیشه مرتبند و در دانشگاه جزوه خوبی می نویسند و بعد سربازی سریع جذب یکی از ارگانهای فوق العاده می شوند و همه از نظم و ادبشان تعریف می کنند. ایدئال ما همین است. نسخه دخترانه اش هم قابل تصویر است که به خودتان واگذار می کنم. حالا این نسخه ها و ایدئال ها خوبند؟! صدر در صد. کافی چطور؟! آب خالی هم نیستند، چه برسد به کافی! 

 

11.
جامعه ما به آدم خوب نیاز دارد. خیلی. اما جامعه ای که آدم های خوبش، آن را جلو نبرند، مطمئنا آدم های بدش آن را عقب خواهند برد. خوب های ما سر در لاک فرو برده اند. آسه برو، آسه بیا، که گربه شاخت نزنه. هرکدام ما هم الحمدلله بهانه خوبی داریم. خوب های مان بهانه تهذیب داریم. عرفی ترهای مان دغدغه معیشت. خیلی عرفی ترهای مان هم که کلا دغدغه ای نداریم نسبت به این مسائل و به ما چه اصلا؟! هوم؟! جامعه با آدمِ خوب جلو نمی رود. این آدم باید برای پیش بردن جامعه فعالیت داشته باشد، نه اینکه فقط زندگی اش را جلو ببرد. و بچه های خوب ما فقط زندگی شان را جلو می برند. ما اینها را جلوبرنده بار نمی آوریم. همین که آزارشان به کسی نرسد کافی است. مثل همان خانواده های آن طرفی که می گویند بچه ما همین که آزارش به کسی نرسد کافی است و چادر و حجاب و مشروب و همه چی هم با هم و سلامتیش صلوات و جیغ و هورا. نسخه ایدئال ما با نسخه ایدئال آن ها یکی ست. مالِ ما فقط چادر به سر می کند و کمی ریش دارد. 

 

12.
جامعه به سمتی می رود، نه الان، از قدیم همین بوده، که تو یا فعّالِ جلوبرنده ی خوب می شوی یا چرخ روزگار چنان تو را در ورطه بدها بیندازد که خودت هم نفهمی. اولش همه چیز خوب است اما یک باره به خودت می آیی و می بینی از بچه مذهبی بودن، فقط... فقط هیچی! فقط خاطره ای باقی مانده برایت. ترس بیخود نمی اندازم. قرآن می خوانم: تلک الایام نداولها. می چرخانیم روزگار را. چرا؟! چون فلان و فلان و فلان و البته «وَلِیُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَیَمْحَقَ الْکَافِرِینَ». خدا دنبال خالص کردن است. 

 

13.
البته که به همین فعالیت کردن هم امیدی نیست. که خدا هدایت می کند. و یضل من یشاء. اما وظیفه هست. باید انجام داد. چرخ روزگار منتظر ما نمی ایستد. طرف مقابل دارد فعالیت می کند. تو بعد رها کرده ای؟!

 

14.
فرزند خوب بار آوردن در این زمانه، کار سهل ممتنعی است. می توانی به رفتار خودت و همسرت تکیه کنی. به پشتوانه مذهبی خانواده های تان. آموزش های زیادی برای فرزندت بگذاری. مهر مادری و اقتدار پدری! شیر مادر و نان پدر. می شود. نشدنی نیست. سخت است ولی نشدنی نیست و هزاران خانواده اینگونه فرزندانشان را بار می آورند. اما کافی نیست. باور کنیم که کافی نیست. شما نیاز دارید که او را در عرصه های مختلف فعال کنید. نیاز دارید که او را از یک عنصر فردی، به یک عنصرِ جمعی تبدیل کنید. انحصار استعداد فرزند در پیشبرد یک زندگیِ خوب، کور کردن استعداد است. مثل نماز فرادی. میشد جماعت بخوانی و خیلی خیلی ثواب ببری ولی خب، به همین ثواب فردی اکتفا کردی. تو باختی! بدم باختی. چوب می خوری آن دنیا؟! نه. ولی حسرت را چرا! که فرزندت را حرام کردی. او را در حد یک زندگی خوب داشتن بار آوردن. نه پیش بَرنده ی جامعه.

 

15.
پیشران ساختن، یک کار جمعی است. جمع خانواده و مدرسه و مسجد. می شود بار هر سه تا را خانواده به دوش بکشد، مثل کسی که می خواهد با وجود هواپیما، سینه خیز تا خودِ استرالیا برود جهت زیارت جناب کانگورو. می شود مسجد بار هر سه تا را. می شود مدرسه بار هر سه تا را. همانطور که می شود سینه خیز! اما اشتباه است دیگر. نه؟! قبول دارید؟!

 

16.
چرا مسجد و مدرسه و خانواده؟! به دلایل مختلف. حصر ندارم البته. مسئله با حکمت عملی بالا نیامده که بخواهم رویش تعصب داشته باشم. ممکن است پشتیبان این حرف حکمت عملی باشد ولی فعلا استدلالی از آن سنخ برایش ندارم. به گمانم فعلا می شود در این ساختار دستکاری کرد.

 

17.
حالا با این اوصاف به فعالیت مجموعه های فرهنگی (به عنوان نماینده مسجد) در مدارس و همکاری با خانواده های ایشان فکر کنید. به بایسته های این حرکت. به لوازم آن. به کارهایی که ما می توانیم انجام بدهیم. به عنوان خانواده، مدرسه و مسجد... 

1.
اینجا کم طلبه و کم کسی که در فقه دست و پایی زده باشد ندارد. اما دوست دارم من هم دست و پایی بزنم. جای دوری نمی رود خیلی.

 

2.

متن روایت:

مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَى عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ خَلَّادٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع یَقُولُ إِنَّ رَجُلًا أَتَى جَعْفَراً ص شَبِیهاً بِالْمُسْتَنْصِحِ لَهُ فَقَالَ لَهُ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ کَیْفَ صِرْتَ اتَّخَذْتَ الْأَمْوَالَ قِطَعاً مُتَفَرِّقَةً وَ لَوْ کَانَتْ فِی مَوْضِعٍ [وَاحِدٍ] کَانَتْ أَیْسَرَ لِمَئُونَتِهَا وَ أَعْظَمَ لِمَنْفَعَتِهَا فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اتَّخَذْتُهَا مُتَفَرِّقَةً فَإِنْ أَصَابَ هَذَا الْمَالَ شَیْ‏ءٌ سَلِمَ هَذَا الْمَالُ وَ الصُّرَّةُ تُجْمَعُ بِهَذَا کُلِّهِ.

ترجمه:

مردى خدمت {جدم} ابو عبد اللّه صادق (ع) آمد و از راه نصیحت و خیرخواهى گفت: چرا بوستانهاى پراکنده‏اى در اینجا و آنجا ابتیاع کرده‏اى؟ اگر این بوستانها در یک منطقه بود، رسیدگى به آنها آسانتر و کم‏خرجتر مى‏شد و عایدى آن بیشتر بود. ابو عبد اللّه به او گفت: من بوستانها را در مناطق مختلف برگزیدم تا اگر به این منطقه آفت برسد، ازسایر مناطق بهره‏مند باشم و خسارت کلى پیش نیاید. و اگر همه مناطق سالم بماند، درآمد آن وارد یک کیسه خواهد شد.

 

3.
مرحوم علامه مجلسی در مرآة العقول سند این روایت را صحیح دانسته اند. 

 

4.
قاعده ای داریم که می گوید هرگاه علت چیزی بیان شد، آن علت خیلی چیزها را تخصیص می دهد و هم زمان به خیلی چیزها تعمیم پیدا می کند. مثال می زنند به اینکه اگر پزشکی بگوید انار نخور چون ترش است؛ یعنی می توانی انار شیرین بخوری و البته که انار موضوعیت ندارد و ترشی هم نباید بخوری چون ترش است. در این مثال، انار شیرین از موضوع (یعنی انار) تخصیص خورده و ترشی که در موضوع (یعنی انار) نبوده، حکم به آن هم تعمیم یافته است. 

 

5.
در روایت، حضرت امام صادق سلام الله علیه تعلیل می آورند. می فرمایند دلیل بوستانهای متفرقه و پراکنده، با اینکه نگهداری و رسیدگی به آن ها سخت تر است، جلوگیری از آسیب است. وقتی این دلیل آورده شده باشد، یعنی هرجا ما حس بکنیم که ممکن است آسیب اقتصادی بخوریم، احتیاط آن است که دست از زیاده خواهی و تنبلی برداریم و به سمت احتیاط حرکت کنیم. 

 

6.
روی همان مورد چهارم، باید گفته شود که بوستان خیلی موضوعیتی ندارد و مسئله اقتصادی مهم است. یعنی ایجاد شرکت های سنگین که ممکن است با تکانه های اقتصادی، سنگین زمین بخورند خیلی خوب نیست. یعنی ما به این سمت بایستی حرکت کنیم که مسائل اقتصادی مان را در دل چند شرکت کوچک جلو ببریم، هرچند که سود کمتری داشته باشند. 

 

7.
تا اینجا خیلی مطلب ساده و روان و بدون چالش. کمی مسئله را چالشی کنیم شاید بد نباشد. سوال اول این است که الان اگر کسی شرکت بزرگی تشکیل دهد، خلاف منویات امام صادق سلام الله علیه عمل کرده یا خیر؟! اگر عمل کرده، گناهی هم انجام داده است یا نه؟! بالاخره امام صادق سلام الله علیه روش و منشی داشته اند و دلیل روش خود را هم توضیح داده اند. آیا واجب است به آن عمل شود؟! مستحب است؟! واجب فردی است یا اجتماعی؟! همه باید به سمت شرکت های کوچک بروند یا همه به سمت شرکت های بزرگ؟! مسئله شرعی است یا حضرت (ع) از یک حکمی عقلایی پرده برداشته اند؟! 

 

8.
در آن مناظره نه چندان معروف، سید می فرمود که اسلام در معاملات حکم تاسیسی ندارد و همه اش ارشاد به عقل است و پس اقتصادی اسلامی نداریم. هر چه بنده خدا حاج شیخ سعی کرد بین مکتب اقتصادی و نظریه اقتصادی و فلان چیز اقتصادی تفکیک کند که مقصود خودش را از اقتصاد اسلامی برساند، نتوانست که نتوانست! قطعا سید این روایت و هزاران هزار روایت مثل این روایت را دیده اند. آن ها هم احتمالا نتایج مشابهی گرفته اند. پس چرا می گویند اقتصاد اسلامی نداریم؟! به همان دلیلی که گفتم. 

 

9.
من اما به دعواهای این سبکی خیلی اعتقادی ندارم. مباحث درجه دو را مطرح می کنند و ما را در آن درگیر. منظور از درجه نه پایین بودن کیفیت که منظور، مباحث ثانوی یک علم است. حدیث و استنباط از آن میشود بحث درجه یک علم و آیا اقتصاد اسلامی داریم، مباحث درجه دو و فرع بر مباحث درجه یک. من خیلی به درگیر شدن در این ناحیه ها اعتقادی ندارم. می دانم که لازم است. همه جا هم باید داد بزنیم مطلب را. ولی تا خروجی واقعی و کف صحنه نداشته باشیم، احدی برای ما تره هم خرد نخواهد کرد.

 

10.
به یاد دارم در زمان دانشگاه همیشه دنبال این بودم که علوم انسانی اسلامی را پیدا کنم. هرچه گشتم کمتر یافتم. نه اینکه نبود! بود! بعدا فهمیدم. اما در دسترس ماها نه. نبود. مطالبی که سر درس های حوزه گفته می شد کجا و ما در سر دانشگاه کجا؟! 

 

11.
اسلام پیرامون اقتصاد نظر دارد. یک نمونه نظر هم همینطوری روی هوا، بدون تحقیق و تفحص جدی و اجتهادی بیان کردم و نهایتا هم با هزار سوال رهایش کردم که بگویم می شود آن را امتداد داد. مقصود از اقتصاد اسلامی، دقیقا همین است. مجموع همین گزاره ها. ما انسداد در باب اجتهاد را قبول نداریم. مسئله ای اگر مطرح شود، می توان به آن پاسخ داد و باید اسلام برای آن پاسخ داشته باشد. هر مسئله ای که مربوط به زندگی و آخرت انسان است. بعد یک دفعه بگوییم اقتصاد اسلامی نداریم، یعنی می خواهیم دست مخاطب را از دامان اسلام کوتاه کنیم. او که نمی فهمد تو می گویید ارشاد به حکم عقل یعنی چه؟! او خیال می کند یعنی همین حرفی که ما در فضای اسلامی می زنیم، همان حرفی است که خارجی ها می زنند. نمی داند که عقل آن ها، به قول علی صفایی، در حد غریزه فکر می کند و راه حل های غریزی هم پیدا می کند. آن ها ادعای تصحیح و اصلاح دنیا و آخرت را ندارند! صرفا می خواهند نظم موجود را به نفع یک عده حفظ کنند. همین. 

 

12.
دست از دامان اسلام کشیدن درست نیست. به هر بهانه و توجیهی. از این طرف، جمود هم درست نیست! ما در مباحث فلسفی و عرفانی و وحیانی، عقل و شهود و وحی را سه عنصر لاینفک از هم می دانیم. هرگاه یکی از این سه، با بقیه سازگار نباشد، قطعا یک جای کار می لنگد. به همین منظور وحی و عقل و شهود، چراغ های راهنما برای برداشت صحیح هستند. و همین مسئله در مورد اموری که یک پا در تجربه دارند هم صدق می کند. یعنی شاید به جای شهود بتوان تجربه را جایگزین کرد. و در سایر امور هم متناسب با آن ها. و به گمانم، اسلامی بودن به روشن بودن همین چراغ وحی است. که تو در سایه روشنای این چراغ است که داری می فهمی و مطلبت را عرضه می کنی. 

 

13.
روش و متد ساخت یک علم، متفاوت از روش و متد فهم دین است اما در سایه فهم دینی، علم دینی هم شکل می گیرد. این آن چیزی است که من میفهمم. حال سوال این است که آیا مباحث درجه یک علم دینی، با روش درست هم صورت پذیرفته است؟! واقعیت امر این است که بله، ما تک گزاره هایی در تراث خود داریم که به صورت پراکنده مباحثی را مطرح کرده اند. تفکیک علوم به سبک جدید، طبیعتا در علوم قدیم وجود نداشته است و گاه با مطالعه یک علمِ گذشتگان، می بینیم که همزمان در حال تحقیق و تفحص در پنج علمِ کنونی هستیم. اما تجمیع این ها در کنار یکدیگر، استفاده از روش درست و عرضه به زبان روز، کاری بس سنگین است و همتی والا می طلبد. مرحوم شهید صدر هم از سخت بودن این روند صحبت کرده اند.

 

14.
علم را عرضه کردن، مرحله اول است. به صحنه عمل کشاندن آن، خصوصا در عرصه اجتماع، کمر می شکند گاهی... 

1.
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نائب الزیاره همه بودم. نه تنها یک نفر دیگرِ اَدایی همراهم نبود که صفحه وبلاگتان را با گوشی ام باز کنم و عکسش را با گوشی او بگیرم؛ که حتی خود گوشی ام هم دوربین درست و حسابی ندارد که بخواهم عکس بگیرم. لذا از همین جا، یعنی از همان جایی که هستید، چشم هایتان را ببندید و فکر کنید یک عکس خفن گرفته ام و دل های تان هوایی شود و بغض و ... . 
حالا انقدر هم سفت و سخت از من تشکر نکنید دیگر! لازم نیست به خدا! شرمنده می شوم!

 

2.
همه ما معمولا از زیارت و امام رضا سلام الله علیه خاطراتی داریم. خاطرات شیرین زندگی مان همان جا بوده تا آن مقداری که من خبر دارم. کمی به خاطرات خودم اشاره کنم شاید بد نباشد.

 

3.
کارشناسی ام که تمام شد، بهمن ماه بود. 6 ماهی تقریبا تا شروع حوزه فاصله بود. دوست داشتم سر کار بروم و بیکاری را نمی پسندیدم. بعد از اتمام ترم بهمن قسمت شد و پابوس امام رضا سلام الله علیه رفتم. شنیده بودم هر چه می خواهید از حضرت جواد سلام الله علیه بخواهید. من هم شغل را خواستم. سه روز بعد از برگشت از سفر، به بی ربط ترین شغل دنیا نسبت به رشته ام متصل شدم! هرچند که بعدا ناشکری کردم که چرا این شغل و چرا آن شغل نه و جلوتر که به این ناشکری ام فکر کردم فهمیدم خااااااکِ عالم! با این همه ادا و اطوارم. ناشکری هم حدی دارد! و من... بی ادبی کردم. از همین تریبون عذرخواهی می کنم. یا امام جواد! غلط کردم ناشکری کردم...

 

4.
سال های اولی بود که با مجموعه به مشهد می رفتیم. می دانید که اردوی مشهد، مخصوصا اگر مسئول نباشی، فوق العاده است. مسئول که باشی هم فوق العاده است ولی مسئول نباشی اصلا خیلی کویت است بوخودا. لذتش زیر زبانم بود که نشستم زیر پای مامان برای آمدن به مشهدِ خانوادگی. مامان اینا هم آن زمان رسم نداشتند یکی دو روزه مشهد بروند. زیر ده روز زشت بود اصلا. به دلایل مختلف این عادت در نهاد خانواده بود. ماه مبارک را با خانواده آمدیم. من و مامان و مامان بزرگ و خواهر. صحنه اولی که فهمیدم مسافرت خانوادگی خیلی با اردو متفاوت است، نشستم زیر پای مامان که زود برگردیم و قصد ده روز را بشکنیم و شما ناهار را زحمت بکش بده که من کم کم بلیط پس فردا را هماهنگ کنم. از نیت روزه برگشتم و مترصد خوردن ناهار بودم. مامان هم که همیشه نظرات من را قبول می کند، قبول کرد و ما چهارده روز در مشهد ماندیم و به خاطر همان نیتی که از دست رفت و غذایی که خورده نشد، قضای روزه آمد گردنم. خیلی زور دارد! هم روزه بگیری هم بعدا قضایش را. آن حالتی که هم روزه ای هم قضا باید بگیری هم کفاره بدهی از همه روی اعصاب تر است!

 

5.
یک سال هم با مجموعه قهر کردم که مگر من هویجم لحظه آخر وقتی اتوبوس خالی ماند زنگ می زنید که فلانی بلند شو بیا. خب البته که خریت کردم. الان پشیمانم چرا آن سال مشهد نرفتم و این ادا و اطوارها چی بود از خودم در می آوردم؟!

 

6.
در همان 14 روز مذکور که معروض داشتم خدمت شما، برنامه ام این طور بود که از اذان صبح می خوابیدم تا دو ساعت بعد از نماز ظهر! بعد می رفتم حرم تا مغرب. می آمدم افطار می کردم و کمی استراحت و نصف شب می رفتم حرم تا اذان صبح. شب های حرم هم توی مدرسه پریزاد از این حلقه می رفتم به آن یکی حلقه. روحانیون دور خودشان جمعیت را جمع می کردند و بحثی را مطرح می کردند. من هم دوست داشتم بشنوم. می رفتم و در مدرسه پریزاد می ماندم. گاهی مامان پول می داد که اگر گرسنه ام شد چیزی بخرم. پنج هزار تومان مثلا. هزار بار هم تاکید می کرد که پول را به گدا نده و همه پول های من را دادی به گداها! و من هم بچه حرف گوش کنی بودم و این حرکت را دوباره تکرار می کردم. دیده اید دیگر؟! اطفال با یک برگ دعا می آیند می چسبند به تو و دل و جگرت ریش می شود و باید کمک کنی. من هم دل رحم. یک بار نیت کردم که کمک نکنم و کمتر سرکوفت بشنوم. البته که نیت طفلی که به من چسبیده بود قوی تر بود! به مامان توضیح دادم که صحنه خیلی دلخراش بود. مامان هم صحنه دلخراشی را پس از توضیحاتم ایجاد کرد. خیلی دلخراش تر از دلخراشی که دیده بودم.

 

7.
معروف بود بین بچه ها که فلانی (یعنی من) مشهد که می آید صد هزار تومان می آورد و با صد و بیست هزار تومان و کلی سوغاتی برمی گردد. یک سوی ماجرا به خرج نکردن بر می گشت و سوی دیگر به بخشندگی بقیه! به من چه ربطی داشت که بقیه دوست داشتند برایم سوغاتی بخرند؟! البته این که از دست من خون دماغ می شدند برای یادگاری دادن هم بی تاثیر نبود. 

 

8.
یک بار توی حرم، یکی از بچه های خیلی محترم ما، خوابش برد. آن زمان عادت داشتیم نصف شب می رفتیم و تا خود صبح در حرم می ماندیم و طبیعی بود که خیلی ها این وسط خواب شان بگیرد. این بنده خدا هم که خیلی محترم بود خوابش گرفت. رو به گنبد، در گوهرشاد، در حالتی که نشسته بود سرش رو به زمین بود و یک دستش به صورت باز روی زانویش قرار گرفت. شبیه گداها. یکی از بچه ها هم رفت سراغ خادم حرم و گفت آقا این بنده خدا دارد گدایی می کند. خادم بنده خدا هم آمد با چوب پر بالای سر شخص محترم و پرسید چه کار می کنی و کمی با چوب پر زد به او. آن طفلی هم تازه از خواب بیدار شد. خادم فهمید قضیه از چه قرار است. کار داشت به نیروی انتظامی حرم می کشید! خادم را راضی کردیم که حالا شوخی بوده و بی خیال شو! او بی خیال شد و شخص محترم ناراحت که من را مسخره می کنید؟!

 

9.
خدا رحمت کند آقای گرایلی را. اگر اشتباه نگفته باشم اسمش را. گفتم که از نصف شب می رفتیم حرم؟! خب سر نماز صبح خوابمان می برد واقعا! یعنی بعد از نماز جماعت دوباره وضو می گرفتیم و نماز صبح را فرادا می خواندیم که سر سجده خوابمان برده بود مثلا! چرا؟! چون امام جماعت، همان آقای گرایلی، خیلی طولانی می خواند. ببینید! خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی! یک من به تنهایی اتصالی یک از رواق ها با مسجد گوهرشاد بودم. نماز صبح روز جمعه هم بود. ایشان که در رکعت اول سوره منافقون یا جمعه را شروع کرد من رسما زدم زیر گریه :)))) که نه می شد نماز را فرادی کنم که صد نفر اتصال نمازشان به هم می خورد و نه می شد ادامه داد. خدایش بیامرزد البته :) 

 

10.
الف سر سجده نماز صبح خوابش برد. رفت وضو بگیرد و دوباره نماز صبح را بخواند. آمد قامت ببند ب به او گفت چرا این سمتی وایسادی؟! گفت پس کدام سمتی باید بایستم؟! ب گفت خب سمت حرم! الف هم که خوابش می آمد، توی گوهرشاد، ایستاد سمت حرم و قامت بست. نمازش که تمام شد الف گفت شوخی کردم قبله برعکس است!

 

11.
بزرگترهای مجموعه می گویند که تا فلان مقدار اگر برای بچه ها خرید کنید در راه رفت و برگشت به حرم، که خاطره خوشی شکل بگیرد، مجموعه پرداخت می کند. فلان مقدار یعنی مثلا یکی دو بار بستنی مهمان کردنِ جمع 6 7 نفره. طفل که بودیم و بستنی که می خوردیم لذت جهان را می بردیم. الان که طفل تر هستیم و باید مهمان کنیم، البته که خراب شدن بر سر دیگر گروه ها و تیغ زدنشان لذت بخش است! شما در نظر بگیر بقیه گروه ها مثل آدمیزاد می روند بستنی می خورند، بعد بچه های گروه ما بدو بدو می آیند جلو که آقا فلان گروه رفت بستنی خوردن و بریم خفت شان کنیم :)))))) گرگ تربیت می کنیم! 

 

12.
جیم رو به حرم می گفت یا امام رضا یه بچه ی گوگولی مگولی بهم بده. ب (همان شخصیت داستان شماره ده) گفت که تو زن نداری بچه می خواهی؟! جیم گفت خب خنگ خدا دارم اینجوری غیرمستقیم میگم که زن میخوام! ب هم گفت بدبخت فکر کردی دست امام رضا بسته است؟! فردا بچه رو میندازی توی دامنت و بدون مادر باید بزرگش کنی :))))

 

13.
یکی از تفریحات سالم ما، عکس گرفتن از پشت در حرم است. به این صورت که پروفایل بچه های تازه عقد کرده را باز می کنیم، آن عکسی که دو نفری با همسر مکرمه در حرم گرفته اند را جلوی چشم قرار می دهیم، به همان صورت که آن ها از پشت عکس گرفته اند رو به حرم می ایستیم و عکس می گیریم و برای شخص مذکور می فرستیم! خیلی کیوت :)

 

14.
من فکر کردم و دیدم آدم ها چون در سفر مشهد دغدغه خیلی مسائل را ندارند، زوج ها را که می بینند اصلا دلشان می رود. فکر کن از حرم می آیی بیرون و غذا و اسکانت حاضر است و بعد دوباره حرم و فضای معنوی و اصلا اوف! کمی دغدغه داشته باشی عمرا این زوج ها به چشم بیایند! تجربه کردم که می گویم. بوخودا!

 

15.
این سال های اخیر به مدد صفوف نفس گیر رزرو بلیط قطار مشهد در تابستان، هر دفعه به مشکلات جذابی برخوردیم. یکی دو سال قبل، چند بلیط را برای یک روز زودتر گرفتیم. متاهل ها و چند نفر از اطفال برگردند. دو نفر. ماندیم چه کسانی را بفرستیم. هیچ کس قبول نمی کرد برگردد. قرعه کشی کردیم. اسم دو نفر در آمد. اولی مسئول اردو و دوم مسئول بالا دستی مسئول اردو! بزرگتری همراهمان بود. گفت خیال کردید امام رضا این بچه ها را رها می کند و شما را نگه می دارد؟! شما به خاطر این بچه ها این جایید. هیچی! به بدبختی راضی شان کردیم که پول لغو دو بلیط را بدهند و کف خوابِ قطار می شویم نهایتا. و شدیم. 

 

16.
اولین اردوی مشهد، یکی از کسانی که دو سال از من بزرگتر بود و به نسبت بقیه به سن من نزدیک تر، موقع وداع اشک در چشمانش حلقه زد. من همان جا فهمیدم که باید گریه کنم :) گریه را از او یاد گرفتم. شنیده ام این روزها به گریه احتیاج دارد. به گریه رفقایش. که برگردد از مسیر اشتباه... خدایا! دست آن هایی که دست ما را گرفته اند، بگیر.

 

17.
هشتِ هشتِ هشتاد و هشت، ولادت امام رضا سلام الله علیه بود. مدیر فرهیخته ای داشتیم. واقعا فرهیخته. هنوز هم نفهمیدم چرا تمام در و دیوار مدرسه را با این هشتِ هشتِ هشتاد و هشت پر کرد؟! نمی دانم :/

 

18.
مامان از چند روز قبل مدام می گوید که سالگرد سید ابراهیم، ولادت امام رضا سلام الله علیه است. آسید! دوستت دارم :)

1.
حضرت آقا حفظه الله تعالی به مناسبت صدمین سال بازتأسیس حوزه علمیه قم، پیامی را منتشر کردند که اگر بخوانید مطالب خوبی دستگیرتان خواهد شد به گمانم. پس وقت بگذارید و بخوانید.

 

2.
دو سه سال قبل بود به گمانم. اوج درگیری های چهارصد و یک که توی بیان هم صف کشی ها اتفاق افتاد و یکی این وری شد و دیگری آن وری. البته که آن وری ها بعدش هم جمع کردند و رفتند! یعنی به عید نکشیده حجم آن طرفی ها از نصف هم کمتر شد و دوباره به زندگی خودشان مشغول شدند و یا جای دیگری را برای زدن حرف های شان پیدا کردند. همان زمان ها بود که گاه و بی گاه راجع به طلبگی به من مطالبی را می گفتند. شاگرد بنا هم چند وقتی بعد این مطلب و این یکی را نوشت و در میانه آنها گریزی هم به طلاب زد. هنوز این دو تا را یادم نرفته و یادم مانده. سر جمع این مطالب آن شد که نزدیک ده دوازده قسمت از داستان طلبه شدنم را نوشتم. دوست داشتم که روند طلبه شدن و اتفاقاتی که به چشم دیدم را بیان کنم که مخاطب از نزدیک در جریان ماجراها قرار بگیرد. تا آن جایی که من می دانم، اینکه از قبل از طلبگی تا بعدش را کسی نوشته باشد، ندیدم من حداقل. یعنی روابط درون حوزه، نحوه پذیرش حوزه، سبک دروس حوزه، اتفاقاتی که میفتد. من ندیدم کسی همه را یک جا بنویسد. برای همین دوست داشتم بنویسم که نشد. یعنی تا جایی پیش رفتم و بقیه اش ماند.

 

3.
خیلی حرف ها اگر لخت و عور تحویل داده شوند، پس‌زدگی درست می کند. مثلا شما بگویی بچه داری یعنی سر و کله زدن با کثافت یک انسان از صبح تا شب و عوض کردن پوشک، خب طبیعی است که خیلی ها آن را پس می زنند! آن درصدی هم که پس نمی زنند آدمخوارند؛ البته با گرایش نچرال! که دوست دارند میوه را با پوست بخورند و معتقدند کثافت بچه مصلح آن است! :)) و از جمله این مسائل که اگر لخت و عور تحویل داده شوند زدگی ایجاد می کند می توان به مسائل حوزویان اشاره کرد. 

 

4.
یکی از این مسائل تعداد حوزویان است. لخت و عورش می شود اینکه تعداد حوزوی ها کم است. خب! این حرف پس‌زدگی دارد. به خصوص اگر مطالبی مثل همان مطالب شاگردبنا هم در تاییدش بیاید که ما روحانی منفعل داریم و همان ها را فعال کنیم از سرمان هم زیاد است احتمالا. اما اگر به پیام حضرت آقا کمی دقت کنیم، حجم مسئولیت هایی که بر عهده حوزه گذاشته شده را اگر ببینیم، متوجه می شویم که حتما تعداد طلاب کم است. گستره فقه و گستره علوم عقلی، شامل همه علوم انسانی و اجتماعی می شود. یعنی هم حقوق، هم ادبیات، هم فلسفه، هم عرفان، هم اقتصاد، هم روانشناسی، هم علوم سیاسی و اجتماعی و تربیتی و ... . همه را دربر می گیرد. و این ها باید بُعد رسانه ای و تبلیغی هم پیدا کنند. علوم ارتباطی؟! نمی دانم. خلاصه که خیلی علوم این وسط درگیر می شود و اگر به انسان بخواهیم نگاه کنیم، واقعیت ماجرا این است که تعداد طلاب کم است. برای وضوح بیشتر مطلب باید مثال بزنم. مرحوم شهید صدر در کتاب حوزه و روحانیت می گوید که من وقتی خواستم اقتصادنا را بنویسم پدرم درآمد! اگر اشتباه نکنم اقتصادنا را می گوید. شهید صدر نابغه است. همه اذعان دارند. یک نابغه وقتی اینطور بگوید، شما حساب کنید بقیه که می خواهند فقه بورس و رمز ارز و مطالب تولید نشده ی اجتماعیات اسلام را بنویسند، چه باید بگویند؟! «دور هم خوب باشیم» و «با هم دوست باشیم» که جامعه را اداره نمی کند! حالا به این گستره ی علوم و کارها، اضافه کنید مطالب شاگردبنا را. و اضافه کنید به این تعداد کم، طلبه هایی که در جاهای غیرمرتبط با حوزه مشغولند. به سوابق خیلی ها نگاه کنید می بینید که قبلا حوزوی بوده اند. نام ببرم؟! و بعد اضافه کنید اقامه و عملیاتی کردن همه علم ها و تبلیغات را. کار ساده ای نیست واقعا. حق بدهیم که نفرات می خواهد. 

 

5.
مطلب لخت و عور بعدی این است که ما هنوز باور نداریم جواب همه سوال های زندگی مان باید از دل اسلام بیرون بیاید. ما چه در ناحیه محتوا و چه در ناحیه قالب، نیازمند جواب های اسلامی هستیم. هنوز ناراحت می شویم اگر بشنویم اسلام برای تربیت فرزند ما باید برنامه ارائه بدهد. ریز به ریز. هنوز ناراحت می شویم اگر بشنویم برای صدا و سیمای ما باید برنامه بدهد. ریز به ریز! واقعا ناراحت می شویم. و این ها را وهن دین می دانیم و سنگ دین را به سینه می زنیم که چه معنی دارد دین را آلوده به فلان و بهمان کرد؟! غافل از اینکه جدایی دین از سیاست، مناطش جدایی دین از دنیاست و ما دنیای مان را با بی دینی اداره می کنیم و انتظار آخرت داریم. یکی از اساتید مثال می زد که در دوران ظهور، تمام قوانین، تمامی آن ها ریز به ریز، اسلامی اند و مخالفت با آن ها حرام! شما فرض کن چراغ قرمز رد کنی کار حرام کرده ای. فرض کن توی اداره ای تخلف کنی. بعد شنیدن این حرف در انسان وحشتی ایجاد می کند که وای، چقدر سخت! اما واقعیت ماجرا این است که هر چه قدر مسیر رسیدن به گنج دقیق تر و واضح تر باشد، انسان راحت تر به آن دست پیدا می کند. شما بدانی سه قدم به راست برداری و چهار قدم به چپ، زودتر به گنج می رسی یا بگوید حالا همین اطراف را بگرد؟! و ما، دنیای مان از دین مان کلا جداست. کلا! نماز و روزه را از زندگی ما حذف کنند، دقیقا چه کارهایی از ما می ماند که اسلامی باشد؟! روی این فکر کنیم. اگر خیلی چیز خاص و مشت پر کنی نمی ماند، خب جدا باید به دینداری خود شک کنیم. و حوزه متولی دینداری در همه ابعاد باید باشد. همه ابعاد. 

 

6.
در پیام حضرت آقا، نکته ی دیگری که پررنگ است ارتباط مردم با حوزه است. یک سمت ماجرا طلاب هستند که باید در دل مردم باشند. در دل مردم بودن هم گاهی آنقدر مسخره جلوه می کند که تهش می شود دو تا مهمانی و یک سالن فوتبال. و خب من این را جور دیگری می فهمم. که گرهی از مشکلات مردم باز شود. این یعنی بودن در دل مردم. مثال نزنم از گره باز کردن. ولی اکتفا به مهمانی و سالن فوتبال، به نظرم خیلی در دل مردم نیست. این مطلب یک سمت ماجراست. سمت دیگر ماجرا ارتباط مردم با حوزه است که مردم این وظیفه را دارند مراجعه کنند. به فرض که طلبه ای نیامد مشکلات زندگی شما را ببیند و حل کند! به هر دلیلی. شما وظیفه داری که سمت او بروی. به کتاب های علمای قدیم که نگاه کنیم می بینیم مثلا کتاب را برای جواب به درخواست فلان گروه نوشته اند. در همان مقدمه کتاب هم نوشته اند که این کتاب در پاسخ به درخواست فلان گروه و فلان نفر بوده است. کتاب های شهید مطهری که هی دارد زیادتر هم می شود، خیلی هایش در واقع سخنرانی بوده برای پاسخ به نیاز مردم. یعنی مراجعه وجود داشته. هنوز هم اگر جایی مراجعه صورت بگیرد، حرکت و رشد سرعت بیشتری خواهد گرفت. 

 

مطلب های بیشتری به ذهنم رسیده بود ولی خب... قسمت همین چند مورد بود :) آن هم به این سبک آشفته... 

دشمن موز را می خورد و پوستش را زیر پای ما می اندازد. به اسم پلورالیسم و پذیرش اقلیت ها جلو می آید ولی به داعش که می رسد، از موضعش پا پس می کشد. همانطور که جلوی فاشیسم. یا اینکه به اسم حقوق بشر جلو می آید ولی به باند جنایکار صهیونیستی، چشم هایش را می بندد. یعنی خودشان، خط قرمز خودشان را دارند و سر آن اصلا کوتاه نمی آیند بعد به ما که می رسند، می بایستی سر خم کنیم جلوی شان. 

یکی از همین پوست موزها، مسئله پذیرش اکثریت است. محمدرضا زائری کتابی دارد به اسم نصرالله که در آن چند مقاله و مصاحبه از سید حسن نصرالله را گردآوری کرده. یکی از این مصاحبه ها، مصاحبه خودش است با سید. اگر اشتباه نکنم در همان مصاحبه است که می پرسد شما می خواهید جمهوری اسلامی یا حکومت اسلامی (تردید از من است!) برپا کنید؟ سید پاسخ می دهد که حکومت اسلامی مطلوب ماست ولی حکومت اسلامی باید بر پایه موافقت حداقل نود درصد مردم لبنان باشد. یعنی سید حسن هم به فکر کودتا نیست. به فکر زور و اجبار نیست. دنبال پذیرش حداکثری است. به دلایل مختلف. 

خب تا اینجا را تقریبا همیشه شنیده ایم. یعنی پذیرش حداکثری مسئله ای ست که هم دشمن و هم ما به دنبال آن هستیم. منتهی قسمتی وجود دارد که به گمانم کمتر از آن شنیده ایم. با مثال شاید راحت تر بتوانم حرفم را بزنم.

فکر کنید می خواهید برنامه ای اجرا کنید در سطح دانشگاه. با ایده پذیرش حداکثری باید یک نظرسنجی از دانشجویان بگذارید که ببینید خواهان این مسئله هستند یا نه. یا به شکل دیگری، از اعضای تشکل خودتان نظرخواهی کنید و اگر اکثریت موافق بودند، برنامه را برگزار کنید. این شکلی اگر جلو بروید، احتمالا فکر می کنید که در خط امام و رهبری و سید دارید قدم بر می دارید و آن طرفی ها هم با شما همراه خواهند شد که شما ایده پذیرش حداکثری را جلو برده اید. مثلا!

من خیلی به این مسئله فکر کرده ام. واقعیت صحنه این است که در اکثر موارد، این روش برخورد، اصلا مسئله را قفل می کند. یعنی ایده پذیرش اکثریت، اگر به جای آن که در انتهای مسیر استفاده شود، در ابتدای هرکاری استفاده شود، احتمالا باعث قفل شدن و به سرانجام نرسیدن کار می شود. و به گمانم دشمن هم از همین حربه دارد استفاده می کند که تا حرف می زنی از حجاب و از اقتصاد و از چی و چی، سریع می گوید نظرسنجی کنیم ببینیم چند درصد مردم فلان؟! پوست موز! موزش را خورده، بعد برای تو پوست موز می اندازد. برای حمایت از کودک کشی پذیرش حداکثری مد نظرش نیست ولی به تو که می رسد، حتما باید موافقت صد در صد جمعیت را به دست بیاوری!

واقعیت ماجرا این است که نخبگان پیشرو، کاری را جلو می برند و به تبع آن ها، خیلی ها همراه می شوند و آن رضایت حداکثری به دست می آید. با این ایده، نه اینکه همراه کردن بقیه مهم نباشد که قطعا مهم است و باید اتفاق بیفتد، واستقم کما امرت و من تاب معک، اما این موافقت نه در گام اول که در گام های بعدی است. 

حالا با همین دست فرمان، برگردیم به این مسئله فکر کنیم که جوان امروز در صورت بروز مشکل می تواند مشکل را بهتر حل کند یا جوان زمان انقلاب؟! یعنی انقلاب اسلامی پیش رفته است یا پس؟! اسلام جلوتر رفته یا عقبگرد کرده؟!

این را چرا می پرسم؟! چون گاهی ما در ذهن خود می نشینیم فکر می کنیم که ای آقا، الان اگر نظرسنجی کنی فلان، می فهمی که مملکت از دست رفته است و بهمان! یعنی گام اول حرکت را با گام آخر اشتباه می گیریم. بحثم اصلا سر این نیست که خدا کمک می کند یا نمی کند! نه! بحثم سر توهم اکثریت است. حضور اکثریت برای پیشبرد اهداف لازم و ضروری است و اصلا همه کارها برای این اکثریت اتفاق می افتد، منتهی خلط گام اول و گام نهایی، برای ما بن بست ایجاد می کند و نمی گذارد کاری را پیش ببریم.

شما نگاه کنید هزاران کاری که غرب جلو برده است هم از مسیر نخبگان پیشرو بوده و بعد سعی کرده بقیه را با خود همراه کند. در همین مسئله همجنسگرایی مثلا که سگ هم با هم جنس خودش مراوده ندارد و خلاف طبیعت انسان و حیوان است (الان چهار تا پژوهش پیدا می کنند که در گوشه آفریقا، نزدیک صحرای فلان، یک گربه ای همجنس باز بوده!) ولی نخبگان را پیش می اندازند و سعی می کنند جمعیت را با آن همراه کنند. کجا اولش نظرسنجی می کنند؟! هوم؟! 

حالا نه اینکه همیشه نظرسنجی بد باشد ولی نباید این توهم برای ما درست شود که در ابتدای مسیر، باید همه را با خود همراه کرده باشیم! و ضرورت حرکت و قیام، حتی یک نفری هم از همینجا مشخص می شود. که تو جلو بیفت، حالا جمعیت را هم سعی کن با خود همراه کنی. قوموا لله مثنی و فرادی. 

در انتها هم باید بگویم که اصلا نظرم این نیست که کار با اکثریت را باید رها کنیم و به نخبگان بچسبیم! نه. مسئله ام این است که باید حرکت کنیم و کم کم بقیه را با خود همراه و خیال نکنیم که باید همان اول کار همه را با خود همراه داشته باشیم که نشدنی است تقریبا. 

می رسانم چه می گویم؟! برای خود من فهمیدن این مطالب جذاب بود راستش! تازه فهمیدمش. شاید برای شما بدیهی باشد که خوشا به حالتان :)

1.
بچه، تمام دنیایش همان اتاق سه در چهاری است که مدام دیده. بلندقدترین آدم دنیایش هم دایی اش بوده. و همین طفل، زمانی که سن‌دار می شود، می فهمد که از دایی 170 سانتی متر اش خیلی ها هستند که قد بلندتری دارند. و می فهمد که اتاقش اصلا بزرگ نبوده و نیست. چرا؟! چون نگاهش اصلاح می شود. ما گاهی همان طفلیم و مسائل، دایی و اتاق سه در چهار. تا نگاه‌مان اصلاح نشود، دچار خطا می شویم و نمی فهمیم از کجا داریم ضربه می خوریم. 

2.
قرآن سعی می کند که نگاه ما را اصلاح کند. دقیق به تو می گوید که چه چیزی را باید ببینی و چه چیزی را نه و روی چه چیزی تمرکز کنی.

3.
دوستی می گفت که به او توصیه کرده اند به هیئت برود و مداحی کند که او را بشکند، نه اینکه بالا ببرد. یعنی برود جایی که عملش خالصانه تر باشد. مثالش؟! فرض کنید هیئت پیرمردها که چهار نفر مخاطب بیشتر ندارد و آخر جلسه هم همه غر می زنند که این چه طرز خواندن است. این‌گونه مثلا. حرف بدی است؟! نه! اصلا. توی دنیایی که همه دنبال دیده شدن هستند، به هر بهانه ای، تو چرا خلاف جهت شنا نکنی و جایی نروی که دیده نشوی؟! 

سه و نیم.
الان که به گذشته ام نگاه می کنم، پشیمانم بابت هر کاری که حس می کنم برای دیده شدن بوده و جلب توجه. هر کاری.

4.
مورد سه را در افق دیگری نگاه کنیم، گناه است. فکر کن هیئت هزار نفری جوانان منتظر مداحند و تو هم همان کسی هستی که می توانی آن جا نقش آفرینی کنی، بعد این وسط یک دفعه عرفان دود کردنت بگیرد و بروی هیئت چهار نفره ی پیرمردی. خب اشتباه کرده ای! اسم کارت در بهترین حالت، نفهمی است. اگر خودخواهی نباشد.

چهار و نیم.
کمتر پیش می آید که کار نان و آب داری در انسان متعین شود. پیشاپیش (برای کم سن تر ها) و پساپس (برای سن دار تر ها) می گویم که فحش خور هر کاری بیشتر باشد، قطعا آن کار مال شماست و برای کار نان و آب دار، ده هزار نفر متقاضی وجود دارد و پوستش هم به شما نمی رسد. 

چهار و هفتاد و پنج.
مورد چهار و نیم گله نبود.

5.
در یک افق، اگر تو مهربان باشی خب، فوق العاده ای. فرض کن دست به سر مریضی بکشی. یتیمی را بنوازی. طناب دار از گردن یک اعدامی دربیاوری. عموی مهربان جامعه و خاله ی مهربان جامعه باشی و پناه همه و لبخند به لب. اما در افق بالاتر، وقتی لازم است عتاب زده بشود، باید عتاب بزنی. وقتی لازم است طناب دار گردن کسی بیندازی، باید بیندازی. لبخند، در افق عتاب، خریت است. 

پنج و نیم.
و ایقنت انک ارحم الراحمین فی موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبین فی موضع النکال و النقمة.

6.
امیرالمومنینِ یتیم نواز، شمشیر به دست بود. آن جا که باید، یتیم نوازی می کرد و آن جا که باید، شمشیر به دست می گرفت. این خط امیرالمومنین سلام الله علیه است. تمرکز بر یکی از این دو مورد و رها کردن دیگری، انسان را از مسیر امیرالمومنین سلام الله علیه خارج می کند. باور کنیم که خارج می کند.

7.
گاهی ما، زوم می کنیم، فوکوس می کنیم، تمرکز می کنیم، کلید می کنیم، کلیک می کنیم، ول نمی کنیم! روی مسئله ای. افق نگاه همان اتاق سه در چهار است. افق نگاه همان خاله مهربان است. پیشرفت هم می کنیم، اما در حد همان بچه ی سه ساله و خاله خرسه. جلوتر نمی رویم. از این دوره به آن دوره. از این مهارت به آن مهارت. از این سبک خود سازی به آن یکی. ته ماجرا را هم نگاه می کنیم... خب! با صافی نمی شود آب جمع کرد. می شود؟!

8.
در ساحتی که وظیفه ای متعین می شود، پرداختن به باقی مسائل، چیزی جز وقت تلف کردن نخواهد بود. خیال می کنی داری پیشرفت می کنی ولی نمی کنی! تو می مانی و ضرر. حالا گاهی متوجه می شوی که ضرر کرده ای و گاهی نه. این حالت دوم از همه بدتر است. بقیه را هم دنبال مسیر اشتباه خودت می کشانی. 

9.
وظیفه متعین چیست؟! نظام ارجاع متشابهات به محکمات، آن را مشخص می کند. قرآن کریم، محکماتی دارد. الله احد. متشابهاتی هم دارد. آن آیاتی که ظرفیت سوء برداشت را دارند. باید محکمات را چسبید و متشابهات را با محکمات تفسیر کرد. و همین نظام، برای زندگی هم هست. ما در زندگی وظایف متعینی داریم. می دانیم که باید پدری کنیم و مادری. می دانیم. همین را باید بچسبیم. در سایه همین وظیفه، بقیه وظایف هم رخ می نمایند و برخی هم کنار می روند. می دانیم که رهبری اگر صحبتی کند، باید به سمتش حرکت کنیم. در سایه حرکت به سمت همین وظیفه...

10.
بله، در سایه حرکت به سمت وظیفه، ما رشد می کنیم.

11.
بیانات یک سال گذشته حضرت آقا را نگاه کنید. روی چه چیزهایی تاکید کرده اند. برخی چیزها خیلی جذاب است. رنگ و لعاب دارد. باب حرف زدن. کاری هم خیلی از دست ما در آن ساحت ساخته نیست در نگاه اولی. می نشینیم برای خودمان تا صبح حرف می زنیم که مذاکرات فلان و مذاکرات بهمان. خب. نتیجه؟! هیچ. ولی آن جایی که صحبت از کاری است که ما می توانیم انجام بدهیم، خب لالیم! همین شهادت امام صادق سلام الله علیه مگر حضرت آقا از فعالین قرآنی تجلیل نکردند. مگر نفرمودند: « این، آن چیزی است که کشور ما به آن احتیاج دارد، جوانهای ما احتیاج دارند. این تلاوت قرآن، این حفظ قرآن که من وقتی میبینم آنجا جوانها نشسته‌اند و قرآن را به‌اصطلاح با ترتیل میخوانند، حافظ از حفظ میخواند، از شدّت خشنودی و خوشحالی واقعاً منقلب میشوم؛ الحمد لله ربّ العالمین. دنبال کنید.»؟! خب. چه کار کرده ایم از موقعی که این وظیفه را روی دوش من و شما گذاشتند؟! بله! خود شما. شمایی که داری این کلمات را می خوانی و خیال می کنی الان می توانی به قسمت اول قسمت یازدهم این نوشته گیر بدهی و کمی جار و جنجال راه بیندازی و آخرش هم با گفتنِ «خب آن وظیفه که مشخص است منتهی ما باید در فعالیت های سیاسی هم ...» خودت را راحت کنی. نه عزیزم. نه فرزندم. نه سرورم! نمی توانی.

12.
به این باور باید برسیم که اگر از ولی جامعه، با لبخند و شمشیر، حمایت نکنیم و در مسیرش قدم برنداریم، هرکاری که انجام بدهیم آخرش خروجی لازم را ندارد. 

13.
ابتر چیست؟! ابتر را ترجمه می کنند به دم بریده! دم بریده یعنی چه؟! یعنی بنا بوده این بچه، این کار، این اثر، هزار فایده داشته باشد اما دم بریده شد و پنج فایده تحویل داد. این، یعنی ابتر. و ما با پس زدن وظایف، که یکی ش حرکت در مسیر خواسته شده رهبری است، داریم کارها و زندگی مان را ابتر می کنیم. صد تا فایده داشت زندگی ما، حالا افتاده ایم یک گوشه و خوشحالیم که یک فایده داشته! 

14.
نباید ترسید. باید نترسید. باید قدم برداشت. به سمت وظایف. باور کنیم، باور کنیم، باور کنیم خیلی از مسائل حل خواهد شد. شما توی هیئت، بی پولی، ازدواج نکردی، مادرت چاقو کشیده روی پدرت، درست را افتاده ای، شهریه ترم بعد را نداری، گوشت عفونت کرده، همه این ها را داری ولی آرامی! آرامش داری. بقیه هم همین مشکلات را دارند منهای آرامش. و البته که همین مسیر، ته ماجرای تو را قشنگ تر می کند و ته ماجرای او را... . 

15.
این مسیر، مسیر حل مشکلات است. وظیفه ها را تشخیص بدهیم، قطعا مشکلاتمان حل می شود. قطعا... 

1.
در ذهنم هست که در مورد «نا»ی مریم برادران پست گذاشته ام پیشتر، اما کجا و کی را دقیق یادم نیست. یادداشت ها را هم گشتم و چیزی پیدا نکردم و نهایتا چند جمله مختصر در مورد کتاب دیدم که سال 99 نوشته بودم: «این کتاب را نباید خواند؛ باید گریست!» و وقتی این را دیدم متوجه شدم که اشتباه برداشت نکرده ام. 

2.
قبل از اینکه به مسئله گریه بپردازم توجه شما را به خواندن یک نامه از شهید صدر و توضیحاتی که به عنوان پاورقی در مورد ایشان درج شده است، جلب می کنم.

و

3.
تصاویر بالا از نای مریم برادران نیست. از «حوزه و بایسته ها»یی است که انتشارات دارالصدر چاپ کرده است. همانطور هم که مشخص است، تصویر دوم مربوط به نامه ای از شهید صدر است و تصویر اول، پاورقی کتاب است پیرامون علت صدور این نامه. مرحوم شهید صدر منزل نداشتند و معتقد بودند وقتی با منزل اجاره ای کارم راه میفتد چرا الکی در این مسیر دوندگی کنم، آن هم زمانی که طلاب توانایی خرید خانه را ندارند؟! به زبان ساده می شود این که اگر درد را نمی توانم حل کنم، حداقل هم دردی که می توانم؟! 

4.
با پاورقی بالا نشستن به گریه کردن. نه که گریه کنم، نشستم به گریه کردن. نشستن به گریه کردن یک مرحله بالاتر از گریه خالی است. گریه خالی یعنی مثلا چند دقیقه حالا به هر دلیلی بباری ولی نشستن به گریه کردن، یعنی قشنگ دست گریه را بگیری، با هم بروید یک گوشه، بعد بخوانی مثلا: «یک گوشه می رویم و فقط گریه می کنیم» و گریه هم همراهی کند و با تو باشد و باشد و باشد و باشد و رهایت نکند. آخرش هم دست روی شانه ات بگذارد که فلانی جان، بس است. بس است و پاشو برویم دستی به سر و صورتت بزنی. این حالت، نشستن به گریه کردن است. 

5.
ما گاهی در متون دینی داریم که فلان مسئله را فلانی دید و مسلمان شد. بهمان مسئله اسلامی را خواند و اسلام آورد. فعلی ها را نمی گویم. از قدما صحبت می کنم. یهودی های زمان امیرالمومنین سلام الله علیه. مسیحی های آن زمان. کافران. زیاد شما هم شنیده اید احتمالا که کسی به مادرش محبت کرد و او ایمان آورد که اسلام چه قدر قشنگ است و ما هم همین را می خواستیم. در زمانه فعلی هم بگردید از این قبیل ایمان ها پیدا می کنید. کم نیستند. من حس می کنم مشابه حسی که این جماعت نومسلمان داشته اند را گاهی خود ما هم تجربه می کنیم. مطلبی می خوانیم و حس می کنیم این همان چیزی بود که به آن نیاز داشتیم و نفس راحتی می کشیم. تشنه ایم و آب پیدا می کنیم. پاورقی بالا که نشستن به گریه کردن داشت، همان آب بود برای من تشنه. 

6.
سیدنا الصدر، گلوله آتش است. چند باری صفحه ارسال مطلب جدید را باز کردم و این مطلب را نوشتم و دست و دلم به ادامه اش نرفت تا همین الان که دوباره بنویسم او گلوله آتش است. هرکس سمتش برود آتش می گیرد. 

7.
مسئله آتش گرفتن، با مسئله درد داشتن گره خورده است. سید محمد باقر صدر، درد دین داشت. از تک تک رفتارهایش این مسئله می چکد. مثل تک تک رفتارهای آیت الله مصباح و نوشته هایش. مثل حاج قاسم خودمان. مثل خیلی از شهدای خودمان. 

8.
از من پرسیدند که چه می شود که کسی شهید می شود؟! قبل از پاسخ خودم، پاسخ شهید مطهری را بیاورم. 

9.
بیان شهید مطهری را دونوع می توان نگاه کرد. یکی اینکه فکر کنیم شهادت مسئله ای مثل بقیه مسائل طبیعی و اجتماعی است و ببریمش زیر میکروسکوپ و بشکافیم ش. انگار مثلا کرمی را زیر میکروسکوپ بگذاری و بفهمی این کرم، موقع خوردن غذا دندان های نیشش را استفاده نمی کند و عکسش را بگیری و مقاله اش را هم چاپ کنی و تمام. و تمام یعنی تو هیچ وقت این را در زندگی ات به کار نمی بندی مستقیم. که خودت از دندان های نیشت استفاده می کنی. اما نگاه دوم این است که شهید مطهری دارد راه را نشان می دهد. مسیر شهادت از کجا می گذرد؟!

10.
من یک بار دیدم کسی این را از من پرسید. خودم هم به آن فکر کرده ام. برای من مسئله بوده است. برای او هم. دو نفر. حالا شاید بقیه من را اهل ندیده اند که نپرسیده اند و به آن فکر کرده اند. نمی دانم. فقط خواستم بگویم کسی هست در جامعه که دارد به مسیر شهادت فکر می کند. احتمالا هم نه برای زیر میکروسکوپ بردنش. 

11.
از من پرسید چه طور می شود شهید شد؟! جواب من، الان، این است که «باید درد دین داشته باشی» و پی آن را بگیری. شهید صدر، این شعله را در تو روشن می کند و زنده نگه می دارد. شعله درد دین داشتن را می گویم.

12.
البته که گاهی شهید شدن آسان تر از زنده ماندن است. 

13.
خدا رحمت کند شهید مطهری را. به گمانم همیشان است که توضیح می دهد الدنیا مزرعة الآخرة یعنی هرچه دنیایت آبادتر بشود، آخرتت هم آبادتر می شود. البته که مشخص است مقصود از آبادانی دنیا، آبادانی در مسیر آخرت است که از طریق دین تأمین می شود. یعنی باید به دنیایت برسی اما به دنیا دل نبندی که زهد همین جاست. زهد دل نبستن است، نه استفاده نکردن. از رخش استفاده کن، اما در بندِ رخش نباش! حالا رخش نشد، اسب زورو هم هست. این همه اسب. پراید و پرادو چه فرقی دارند؟! 

13.5. داخل پرانتز:
ادبیات مزرعه را داشته باشید و بگذارید کنار آیه «نساءکم حرث لکم». این ادبیات اتفاقا دارد می رساند که از زن باید مراقبت کرد و به آن رسیدگی. کدام احمقی مزرعه اش را آتش می زند که دیندار بخواهد بزند؟! 

14.
خدا رحمت کند آقای مصباح و امثالهم را. احتمالا اگر بودند الان از زهد می نوشتند و می گفتند. از مواسات. می بینی بقیه درد دارند، حداقل تو جلوی چشم شان مانور نده. گوشی ندارند، تو آیفون قبلی را می دهی آیفون جدید را بگیری که مانور بدهی، آن هم وقتی که همه می دانند هیچ نیازی به نسخه جدید آیفون نداری و فقط ادا و اطوار است؟! 

15.
دارم از مسیر شهید صدر صحبت می کنم. شما دوست داری از مسیر آزادی برو! خوردی به ترافیک و تصادف کردی، یقه خودت را بگیر. 

16.
درد دین داشتند. درد دین داشتن را منتقل کردند. درد دین داشتن باعث شد که دینی عمل کنند. آن قدر دینی که گاهی امثال ما تشنه ها وقتی می خوانیم کارهای شان را، می نشینیم گریه می کنیم و با خودمان فکر می کنیم که چرا این نابغه ها را انقدر زود از دست دادیم؟!

17.
و او نابغه بود. یک نابغه ی شهید. که اندازه یک خانه هم برای خودش نخواست. خیلی ها نخواستند از این دنیا چیزی را و به همین خاطر هم عنوان شهید، الان یقه ی نام شان را گرفته و رها نمی کند. 

1.
داشتم فکر می کردم که اگر مسجدی در اختیار داشتم می توانستم برای هر وعده کتابی انتخاب کنم و بین دو نماز، چند خطی از کتاب را بخوانم. ایده اش البته مال من نیست. یکی از اساتید بین دو نماز گاهی سعدی می‌خواند و گاهی فرازهایی از امام (ره) و گاهی نهج البلاغه و گاهی... که خلاصه هر دفعه کتابی در دست داشت. منتهی او کتاب را که شروع می‌کرد، با‌هدف شروع می‌کرد. یعنی می‌دانست چرا فلان کتاب را باید در دست بگیرد و چه بخش هایی از آن را بخواند. من نه! دوست دارم همه چی در دست بگیرم و بخوانم. بی‌کاری‌م دیگر. حالا به جای دیدن فلان کلیپ، کتاب دستشان بگیرند به جایی برنمی خورد. می خورد؟!

2.
هکسره را بلد بودم و مشکلی با آن نداشتم. علاوه بر آن تازگی ها فهمیده‌ام چه‌طور می‌شود نیم‌فاصله را در تایپ رعایت کرد. حال و حوصله یادگیری قواعدش را ندارم. ضمن اینکه فشردن هم‌زمانِ سه کلید برایم سخت است. هشت پا که نیستم! در تایپ ده انگشتی هم هم‌زمان دو انگشت درگیر می‌شوند، نه ده انگشت! خلاصه که نیم‌فاصله نگاری‌هایم تازه در ابتدای کار است و خرده نگیرید و ان شاءالله می‌روم بعدتر یاد می‌گیرم قواعد کاملش را. 

3.
و فلاسفه علم را مقدم بر اراده و اراده را مقدم بر عمل می‌دانند. یعنی شما تا ندانی، حال نداری و تا حال نداشتی باشی، اراده نداری و تا اراده نداشته باشی، به سمت کار نمی‌روی. زین سبب، دانایی مقدمه عمل است و نادانی مقدمه عمل! چون که انسان بالاخره باید در زندگی تصمیم بگیرد و کاری را انجام دهد. حتی خودِ کاری را انجام ندادن هم به نوعی انجام یک کار است. حالا این کار، یا ناشی از ادراکات صحیح ماست یا ناشی از ادراکات ناصحیح ما. یا دانایی ما را به عمل می کشاند یا نادانی! در هر صورت چاره ای جز دانستن نیست. 

4.
و کتاب، راه دانستن است. 

5.
کتاب، حتی تنهایی های مان را هم پر می کند. دوست ندارم از این تعبیر استفاده کنم ولی واقعیتی است به گمانم. کتاب برای مان حرف می زند و حرف می زند و حرف می زند. تو خیال کن تنها نیستی و تنها نیستی و تنها نیستی. که آدمی، در این عصر، از تنهایی فراری است. شاید در همه اعصار فراری بوده باشد! نمی دانم. اما الان گستره فرارش خیلی زیاد است. لحظه ای بدون گوشی نمی تواند باشد که تنهایی، امانش را می برد. و کتاب، حداقل دوست مفیدی است برای تنهایی.

6.
آدمی چه‌قدر حقیر ست. از هر سو که نگاه می کنی حقارتش توی صورتت کوبیده می شود. از نیم ساعت بعدِ غذا خوردن بگیر که نیاز به دفع فضولات پیدا می کند تا آخر شب، که بی جان یک گوشه باید بیفتد و استراحت کند. و همین تنهایی. به هر دری می کوبد که آن را پر کند. به هر دری. 

7.
دوست دارم به جایی برسم که تنهایی ام فقط با قرآن پر بشود.

8.
تنهایی را هم دوست دارم راستش.

9.
طفولیتم را یادم هست که بدو بدو کتاب می خواندم و از خواندن کتاب سیر نمی شدم.

10.
باید به سمت نسل شماره نُه حرکت کنیم.