گوی

۷ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

خدا رحمت کند آیت الله مصباح را. شاید چند مرتبه بیشتر در درس اخلاق ایشان شرکت نکردم ولی هنوز یک جمله از همان معدود جلسات در ذهنم مانده. اگر درست یادم مانده باشد فرمودند: «تقوا یعنی هر جا که خدا تو را نباید ببیند، نبیند و هر جا که تو را باید ببیند، ببیند».

لوک تقوا را فرستادند برای همه. شیر کردند. ادبیات امروزینش می شود همین دیگر. مگر نه؟! لوک باید بدهی که پیدایت کنند و گم نشوی. و دنیای امروز، دنیای گم شدن است. گم شدن بین اختیارات. شما مختاری الان نماز بخوانی یا دعا یا کتاب یا هر چیز خواندنی دیگری. حتی اختیار داری نخوانی و کار دیگری بکنی. معمولا کسی هم جلویت را نمی گیرد. حتی می توانی بروی بگردی برای کار خودت سند و پشتیبان هم پیدا کنی. برای این هم اختیار داری. اگر کسی ازت پرسید چرا؟! تو میتوانی کرور کرور روایت بریزی به پایش. و خیال نکنید روایت مخالف با فتاوای فقهی نداریم! تا دلت بخواهد روایت معارض، حداقل معارض ظاهری، داریم. حتی کمی بلدِ کار باشی می توانی پای قرآن را هم وسط بکشی. تو مختاری برای همه این کارها. کسی هم جلویت را نمی گیرد معمولا. اگر کسی هم بخواهد جلویت را بگیرد، چهار مختار دیگر پیدا می شوند که جلوی جلوگیرنده را بگیرند! اسمت را توی روزنامه شان چاپ می کنند و می نویسند: «خالص سازی به لوک فلان جا هم رسید».

لوک خوش شانس یعنی همین انسان های مختاری که هر کاری دوست دارند انجام می دهند، رضایت خدا و خلقش هم مهم نیست برای شان، به پشتیبانی تیم رسانه ای این طرف و آن طرف. هر برداشتی از دین که دلشان بخواهد را انجام می دهند. بدون ضابطه. فکر کن هرکس از ننه اش قهر کند بتواند ادعای طبابت کند. از هر صد نفر که سراغش می روند، نود و هفت نفر خوب شوند و سه نفر نفله! بعد بپرسی آن سه نفر چه شدند؟! جواب بدهد خب سه نفر در هر صد نفر تلفات را که اطبای مجوز دار هم دارند و طبیعی است. ما با چنین اطبایی اگر رو به رو باشیم چه باید بکنیم؟! طبیب فرعی را از اصلی چطور باید تشخیص بدهیم؟! چطور بین اطبا گم نشویم؟!

همان جمله آیت الله مصباح را دوباره بخوانید. تقوا یعنی هر جا که... . خیلی معیار خوبی است. فکر کن حاج قاسم این حرف را مد نظر خودش قرار نمی داد. می رفت سر ساختمان و پیمان کار می شد. یک اداریِ پشت میز نشین! چه می دانم، هزار کار دیگری که هیچ کس حق نداشت به خاطر انجام آن کار به او اعتراض کند. شما مگر الان می روی یقه پیمان کار را می گیری که چرا با داعش مبارزه نمی کند؟! نمی گیری دیگر! همان موقع هم نمی توانستی یقه حاج قاسم را بگیری. 

چرا این ها را گفتم؟! دیشب یکی از رفقا اسکرین شاتِ پیام های طرفداران فلان شخصیت را به اشتراک گذاشت. شخصیتی که من نمیشناختم. می گفتند غول انجمن حجتیه بوده. نمی دانم واقعا. خیلی گاهی به مشهورات نمی شود اکتفا کرد و باید از نزدیک بشناسی و در جریان باشی تا تایید کنی. ولی پیام های کمی انگار برایش صادر نشده بود. از فلان مداح گرفته تا کی َک و فلان کس َک. یکی سی سانت ریش و یکی حجاب امروزی. یکی لختینه و بی ریش! هر کدام یک عکس پروفایل داشتند و همه عاشقان امام زمان عج و همه در غم فراق یار، محزون. 

همه حرف های بالا را گفتم برای این جماعت. من نه بزرگشان را می شناسم و نه کوچکشان. فقط دلم می سوزد که یک جریان فرعی مطرح شود، حاج قاسم را از سر کار اصلی اش بکشاند پای ساختمان! بکشاند پشت میز! کاری ندارم خدا با حاج قاسم پیمان کار چگونه تعامل می کرد ولی می دانم داعش بدون وجود حاج قاسم چگونه با ما! فقط با جا به جایی حاج قاسم از سر کار اصلی اش به پیمان کاری، دنیای چند کشور جا به جا می شد. خدا می داند بعدش چه اتفاقی می افتاد. این فایده و ثمره جریان های فرعی است. این میوه ناب جریان های فرعی است. 

جریان فرعی گاهی اشک و گریه دارد، بیا و ببین. السلام علیک را که جمعیت شان می شنوند، زار زار گریه می کنند. گاهی چنان حس و حالی دارند که هیچ کس ندارد. گاهی چنان طرفدار دارند که هیچ کس ندارد! واقعا. خم می شوند دست آقا را می بوسند! مادمازل که وارد صحنه می شود همه جمعیت به احترامش بر می خیزند. علیا مخدره را تکریم می کنند و به غمزه او ملک ها می فروشند و به ناز او لباس ها می خرند. اما همین ها، حاج قاسم ها را از سوریه و عراق برمی دارند و به سر کار ساختمانی می گمارند. 

تقوا یعنی هر جایی که خدا تو را باید ببیند، ببیند. همین یک کلام بنظرم در نقد هزار هزار جریان انحرافی بس است. کاری به مصادیقش هم ندارم. 

1.

کرونا، عادت شکن بود. قبل از کرونا یا همان اواسطش کلی چک و چانه زده شده بود برای کم کردن هزینه سالن و مسئول سالن زیر بار نرفته بود. کرونا که اوج گرفت و سالن ها که تعطیل شد، مسئول سالن زنگ زد و پول را نقدی آورد تحویل داد! حلالیت طلبید و تاکید داشت که دنیا معلوم نمی کند امروز میمیری یا فردا و پول شما را زودتر پس می دادم بهتر بود. رفقا بعدتر گفتند که بنده خدا کرونا گرفته بود یا کرونا گرفت یا هرچی! مرگی که جلوی چشم بود، عادت ها را شکست. 

2.
بعضی عادت شکن ها عمومی اند، مثل کرونا و بعضی ها شخصی. مریضی و بیماری گاه، شخصی است. داری راه می روی و تصادف می کنی و جفت استخوان ران پایت می شکند. این مسئله ی شخصی است و زندگی خودت و احتمالا اطرافیانت را تحت تاثیر قرار می دهد. اما شعاع تاثیر گذاری اش از تو و خانواده ات فراتر نمی رود. 

3.
به عادت شکن ها چه طور نگاه کنیم؟! زلزله ی عمومی و سوختنِ گوشیِ خصوصی، هر دو بر زندگی ما تاثیر می گذارند. به آن ها چطور باید نگاه کرد؟!

4.
من روانشناس نیستم. علاقه ای هم ندارم حرف هایم رنگ و بوی روانشناسی بگیرد. دوست ندارم بگویم نیمه پر لیوان! آن قدر که از این اصطلاح بار معنایی کشیده اند. من فقط دارم تجربه ام را به اشتراک می گذارم. تجربه برخورد با عادت شکن ها. که الزاما این تجربه، تجربه موفقی هم نیست.

5.
تخته گاز داشتم می رفتم. چه قبل از کرونا، چه همین چند هفته قبل. برنامه ای چیده بودم که ذره ای ناهماهنگی، کل ماجرا را می توانست به هم بریزد. برای چه می دویدم؟! دویدن های بدی هم نبود راستش. نمی خواهم بگویم بد می دویم یا اشتباه! نه. ولی الان که نگاه می کنم، بعد از سوختن لپ تاپ، حس می کنم می شود جور دیگری هم تعامل کرد. می شود جور دیگری هم زندگی کرد. 

6.
لپ تاپم سوخت انگار. یک دفعه سکته زد و وسط امتحانات من را تنها گذاشت. آن هایی که از نزدیک تر من را می شناسند می دانند که من بودم و همان لپ تاپ و یک گوشی. تا گوشی چه زمانی بدرود حیات بگوید خدای نکرده و یادداشت هایی که از سر تنبلی به سیستم منتقل نکرده ام بپرد... حالا خیال نکنید یک لپ تاپ چیزی نیست بالاخره و جایگزین می شود! نه واقعا. اگر جایگاه لپ تاپ در زندگی ام را بخواهم بگویم همین قدر بگویم که انگار بچه ام مریض شده باشد. یعنی بقیه که من را می دیدند و حتی مجازی، احوال لپ تاپ را می پرسیدند! و اینکه آیا توانستم لپ تاپ جدیدی برگزینم یا خیر؟! 

7.
گوشی ام اجازه نصب خیلیای نرم افزارها را نمی دهد. کروم هم رو به افول رفته و بیان را نصفه باز می کند. می توان کامنت ها را بخوانم ولی نمی توانم جواب بدهم و پست بگذارم. 

8.
سوختگی لپ تاپ برای من عادت شکن بود. دیگر مقید نبودم به هر روز کتاب خواندن. دیگر مقید نبودم به مدام نوشتن. دیگر مقید نبودم به چک کردن اینترنت و اخبار و ... . هیچ! من برگشتم به دوران قبل از تولد. من بودم و ناتوانی در انجام خیلی کارها. وقتی کاری می سپردند و می گفتم لپ تاپم سوخته نگاهم می کردند و می رفتند. انگار تعویض روغنی بگوید روغن تمام کرده ام. ناکارآمدی محض... 

9.
لپ تاپ چقدر گران است! استوک هم خیلی این طرف و آن طرف سپرده ام ولی فعلا که چیز خاصی معرفی نکرده اند. استوک دست دو است دیگر؟! چرا انقدر اصطلاحات عجیب و غریب برایش می تراشند! اگر بگویی استوک از بدمزگی دست دوم بودن می افتد؟! 

10.
نمی توانم بی خاصیتی محض را تصویر کنم. ولی بدون لپ تاپ حس بی مسئولیتی و بی خاصیتی محض داشتم. بی مسئولیتی البته شیرین است. دست روی دست می گذاری و بهانه خوبی داری برای کار انجام ندادن. برای یادداشت برنداشتن. برای تنبلی. کسی هم بازخواستت نمی کند. بی مسئولیتی شیرین است واقعا. در لحظه البته. بلند مدت آن می شود بی خاصیتی. بخور و بخواب! در لحظه لذت بخش است و در بلند مدت ذلت بخش! 

11.
لپ تاپ خواهرم را گرفتم. همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم! 

12.
واقعیت ماجرا این است که دنیا همین شکلی نمی ماند. ما به خیال اینکه دنیا تا ابد همین شکلی است تخته گاز می رویم و یک عادت شکن که سر راهمان می افتد، تازه برمیگردیم عقب را نگاه می کنیم. محیط اطراف را پایش می کنیم. تازه می فهمیم کجا ها اشتباه رفته ایم و کجا ها که خیال می کردیم اشتباه است و با سختی جلو رفته ایم، چقدر خوب که جلو رفته ایم! این پایش بنظرم می ارزد. این عادت شکنی، چیز خوبی است. باید قدر دانست. 

13.
می دانم وسط عادتی که شکسته شده اگر قرار بگیریم، چقدر ممکن است زمین و زمان را نفرین کنیم و فحش کش! ولی کمی بلند مدت تر به ماجرا نگاه کنیم، شاید بد نباشد. منطقع نگاه کردن و مقطعی دیدن، باعث کم طاقتی می شود گاهی. البته که سختی بلند مدت، با سختی مقطعی فرق دارد ولی همان سختی بلند مدت هم خود در مقطعی از زندگی ماست، نه همه زندگی. زندگی شگفتانه های زیادی برای ما دارد. خیال نکنیم عادت شکنی فقط از دست رفتن تکنولوژی و سلامتی و ... است. نه. گاهی شکست ناگهانی یک سختی هم هست. 

14.
چند صباحی دیگر، بناست یک سال پیرتر شدنم را فراموش کنم و فراموش کنند :)) نمی دانم کس دیگری هم مثل من هست یا نه ولی من از فراموش شدن روز تولدم خوشحال می شوم. خجالت می کشم وقتی کسی تولدم را تبریک می گوید. حالا چند صباحی دیگر، من یک سال پیرتر می شوم. اگر خدا بخواهد و تا آن موقع حیات دنیوی ام ادامه پیدا کند. 

15.
زندگی از دریچه پیری شکل دیگری است. وقتی به آن فکر می کنم. 

1.

این روزها دو کتاب را همزمان در دست گرفته ام و می خوانم. یکی خون دلی که لعل شد. زمانی شروعش کرده بودم و نیمه کاره رها شده بود و الان مجدد دارم می خوانمش. یکی هم آفتاب مطهر. 

2.
آفتاب مطهر، توصیفات مرحوم آیت الله مصباح در مورد شهید مطهری رضوان الله تعالی علیه است. من هر چه قدر بیشتر از آیت الله مصباح و شهید مطهری رحمهما الله تعالی می خوانم، بیشتر افسوس می خورم که چرا زودتر از ایشان نخوانده ام و یا کم خوانده ام. زمانی مرحوم آیت الله مصباح را حسابی کوبیدند. دوران اصلاحات به گمانم. بعدش هم مدام با تیر سیاست سعی کردند ایشان را از راهبری جوانان حزب اللهی بیندازند. شاید موفق هم شدند برای عده ای. اما این تفکرات و این اندیشه ها، مسائلی نیستند که به راحتی با تیر سیاست و یا تمسخر کنار بروند. هنوز هم البته عده ای کینه این دو بزرگوار را در دل دارند. اما همه کف های روی آب خواهد رفت و امتداد راهبری این دو بزرگوار باقی خواهد ماند. 

3.
چند فرازی از آفتاب مطهر را با هم بخوانیم شاید بد نباشد:

«موضع‌گیری‌ها، سخنرانی‌ها، نگارش‌های متعهدانه و بحث‌های حکیمانه‌اش بازتاب‌های گوناگون داشت. چنین نبود که همگان موافق کارهایش باشند. این روحیه، بر حسب تحلیل‌های مختلف، می‌توانند دلیل‌های گوناگونی داشته باشد؛ ولی همه اینها به این برمی‌گردد که مطهری، صادقانه در پی جلب رضایت حق‌تعالی بود و می‌کوشید برای خدا کار کند. یکی از رازهای موفقیت او این است که این دانشمندِ شهید، مظهر اخلاص بود. بیان این مسئله آسان است؛ ولی در عمل، بسیار دشوار است که یک انسان خلاق، توانمند، متفکر، مجتهد، فیلسوف و... از همه شهرت‌های علمی و اجتماعی و القاب گوناگونی که برای یک دانشمند متصور است، بگریزد؛ تنها خواستار خشنودی حضرت حق‌تعالی باشد و روی کتاب‌هایش تنها بنویسد مرتضی مطهری و از عناوین متداول چشم بپوشد. این رمز موفقیت برای مطهری ارمغانی ارزنده فراهم آورد و آثار همت و کوشش او خیلی زود آشکار شد و برکت و گسترش یافت. طالبان نوشته‌هایش هر روز افزایش می‌یابد؛ کتاب‌هایش به طور مکرر چاپ می‌شوند و جاذبه سخنانش دل‌ها و جان‌ها را تصرف کرده است. برادران عزیز، در پی کسب اخلاص باشید، نه کسب مدرک و القاب. گاه مقام‌های دنیایی، دفترها، میزها و امکاناتی که برایمان فراهم می‌گردد، اگرچه ظاهری جذاب دارد؛ دام شیطان است. شیطان به ذهن ما القا می‌کند در رشته‌ای درس بخوانیم که نان و آب بیشتری دارد، تا زودتر به ثروت برسیم؛ پست‌های حساس را اشغال کنیم؛ به ما بیش از دیگران احترام بگذارند؛ صدا و سیما با ما مصاحبه کند و القاب ما را مدام به شنوندگان و بینندگان یادآور شوند و هر که ما را در کوچه و بازار می‌بیند زبان به تحسین بگشاید. نفس اماره حیله‌های شگفتی دارد.»


4.
خون دلی که لعل شد، روایت حضرت آقا از حضرت آقا است. شرح اسم را خوانده بودم. خیلی از آن لذت برده بودم. این کتاب هم برای جلوه خوبی داشته است. در این کتاب تلاش های مکرر مقام معظم رهبری مد ظله العالی برای مبارزه را می توان دید. از شکنجه ها تا سخنرانی ها و روشنگری ها. در این کتاب حضرت آقا به کلید مهمی در زندگی خود اشاره می کنند که از ابتدا سعی کرده اند خط مبارزه و تبیین را با هم پیش ببرند. 


5.
خط تبیین مسئله ای است که این روزها پررنگ شده. مثل مسئله ی بصیرت که بعد از هشتاد و هشت پررنگ شد. کلیپ أین عمار را در خاطر دارید؟! آن سال ها مدام دست به دست می شد. که حضرت آقا می فرمودند: «من صحنه را می‌‌‌‌‌‌‌بینم؛ چه بکنم اگر کسی نمی‌‌‌‌‌‌‌بیند؟! چه کار کند انسان؟! من دارم می‌‌‌‌‌‌‌بینم صحنه را، می‌‌‌‌‌‌‌بینم تجهیز را، می‌‌‌‌‌‌‌بینم صف‌‌‌‌‌‌‌آرائی‌‌‌‌‌‌‌ها را، می‌‌‌‌‌‌‌بینم دهانهای با حقد و غضب گشوده شده و دندانهای با غیظ به هم فشرده شده علیه انقلاب و علیه امام و علیه همه‌‌‌‌‌‌‌ی این آرمانها و علیه همه‌‌‌‌‌‌‌ی آن کسانی که به این حرکت دل بسته‌‌‌‌‌‌‌اند را؛ اینها را انسان دارد می‌‌‌‌‌‌‌بیند، خب چه کار کند؟» این حرف برایم جالب بود که انگار مسئله ای واضح بوده و حضرت آقا هم مدام سعی می کرده اند آن را نشان بدهند و بقیه انگار ملتفت نمی شدند. می دانید؟! خیلی انسان آرام می شود وقتی ببیند بزرگتر های خودش هم گاهی مسائل و مشکلاتی داشته اند که او داشته است. چه بکنم اگر کسی نمی بیند؟! دردی که مدام با آن دست و پنجه نرم کرده ام و هر چه قدر سعی کرده ام در آن موفق باشم، کمتر نتیجه گرفته ام. گاهی غصه اش را خورده ام. نالیده ام! خیلی زیاد. و می دانم که مقایسه اصلا درست نیست ولی خط همان خط است. مسیر همان مسیر است. چه بکنم اگر کسی نمی بیند؟! همین انسان را آرام می کند گاهی... 


6.
جهاد تبیین، این روزها خیلی پررنگ شده. چه می دانیم ازش؟! آقای راجی. همین. بیشتر می دانیم؟! بیشتر می فهمیم؟! که باید اعداد و آمار و ارقام به همدیگر ارائه بدهیم و خوشحالی کنیم بابت افزایش تعداد زنان دانشمندمان و چشم ببندیم بر ضعف ها. نه؟! خب این جوری که بیشتر شبیه احمق ها می شویم. نمی شویم؟! (توی پرانتز بگویم که مسیر آقای راجی قطعا مسیر درستی است! من دارم می گویم برداشت ما از کار او و جهاد تبیین چقدر احمقانه است! و الا زحمتی که او می کشد را با چهار کلمه ای که من می گویم که نمی توان زیر سوال برد. و خداوند بر توفیقاتش بیفزاید)


7.
من اینطور می فهمم که تبیین، دقیقا یعنی ارائه یک پازل به افراد. پازلی که هزار قطعه دارد. یک قطعه سیاسی، یک قطعه فلسفی، یک قطعه جامعه شناختی، یک قطعه اقتصادی و الخ. چیزی که بشود واقعا از آن دفاع کرد. اگر در اسلام از جهاد صحبت می شود و از امید، امر تخیلی غیر قابل دفاعی نیست! باید نشان داد که قابل دفاع است و قابل پذیرش. حالا طرف مقابل نخواست بپذیرد بحث دیگری است. باید نشان داد که گل بی خار کجاست؟! خود خدا هم آدم را که می خواست خلق کند ملائکه اعتراض کردند که طرح و ایده شما خون و خونریزی دارد! یعنی دست گذاشتند روی لوازم ناخوشایند این طرح. و همان جا هم خدا دست گذاشت روی نقاط قوت و گفت آدم خبر بده. نه اینکه نقطه ضعف را ندید. دید! اما دنیاست. حکایت دنیا، حکایت انتخاب بین صفر و صد نیست. گاهی انتخاب بین 70 و 30 است که البته این 70 طی فرآیندی به صد تبدیل خواهد شد و سی، به صفر! همه این ها را باید ارائه داد. باید گفت! 


8.
مبارزه همراه با تبیین چه شکلی می شود؟! اینگونه که می گویی و حرف می شنوی. می گویی و سنگ می خوری. می گویی و مسخره ات می کنند. باید ایستاد! باید ایستاد! باید گفت! ما ساکتیم. خیلی جاها ساکتیم. می ترسیم انگار. حیا می کنیم حرف بزنیم و گاهی سنگی بخوریم برای حرفی که می زنیم... 


9.
شما نگاه کنید. انگار همه برای این مسیر هزینه داده اند. گاهی فکر می کنم من این وسط چه هزینه ای داده ام؟! یکی شهید داده. یکی فحش خورده. یکی مال و اموالش را داده. یکی شکنجه شده. بخوانید خون دلی که لعل شد را. بخوانید خاطرات مجاهدین قبل از انقلاب و بعد از انقلاب را. بخوانید خاطرات شهدا و خانواده های شان را. مگر شوخی است که طی یک روز چند شهید از خانواده ات را هدیه کنی و بعد آرام باشی؟! همه هزینه می دهند. همه! حاج قاسم هم هزینه داد. همه از آشوب و جنگ فراری اند و او می رفت وسط جنگ که حرم حفظ شود. خدا حفظ کند رحیم پور را. عصبی بود از دست بعضی طلبه ها و داد می زد که مردم دنبال تو راه نمی افتند چون تو یک سیلی هم برای اسلام نخوردی. 


10.
مقدمه داستان راستان را خوانده اید؟! شهید مطهری گله می کند که عده ای کسر شأن او دانسته اند داستان نویسی را! ناراحت است از این فکر. از این اعتراض. تصویر آیت الله مصباح از شهید مطهری، تصویر یک سرباز وظیفه است که نگاه می کند می بیند تشنگی غالب شده، می رود آب می آورد. می بیند کسی پشت تیربار نیست، می رود پشت آن. می بیند دستشویی صحرایی باید ساخته شود، کلنگ بر می دارد و می سازد. هر جا حس کند که خللی هست و نیاز به حضور، می رود! سنگر داستان نویسی؟! می رود. سنگر بیان فلسفه؟! می رود. هر جا نیاز هست می رود و متلک هم می شنود. شاهدش؟! همان مقدمه ی داستان راستان. 


11.
هزینه دادن، گاهی همان است که شهید مطهری انجام می داد. قید بعضی چیزها را زدن. برای انجام وظیفه. 


12.
در خون دلی که لعل شد، حضرت آقا دو سه طلبه را تصویر می کنند که یکی مخالف حرکت امام (ره) است و مردم جلویش می ایستند و یکی هم وقتی می فهمد که در زندان محاسن حضرت آقا را کوتاه نمی کنند و ریش او را می خواهند کوتاه کنند، گله می کند که چرا محاسن فلانی را کوتاه نکردید و من چه فرقی با او دارم؟! :) یعنی حسادت، تا دل زندان هم گاهی می تواند کش پیدا کند. مبارز هستی! زحمت کشیده ای! طلبه ای. ولی باز هم حسودی و به یک ریش ساده که بلند یا کوتاه باشد هم... 


13.
ما ها خیلی ضعف داریم. خیلی. سر تا پا ضعیفیم. چه می توان کرد؟! هیچ! جز اینکه در گردش روزگار، خود را به کوهی وصل کنیم که او تکان نخورد و ما به واسطه اتصال به او، سالم بمانیم. آقای حائری شیرازی مثال می زند همین را. که در غربال روزگار، گاه وزنه های یک تنی سقوط می کنند اما ذره ناچیزی که خود را به کوه وصل کرده، سالم می ماند. و آن کوه، ولایت است. 


14.
ولایت از ما تبیین را خواسته. که نشان بدهیم خوب و بد را. هزینه دارد؟! بله گاهی. اما باید نشان بدهیم. هزینه هم بدهیم. که در غربال فلک، امثال شهید مطهری ها و آیت الله مصباح ها و حاج قاسم ها می مانند و الباقی دور ریخته می شوند. هر چند که آن الباقی در زمان خود، خیلی دفتر و دستک و القاب داشته باشند... 


15.
این همه را نگفتم که تکرار مکررات کنم! از لزوم تبیین بگویم! نه واقعا. فقط یافته های جدید خودم را به اشتراک گذاشتم. فهمیدم خیلی جاها باید هزینه داد. بابت این هزینه دادن هم شکرگزار خدای متعال باشیم. خیلی جاها باید حق را نشان داد. و بر ایستادگی بر آن مداومت کرد. این روزها، همه این ها را می بینم. در زندگی روزمره. احتیاج داریم به شنیدن از بقیه انگار. بگوییم به هم. قوت بدیم. توان بدهیم. همدیگر را رها نکنیم... 

1.

چند وقتی می شود که مدام در گوش یکی از رفقا می خوانم: «اینکه رسانه نداریم خیلی داره اذیتم می کنه! ما باید برای رسوندن حرفهامون رسانه داشته باشیم!» و البته چیزی نیست که نداند! دیگر تقریبا بداهت این مسئله روشن شده. دیروز هم که آقا در پیامی که به آقای جبلی دادند مسئله رسانه را مورد تأکید شدید و غلیظ قرار دادند که فتح دنیا، به وسیله تسخیر دل هاست. و تسخیر دل، خیلی جلوتر و کارآمدتر از فتح با توپ و تانک است. که همین الان غزه، یک شاهد خوب بر این مدعاست. با تانک تا هرجا که توانستند رفتند و هر چه قدر توانستند شهید کردند ولی باز این مردم ایستاده اند. و رسانه، در فتح واقعی یا دروغین این قلوب و دلها، واقعا موثر است. 

2.
فردا سالگرد حاج قاسم است دیگر. مگر نه؟! پارسال بود به گمانم که حاج آقا می گفت حاج قاسم باب شهادت است! باب یعنی در. دروازه. گذرگاه. ورودی. مسیر! حاج قاسم جاده صاف کن شهادت است. آن جاده صاف کنی اش در سوریه که خیلی ها را به این سعادت رساند و این جاده صاف کنی اش در کرمان که هنوز هم شهدا را دور خود جمع می کند. پارسال بود که حدود صد نفر، زن و مرد، کوچک و بزرگ، غریبه و آشنا با آن دیار، شهید شدند. دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی شهید پارسال بود. امسال می توانست یک سال بزرگتر شده باشد. می توانست بیشتر از خانواده اش دل ببرد. از کدام خانواده؟! خانواده ای آن ها هم الان نیستند تا دلبری دخترکی که نیستند را ببینند. خانواده ای که چند شهید تقدیم کردند؟! شش؟! هشت؟! چند نفر؟! می دانید؟! 

3.
شاید شما ندانید چند نفر. شاید یادتان رفته باشد. شاید لخت شدن دخترکی در دانشگاه با جزئیات لباس هایش در ذهنتان مانده باشد. شاید کنسرت فرضی قم مثلا. هان؟! کدامش در ذهنتان مانده؟! چهره آن دختر دانشجوی تربیت معلمی با عینک گرد یا تصویر لخت آن دخترک در دانشگاه؟! 

4.
دارم می سوزم از بی رسانه ای. ذره به ذره بدنم دارد درد می گیرد. که در چشم عده ای دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی فراموش شد و به جایش فلان لخت و فلان هرزه خوان بالا آمد. هرزگی را دارند توی چشم ما فرو می کنند. 

5.
حاج قاسم اگر بود، شاید اقدام می کند برای کار رسانه ای. نه مثل ادا و اطوارهای ما که آخوند بلاگر می شویم و حجاب استایل! که ته همه حرف های مان به خوب بودن خودمان برمیگردد و گرفتن تبلیغ برای کسب درآمد. نه! حاج قاسم اگر بود، جاده صاف کن مسیر شهادت در فضای رسانه ای می شد به گمانم. 

6.
از جوگیری بدم می آید. امروز آقا بیانیه بدهد راجع به رسانه، همه بریزیم پی کار رسانه! فردا بیانیه بدهد برای نماز، همه بریزیم سر نماز. نه! این مدل که نفهمیم چه می کنیم و عقبه کارها را نبینیم و کارهای قبلی را رها کنیم، نیمه کاره، خیلی اذیتم می کند. اما یاد گرفته ام، از همین حاج قاسم، نگذارم حرف آقا زمین بماند. البته در حد حرف یاد گرفته ام! درصورتی که به عمل کار برآید به سخندانی نیست!

7.
مردم دیوانه اند به خدا. پارسال شهید دادند. آن همه. باز هم امسال رفته اند موکب زده اند بر سر مسیر زیارت حاج قاسم. اینکه زن و بچه و پیر و جوان، همه و همه در شهدای پارسال ند نشان می دهد مسئله مردمی بود و هست. این ها مردمند که جاذبه حاج قاسم آن ها را چنین پای کار کشانده. نگرانند؟! اما نگرانی باعث نشده موکب نزنند. 

8.
آن اوایل کار، آقا از علوم انسانی اسلامی گفته بود. در عالم بچگی خودم دوست داشتم کاری بکنم. الان بعد از سال ها می فهمم چقدر آن زمان خام بودم. الان هم می دانم در فضای رسانه ای خامم. هیچی! صفرِ صفر. شاید هم نشود کار خاصی انجام داد. نمی دانم. اما دوست دارم اگر می شود کاری بکنم و کمی این فضای عجیب و غریب هرزگی را بشکنم. 

9.
هرز رفتن ممکن است از هرکس رخ بدهد. اما هرزگی نظام مند، کار هرکس نیست. هرزگی فردی سر جای خودش ولی ما با هرزگی نظام مند کار داریم و آن را باید از بین ببریم. 

10.
من تا به حال سر مزار حاج قاسم نرفته ام. 

از شما چه پنهان که شخصیت فوق العاده باثباتی در جذب افراد دارم. نه فقط جذب که در زمینه تأثیرگذاری هم همین هستم. یعنی همیشه خدا با صفر درصد جذب و صفر درصد اثرگذاری پیش رفته ام. و چه چیزی برای یک طلبه بهتر و جذاب تر از این که وقتی وارد کارهای اجتماعی مستقیم و رو در رو با آدم ها می شود، اثرگذاری و جذب و ساماندهی نفراتش صفر باشد؟! 

چند وقتی بود که از فضای صحبت رو در رو با بقیه فاصله گرفته بودم. طرح دغدغه می کردم و کسی می پسندید چه عالی و نمی پسندید هم فدای سرش. ولی اینکه به کسی بگویم بیا فلان جا فلان کار را انجام بدهیم؟! این خیلی وقت بود سمتش نرفته بودم. یعنی رفته بودم منتهی نه به این شکل که از صفر شروع کنم. همیشه خدا برپایی یک سازه بوده مثلا و منی که دست تنها سعی کرده ام کار را جلو ببرم و دو نفر دلشان سوخته و جلو آمده اند برای کمک مثلا. نه اینکه آن کار جذاب نباشد که بوده و هست! من جذابیت لازم را نداشتم. که همان کار دقیقا، اگر فرد دیگری جای من قرار می گرفت، قطعا آدم از زمین و زمان برایش نازل می شد و الحمدلله من مصداق فاجعل افئدة الناس تهوی الیهم هستم. یعنی مصداق نقیضش! 

غر نمی زنم ها! حداقل یاد گرفته ام غر نزنم و آرام باشم و کنار بیایم با مسئله. هرچند که همیشه باز هم آشوب می شوم اگر کار این چنینی به من بسپرند! که نفرات از کجا پیدا کنم حالا؟! ولی سعی کرده ام هرجور هست کنار بیایم با مسئله. که محور یک کار تشکیلاتی ایستادن را بلد نیستم. 

کار تشکیلاتی عنوانی است که همین اواخر برای کارهای جمعی به کار می برند و کمی خوشگل به نظر می رسد. باکلاس است مثلا. ولی همان کار جمعی خودمان است. یعنی چند نفر دور هم جمع شوند برای رسیدن به هدفی اقدام کنند. انجام چنین کاری، اگر پای پول در میان نباشد، خب کمی سخت می شود گاهی. یعنی تو می توانی همکارت را بابت سی ثانیه دیرتر به سر کار رسیدن توبیخ کنی و جریمه مالی برایش قرار بدهی ولی اینکه راحت بتوانی برای سی ثانیه دیر رسیدن، آن جایی که پای نفع مادی در میان نیست، کسی را توبیخ کنی، خیلی کار سختی است! بیش از حد سخت است. 

یک بار امتحان کنید. تمام قواعد و قوانین مادی و منفعت های مادی را پس بزنید. بعد شروع کنید کار کردن. ببینید چقدر مسیر سخت و دشوار می شود. البته که عاری کردن یک کار از همه منفعت های مادی خیلی سخت است و تقریبا محال ولی باز درصد آن را کم کنید ببینید چه اتفاقی میفتد. 

و این دقیقا توانمندی و هنری است که من ندارم. خیلی ها دارند! بله دارند. بلدند فرد را پای کار بیاورند. و فرد با شوق و ذوق پای کار بیاید. و التماس کند گاهی برای آمدن پای کار. خدا رحمت کند حضرت امام را. جبهه ها با یک دستورش پر از نفرات می شد. بله! می شد خیلی ها نروند. ولی نوجوان 15 ساله، 16 ساله ما التماس می کرد و می رفت. بعضی ها مجروح بودند و می رفتند. 

و چون ساز و کار این مدل کار کردن متفاوت از ساز و کار منفعت های مادی است، تحلیلگران مادی همیشه خدا برای تحلیلش گیر کرده اند. چون قابل درک نیست برای شان که جمعیتی مدام هر سال بدون آن که منفعت مادی داشته باشند، کاری را انجام بدهند، مجبورند بگویند هیئت کنسرت رایگان است. مجبورند بگویند که در اربعین غذای رایگان می دهند. مجبورند بگویند که برای ثبت سابقه است. مجبورند! چاره دیگری ندارند. که یک بار هم نتوانسته اند بدون ساماندهی مادی، کاری را پیش ببرند. 

و

من

در این مسیر خیلی می لنگم. خیلی نابلدم. خیلی. می دانم که بخش عمده ای از ماجرا البته به این برمی گردد که خودم آدم ناسالمی هستم. آدم سالم، خدا دل ها را به سمتش می چرخاند. وقتی از منطق واضح و روشن یک مسئله بگویی، آدم سالمی اگر باشی، خدا دل ها را به سمت تو می چرخاند. ولی با این حال، قواعد مادی و سبب های مادی هم در جریان است و باید آن ها را یاد بگیرم. حرف زدن با مردم کار سختی است گویا برایم. این که بتوانم آن ها را پای کار بیاورم. 

طرح مشکل نکردم که کسی بخواهد دلداری بدهد. نه واقعا. دیشب برای دومین بار در چند روز گذشته، از کسانی که نزدیک ترین روابط را با آن ها داشتم و دارم، نه شنیدم. برای کارهایی که به نظرم لازم و واجب بود. و دوباره یادم آمد که من قواعد ساماندهی اجتماعی را بلد نیستم. اینکه کاری خوب است که خب! باشد! اینکه طرف مقابل دغدغه انجام کار خوب را دارد هم عالی! ولی اینکه پای کار بیاید و بخواهد پای کار بایستد... این سخت می کند ماجرا را. 

و 

جامعه ما به مصلحینی احتیاج دارد که علاوه بر فکر خوب و حرف های خوب، ساماندهی هم بلد باشند. این جای کار خیلی سخت است. خیلی...


از اینجا به بعد مطلب خوب از آب درنیامده. دوست هم نداشتم بحث ازدواج را پیش بکشم! می دانم و خبر دارم که از خیلی اتفاقات در سطح جامعه هم خبر ندارم! با ذهنی خالی پاراگراف پایین را نوشتم. دیگر حوصله عوض کردن مثال نبود، با این که خوب نشده و خوب از آب درنیامده، ولی خب گفتم بماند و بخوانید بد نیست. فقط کمرنگش کردم که بگویم خیلی هم جدی نیست! 

ملموس شده ی حرفم می دانید کجاست؟!

آن جاست که همه می دانیم یکی از گره های اصلی مسئله ازدواج شاید بحث معرّف خوب و درست و حسابی باشد. اما عملا تنها کاری که برای ساماندهی این مطلب شده، دو سه تا نرم افزار بوده و خانم هایی که تکی وارد کار شده اند و دغدغه داشته اند. آن ها هم چه قدر در این مسیر موفق عمل کرده اند بندگان خدا، آن هم بماند. خیلی مسئله ساده ایست که باید یک کار نظام مند و ساختاری برای حل این مسئله صورت بگیرد. نه کار فردی فقط. آن هم در فضای حقیقی، نه مجازی. فضای حقیقی یعنی دقیقا مثلا مسجد محله بشود پایگاه چنین کاری. که مسجد گره گشایی کند. حالا یا ساختارهای دیگر. نه اینکه من مجبور بشوم برای حل مشکل سراغ هرکس و ناکس بروم، این دفتر و آن دفتر، این ساختمان و آن ساختمان، که نه این را می شناسم و نه آن را، نهایتا می دانم که این ها افراد خوب و دغدغه مندی هستند که هیچ چیزی از من خبر ندارند و همه خط کش های قبلی را وسط آورده اند و می خواهند من را با خط کش های خودشان اندازه بزنند. بزرگتر اگر بودم، کوتاهم کنند و کوتاه اگر بودم، بِکِشندم! مثل بنگاه املاک که می گوید پنج تومان دیگر بگذار روی پولت یک مورد خوب دارم، من هم مجبور باشم پنج تومان دیگر بگذارم روی زندگی ام که مورد خوبی... 

خیلی از مسائل اجتماعی باید اینگونه حل شود. باید! ولی خب... 

1.

صبح با این پست مواجه شدم. در مورد همین کتابی که بدو بدو دارم می خوانمش است. «بی شک این چند روز که به امید خدا می روم بابل به رفقای خوبم معرفی خواهم کرد. کاش این کتاب دست همه برسد. کاش به زبانهای مختلف ترجمه شود.» حرف دل من هم بود. آن قدر حرف دلم بود که منتظر بودم تمام شود، بیایم در موردش بنویسم. نه بنویسمِ تنها. می دانم اینجا چند معلم هست. که معلم ها می توانند به دانش آموزان این کتاب را برسانند. که دانشجو هست. می دانم دانشجو ها می توانند به دوستان شان برسانندش. حرف دلم بود آن قدر که می خواستم برای بعضی رفقای خودم هم تهیه کنم. حرف دلم بود آن قدر که همین الان هم به چند نفر از رفقا معرفی کرده ام و درصدد خریدش هستند و یا شروع به خواندنش کردند. 

2.

3.
کتاب حاوی روایت صحنه های عجیبی است. چند کتاب در حیطه داعش خوانده ام. یکی از کتاب ها وارد فضای جهاد نکاح شده بود. تخیلی! یکی یورگن تودنهوفر بود که از قلب رقه گزارش می کرد. همسایه های خانم جان را که خانم دزیره انداخت میان دامنم و دامن خیلی از شما بزرگواران. یکی دو کتاب دیگر هم بود. جاده یوتیوب هم بود! الان یادم آمد. خداحافظ سالار هم که در دل سوریه شروع می شود. همینطور بشمرم فکر کنم زیادتر بشوند! خواستم بگویم خیلی هم از فضای داعش دور نیستم. اصلا خودم خیلی خشونت دارم! اما این کتاب، روایت جنگ از دل شهر است. همه آن روایت ها، روایت حضور چند ماهه و چند روزه در جنگ، در بیرون از شهر بود معمولا! یا در یک فضای تصنعی. تحت الحفظ! به عنوان فرمانده. به عنوان خبرنگار. به عنوان یک داعشیِ تازه جذب شده! هیچ کدام به عنوان یک شهروندی که بناست چندین سال در آن حال و هوا نفس بکشد نبوده است. و همین، خودش برای جذابیت ماجرا کافی است. 

4.
روایت جنگ از دل شهر، فضای عجیبی را رقم می زند. دا را خوانده اید؟! من نصف و نیمه رهایش کردم. نوجوان تر بودم که می خواندم. تمام نمی شد آن زمان برایم! مجبور شدم اختیاری تمامش کنم و نیمه کاره ماند. موت اختیاریِ کتاب! اما این کتاب مختصر است. خیلی... چند ساعته تمام می شود ولی ثمراتش در چندین ساعت باقی نمی ماند.

5.
روایت جنگ از دل شهر، فضای عجیبی را رقم می زند. می دانم چند بار گفته ام و بعد سمت دیگری بحث را برده ام. اما نمی دانم چطور بگویم آن صحنه ای که راوی داستان را از زمین کَند، آن صحنه خیلی عجیب بود... . عکسی که از چند خط از کتاب گذاشته ام البته ثمرات جنگ است و روایت روی دورِ تندِ ماجرا. ولی آن صحنه که می گویم را ریز به ریز نقل کرده... استیصالِ عجیب در آن صحنه. درماندگی. بی پناهی. 

6.
دنیای عجیبی است. نمی دانم برای هرکس دیدن این صحنه ها چقدر امکان پذیر است و چقدر امکان رخ دادن دارد. شاهچراغ برای همه رخ نداد. شهادت مردم در کرمان برای همه رخ نداد. ما پای قاب تلویزیون بودیم، چند عدد از جمعیت کشور کم شد. برای دلسوز های مان چند جوان پرپر شدند. برای خیلی دلسوزتر های مان هنوز یادآوری اش درد آور است ولی واقعیت این است که ما درک نکردیم. آشوب و ناامنی را با پوست و گوشت و استخوان درک نکرده ایم. این که از خانه بیرون بروی و ندانی وقتی بر میگردی همسایه ات، اموالت را برده یا نه، درکی از آن نداریم. 

7.
یادم هست در ایام درگیری های 1401، یکی از هم محله ای های ما که معمولا برای تعمیر لپ تاپ سراغش می روم و خیلی هم آدم علیه السلامی نیست و معتقد است مشروب باید آزاد باشد تا جوان تفریح کند، اصرار داشت که راهی پیدا کند برای زنگ زدن به مریم رجوی! پرسیدم چرا؟! گفت: «تو زمان جنگ را ندیده ای. من یادم هست که وقتی منافقین به ایران حمله کردند، مادرم برای ما از سفره لباس ضد شیمیایی درست کرد! هیچی نداشتیم! لباس ضد شیمیایی مان از سفره بود! بعد همین بی شرف که به مردم خودش حمله کرده، این فلان و بهمان (که طبیعتا باید بدانید فحش های بازاری است!) الان برای ما تصمیم گیر شده و خوشحال است! می خواهم بروم سند خانه و مغازه و ... را گرو بگذارم، بگویم شماره این فلان و بهمان به توان دو را به من بدهید تا اول و آخرش را جلوی چشمش بیاورم». و او دیده بود! 

8.
این ها البته روبنای کار است. آشوب، هرج و مرج. همان هایی که آقا آن را به آمریکا منتسب کرد. باید از آن ترسید؟! نه. از سیل نباید ترسید؟! نه! مگر با ترس می توان جلوی سیل را گرفت؟! جلوگیری از سیل تدبیر می خواهد. شما بترسی سیل می گوید خب ترسیده و من دیگه نمیام بهش بگید نترسه! شبم میمونم خونه مامان اینا! بوس بوس! هوم؟! اینها را می گوید؟! نمی گوید! آقا هم مثل همیشه رفت سراغ ریشه! کاری به شترقندی و پلنگ برقی ندارد! اینها را عوامل دشمن میداند در این خاک. دشمن کیست؟! آن بی همه چیزی که از این منطقه باید برود. همانی که باید سرش فریاد کشید! همانی که هرچه فریاد داریم باید به سرش بکشیم و هر چه مشت داریم توی صورتش بزنیم. البته که همه اینها روبنای کار است.

9.
زیربنای کار، همان عکسی است که فرستاده ام. فکر کن بی پولی. بانک کنار خانه هم آتش گرفته. پول ها دم دست است. کسی نمی بیند. مملکت ریخته به هم! بر می داری یا نه؟! به این فکر کن! حالا شما بی پولی و بانک را برای خودت مشابهت یابی کن. بی هوشی همسایه ای که همیشه اذیتت کرده و امکان قتل آن بدون آن که کسی بفهمد! نمی دانم هر چیز دیگری. هر جنایتی که تا قبل از این یک لحظه هم تصورش را نمی کردی. هر جنایتی! انجام می دهی یا نگاهت را سمت بالا می گیری و از خدا حیا می کنی؟! هوم؟!

10.
لتبلبلن بلبلة! و لتغربلن غربلة! و لتساطن سوط القدر! آقا این الک را آن قدر بالا و پایین می کنند تا آن کثافت ذاتی ات بزند بیرون و هر چیزی که دسترسی نداشتی را انجام بدهی! بله! خود تو بروی انجام بدهی! یا... یا قسمت همه ان شاءالله. مثل همین آقا جمالِ راوی کتاب. همه بدی هایت الک بشود و خوبی هایت بماند روی کار. و چه کسی فکر می کرد قاچاق فروشِ ترکیه، حافظ نیمی از قرآن بشود؟! 

11.
از کثافت ذاتی خود ترسیدید؟! از خدا بترسید :) از خدا بترسیم! همان طور که نباید به نماز و روزه هایمان امید داشته باشیم و امیدمان باید به خدا باشد. 

12.
بله! خدا را باید نگاه کرد. فقط. ما مأمور به وظیفه ایم. از سیل می ترسیم؟! نه! از خدا می ترسیم. پس با سیل چه می کنیم؟! هیچ! تدبیر! تدبیر چیست؟! تواصوا بالحق. حق را جلوی چشم بقیه می آوریم. حق چیست؟! حق را مدام دیده ایم و لمسش کرده ایم. چیز پنهانی نیست. منتهی گناه آن را از جلوی چشم ما برده. ثم عاقبة الذین أساءو السوأی أن کذبوا بآیات الله. گناه کردیم و خاک ریختیم جلوی چشم مان. که حق را نبینیم. باید توبه کنیم. باید به یکدیگر حق را نشان دهیم. توبه جمعی. حق را نشان دادیم، روی ایستادگی بر آن اصرار کنیم. به یکدیگر توصیه کنیم. نشان بدهیم که می شود روی حق ایستاد. نشان بدهیم. بی خیال نباشیم.

13.
این کتاب را توصیه می کنم، حتی می توانم از خانم دزیره خواهش بکنم که مجددا برنامه کتاب خوانی را راه بیندازد و حداقل خانم های این جا بخوانندش. به نظرم برای آرامش روحی و تقویت روحی لازم است خواندن این کتاب ها. ببینیم خیلی ها این مسیر را رفته اند و آخرش چیست، انسان را تقویت می کند. و ما به تقویت احتیاج داریم. که گم نشویم لا به لای بالا و پایین شدن های روزگار... 

1.

مرحوم صدوق در امالی روایتی را پیرامون این چنین ساعاتی نقل می کند که حضرت خدیجه سلام الله علیها پی زنان بنی هاشم فرستاد که موقع وضع حمل رسیده و آن ها اعتنا نکردند. پیغام فرستادند که حرف ما را گوش ندادی و با کسی ازدواج کردی که پولی نداشت و یتیم بود.آن زمان حرف ما را زمین انداختی و الان هم نوبت ماست! نمی آییم. حضرت خدیجه سلام الله علیها غمگین شد. ناراحت شد. همان موقع بود که چهار زن پیدا شدند. مریم و آسیه و ساره و خواهر موسی بن عمران. گفتند ما را خدا فرستاده. 

2.
چند نفر حاضریم تنهایی را در شرایط سخت به جان بخریم که خدا خوب هایش را به بالین ما بفرستد برای کمک؟! 

3.
حضرت سلام الله علیها چه چیزی را از دست داد؟! همراهی و هم صحبتی و کمک زنان بنی هاشم را. یعنی چه کسانی را؟! شما فرض کن پانته آ، زن برج ساز معروف زعفرانیه. فرض کن سمیراجون، دختر کوچک بزرگترین وارد کننده موبایل. فرض کن عمه نگار، صاحب بزرگترین طلافروشی پایتخت. فرض کن دیگر. فرض کن همه این ها همیشه بوی خوبی بدهند. فرض کن همه این ها همیشه با کلی زیلم زیمبو جا به جا شوند. فرض کن وقتی از یکی تعریف می کنند میزان فالوئرهای آن شخص چهل کا بالاتر می رود. فرض کن... حضرت خدیجه سلام الله علیها حرف این ها را قبول نکرد. حرف اینها را گوش نداد. 

4.
اگر زندگی معصومین علیهم السلام و یاران ایشان ملموس شود، ما راحت تر زندگی می کنیم. به خدا! ما درکی از فرعون نداریم. خیال می کنیم کچلی که همیشه خدا لباس های نصف و نیمه می پوشیده و اندکی ریش بزی گذاشته، مثلا به چهارتا برده سیاه دستور میداده و آن ها هم پا می کوبیدند که چشم قربان! بعد یک دفعه موسی سلام الله علیه از راه رسیده و گفته ایمان بیاور! فرعون گفته نه حالا بگذار فکر کنم!!! واقعا این شکلی بوده؟! دم و دستگاه فرعون را خوب تصویر کنیم شاید انقدر قدرت نمایی آمریکا توی چشم ما پررنگ نشود. 

5.
فردا ولادت زنی است که حتی از دنیا رفتنش را هم، حتی مزار مطهرش را هم خرج راه حق کرد. خرج ایستادگی در راه حق کرد. 

6.
حق چیست؟! گاهی اطراف حق را هیاهو ها پر می کنند. تا قبل از هیاهو همه چیز واضح بود. مادری حق بود! اینکه یک بچه، چند بچه، چند سال مثل وزنه به تو آویزان شوند و رهایت نکنند، همه جا پذیرفته شده بود. ارزش داشت. حق بود. اما یک دفعه هیاهو ها بلند شد. صداها بلند شد. حق لا به لای هیاهو ها قرار گرفت. باید کسی از آن دفاع می کرد. باید کسی آن را واضح به بقیه نشان می داد. چیزی که البته واضح بود از اول.

7.
حق، فقط مادری نیست. خیلی چیزها حق هستند. باید پای خیلی چیزهای حق ایستاد. اگرچه تنها! مثل مادر زهرا سلام الله علیها. که پای پیامبر صلوات الله علیه و آله ایستاد. چه چیزهایی را از دست داد؟! بالا گفتم. زنان بنی هاشم را. چه چیزهایی را به دست آورد؟! 

8.
تنهایی پای حق ایستادن خیلی سخت است. واقعا سخت است. پس باید به همدیگر کمک کنیم. حق را به همدیگر نشان بدهیم. اگر کسی دوباره گم کردَش، دوباره نشانش بدهیم. سه باره. چهارباره. حتی هزارباره! و تواصوا بالحق! نشان بدهیم و یادآوری کنیم حق را. 

9.
حق را که نشان دادیم، حالا باید به ایستادگی پای حق ترغیب کنیم و تشویق. تواصوا بالصبر! 

10.
فردا، روز ولادت مادری است که حق را نشان داد و پای آن ایستاد. گرامی می داریم و یادآوری می کنیم این نشان دادن حق را و پای حق ایستادن را. ما، توی این روزها، خیلی حق ها داریم که باید به هم نشان بدهیم و به هم پای آن ایستادن را توصیه کنیم. به هم کمک کنیم که گم نشویم توی هیاهو ها. 

عیدتون مبارک :)