گوی

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

اول از خودم بگویم. مادربزرگم که از دنیا رفت و خدا همه رفتگان شما را بیامرزد، خب ما از این هایی هستیم که حالت عادی خیلی قوم و خویش نداریم، حساب کنید مادربزرگ هم بعد از اربعین، دهه آخر صفر از دنیا رفت. چند تا مناسبت کنار هم خورده بود آن زمان انگار و خیلی ها از همان عده هم توی شهر نبودند. یا هنوز به شهر نرسیده بودند یا داشتند از شهر می رفتند. 

من هنوز هم یادش میفتم خنده ام می گیرد. خدا ازم بگذرد! قبل از مادربزرگ، دختر جوانی از دنیا رفته بود. خانواده میت رفته بودند جنازه را تحویل بگیرند، کسی پشت میکروفون گفت: «من دوست ندارم داغ دل خانواده این دختر را تازه کنم، ولی دختر جوان از دست رفته» و همین جمله اش فکر کنم چند تا غشی داد! نمی دانم چه فکری کرد و این را گفت؟! اوضاع بستگان آن دختر کم بد بود، این حرف هم حالشان را حسابی آشفته کرد. جیغ و داد بود که جنازه را همراهی می کرد. خب من این صحنه را دیدم! یعنی جیغ و داد. همین در ذهنم نقش بست. که همراهی جنازه با سر و صدا باید باشد. حالا سر و صدا هم نه اینکه جیغ و داد، ولی حداقل لا اله الا اللهِ سنگینی بعد از تحویل جنازه و قبل از نماز باید راه بیفتد دیگر! مگر نه؟!

و با همین دست فرمان جلو رفتم و جنازه مادربزرگ را که تحویل گرفتم داد زدم بلند بگو لا اله الا الله! سکوت محضی همه جا را گرفت. انگار داد زده باشم ساکت. صدا می آمد از دیوار و از ما در نمی آمد. صدای بال زدن پرنده ها هم به راحتی شنیده می شد در آن سکوت. دیدم خیلی ضایع شدم، سر جنازه را گرفتم و بلند کردم و راه افتادم سمت جایی که نماز می خوانند بلکه بقیه نگاهم نکنند. 

همسایه های ما آمده بودند. یعنی نسبت می گرفتیم بیست سی درصد جمعیتی که برای تشییع آمده بودند همسایه های ما بودند. شاید توی ذهنم این مسئله فک و فامیلِ زیاد نداشتن پررنگ بود که حس کردم جمعیت همسایه ها زیاد بود نسبت به افوام خودمان. نمی دانم. 

همه این ها خورد به مجلس ختم. من سرم را پایین انداخته بودم که خلوتی مسجد را نبینم فقط! مسجد هم بزرگ. حالا فاتحه هایی که ما رفته بودیم جمعیت پشت جمعیت! این طرف اما هیچکس نبود. دروغ چرا؟! حس غربت سنگینی روی دلم بود. حس دوگانه ای نسبت به آمدن و نیامدنِ رفقا داشتم. از یک طرف دوست نداشتم بیایند و خلوتی را ببینند و از طرف دیگر خب، انگار دوست داشتم که بیایند. و جالب است که برای مراسم ختم هیچکس از رفقا نیامد و برای مراسم چهلم، فقط مربی دوران نوجوانی ام آمد. چرا؟! گفت یک بار آمدیم خانه تان و حاج خانم را دیده بودم و درست نبود نیایم و برای مراسم ختم هم داخل شهر نبودم. 

رفقا چرا نیامدند؟! برای مراسم ختم که از یک طرف درگیر ایستگاه صلواتی آخر صفر بودند یا توی شهر نبودند و از اربعین نیامده بودند یا به مشهد رفته بودند ولی برای چهلم را یادم نیست.  

سعی کردم ثانیا(!) اگر ناراحتی برایم باقی مانده آن را بروز ندهم. به مسئله فکر نکنم و کار خودم را بکنم. مثل قبل. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. و اولا و مهمتر از ثانیا، توقع را از خودم دور کنم. نمی گویم موفق بودم ولی فکر می کنم درصدی موفق بوده ام الحمدلله. الان تقریبا شش سال و نیم می گذرد و به گذشته که نگاه می کنم، حس می کنم کمی این حس توقع نسبت به دیگران را از خود دور کرده ام الحمدلله. فکر کنم! نمی دانم چقدر موفق بوده ام. هنوز البته در همه ابعاد موفق نیستم. هنوز هم ناراحت می شوم وقتی وسط کار دست تنها می مانم. خیلی روح بزرگی می خواهد ناراحت نشوی! واقعا. 

این ها را داشته باشید تا یک داستان دیگر هم تعریف کنم.

دو سه روز قبل یکی از رفقا توی گروه مدیریت هیئت، پیام داداش را ارسال کرد که درخواست کرده بود مجلس ختم مادربزرگ همسرش اطلاع رسانی شود. همسر داداش و پدر همسر داداش، به مجموعه رفت و آمد دارند اما نه اینگونه که بگوییم فلانی متعلق به این مجموعه است. خب؟! این رفیق ما نظر خواست که مادربزرگ همسر را اطلاع رسانی کنیم یا نه؟! گفتم پدرخانم فلانی هم رفت و آمد دارد و به بهانه فوت مادرش تسلیت بگوییم خوب است. عده ای از رفقا اعتراض کردند که مادر فلانی محل بحث نیست و مادربزرگ همسر محل بحث است و کانال هیئت دیگر وظیفه ندارد که در این حد را اطلاع رسانی کند و تسلیت بگوید. راست هم می گفتند از جهاتی. یعنی عنوانِ مادربزرگ همسر عنوان پررنگ تری بود برای ما تا مادرِ فلانی. خلاصه جمع بندی ماند بر عهده مسئول هیئت. این بنده خدا هم کربلا بود. هیچی، اطلاعیه را نگذاشتند. 

اینکه آیا ما کار درستی کردیم یا نکردیم بماند. مهم نیست واقعا. می دانم که بعضی از خواننده های این نوشته هم احتمالا در ذهن شان این می گذرد که «باید تسلیت می گفتید و این مسخره بازی ها چیه که برای یه اطلاعیه جلسه تشکیل می دید و گرفتید خودتون رو» و از این حرف ها! خب جوابی ندارم خیلی. جواب دارم البته اما اینجور حرف ها پاسخ های خودش را می طلبد که از حوصله این نوشته و مخاطبی که می خواهد آن جواب را بشنود خارج است واقعا. نه می خواهم دفاع کنم و نه رد. فقط می خواهم مسئله را باز کنم ولی همان هم از حوصله خارج است فلذا مسئله ی مهمی نیست و بگذریم. 

پس چه چیزی را می خواستم بگویم؟! اینکه داداش امروز، بعد از اینکه دو سه روز از مراسم گذشته، از همه گروه های مربوط به مجموعه خارج شد. احتمالا ناراحت شده بود. یکی از بچه ها توی گروه نوشت: «احتمالا وقتی پیام رو فرستاد که تسلیت بگید، از طرف خانمش تحت فشار بود و وقتی ما تسلیت نگفتیم، طبیعیه که از طرف خانمش برای ارتباط با مجموعه تحت فشار قرار بگیره». و راستش تحلیلش خیلی هم با قراین قبلی مخالفت ندارد. (توی پرانتز راجع به ان بعض الظن اثم توضیح ندهم دیگر).

توقع واقعا پدر ما ها را درآورده. چه از سمت خود شخص باشد و چه از ناحیه اطرافیان. گاهی ما از بقیه توقع داریم و برآورده نشود عکس العملی متناسب با آن داریم و گاهی بقیه از ما توقع دارند و برآورده نشود عکس العمل متناسب با آن را دارند. 

یک جا باید روی این مسئله توقع کار کنیم. یک جا باید کنار بگذاریمش و بزرگ بشویم. کوچولو ماندن چندان هم جذاب نیست...  

1.
خیلی سال قبل بود که می گفتم و می نوشتم «تا کار اجرایی نکرده باشی اصلا متوجه نمی شوی در مورد چه چیزی حرف می زنی و انتقاد می کنی». بگذریم از غرض و مرض ها، ولی خیلی از انتقادات به خاطر درک نکردن جوانب مختلف ماجراست. کار اجرایی با حرف زمین تا آسمان فرق دارد. زمین تا آسمان! شما یک مسافرت ساده هم که می خواهی بروی نمی توانی همه چیز را پیش بینی کنی، چه برسد به کارهای کلان و طولانی مدت. به حرف هم ساده است که من فلان ساعت از خانه بیرون می آیم و بعدش هم فلان ساعت می رسم شهر مقصد و مسافرخانه ای را ظرف نیم ساعت پیدا می کنم و بعدش دوش می گیرم! واقعا به حرف ساده است. این همه سال من قم رفتم و آمدم و زیر و بم این شهر را می شناسم خیر سرم! تابستان با آن همه محاسبات و ادعا، موقعیتی درست شد برایم که حتی نمی توانستم داخل حرم بروم و یک لیوان آب بخورم، چه برسد به اینکه جایی برای استراحت پیدا کنم و دوش بگیرم! چرا؟! چون همه مولفه ها دست من نیست و بعدش فهمیدم که باید چیزی را محاسبه می کردم که از آن اطلاعی نداشتم اصلا. این که یک سفر ساده است، چه برسد به کلان پروژه ها و کارهای طولانی مدت که هزار و یک مسئله در آن دخیل است. این را نگفتم که دهان ها را ببندم! این را گفتم که دهان ها را باز کنم اتفاقا. منتهی نه به پرت و پلا! تو بفهم، بدان، بعد نقد کن. 

2.
محرم یکی از سال های اوایل دهه نود بود به گمانم. ما حسینیه نداریم. مجبوریم زمین بایر بگیریم، حیاطی، ساختمان مخروبه ای، نیمه کاره ای مثلا، و آن را تبدیل به حسینیه کنیم. فکر کنید توی برف و باران، باید فکری کنی که از هیچ ناحیه ای آب وارد جلسه نشود و سقف نیم آهن نیم پلاستیک ت هم با شیب ملایمی آب را هدایت کند به بیرون جلسه. با هر ترفندی جلو می رفتیم باز یک گوشه جلسه خیس می شد. سرد هم بود. آن سال هم چهار پنج نفر بودیم برای زدن و جمع کردن سقف. من رفتم روی دیوار. پلاستیکی توی کوچه بود که باید به دستم می دادند و من آن را روی دیوار و بخشی از داربست های حیاط پهن می کردم. فکر کنید زیر برف و باران و سرما داشتم فکر می کردم که چطور پلاستیک را تا بالا بکشم، دیدم یکی از بچه ها دارد از توی کوچه رد می شود. گفتم فلانی این پلاستیک را بی زحمت به من بده. کارش چقدر طول می کشید؟! نهایتا سی ثانیه. نه بیشتر! چرخیدم که موقعیتم را درست کنم و پلاستیک را تحویل بگیرم، دیدم نیست! خیلی سخت بود برایم که من را در آن شرایط گذاشت و رفت! حالا اگر غریبه بود می ایستاد ولی این بنی بشر ول کرد رفت! خیلی اذیت شدم. خیلی. از آن صحنه ها که قلبت مچاله می شود. انتظار نداری ولی نارو می خوری! و من به وفور از این صحنه ها دیدم. صحنه هایی که داری کار می کنی و یک دفعه می بینی هیچ کس پشتت نیست. حالا اگر کار را فردی بسته بودی یا حجم کار به حدی بود که فردی می شد انجام بدهی، باز دردش کمتر است! ولی وقتی کاری باید گروهی جلو برود و نمی رود، اذیتت می کند. خیلی.

3.
کار گروهی انجام دادن قاعده دارد. بعضی ها خوب کار می کشند. با اولی بگو و بخند. با دومی جدی و محترمانه حرف بزن. با سومی از در تطمیع وارد شو. کاری هم به بقیه چیزها نداشته باش. این نوع کار کردن، خیلی رایج است. خیلی. شاید من حسودی می کنم ولی آدم های زبان بازی پرچم این نوع کار را بلند می کنند. زبان باز به معنی واقعی کلمه. سر و ته کار را جمع کنی، هیچ فایده ای ندارد ولی جوری با ادا و اطوار و کت و شوار کار را جلویت پهن می کنند انگار این ها بوده اند که هسته ای ایران را پیش برده اند! بعد آن طرف، کارهایی که مهم است و ارزشمند، یک نفر را ندارد که توضیح شان بدهد. چرا؟! روی این چرا من خیلی فکر کردم. به جواب های مختلفی هم رسیده بودم. 

4.
این چند وقت، چند کتاب دستم گرفتم که یک حال و هوا داشت. خاطرات 57 تا 68 محسن رفیق دوست، داستان رویان و آخری هم کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن. هر سه یک حال و هوا دارند. آدم های باعرضه ای که می گفتند کاری باید انجام بشود، پی اش را تا رسیدن به نتیجه می گرفتند. هر سه در فضای کار اجرایی وارد شده بودند. اولی اجراییِ محض و دو تای دیگر در فضای علمی اجرایی. حالا لا به لای کتاب ها، جواب برخی از سوالها را می دیدم و برخی جواب هایم محک می خورد.

5.
مثلا من به این رسیده بودم که چون کارهای فرهنگی معمولا پول تویش نیست، جمعیتی را هم دور خودش جمع نمی کند. پول که می گوید منظورم آورده ی ملموس است. مردم محسوس و ملموس می پسندند. باید چیزی مشت شان را پر کند. پول مشت پر کن است. تو بگویی من سی میلیون دریافت کردم همه به به چه چه می کنند. ولی بگویی مثلا سی حافظ تحویل داده ام، کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنند که خب بعدش؟! پول، خب بعدش ندارد. تو به پول برسی به همه چی رسیده ای. بیماری ات درمان شده. مشکلات سیاسی و اجتماعی ات حل شده. صاحب احترام شده ای. نازایی ات حل می شود. مشکل علمی ات حل می شود. مادربزرگت که موقع پاک کردن دماغش، کار را با کیفیت انجام نمی دهد و بخشی از دماغش روی فرش می ریزد هم مشکلش حل می شود. به خدا! پول همه چیز را حل می کند. همه چیز را. ولی حافظ تحویل جامعه بدهی منتظر «خب بعدش؟!» باید بنشینی! پول خب بعدش ندارد. من به این رسیده بودم که کار فرهنگی، کار تربیتی، چون مشت پر کن نیست پس زیاد هوادار ندارد. اما این کتاب ها و اتفاقات این چند وقت، کمی باورهایم را دست خوش تغییر کرد.

6.
تصویر زیر را کسی می گوید که وسط کار اجرایی اقتصادی است. آخوند نیاورده ام که آخوندی صحبت کند! نه. وسط کار اقتصادی است که شاکی می شود از تنبلی! من نمی دانم اگر پول، باعث تهییج و حرکت در عده ای نمی شود، دقیقا چه چیزی می تواند این جماعت را تکان دهد؟! 

7.
انصافا درد ندارد؟! درد دارد. تو ببینی مشکلی هست. ببینی راه حلش هم هست. بعد لقمه را دور دهانت بچرخانی که خدای نکرده جایی که برای خودت گرم کرده ای، نکند با بلند شدنت سرد بشود. و هر سه کتاب، پر است از فهمیدن ها و انجام ندادن ها! پر است از درد! دردِ فهماندن و دردِ عملِ پس از فهم!

8.
مثلا همین حرف را بخوانید.

9.
داستان رویان هم پر بود از عدم باورها! به قول یکی از اساتید: «ما چوب عدم باورهای مان را می خوریم».

10.
کسی این ها را ببیند و بفهمد و بیاید نقد کند، واقعا نقد به جایی انجام می دهد. یعنی بفهمد کار با نیروی انسانی چه پیچ و خم هایی دارد و بعد نقد کند واقعا دمش گرم.

11.
یک جایی هم نوشته بودند که چرا هر وقت پیشنهادی برای انجام کار جدید می دهیم می گویید بسم الله خودتان انجام بدهید و ما وظایف خودمان را داریم و شما باید پاسخگو باشید. خیلی زورم گرفت. دردم گرفت. فکر کن طرف صبح از خواب بیدار شده، سلام صبح به خیر عزیزم را به زنش تحویل داده، دست و روی مبارک را شسته و بچه اش را بوس کرده و شیک و مجلسی راهی کار و بارش شده، بعد به تویی که دیشب خانه نرفته ای و از قضا خانه و زن و بچه هم نداری مثلا بگوید من وظایف خودم را دارم و زن و بچه دارم و تو متوجه نیستی! تویی که شب تا صبح مشغول بودی باید پاسخگوی کسی باشد که شب تا صبح توی جای گرم و نرمش خوابیده و بعد هم اعتراض می کند که من وظایف خودم را دارم.

12.
محترمانه «جمع کن بابا» چی می شود؟! بلدید؟! 

13.
خدا به کمرم نزند ولی تجربه ثابت کرده نود درصد من کار دارم ها، بهانه است. پی ماجرا را هم که بگیری طرف همه جا را رفته، همه کاری را انجام داده، وقتش را هزار جا تلف کرده ولی «کار دارم»ش به تو رسیده!

14.
«کار داشتم» را که می گویم گاهی عذاب وجدان می گیرد که نکند دارم تنبلی می کنم. 

15.
کارِ مهم را باید انجام داد. کار مهم چیست؟! الزاما آن کاری نیست که توی چشم باشد و موز و کت شلوار تحویل تو بدهد. توی کار اقتصادی اگر دنبال موز بودی، موفق می شوی البته و به هیچ جایی نمی رسی! توی طلبگی هم همین است. موفق می شوی و به هیچ جایی نمی رسی. امام بود که انقلاب کرد. همین الان برخی آقایان هستند که سر و صدای شان بلند شده «شما انقلاب کردید و با این دینداری که راه انداختید، مردم از دین زده شدند و قبل از انقلاب اطراف ما کلی آدم بود و الان...» و بله، الان هویج هم دستشان را نگرفته که مردم دیده اند کی دنبال موز است و کی دنبال کار خدا! 

16.
کار مهم چه کاری ست؟! پیشنهاد می کنم اگر علاقه مند به دین هستید و ترویج آن در جامعه، مسیر طلبگی را هم بررسی کنید، شاید دوستش داشتید. 

17.
حوزه خواهران برای جذب و پذیرش، مسیر هموارتری دارد تا برادران. آن قدر که من فهمیده ام. 

18.
چه خوب که عدد می گذارم و دنبال ربط و چفت و بست مطالب به هم نیستم! :/

1.

 

2.

قاعده آموزش این است که قدم به قدم باید جلو رفت. مثلا امسال که سال اقتصادی ست، باید در فضای اقتصادی جامعه دمید و مردم را به سمت تولید سوق داد. به سمت سرمایه گذاری در تولید. به سمت فعالیت اقتصادی. بعد که عده ای دچار فرو رفتن در اقتصاد شدند و فقط از زندگی پول را فهمیدند، شروع به اصلاح رویه شان کرد و رابطه اقتصادی با زندگی را تنظیم. قاعده آموزشی این است ولی از آن جهت که ما در زمین بایر نیستیم و نقطه صفرِ داستان، پس تذکراتی اگر داده شود بد نیست. 

3.
من می گویم بد نیست و شما بخوانید ضروری ست. زمان ما درس، حداقل در بین ما ها حرف اول را می زد. منظور از درس هم علم بود. مکرر در مکرر در گوش ما می خواندند که آدم باسواد روی زمین نمی ماند. من کمی بخواهم توسعه در موضوع بدهم می گویم آدم توانمند روی زمین نمی ماند. حالا الان چی؟! مکرر در مکرر جامعه در گوش نونهالانش می خواند که زندگی خوردن است و خوابیدن و تو باید پول داشته باشی که بخوری و بخوابی. همین. 

4.
دایی، مختصات جالبی دارد. خدا همه دایی ها را نگه دارد و همه را دایی کند :| یکی از مختصات دایی این است که در دید و بازدید ایام نوروز، چون من هستم، حتما بحثی از همسایه شان که طلبه است و دو سال اینجا بوده و دو سال قم و بعدش معمم شده و الان ماشین زیر پایش است و معلوم نیست این پول ها را از کجا آورده، مطرح کند! بعد بحث را ببرد سمت پدر این آقای طلبه که بگوید تریاکی است. همین جا زن دایی وارد شود و مخالفت کند و بگوید علی! اینجوری نیست! و دایی هم بگوید: «همینه! عصر به عصر بافورش رو می گیره و میره خونه رو به رو و می کشه و میاد سمت خونه خودشون» و زن دایی هم سکوت کند! حالا نه اینکه روال هر سال باشد که روال یک سال در میان همین است. امسال، خواهرم که به رگ غیرتش برخورده بود آمد وسط بازی دایی و زن دایی! گفت «کی می گه طلبه ها پولدارن، ایناهاش! این داداش ما نمونه کار!» و خلاصه با بلدوزر از روی من رد شد :)))))
چون آبجی من تجربه نکرده، و شاید شما هم این مسئله را تجربه نکرده باشید، باید بگویم که مثال شخصی زدن اصلا کار جالبی در این موارد نیست. چرا؟! چون هزار بار دیده ام شخصی که معترض است به یک حرکت، به یک شخصیت، به یک روند خاص، همان یکی را تعمیم میدهد به همه جا، ولی وقتی تو یک مثال نقض برایش می زنی، آن مثال را در حد یک مورد خاص نگه می دارد! 
مثلا همین دیروز پریروز توی مسجد، دو تا از پیرمردها داشتند با هم بگو مگو می کردند سر آخوند ها! مدافع روحانیت تهش به من نگاه کرد و گفت فلانی هم آخونده ها! مخالفِ محترم که از قضا بنده خدا خیلی به من محبت دارد هم گفت فلانی فرق می کند و به مخالفتش ادامه داد! 

5.
قدیم رخش را به رستم می شناختند، نه رستم را به رخش! الان برعکس شده. فلانی که دنا پلاس دارد. فلانی که خانه دوبلکس دارد. فلانی که... . 

6.
«و لا تمدَّنَّ عینیک» یعنی چشم ندوز. زُل نزن به ماشینش. زُل نزن به زنِ خوبش. زُل نزن به بچه های اتوکشیده اش. زُل نزن به تقدیر نامه هایش. زُل نزن به احترام هایی که به او می گذارند. زُل می زنی، بعدش خودت را مقایسه می کنی، بعدش یقه خدا را می گیری که من نماز می خوانم و دعایم به جایی نمی رسد، او که صبح به صبح زندگی اش را با کفر به تو شروع می کند، هر روز داراتر می شود! زُل نزن که تا کفر جلو نروی.

7.
دیدم میرزا می گوید غریبٌ جالس غریبا. روضه اش را با این جمله جلو می برد. روضه امیرالمومنین سلام الله علیه را. دیشب غریب بودن را جور دیگری درک کردم. تا قبل از این هم هزار بار شنیده بودمش، ولی اینجوری نفهمیده بودم. چجوری؟! 
من همیشه در ذهنم این بود که شهید اول و شهید ثانی بهره دنیوی زیادی نداشتند و ثمره کارشان تا همین الان هم در حوزه های علمیه خوانده می شود و این امتداد یافتن و اثر بخشی را خود در زندگی ندیدند. بعد ملاصدرا را هم همینطور می دیدم. که ثمره کارش دویست سال بعد در جامعه مشخص شد. دیشب اما وقتی داستان تشییع غریبانه امیرالمومنین سلام الله علیه را خواندند، متوجه شدم که سر سلسله نتیجه ندیدن ها به کجا ختم می شود. 
و ما هنوز، هنوز، هنوز، هنوز، هنوز دنبال این هستیم که با یک نماز زندگی مان صفر تا صد بدون مشکل بشود! قصه های کودکانه، برای پیرمردها و پیرزنها. از همان ها که آخرش شخصیت اصلی داستان به خوبی و خوشی زندگی کرد تا آخر عمر. منتظر همینیم. 

8.
«یکنزون الذهب» یعنی گنج درست کنی برای خودت و سرمایه ای که باید در گردش باشد را راکد کنی. 

9.
همین الان، بیخ گوش من، زنگ زد پرسید و گفتند خمس ندارد. بعد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: سی میلیون خمس طلام می شد و خدا رو شکر پرید! چپ چپ نگاه کردنم را که دید، شروع کرد به توضیح دادن. بله. همیشه توضیح وجود دارد. الحمدلله. خدا را شکر می کنم که برای این همه توضیحی که برای رکود سرمایه وجود دارد. این توضیحات همیشه برای من لازم است. منِ زبان نفهمی که به این چیزها گیر می دهم، حتما نیاز به توضیح دارم. 

1.

«پس از چهل سال» حمید سبحانی صدر را تمام کردم. این کتاب ادا و اطوارهای معاویه بر سر جامعه اسلامی و سست شدن مردم و خواص در دوران امام حسن سلام الله علیه که در نهایت منجر به پذیرش صلح توسط ایشان شد را بیان می کند. کتاب محققانه خوبی است واقعا. من قلم نویسنده و نوع کارش را دوست داشتم. جمع و جور و نقطه زن عمل کرده بود. اگر تا به حال کتابی در زمینه صلح امام حسن سلام الله علیه نخوانده اید، حتما این کتاب را بخوانید. اگر خوانده اید هم بخوانید. اگر بقیه را دوست دارید هم این کتاب را بهشان هدیه بدهید. 

2.
تا به حال به روایت «کن فی الفتنة کابن اللبون»ِ امیرالمومنین سلام الله علیه فکر کرده اید؟! من همیشه برایم سوال بود. که وقتی حضرت (ع) می فرمایند که نه اجازه دوشیده شدن بده و نه سواری، خب این همان وسط بازی است دیگر. نیست؟! که مثلا دو گروه چپ و راست دعوای شان شده، طرفداران تو نه بگذار چپ شیرت را بدوشد و نه راست سواری ازت بگیرد. این به ذهنم می رسد و همیشه سوال بود برایم که واقعا حضرت امیر سلام الله علیه این را می خواهند بگویند؟! چون از قدیم در ذهنم این بود که روایت ناظر به احتیاط کردن در فتنه هاست و احتیاط هم وقتی با دو فعل مطرح شده، یعنی ناظر به دو طرف مثلا! تا اینکه امشب فهمیدم معنای این روایت احتمالا یعنی به دشمن فایده نرسان. احتیاط در جانب فایده رساندن به دشمن است و نه سمت و سوی حق. شاید شما زودتر به این فهم رسیده باشید که خب نوش جانتان. 

3.
لعن الله من قتلک بالایدی و الالسن را در زیارت نامه (ها) دیده بودم. تحلیل هایی هم در ذهنم بود و هست. ولی با خواندن پس از چهل سال، این به ذهنم رسید که وقتی طرف مقابل برای گفتن ناحق دهان دریده است و لعنت را به جان می خرد، چرا ما برای گفتن حق باید ساکت باشیم؟! که اگر نگاه کنید، مایی که در دل تاریخ رجزها و حمایت ها از اهل بیت علیهم السلام را می خوانیم، کیف می کنیم و به حمایت کنندگانِ زبانی اهل بیت علیهم السلام مباهات. نمی خواهم بگویم که تاریخ برای ما مهم باید باشد. نه. می خواهم بگویم ارتکاز اولیه مان را نباید کنار بگذاریم که وقتی الان داریم تحسین می کنیم سکوت نکنندگان در زمان نیاز به حمایت امام را، این کار، کار درستی است و نباید سکوت کرد. 

4.
جلو رفتن و عقب ماندن را هم حس می کنم امشب بهتر می فهمم. حس است دیگر. جلو رفتن از امام یعنی تحمیل نظرت به او عقب ماندن از امام یعنی بی اطلاعی از نظر او. به قول حاج آقا، کنش گری ما در جامعه باید در جهت باز کردن دست امام باشد، نه بستن دستش. 

5.
شب قدر، شب صحبت با خداست. نشد جلسه ای بروم. لحظه آخر رفتنم لغو شد. چه کار کردم امشب؟! تقریبا هیچ. الان هم که دارم می نویسم. نمی دانم خدای متعال امشب چگونه مقدرات را برای ما رقم می زند ولی امیدوارم آخر کار، اگر امام (عج) اسم ما را شنید، خدا بیامرزی تحویل بدهد. پارسال خیلی ها زنده بودند. سید حسن عزیز. من هنوز هم توی قنوتم، به رسم عادتِ زبان، برای سلامتی اش دعا می کنم. حاج آقای رئیسی. امیرعبداللهیان. همین روزها بود که امیرعبداللهیان را می نواختند. حاج آقای رئیسی را هم. نمی دانم گفته ام یا نه ولی من سرم بالاست که جزو کسانی نبودم که زبان به گلایه باز کردند. به قول یکی از رفقا، دلار هزار تومان جا به جا می شد، گروه های انقلابی کن فیکون می شد، ولی الان «صدا می آید از دیوار و از ما در نمی آید» :) در مظلومیت این عزیزان همین جمله بس... 

6.
همین کتاب را به یکی از رفقا معرفی کردم. امشب. نگاه کردم به پیام های شش سال قبل مان. نوشته بود هنوز در نماز شب برای شهادتت دعا می کنم. خب... خب... خب... خب... خب... حس می کنم هر دوی مان از فضای قبلی... دور؟! نمی دانم. او را نمی دانم. ولی کمتر گریه کردن را نشانه دور شدن خودم می دانم. رزق اشک را هم باید طلب کنم. اصلا چه شد که انقدر طرف ما کویر شد؟! 

7.
در اصل هجران تشنگی و وصل، باران است
حسی که من دارم همان حس بیابان است
مردم که می خندند ما یک گوشه می گرییم
آدم که عاشق می شود حالش پریشان است

8.
زمانی دنبال پریشانی بودم. امروزها، امسال ها، امشب ها، دنبال آرامش. یا قدیم دروغ می دویدم یا الان دروغ می گویم... پناه دروغ گویان عالم، خودت تدبیر کن...