گوی

گوی

تو در میدان و من چون گوی در ذوق سر اندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سر بازی

1.
پسرک، پارسال در اردوی مشهد، راحت همه چیز را گفت. بدون آن که بخواهد ناراحت شود و احساس شرمندگی داشته باشد. گفت که مادرش طلاق گرفته. گفت که از کودکی در اتوبوس بین این شهر و آن شهر تنهایی رفت و آمد کرده. گفت که الان با پدر و نامادری است و چند هفته یک بار سراغ مادر و ناپدری هم می رود، چندین کیلومتر آن طرف تر. از کار اقتصادی اش گفت. از مربی اسب سواری اش. از همه چی. گفت و گفت. جمع بندی ام را ارائه دادم. به رفیقم گفتم که حس می کنم دنبال جلب ترحم است. مهر تایید روی حرفم خورد. 

 

2.
قرص بیش فعالی مصرف می کند انگار. کپسول در واقع. کپسول را روی میز ریخته بود و کشیده بود توی دماغش احتمالا. یا ادایش را درآورده بود. امروز به بیست نفر بابت این حرکت جواب پس داد و خب، جواب پس دادنش همچنان ادامه دار خواهد بود. موقعی که می خواستیم به پدرش زنگ بزنیم، زار زار مثل ابر بهار نشست گریه. گفت که با مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کند. گفت که مادربزرگش چند روز قبل توی خیابان سکته کرده. گفت و گفت. زنگ زدیم. جواب ندادند. معاون زودتر رسانده بود به من که پدرش چندان دربند فرزند نیست. پیامک برای پدر رفت. چند دقیقه بعد زنگ زد و صحبت کرد. توی راهرو سعی کردم کمی آرامش کنم. گفتم که بزرگ شده. بزرگ شده یعنی نباید گریه کند و چه اتفاقی افتاده مگر. جمع بندی؟! معاون هم معتقد بود که این طفل معصوم هم دنبال جلب ترحم است. 

 

3.
وقتی می گویی کسی دنبال جلب ترحم است، همه چشم ها بیرون می زند که وای، شما اصلا درک نمی کنید او دچار چه مشکلاتی است و وای شما عاطفه ندارید و وای. کسی البته توجه نمی کند که دل سوزاندن های بی جای الان و لی لی به لالا گذاشتن ها، بعدا ممکن است... حرفم تکراری است؟! معذرت می خواهم. چون تکرار می شود مجبورم تکرار کنم و بگویم. تکرار نمی شد نمی گفتم. محبت، محبت، محبت. از طرف کسی که نباید، نباید، نباید. ول کردن، ول کردن، ول کردن، از طرف کسی که نباید، نباید، نباید. همیشه همین بوده. خاله خرسه ای از راه رسیده، وای وای گویان دو سه روزی برای طفل معصوم وقت گذاشته، مامان و بابا رها کرده اند و رفته اند، چهار سال بعد طفل معصوم به گرگی تبدیل شده. خاله خرسه کجاست الان؟! هیچی. مشغول بازی خودش. گرگ چه می کند؟! می درد. حرف هم بزنی تو محکومی. که عاطفه نداری.

 

4.
چهارشنبه هفت نفر فقط سراغ من آمدند که حالشان خوب نیست. سه چهار نفرشان که گلاب به روی مطهرتان، بالا آوردند. تک به تک زنگ می زدیم که بیایند و جسم بیمار فرزندشان را تحویل بگیرند. بعد قبل از رفتن، می پرسیدم از دارایی هایشان. یکی دوچرخه داشت. یکی گوشی. یکی ایکس باکس و یا پلی استیشن. می خواستم که حتما در خانه روی کاغذ بنویسند. بنویسند که اینجانب، وصیت می کنم در صورت مرگ اموالم شامل دوچرخه و گوشی و ایکس باکس به آقای سرباز برسد. یکی نخندید. بقیه همراه با دل درد، حداقل لبخند را می زدند. حالا اگر مدرسه دخترانه بود، سی صد تا مامان و خاله و عمه و همسایه ردیف می شدند که شما به فرزند ما توهین کردید. مدرسه دخترانه یا مدرسه هایی که والدین با پول عوامل و کادر را می خرند. ممکن است در آن جا به لحاظ جسمانی نر ها رفت و آمد کنند ولی به هرحال از نظر من مدرسه دخترانه است. نظر من و کارشناس های فن. کارشناس های فن چه کسانی هستند؟! کسانی که با من موافقند. بقیه؟! غیرکارشناسند و دشمن و خاله خرسه و بقیه الفاظی که من سعی می کنم از به کار بردن آن ها خودداری کنم. 

 

5.
حالا من برای اطفال سعی می کنم بدیهیات را توضیح بدهم ولی خدایی اینجا هم باید توضیح بدهم که بند چهار توهین به نسوان نبود؟! آن چه در بند چهار مشمئز کننده است، نه زن بودن و نه مرد بودن که در جایگاه قرار نگرفتن است. پسرها را گاهی دختر بار می آورند. به چه زبانی این را بگویم، نمی دانم. 

 

6.
غرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغر.

 

7.
گفته بودند آقای فلانی کاش شما سر کلاس ما بیایید. پرسیده بود مگر سرباز بد درس می دهد؟! گفته بودند نه، فقط نمی فهمیم چه کار می خواهد بکند.

 

8.
قبل از اینکه این برنامه و طرح و بازی ها قطعی شود یک گوشه برای خودم نوشته بودم که چرا می خواهم امسال اینگونه پیش بروم. گاهی مجبور می شوم به آن نوشته سر بزنم. که یادآوری کنم به خودم و حس نکنم از زندگی جا مانده ام. 

 

9.
امروز یکی بعد از نماز آمد سراغم که قرائت نمازش را اصلاح کنم. یک کار تبلیغی کلاسیک. دوست داشتنی. خوشمزه. صاد را با سین نباید قاطی کنی. صاد، سینِ پر حجم است. صاد، زبانِ چسبنده به دندان ندارد. صاد، صدای سوت فوتبال نمی دهد و نماز می خوانی و فوتبال که بازی نمی کنی. و لبخند مخاطب. تو هم در خیالات خودت غرق می شوی که بالاخره به مسیر خدا هدایت کرده ای... 

 

10.
امروز، مثل هزار ها روز قبل، یکی نوشته بود که فلان قدر مبلغ داریم و وضعیت حجاب این است. امروز هم مثل صد هزار روز قبل. 

 

11.
گفتم توی جلسه توجیهی دبیر ها چه گفتند؟! گفتند این بچه ها نوپا هستند و لطفا مطالب ناامید کننده در کلاس بیان نکنید. 

 

12.
یک ربع زنگ تفریح کامل داشتند با من کلنجار می رفتند که امسال سال مهمی است و باید یادگیری فلان مسئله به زمان دیگری موکول شود. راست می گفتند یک سال که در سن رشدند. یک سال که می خواهند آزمون نمونه دولتی و تیزهوشان بدهند. یک سال که تازه وارد مدرسه خاص شده اند. یک سال که مدرسه سخت می گیرد و تا 4 عصر باید در مدرسه حاضر باشند. یک سال که امتحانات نهایی است. یک سال که کنکور دارند. یک سال که تازه سال اول دانشگاه است. یک سال که استادی سختگیری گیرشان افتاده. یک سال که باید برای ارشد آماده شوند. یک سال که تازه عقد کرده اند و تغییر زندگی از مجردی به متاهلی سختی های خودش را دارد. یک سال که تازه سر خانه و زندگی شان رفته اند. یک سال این وسط ها سربازی جا ماند که آن را هم اضافه کنید. یک سال که تازه بچه دار شده است و اصلا شما نمی فهمید بچه با ساعت شیکاگو بیدار شود و والدین با ساعت تهران یعنی چه؟! یک سال که بچه تازه دندان درآورده. یک سال که... . خلاصه آن سالی که بنا بود یاد بگیرند بقیه سگ نیستند و آدمیزادند و باید به آدمیزاد اهمیت داد، هیچ وقت از راه نمی رسد.

 

13.
می گوید مردم آزاری نکردم. خب آجر هم مردم آزاری نکرده. چی کنم الان؟! بروم صبح به صبح از مردم آزاری نکردن آجر همسایه تشکر کنم؟! پای آجر را ببوسم؟! از سیمان تشکر کنم؟! مردم آزاری نکردن که وظیفه ات بوده در حد و اندازه های آجر دیوار همسایه. بیشتر از آن که در ناحیه آدمیزادی می خواهی قدم برداری را بگو. چه کردی؟! چه داری که با آجر متفاوت باشی شغال؟! هوم؟!

 

14.
شغال را دوست دارم. لفظش را می گویم. شغال هم نوعی حیوان است و هم ساده شده آشغال.

 

15.
منِ طفلکی، فکر می کردم من بلد نیستم کار کنم. من نمی فهمم. بعد لا به لای حرف ها فهمیدم فلانی برای از سر باز کردن کار خودش، به بقیه شخصیت می دهد. فکر کن به بچه سه ساله بگویی تو خودت دیگر بزرگ شدی و پاستای ناهار پای تو. خب... شغال بازی بود. و من رکب خوردم. کار قبلی من درست بود. و من پشیمانم که باز هم به احساسات خودم بی توجه بودم.

 

16.
احساساتم چه می گویند؟! به خدا این چند روز دارند تکرار می کنند که تو زبانِ بیان نداری. آزمونی که همه قبول می شوند را رد شدی. مطالب را فراموش می کنی. نه علمی، نه تحقیقی، نه تبلیغی، نه تهذیبی، نه حتی بصیرتی هیچ حرفی نداری. هیچ چیزی برای ارائه نداری. تو غلط می کنی می گویی سربازی. تو سرباری شغال! سربار...

 

17.
می روم یک گوشه. گریه گریه گریه. من که می دانم به کاری نمی آیم. ولی سعی می کنم اصلاح کنم. سعی می کنم پس بزنم همه حس عقب ماندگی و ناکارآمدی را. چاره چیست؟! مگر راهی جز ادامه دادن هست؟!

 

18.
آقا را دوست دارم. خدا حفظش کند. زمانی فرموده بود هرجایی که هستید همان جا را مرکز دنیا بدانید. مرکز دنیای من هم همین قدر کوچک است. زمانی هم رفتارش را که بررسی می کنم آخوندیِ آخوندی می بینمش. هیچ وقت ناامید نمی شود. همیشه می گوید که باید ادامه بدهیم... 

1.
خدا رحمت کند سید را. پرسیده بودند که اهل کتابی؟! گفته بود من عاشق کتابم اگر کارها اجازه بدهند... سید شهید را می گویم. شهید سید حسن نصرالله... 

 

2.
یکی از مسائلی که برای ما طلبه ها همان اوایل طلبگی توضیح می دهند، اگر سربسته بخواهم بگویم این است که نباید خود را سرویس کنیم! چرا؟! چون آن اوایل مخصوصا، خیلی بیشتر به خود نمی رسیم. خوراک و خواب مخصوصا. همیشه هم مثال می زنند که فلان آیت الله 67 سالگی از دنیا رفت چون کتاب می خرید فقط و هیچی نمی خورد و آن دیگری، حفظه الله تعالی، نزدیک صد سال دارد و هنوز هم مفید فایده است چون فقط فکر کتاب نبود و گاهی به تنش هم رسیدگی می کرد. توضیح بدهم که منظور پرخوری و پرخوابی نیست یا مسئله واضح است؟!

 

3.
حالا شاید فکر کنید دارم شوخی می کنم و طلبه هایی که در اطراف خود خبر دارید هم خپل هستند و از این حرف ها. ولی راستش این است که من اطرافم سراغ دارم کسانی که روزانه زیر 5 ساعت می خوابند. رفقایم را می گویم. از بین اساتید سراغ دارم کسانی که الان راحت زیر 4 ساعت می خوابند شاید. و همیشان از دوران طلبگی خود که تعریف می کرد می گفت روزی دو ساعت می خوابیده. نه یک روز و نه دو روز، که بلند مدت. الان که سن فایده رسانی هم رسیده اند، طبیعتا اوضاع همین است که همان 4،5 ساعت خواب را دارند. خب که چی؟! خب اینکه این بندگان خدا که دارم از آن ها صحبت می کنم بین سی تا چهل، هزار جور مرض گرفته اند. یکی شان راه نمی توانست برود. دیگری یک مشت قرص توی دفترش بود. سومی... 

 

4.
همان که نمی توانست راه برود. آقا خیلی خوب بیان می کرد! باقلوا! یعنی من سوالم را که می پرسیدم، اصلا راحت الحلقوم تحویل می گرفتم نه جواب. بعد بنده خدا با سن سی، سی و پنج سال نمی توانست قدم از قدم بردارد. بس که بدنش ضعیف شده بود. فکر کنید طلبه لاغر اندام کفش اسپورت پوش را. کفش صورتی اسپورت! 

 

5.
پرسیدم از حاج آقای کفش صورتی که فلان. جواب داد بهمان. بعد گفت بیشتر نخواندم و خیلی دوست دارم کمی سرم خلوت شود که صبح تا شب توی کتابخانه باشم. 

 

6.
زندگی پر است از جا به جایی ها. بچه ای و دلت می خواهد بزرگ شوی و کلی ماشین سواری کنی، بعد بزرگ که می شوی دلت می خواهد ماشین را پرت کنی گوشه ای و همان بچگی خودت را داشته باشی. وقتی که می توانی بروی کتاب بخوانی، حال نداری. وقتی حال داری که نمی توانی. همیشه همین است. نیست؟!

 

7.
خدا رحمت کند حاج آقای پدر شهید را. می گفت من قبول ندارم مرنج و مرنجان را. مگر می شود اصلا؟! فکر کن به کسی بگویی به نامحرم نگاه نکن و ناراحت شود! خب ایرادش چیست؟! چرا باید همیشه با ملاطفت برخورد کنیم؟! 

 

8.
حاج آقای پدر شهید را شهری دوست داشتند. به جرئت می گویم شهری دوستش داشتند. به عنوان استاد اخلاق. صاحب نفس. خوش برخورد. ولی اگر می دید مسئله ای را تذکر می داد. حرص می خورد، حرص می خورد، حرص می خورد و لبش را به زیر دندانش می برد به نشانه حرص خوردن و آخرش هم به زبان می آمد که موسیقی چه معنی دارد؟! 

 

9.
یک بار نگینی نشانم داد و گفت کسی را سراغ داری بخردش؟! نگین خوش رنگی بود که حاج آقای پدر شهید روی آن حکاکی کرده بود. گفتم چه قیمتی مد نظر دارید؟! گفت چهار جهیزیه. حاج آقای پدر شهید خط ارزشمندی داشت. صاحب نفس هم بود و شناخته شده بین مردم. مردم برای تبرک هم که شده می آمدند و انگشتر می بردند و سفارش می دادند. این اواخر که کمی دستش لرزان شده بود کلمه اول را می نوشت و بقیه را می داد به شاگردان که بنویسند. آن نگین چهار جهیزیه نمی ارزید ولی حاج آقا دنبال خیری بود که آن را به قیمت بیشتری بخرد و چهار دختر را به خانه بخت بفرستد. همان حاج آقای پدر شهیدی که حرص می خورد و مرنج و مرنجان را قبول نداشت. 

 

10.
فکر کن بچه را می بری ددر دودور. تفریح. فوتبال. اردو. پای مسجد نیامدنش می ایستی. قدم به قدم یاد می دهی چطور وضو بگیرد. نازش را می کشی. دعوایش می کنی. قهر می کند. دوباره صیدش می کنی. هزار کار و بالا و پایین، که آخر سر بنشیند پای منبری و کسی حرفی برایش بزند و بعد هم همه از منبر تعریف کنند و اثر گذاری اش. ارزش منبر حتما بالاست ولی عوامل را هم باید دید. بقیه کشک که نبودند. که جنابعالی چهار تا پادکست ضبط کنی و در فضای مجازی منتشر کنی و آخرش بگویی خیلی اثرگذار بودم! 

 

11.
بدیهیات را نمی گویم. ما خود گاهی دچار توهم می شویم. اثر گذاری مال من و تو و او نیست. زحمت را کس دیگری می کشد و ما فقط هنگام درو می رسیم و گندم را درو می کنیم و کاپ قهرمانی را بالای سر می بریم. توهم نباید داشته باشیم.

 

12.
آخوند گوگولی؟! راستش بعضی ها این مدلی اند. صاحب کار من می گفت فلانی خیلی روی اعصاب است. نیم ساعت منبرش می شود این که به زن بگوید وقتی شوهرت از بیرون می آید چایی برایش ببر و به مرد بگوید به زنت بگو دوستت دارم. یکی به این می گوید و یکی به آن. هم هوای این را دارد و هم هوای آن. خب این حرف ها که نشد... 

 

13.
آخوند گوگولی بودن خیلی ریشه دارتر از این حرف هاست. یادتان می آید به مرحوم سید گفتند بگذار امام رضا (ع) برای مردم بماند. سید شهید را می گویم. شهید سید ابراهیم رئیسی...

 

14.
که چی؟! که این روزها دارم توی مدرسه بچه ها را دعوا می کنم مدام. قربة الی الله... 

 

15.
که چی؟! که کار اجرایی لوازمی دارد. هنوز هم معتقدم گوگولی بودن کار را جلو نمی برد. نمی خواهم هم خودم را ثابت کنم. می خواهم بگویم کسی که تن به آب نزده، نمی تواند خیلی اظهار نظر کند به خدا. خیس نشده های عمامه به سر گولمان نزنند... 

 

16.
و خیس نشده های غیر عمامه به سر... 

 

17.
سید شهید هم گاهی وقت کتاب خواندن نداشت. یعنی بعضی کارها را مهمتر می دید. نه که بخواهم بگویم نباید کتاب خواند. شما را به خدا دیگر بدیهیات را توضیح ندهم :( گاهی خسته می شوم از تکرار بدیهیات. مشخص است که کتاب خواندن خیلی خوب است. دارم می گویم وظیفه مهم تر است تا گوگولی بودن...

 

18.
خدا آقای مان را حفظ کند. تا طلبه نباشی نمی دانی درس خارج یعنی چه؟! حالا شما فکر کن من می خواهم بگویم درس طلبگی یعنی اوف! ولی واقعیت ماجرا این است که تا طلبه نباشی نمی دانی درس خارج دادن یعنی چه؟! آن هم با آن درگیری های زیاد... همان آقا مدام توصیه به کتاب خواندن می کند. همان آقایی که ورای گوگولی بودن هاست و دنبال وظیفه. و البته تو دل بروی دوست داشتنی :) الله یحفظه...

 

19.
خیلی کار برای انجام دادن هست... مادامی که اداری نشویم...

 

20.
مرحوم مغفور علیرضا دبیر گفت آقای قالیباف من از شما یاد گرفتم... و از حاج قاسم... دوست داشتم این حرفش را :) آدمیزاد لگد به گذشته اش نمی زند. حالا گیرم چهار نفر هم بگویند چی؟! از سیسمونی گیت حمایت کردی؟! چی؟! تو فلانی! چی؟! تو با پیشرفت خصومت داری... 

 

21.
مدیریت، ورای کتاب هاست... این را باید وسط کار باشی تا بفهمی

 

22.
من مدیر نیستم.

1.
صفحه اکسل را باز کردم. روی صفحه دیتا همه چیز را می توانستند ببینند. توضیح دادم که این صفحه مربوط به نرم افزار اکسل از خانواده آفیس است. همه نگاهم کردند. اینجور وقت ها یعنی نفهمیده اند آفیس چیست. مراعات نظیر گرفتم که آفیس، ورد، پاورپوینت، حاجی حاجی مکه! کمی آرام تر نگاهم کردند. اینجای کار، بعد از توضیحات ابتدایی بود. توضیح داده بودم که باید دست را بالا بگیرند و بعد اگر اجازه دادم سوالشان را مطرح کنند. اینجا بود که خواستم به ترتیب نامشان را بگویند. همزمان با بردن نامشان، اسمشان را در خانه های اکسل وارد می کردم و روی صفحه می توانستند ببیند. یکی دو نفری تعجب کردند از سرعت تایپ و سر بلند کردند ببینند واقعا در حال تایپ هستم یا تایپ صوتی فعال است مثلا. بعد که نوشتن اسامی تمام شد توضیح دادم که هر درس، طبق آن چه که اعلام شده، نمره خاصی دارد و نمره همه فعلا صفر است و برای گرفتن نمره باید تلاش کنند. یکی بدون اجازه صحبت کرد و اسمش را پرسیدم و همانجا نمره منفی را گذاشتم جلوی اسمش. نتیجه نهایی شد منفی بیست و پنج. کلاس ساکتِ ساکت شد. سلام بر پادگان!

 

2.
حالا نگاه نکنید من این جا خیلی خوب بلبل تایپی می کنم! سر کلاس یک جمله را هفده هزار بار تکرار می کردم و هر بار با تاکید بیشتر. از خدای متعال خواستم به دانش آموزان بابت اینکه من را تحمل می کنند صبر عنایت کند. خیلی صبر. بیش از حد صبر. و راستش بعد از ظهر که می خواستم بخوابم گریان بودم. من توانایی حرف زدن ندارم عزیزانم. ندارم... کوتاه نمی آیم ولی خب به هر حال هرکس هنری دارد و من هم بی هنری را به عنوان هنر برگزیده ام. و قطعا در زمره بی هنری، ناتوانی در حرف زدن است. 

 

3.
توضیح دادم که بیست دقیقه آخر کلاس که مقارن با اذان است می رویم در نمازخانه که هم وضو بگیریم و هم نماز بخوانیم و زشت است که به این سن رسیده باشیم و نماز را بلد نباشیم. تاکید کردم که این بخش هم جزوی از کلاس است و نه اختیاری. همه که از کلاس خارج شدند دیدم آخر کلاس نشسته و به روی خودش نمی آورد که باید از کلاس خارج شود. پرسیدم چرا نشستی؟! گفت آقا نماز بلد نیستم، وضو بلدم ولی نماز را نه. وقتی رفتیم بالا متوجه شدم وضو هم بلد نیست. قبل از مسح سر یک بار دستش را برد زیر آب و بعد از مسح سر، یک بار دیگر. کمی بیشتر خودش را خیس می کرد غسلش کامل می شد! شلوغ بود و جای توضیح دادن نبود واقعا و گفتم نیت کن و از بالا آب بریز و... . گفتم که نمازت چون جماعت است حمد و سوره را نباید بخوانی و توی سجده و رکوع هم سه تا سبحان الله بگو و بقیه کارها را هم مثل بقیه. جا نداشت بیشتر از این بگویم.

 

4.
عزیزانم! ما آمده بودیم با انفاس قدسی خود عالم را تکان بدهیم. این همه راجع به حقیقتِ اعتباریت ماهیت بحث کرده بودیم که در بزنگاه ثابت کنیم ماهیت وجود دارد ولی موجود نیست و مجاز بودن ماهیت نه به معنای هیچ و پوچ بودن و ذهن ساخته بودن آن است. «حقیقت ادعایی» مرحوم امام ره را خوانده بودیم و می خواستیم با آن تصویر فوق العاده ای از مَجازها ارائه بدهیم و البته بعدا به آن اشکال کنیم! الکی نبود این همه درس خواندن که... بود؟! نبود. نفس می کشیدم توی کلاس و با همین دم و بازدم داشتم پرورش می دادم روح و جان اطفال را. بنا بود جای نشستن بچه ها را بر اساس قد و آزمون تعیین سطح شان معلوم کنم. یکی را فرستادم عقب تا بقیه را ساماندهی کنم. چند دقیقه بعد دیدم آن گوشه کلاس همهمه شد و چند نفری بلند شدند. پرسیدم از ماوقع. دیدم به نیمکتی اشاره می کنند و دانش آموزی. طفلک بالا آورده بود. روی نیمکت و بعد هم کمی پاشیده بود روی بقیه. کلاس ریخت بهم. حال خودم هم دگرگون شد. من به بو خیلی حساس نیستم ولی من هم داشتم بالا می آوردم. همه را فرستادم پایین توی کلاسی دیگر و خواستم که بقیه بروند و خودشان را تمیز کنند و برگردند سر کلاس. مرغ باغ ملکوت بودم که بالا آوردن دانش آموز یادآوری کرد فعلا باید با محتویات معده و روده اطفال سر و کله بزنم و سر و کله زدن با روح این ها، کار من نیست. 

 

5.
در سکانس اول موقع ثبت نام پرسیدم شغلتون چیه حاج آقا؟! جواب داد: «مبلغ هستم آقا جون». و در سکانس دوم از من پرسیده شد که استخدام شدی؟! جواب دادم که مبلغم.

 

6.
مگر نه این است که مبلغ باید بتواند خوب حرف بزند؟! من که گند زدم با این حرف زدنم. داشتم فکر می کردم وقت خالی کنم و پادکست درست کنم، بلکه کم کم کلمات کمتر از دستم در بروند. شما عـــــه... کلمات عه... از دستتان... در... عــــه نمی رود؟! 

 

7.
دروغ چرا؟! گوشه ای نشسته بودم و به حجم بالای کارهای اجرایی نگاه می کردم و حجم رو به صفرِ کارهای تبلیغی. مبلغی که نتواند حرف بزند به چه کار آید؟! غرغر می کردم توی دل خودم برای خودم و کارها را ادامه می دادم. کمی آن طرف تر، رفیقم داشت به کسی دیگر توضیح می داد که اصل ماجرا انس است. حالم عوض شد اصلا. انس خیلی نیاز به صحبت کردن ندارد. انس را می توان از راه های مختلفی رقم زد. و درست حدس زدید. من هر چقدر که در صحبت کردن افتضاحم در انس گرفتن با بقیه فوق العاده افتضاحم :) 

 

8.
خیلی دوست دارم بنویسم: «از لکنتم ایراد نگیرید بلالم / دل مایه قرب است و صدا هیچ ندارد» ولی خب، فقط می توانم بنویسم که شرمنده امام زمانم اگر به هیچ کاری نمی آیم... 

 

9.
همیشه ایرادم به اساتید این بود که تو صبح تا شب دویده ای و زحمت کشیده ای و آخر شب خوشحالی که کلی کار کرده ای و این طرف، منِ طلبه موقعی که دارم سر روی بالشت می گذارم نهایتا ده درصد از زحماتت را چشیده ام و دل نگرانم و آشفته. تو خوشحالی بابت زحماتت و من پریشانم بابت همه چیز... الان خودم در همان نقطه ام. البته که اساتید زحمت می کشیدند و من نه. من تنبلی می کنم.

 

10.
توی جلسه هیئت اصرار کردم کسی باید محور کارها بشود. پس از بررسی گزینه های مختلف و رد هر کدام به دلیلی، ناگهان کسی من را مطرح کرد و روی من، در کمتر از سی ثانیه، اجماع شد. بیست دقیقه طول کشید تا اجماع را بشکنم. دلیلم هم این بود که خودم باید مداح هماهنگ کنم و سخنران، خودم در مسجد را باز کنم، خودم باند بچینم، خودم قرآن بخوانم، خودم مطلع بشوم که مداح و سخنران نمی رسند بیایند و خودم دعا را بخوانم و خودم در مسجد را ببندم و بیرون بیایم! توضیح دادم که آدم ندارم برای انجام کارها. توضیح دادم. شاهدش هم از راه رسید. این هفته دستگاه را راه انداختم و قرآن خواندم و جمع کردم. توفیقی است قطعا ولی کار باید به نسل بعد منتقل شود. دلم می گیرد که کسانی که باید یاد بدهند، خب... :) گفتم که من نمی رسم. گفتم که من کارم را انجام داده ام. همه گفتند تنبل شدی. راست می گویند. تنبلی می کنم. نمی توانم انس بگیرم. صحبت کردن هم بلد نیستم. تنها لنگه کفشم، در بیابان. 

 

11.
سر کوچه کسی کسی را بغل کرده بود. سر به سر هم گذاشته بودند. نگاه کردم و دیدم انگار نه انگار. گفتم خانواده رد می شود! و رد شدم. خانواده ای نبود. من بودم. شب بود. دیدند و بی اعتنا بودند. مهم است؟! نه. پس چرا من ناراحت شدم؟! 

 

12.
اگر زنده بمانم، سال بعد این موقع ها، بدون پیشرفت خاصی در همین نقطه قرار دارم. در زندگی باید برنامه ریزی کرد و پیشرفت. من فقط بلد نیستم. بقیه بلدند. مطمئنم که بلدند. پیشرفت های مادی و معنوی شان همه نشان می دهد که بلد هستند. خوش به حالشان. 

 

13.
بند دوازده ناله و غر نبود. حسرت هم حتی نبود. بیان واقعیت بود. انگار شما دیواری ببینی و گزارش کنی که دیواری را دیدم. همین. حس و حالی هم ممکن است نداشته باشی. بی حس و حالم و دارم گزارش می کنم. سرباز هستم از خبرگزاری گوی!

1.
خدا رحمت کند. این اواخر وقتی وارد کلاس می شد یک ریز به بوعلی نقد می کرد. اعصابش از دست شفای بوعلی خرد بود. اهل تعارف نبود. وقتی می گفت دیروز نفهمیدم چطور شب شد و شب نفهمیدم چطور صبح شد و صدای اذان را شنیدم متوجه شدم که شب شده یا صبح شده، دروغ نبود. پای یک صفحه بوعلی می نشست تا بفهمد. اما گاهی هیچ به هیچ. شرح و حاشیه هم کمک نمی کردند. صوت های شفا ناقص ماند. برخی صفحات را می گفت که نمی تواند تدریس کند و باید مطلب جلوتر را بگوید. وقتی چند بار این اتفاق رقم می خورد دیگر عصبانی می شد و سر کلاس بعدی حسابی از خجالت بوعلی در می آمد! می گفت: «این متن رو برای کی نوشتی؟! خب باید یکی بفهمه یا نه؟!» و تراث علمی ما پر است از متون دیریاب! اینکه مطلب بار علمی دارد یا ندارد یک بحث است ولی اینکه آن را سخت و پیچیده نوشته اند بحث دیگر. دیریابی معنای مطلب یک مسئله عادی است اصلا. فخر رازی چرا مشهور شد؟! یکی از دلایلش روان نویسی اوست. به خلاف شیخ اشراق! به خلاف میرداماد! تراث ما پر است از این متون. پس دیریابی معنای متون اصلا چیز عجیبی نبوده و نیست. مسئله این بود که بوعلی دیگر خیلی سخت و غامض نوشته بود انگار... 

 

2.
چرا سخت می نوشتند؟! دلایل مختلفی داشته و یکی از آن دلایل این بوده که هرکسی خودخوان کتابی را در دست نگیرد و بعدا خود را صاحب علم و عالم بنامد و دفتر و دستک برای خود باز کند.

 

3.
آموزش را برای پرورش می خواستند. اگر جایی آموزش، پرورشی ایجاد نمی کرد دست نگه می داشتند. در خاطرات علما زیاد هست که عده ای را از خواندن فلسفه منع می کردند. ذهن را آماده نمی دیدند و استعداد اعوجاج را فراوان. پس منع می کردند. 


4.
یادم هست که در خاطرات یکی از علما می خواندم. زمانی اگر کسی از او سوالی سخت می پرسید در جواب می گفت: «فلسفه بلدی؟!» و اگر بلد نبود جواب نمی داد. 

 

5.
من همه این ها را در یک راستا می بینم. راستایی که آدمیزاد متهور نشود. جسور نشود. یاغی نشود. این روزها دسترسی آزاد به اطلاعات یکی از بدیهیاتی است که نمی خواهند آن را زیر سوال ببرند. یا ایها الذین آمنوا لا تسئلوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوءکم... ترجمه کنم؟! جستجو کنید و در دنیای آزاد اطلاعات معنایش را بخوانید. 

 

6.
اسلوب حکیم چیست؟! در علم بلاغت از آن صحبت می شود. از حکیمی می پرسی ساعت چند است؟! می گوید اینجا نایست! سوال به جواب نمی خواند ولی شخصی که جواب داده آدم پرتی نبوده! نیست. با جوابی که به تو داده می خواسته مطلب مهمتری را به تو برساند. قرآن کریم هم از این اسلوب استفاده کرده است. یَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنْفِقُونَ ۖ قُلْ مَا أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ فَلِلْوَالِدَیْنِ وَالْأَقْرَبِینَ وَالْیَتَامَىٰ وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ. از اینکه چه چیزی انفاق شود می پرسد و خدای متعال تمرکز را می برد روی آن که به چه کسی باید انفاق شود. 

 

7.
بدیهیات است. نیازی به تکرار ندارد واقعا. همین الان در دنیای آزاد اطلاعات، زیر هجده ساله ها نمی توانند به هر مطلبی دسترسی پیدا کنند. حتی دنیای آزاد اطلاعات هم این مسئله را پذیرفته.

 

8.
پرورش وقتی مهم شد، هر چیزی را جلوی هرکسی نمی ریزی. روش قرآن کریم هم همین است. کلیاتی را بیان می کند و بعد که مردم وارد عمل به همان کلیات شدند، جزئیات بیشتری را در اختیار ایشان قرار می دهد. فرض کنید اگر همین روش را بخواهیم در آموزش و پرورش پیاده کنیم... 

 

9.
حاج آقا می گفت من بعضی وقت ها قصد قربت می کنم و بعضی ها را از آمدن به حوزه منصرف. 

 

10.
ما در فضای هیئتی می گوییم پیرغلامی زودرس! بچه از هفت سالگی در هیئت بوده، همه هم تحویلش گرفته اند، ده سالگی چای ریز شده، یازده سالگی میکروفون در دست گرفته و پای بی نظم خواندنش همه منظم سینه زده اند، سیزده سالگی پدرش پشت سرش نماز خوانده و به او وجهه داده. همه کیف می کنند از این شیوه تربیتی. ذوق. غش و ضعف اصلا. تو فکر کن آقامهدی هم صدایش کنی در پانزده سالگی. انصافا این موجود به هجده سالگی برسد خدا را هم بنده نیست! می رود آن بیخ، تکیه می دهد به دیوار! فاز پیرغلام های هفتاد ساله را می گیرد و اطفال کوچکتر از خودش را نصیحت می کند که ما همه چیز را دیدیم! راست هم می گوید. هیئتی که کل ظرفیتش در غم فراق کربلا خلاصه می شود و منبری اش مدام مدح امیرالمومنین سلام الله علیه را پشت سر هم تکرار می کند به عربی و فارسی و جمعیت به به و چه چه، پیرغلامش هم هجده ساله است دیگر! همه چیز را دیده. چیزی نمانده که نبیند. مانده؟! 

 

11.
پناهیان کتابی دارد که در آن متکبر بودن خدای متعال را پررنگ می کند. مدام یادآوری می کند که خدای متعال صاحب کبریاست. وقتی بگویی صاحب کبریاست، کسی مخالفت نمی کند ولی وقتی بگویی متکبر، همه از دم جبهه می گیرند! پناهیان هم در آن کتاب خوش ذوقی کرده و مدام سعی می کند بکوبد توی صورت مخاطب که باید جلوی متکبر ذلیل باشد. شاید من خیلی این روش را نپسندم، ولی محتوا خیلی خوب است به نظرم. یعنی باید جلوی متکبر واقعی، ذلیل بود. 

 

12.
بچه باید بچگی کند. وقتی جلوی کوچکی اش را می گیریم و سریع بزرگش می کنیم، پیرغلامی زودرس می گیرد. باید گاهی تو سری بخورد. باید گاهی یادآوری کرد که نمی داند. باید گاهی به رخش کشید که خیلی چیزها در عالم هست که به مخیله اش خطور نکرده. اگر این کار را نکنیم... خب! شاهدش هم خیل کثیر آدم هایی که خیال می کنند همه چیز را دیده و چشیده اند. در کودکی به بزرگسالی رسیده اند! کاری نکرده اند ولی توهم همه کار کردن دارند. باید قصد قربت کرد گاهی برای تخریب ها...

 

13.
هر جا انسان نیاز به رشد نداشت، نیاز به تربیت هم ندارد. اگر حس می کنیم انسان در مسیر بی نهایتی قرار دارد و امکان رشد، پس تا ابد نیاز به تربیت هم دارد...

روی گوشی N78 خواهر که دست من بود، برنامه های کوله پشتی را نصب می کردم. کوله پشتی مجله دفاع مقدسی بود که مختصات آن دقیق یادم نیست. فقط می دانم که مجله اش را به صورت نرم افزار در می آوردند و می شد با فاصله ای از چاپ، آن را دانلود کرد. 

دوران سعید عاکف خوانی ام بود که با کوله پشتی آشنا شدم. آن زمانی بود که هنوز شهدا برایم معیار حق و باطل بودند. هنوز خودشان را توی ترازو نمی گذاشتم و وزن نمی کردم. اسطوره های دست نیافتنی که هر رفتارشان برایم حجت بود. همین که شهیدی رفتاری را انجام می داد بس بود برای الگوگیری ام. آخر شبها کوله پشتی را باز می کردم و می خواندم. می خوابیدم. 

در یکی از شمارگان این مجله، راجع به طیب مطلبی نوشته بود. الان که نگاه می کنم می بینم نویسنده خواسته ذوق به خرج بدهد و مطلب را آن گونه نوشته ولی آن زمان، خیلی به دلم نشست. نوشته بود طیب دو ماه محرم و صفر می رفت زیر بیرق اباعبدالله (ع) و بعد از این دو ماه چون پرچم جمع می شد و بی پرچم می ماند، زیر پرچم شاه می رفت. چند سال می گذرد از خواندن این مطلب؟! بالای پانزده سال. ولی هنوز یادم مانده. هنوز این حرف برایم دل نشین است. 

تمام شد...

محرم و صفر هم تمام شد... 

محرم و صفر برای شما چه شکلی تمام می شود؟! 

برای من با این مداحی... 

حاج محمود قطعه هایی دارد که کمتر شهرت پیدا کرده ولی من خیلی دوستشان دارم... یکی اش همین قطعه است... چیز خاصی ندارد. هیچی. ولی برای من چند چیز کنار هم قرار گرفتند که این قطعه خاطره انگیز شده است. یکی اینکه اولین و آخرین بیست و هشت صفری بود که من مشهد بودم. چهارراه شهدا ایستگاه صلواتی بود که شبانه روزی خدمت رسانی می کرد و رفتم همان جا برای کمک. آن سال دو بار توانستم به حرم بروم شاید. آن هم خسته و کوفته. رفتم کار کردم و برگشتم. همان سال زنگ زدم از رفیقم نمره های نوبت اول را پرسیدم و گفت دیفرانسیل یک و هفتاد و پنج صدم شده ای! گفتم ده؟! گفت نه یک! بعد جزو اولین تخلف هایم بود تقریبا که بدون اطلاع مدرسه را پیچاندم و مشهد رفتم. همان سال است که اگر اشتباه نکنم که حاج محمود و رضا هلالی توی خیابان امام رضا (ع) این جلسه را توی روز برگزار کردند. جلسه هیئت الرضاست و من حسابی آن سال ها پیگیرش بودم. تا به حال جلسه شان نرفته ام ولی آن سال ها از طریق اینترنت پیگیرشان بودم. آن سال هم نشد توی مشهد در جلسه شان شرکت کنم و بعدا دیدم حاج محمود این قطعه را خوانده. همه این ها برای من مقدمه است... مقدمه برای بغضی که شعر این مداحی برای من دارد...

دل تو دامِ نگاهت اسیره، آقام وای... ای غلامِ سیاهت بمیره، آقام وای

قشنگ نیست؟! قشنگ است انصافا... دنبال چه چیزی باید توی شعر بگردیم؟! افتاده ای به بند اسارت. انتظار جان دادن هم داری. چی می خواهیم بیشتر از این؟! هوم؟! 

آخر صفر، انتظار جان دادن داری. این ماه تمام بشود، پرچم ها جمع بشود، تو هم شبیه قسمت اولِ داستان طیب می شوی. جایی که همه پرچم های خوبِ دنیا را جمع کرده اند و تو بی پرچم مانده ای. مجبور می شوی پناهنده بشوی به پرچم اغیار. بیگانگان. دشمنان. نامحرمان. متعفن های عالم. بوی چرک می دهند ولی پرچم دارند. تو بی پرچمی. پناه می بری... 

ولی معلوم نیست آخر ماجرایت مثل داستان طیب باشد که او پرچم آقا سید روح الله را پیدا کرد. تو چی؟! هان؟!

برای همین... برای همین... غصه دارم... پرچم ها را جمع می کنید... می دانم باید جمع بشود. بالاخره روزگار می چرخد و مناسبت های بعدی هم هست... همه چی هست... کلی کار هست... کلی امید و زندگی و نشاط و برنامه های دیگر... می دانم... فقط... فقط من یکی می ترسم از بی پرچمی...

ای غلام سیاهت بمیره...

1.
اوایلی که وارد حوزه شدم، به تور استادی افتادم که برای طلبه وقت می گذاشت. علی صفایی حائری در کتاب «استاد و درس»ش، از استادی نام می برد که واقعا رشک برانگیز است. از بحثی که می خواستم بگویم دور می شوم ولی به نظرم بیانش بد نیست. در حوزه، شیوه سه لایه ای تحصیل مرسوم است. لایه ی اول علم، که آشنایی با ستون ها و اساس هر علمی است. لایه دوم که آشنایی با فروعات و اندکی استدلالات است. لایه سوم استدلال عمیق است. این ها لایه های تحصیلی اند. لایه پژوهشی و تدریسی هم برای تکمیل علم آموزی وجود دارد. روی کلمه علم آموزی تاکید می کنم که پژوهش و تدریس هم بخشی از آن است. این شیوه سه لایه ای دنبال پرورش مجتهد است. کسی که توانمندی داشته باشد از طریق استدلال، خود به نتیجه برسد و تقلید نکند. استدلال ها هم بنا به اقتضای علوم اسلامی، بر شانه گذشتگان سوار می شود. یعنی هرکسی که می آید از صفر شروع نمی کند. تا هر کجا که علم پیش رفته را بررسی می کند و اگر توانمند بود، علم را پیش می برد و اگر نبود در همان خط علمی استدلال می کند. این که بر شانه گذشتگان سوار می شوی باعث می شود ننشینی گوشه خانه و با خودت بگویی شیخ طوسی حالا چیزی برای خودش گفته و من هم عالمم! نه. باید جواب تک به تک نظریات گذشتگان را بدهی و مشخص کنی که همه را دیده ای و چرا آن ها را نپذیرفته ای. این شیوه البته تاریخی هم نیست! یعنی نظریات گذشتگان فروض منطقی مسئله اند و اگر جایی حس کردی نظریه ای قابل طرح است باید آن را هم مطرح کنی و تایید یا ردش کنی. گذشتگان هم که گفته می شود منظور نه فقط علمای شیعه و یا علمای اسلامی است که هر جای دنیا هر مطلبی راجع به مسئله تو مطرح می شود را باید مطرح کنی و راجع به آن اظهار نظر کنی. این شیوه باعث می شود که وزنه حوزه به شدت سنگین شود. یعنی اگر کسی بتواند تغییر اساسی در رشته ای خاص ایجاد کند، باید به او سجده کرد! این که علمای فلسفه تعصب صدرا و شیخ اشراق و بوعلی را می کشند به خاطر عظمت علمی اینان است. اسفار صدرا را نگاه کنید گاهی بیست سی نظر متفاوت را بیان می کند و رد می کند. بیست سی نظر که گاهی تفاوت اولی با دومی را باید بنشینی فکر کنی که چی بود؟! این ها را گفتم که بگویم علی صفایی حائری، در استاد و درسش به استادی اشاره می کند که می آمد سر کلاس، کتاب را باز می کرد و همانجا شروع به فکر و کار علمی.

 

2.
شیوه های مختلفی را حوزه علمیه برای آموزش به خودش دیده است. یکی از شیوه ها این است که شاگرد خودش درس را بخواند و به استاد تحویل دهد. یعنی استاد شنونده است و شاگرد درس امروز را به استاد تحویل می دهد. فهم خودش را عرضه می کند. نه یک درس و نه دو درس. یک کتاب درسی که مثلا و معمولا سعی می شود در یک سال تحصیلی هر روز روی آن کار شود. یعنی صبح به صبح می رود سر کلاس و بسم الله را می گوید و به استاد درسی که به او تدریس نشده تحویل می دهد. من خیلی سعی کردم استادی برای این سبک پیدا کنم. برهه کوتاهی هم در فضای مجازی با استادی این مسئله را پیش بردیم. جذاب بود برایم. این که من خودم دارم کشف میکنم و نظرم را می گویم و اظهار نظر می کنم. آن هم نه به صورت خودخوان. فرقش با خودخوان اینجاست که استادی بالای سرت ایستاده و غلط هایت را تصحیح می کند. تو خودت کندوکاو می کنی و بعد تحویل می دهی و اصلاحیه ها را در درس بعدی به کار می بندی. رقیق شده ی این حالت را در الزام به پیش مطالعه و پیش مباحثه می توان دید. استاد سال اول ما روی این قسمت تمرکز کرده بود. ما درس را پیشاپیش می خواندیم و آن را مفصل بحث می کردیم. وقتی می رفتیم سر کلاس مطالب جمع بندی شده بود. استاد شروع به تدریس که می کرد، ما می دیدیم که درست فهمیده ایم یا نه؟! این شیوه برای من جذاب بود واقعا. درست است که به پای آن که خودت مستقیم ارائه بدهی نمی رسد ولی با توجه به شرایط این شیوه هم عالی بود. 

 

3.
بعد که با اساتید دیگر آشنا شدم و دیدم شیوه های متفاوتی دارند، رفتم سراغ استاد سال اول. از او تشکر کردم بابت این شیوه ای که در پیش گرفته بود. از ما می خواست که این کار را انجام دهیم و پیگیری هم می کرد. داخل اکسل جدول های مختلفی را طراحی کرده بود و ریز به ریز روند رشد ما در آن وارد می کرد. به قول حاج آقا، این استاد طلبه های متوسط را تحویل می گرفت و طلبه های قوی تحویل می داد. واقعا طلبه پروری می کرد. بعد از او تشکر کردم و گفتم که علی صفایی حائری در استاد و درسش از استادی یاد می کند که می آمد سر کلاس، خالی الذهن تقریبا. کتاب را باز می کرد. بسم الله را می گفت و خط اول را می خواند. بعد می گفت این کلمه را نمی فهمم. لغت نامه را باز می کرد. به شاگردش می گفت که چرا این لغت نامه؟! و می گفت چطور باید به این لغت نامه مراجعه کرد که هر لغت نامه ای قاعده خودش را دارد. بعد که کلمه را ترجمه می کرد، در اعراب کلمه ای گیر می کرد. برمی گشت مغنی را نگاه می کرد مثلا. استدلال صاحب کتاب را که می شنید روی آن فکر می کرد و همان جا به چند کتاب دیگر مراجعه. علی صفایی می گوید یک سال بود ولی من اندازه سی سال رشد کردم. یاد گرفتم چطور با کتب رجالی کار کنم. یاد گرفتم چطور درس را پیش ببرم. یاد گرفتم... . 

 

4.
شاید کسی نپسندد. بگوید استاد بدون مطالعه آمده. وقت ما را گرفته. ما می خواهیم دو دقیقه ای همه مطلب را یاد بگیریم. ولی من می پسندم. جلساتی بزرگان حوزه دارند که من شنیده ام و ندیدمش، به نام شورای استفتاء. به این صورت که گویا موقعی که مسئله جدیدی پیش می آید، همه استخوان خرد کرده های آن علم دور هم جمع می شوند و مسئله را وسط می اندازند و با هم پیرامون نظرشان بحث می کنند و نهایتا هم آن بزرگ جمع بندی می کند و اعلام نظر. مسئله شبیه همه ی شوراها است و چیز عجیبی نیست. ولی من دوست دارم یک بار از نزدیک ببینم شان. به نظرم جذاب خواهد بود که ببینی دقیقا کسانی که لبه علم قرار دارند و ناظر به همدیگر می خواهند استدلال کنند و ناظر به نظریات گذشته، دقیقا چه حرف هایی می زنند؟! اینکه با آن ها هم قدم شوی و جلو بروی، به نظرم خیلی خیلی جذاب خواهد بود. حسم این است از دور. 

 

5.
زندگی طلبگی در قم بدوبدویی است. از این درس به آن درس و از این مباحثه به آن مباحثه و از این کتاب به آن کتاب. گاهی ده دقیقه وقت خواب هم این لا به لاها به شدت جذاب است و به انسان چشمک می زند. این مسئله فقط در مورد طلبه نیست و در مورد استاد با شدت بالاتری در جریان است. اینکه استادی آرام آرام قدم بردارد و با مراجعینش سر حوصله صحبت کند مال فیلم هاست. تصویر سال های اولیه من از استادِ خوب استادی بود که وقتی پایان کلاس از کلاس خارج می شود، بیست طلبه پشت سرش دوان دوان در حرکتند بلکه تا رسیدن استاد به در خروجی سوال خود را سر پایی مطرح کنند و جوابی بگیرند یا نگیرند! استاد کجا می رفت؟! سر درس بعدی اش. یا برود پای درس بنشیند یا تدریس کند. استادی که بخواهد وقت بگذارد و با طلبه هم قدم و هم نفس بشود، اصلا خواب و خیال بود. حتی همان استاد که گفتم به شدت پیگیر بود، نهایتا ما او را در سر کلاس می دیدیم و اگر نوبت می رسید، وقت های نیم ساعته و یک ربعه ی مشاوره در طول روز. آن هم به تعداد محدود. مثلا پنج مورد در هفته شاید. و این که نمی شد با استاد هم قدم شوم، کلافه ام می کرد. خیلی. خیلی خیلی. عصبانی می شدم! حس می کردم بی سرپرستم! با اینکه استاد پیگیری داشتم و با اینکه اقتضای زندگی طلبگی در قم همین بود و با اینکه جمعیت طلاب سر کلاس بالا بود... ولی حس می کردم استاد باید بیشتر وقت بگذارد. 

 

6.
تصویرِ استادی که بدو بدو در حال خروج از کلاس است تا به کلاس بعدی برسد و طلاب در پی اش روان، تصویر نفرت انگیز آن روزهای من بود. من استادی را به وقت گذاشتن می دانستم و نه تدریس! وقت گذاشتن یعنی بداند من کی ام، چه روحیه ای دارم، کجا احتیاج دارم چه کار کنم و الان باید مطلبی را بیشتر بخوانم یا کمتر. تصویر خیال انگیزی از استاد برای خودم ساخته بودم که آن سرش ناپیدا! همیشه در ذهن خودم اینگونه بود که پا در قم می گذارم، خودم را رها می کنم در دریای استاد و او من را به ساحل مقصود می رساند. در صورتی که ماجرا این نبود. نمی شد اصلا. حداقل در فضای شلوغ آن سال های ما. استاد هم بالاخره زندگی داشت. نمی شد که زندگی ش را رها کند و بنشیند با یک طلبه زپرتی چای بخورد بلکه لا به لای چای خوردن نکته ای از طلبه بفهمد! زن و زندگی اش چه می شود پس؟! من ولی این حرف ها حالیم نمی شد! نمی خواستم بفهمم. تعطیلی درس ها را هم نمی فهمیدم. یعنی چی تابستان باید تعطیل شود؟! مگر نباید بدو بدو کنیم و به ساحل خدمت رسانی برسیم و ساخته شویم و الخ؟! 

 

7.
تدبیر تعطیلی تابستان البته برای بزرگترهای ما بود. تعطیلی طلبگی هم نبود! تعطیلی دروس بود. طلبه آتش نشان نیست که لباسش را در بیاورد و به خانه برود و عصر توی پارک تفریح کند. طلبه همیشه لباسش تنش است. با خانواده که بیرون می رود، وسط انگور خریدن کسی صدایش میکند و کار دارد. نیم ساعت خانواده اش یک لنگه پا می مانند تا آن آقا درد دل کند و نهایتا بگوید که مثلا پول ندارد و اگر می شود کمکی بکن. مثلا! در بلند مدت این وضعیت کلافه کننده است برای بقیه. تو داری با آن مراجع حرف می زنی، خانواده ات که یک لنگه پا ایستاده اند که حرف نمی زنند! حس چغندر قند را خواهند داشت، بدون قند! به آن مراجع هم بگویی خانواده منتظرند فردایش به یک شهر باید جوابگو باشی که چرا با مردم بد برخورد کرده ای. خانواده ات همراه نباشند، یا کم همراه باشند، صاف می شوی در جمع بین این تزاحمات. تابستان برای تبدیل وضعیت تحصیلی به سایر شئونات طلبگی است و البته نفسی برای طلبه و خانواده طلبه. الان این مسئله را می پذیرم ولی آن موقع، بی کار بودم! اعصابم خرد می شد! حاج آقا هم با ما موافق بود که طلبگی تعطیلی ندارد. دوره های تابستانه راه افتاد. با استاد نزدیک تر و طلاب کمتر. ذوق کرده بودم. هنوز هم ذوق دارم برای آن کار. 

 

8.
سال بعد با حاج آقا صحبت کردم که اساتید باید بین طلاب باشند و از همه چیز طلبه ها خبر داشته باشند. دوره تابستانه است و وقت هم که دارند. فکر می کردم اولین نفری هستم که در عالم این فکر به ذهنش رسیده. حاج آقا استقبال کرد، انگار من اولین نفری باشم که در عالم این فکر به ذهنش رسیده. بعد ها فهمیدم از سابقه ی پیشنهادی که داده بودم. از گذشته پیشنهاد. از اینکه حاج آقا چه فکرهایی در سرش داشته. فقط آن جا من را تحویل گرفته و تشویق کرده که ادامه بدهم. سبک تربیتی اش اینگونه بود و هست کلا. پیشنهاد من را چکش کاری کرد که نه، متحولش کرد در واقع و طرح نویی درانداخت. ظهر ها اساتید مختلفی را برای حجره ها هماهنگ می کردم، ناهار را می گرفتم و می دادم به اعضای حجره. دو تن از طلاب پایه های بالاتر را هم هماهنگ می کردم که با استاد داخل حجره بروند. تعامل استاد و طلبه های پایه های مختلف به شدت بالا می رفت. همه با هم آشنا می شدند. بعد از خروج استاد از حجره هم بازخورد می گرفتم. هم از استاد، هم از طلبه های مخاطب، هم از طلبه های همراه. گاهی کلافه می شدم. خیلی! اذیت بودم که یعنی چی استاد این حرف را زده و مگر نمی داند مخاطبش چه کسی است؟! فردایش مجبور می شدم استاد دیگری را هماهنگ کنم که حرف های قبلی را بشورد و ببرد! آن زمان استادی داشتیم که واقعا خوب بود. ولی برخی از طلاب نسبت به او موضع داشتند. هیئتی را هماهنگ کردم و استادی که هیئتی حرف بزن نبود را به عنوان سخنران دعوت کردم و بقیه طلبه ها را هم. ناراحتی و داد و قال راه می انداختم اگر کسی نمی آمد... 

 

9.
جلسات آن تابستان و ارتباط نزدیک با اساتید و بازخورد گیری، باعث شد کلافه تر شوم. صحنه ای که خیلی اذیتم کرد این بود که یکی از اساتید نگاه کرد به غذای طلبه ها و گفت شما همیشه همین را می خورید؟! شوخی بود حتما ولی در آن فضا من اصلا شوخی در این زمینه ها را هم علم می کردم برای داد و بی داد راه انداختن. اینکه می گویم داد و بی داد دقیقا یعنی هر جا می نشستم از بی تعهدی می گفتم و از بی خبری و از بی سرپرستی. می دویدم که اساتید را بکشانم پای کار طلاب. نمی فهمیدم وقتی استادی چهل پنجاه شاگرد دارد اصلا چه معنی دارد که جایی بیرون از مدرسه هم تدریس داشته باشد و وقتش را آن جا بگذارند؟! نمی فهمیدم واقعا. چون با خیلی مسائل آشنا نبودم. مدام اعتراض می کردم و به روی بقیه میاوردم. با حاج آقا درد دل می کردم. حاج آقا هم تقریبا با من موافق بود. اوضاع را می دانست ولی نظر اصلی اش با من هماهنگ بود. هیئتی را چند وقت بعد راه انداختند بچه ها و یکی از اساتید را دعوت کردند به صورت مداوم بیاید. هیئتی ده پانزده نفره. بنده خدا هم مفصل وقت می گذاشت. ولی من قانع نبودم. یک بار نشستیم جلوی کوچک و بزرگ از او پرسیدم اسم من را بلدید؟! اگر بلد نیستید بگویید این همه هیئت ما آمدید و رفتید دقیقا چه کار داشتید می کردید؟! 

 

10.
نمی فهمیدم! هم قدم شدن با حاج آقا باعث شد خیلی چیزها را بفهمم. حاج آقا دسترسی اطلاعاتی ش بالا بود. می دانست این استاد چند وقت دیگر اسباب منزلش وسط کوچه خواهد بود و وقتی نیست یعنی دنبال خانه است. می دانست هزار و یک چیز را که بقیه نمی دانستند و به من هم قطره چکانی اطلاعات می داد. گاهی هم البته سدش می شکست و هر چه بود و نبود را می فهمیدم. البته باز هم خود نگهداری می کرد و همه اطلاعات را جلوی من نمی ریخت. نمی گفت که برای مجوز یک دوره چه مصیبت ها کشیده. بعدها می فهمیدیم. برای تغییرات اندکی که لازم بود، یکی از بزرگواران کشانده بودش درب منزل و با لباس توی خانه آمده بود بیرون (که در عرف حوزوی یعنی مخاطب را آدم حساب نکنی!) و توهین کرده بود که تو به چه حقی دخالت کرده ای؟! اگر نبود آن بزرگتر و حمایت هایش، حاج آقا هم شاید پا پس کشیده بود. نمی فهمیدم دیگر. این ها را نمی دیدم. کلافه بودم از بی مسئولیتی. 

 

11.
یقه یکی از بچه ها را گرفتم. ول هم نکردم. این جاها دیگر تقریبا توی اوج درگیری ها بودم. از درون حسابی اذیت می شدم. بی تفاوتی ها کلافه ام کرده بود. البته همه اش بی تفاوتی نبود! بعضی وقتها پشت صحنه کارهایی رقم می خورد. بعضی وقت ها هم راه حل مشکل واقعا بی تفاوتی بود. ولی من نمی فهمیدم این را. یقه یکی از بچه ها را گرفتم و ول هم نکردم که تو چرا بی تفاوتی؟! برچسب «تهرانی» را چسباندم روی پیشانی ش و ول هم نکردم! فکر کنید چند حجره آن طرف تر، هم بحثی من، هم درسی من، روزی ده ساعت همدیگر را می بینیم و من مدام به آب خوردن طفلک هم گیر می دادم که تو تهرانی بازی در می آوری و موقعی که آب خوردی زاویه هفتاد و سه درجه با مخاطب کناری را رعایت نکردی و این نشان از بی تفاوتی تو دارد پس باید اخلاق تهرانی ات را کنار بگذاری. انقدر تهرانی بودن را تکرار کردم که تهرانی بازی به منزله فحش در آمد. 

 

12.
شانسِ منِ بدبخت در این دوران روی اعصاب، بقیه هم حرف من را نمی فهمیدند. یک بار یکی از اساتید را وقتی به چالش کشیدم، نگاه کرد به جمع ده دوازده نفره مان و پرسید من نمی فهمم، سرباز چه می گوید؟! قشنگ خرد شدم ریختم زمین. برای بار هزارم! من حرف سختی نمی زدم. می گفتم چرا بی تفاوتید؟! 

 

13.
منظورم از بی تفاوتی چه بود؟! حاج علی چیت سازیان، دیده بود کسی دست فروشی می کند. رفته بود هر چه در بساط دست فروش بود را خریده بود. من به این می گویم بی تفاوت نبودن. با ذهینت الان نبینید! ذهنیت دهه 60 را وسط بگذارید. بی تفاوت نبود. به ادبیات الانم بخواهم بگویم، اندازه یک گاو برای مخاطب ارزش قائل بودن. آدم وقتی یک گاو داشته باشد، مراقبت می کند از آن و به ماما های آقا/خانم گاو بی تفاوت نیست، چه برسد به رنگ شیر و اندازه دماغ و سوزن سوزن شدن های شبانه پای جلویی سمتِ راستِ گاو جان! 

 

14.
بعد ها فهمیدم همیشه کاری از دست ما بر نمی آید. حرص بی رویه، کار خیلی بدیه! این ها را فهمیدم. قبول هم کردم. سعی هم کردم که کمتر داد و بی داد راه بیندازم. با داد و بیداد چیزی جلو نمی رود خیلی. گاهی لازم است ولی همیشه چیزی را جلو نمی برد. آدم ها خیلی چیزها لازم دارند برای تغییرات. همه مثل هم نیستند که الان اراده کنند و بعد اجرا. بند های مختلفی روی گردن آدم هاست. این وسط تو هستی فقط که داد و بی داد راه می اندازی بی هیچ ثمری! بی هیچ فایده ای. بی هیچ دستاوردی. حداقل در ظاهر. 

 

15.
ایستادن روی ملاک، بهترین شیوه ایست که من به آن رسیده ام الان. بدون حرص و جوش خوردن. گور بابای نتیجه! شد شد و نشد هم نشد! من مسئول اراده بقیه نیستم که! من حرفم را می زنم، تسهیل گری را انجام می دهم، جاده را باز می کنم. کسی نخواست رانندگی کند گاو نیست که با چوب جلو ببرمش. حالا بعضی جاها مجبورم و با چوب هم راهش میندازم ولی در کل نمی توان تا آخر مثل گاو او را جلو برد. به قول علی صفایی حائری، لیقوم الناس یعنی مردم بایستند! خودشان. نه اینکه تو به زور آن ها را بایستانی!

 

16.
مردم بایستند، خودشان. اگر این حرف را در فضای اباحه گری ترجمه کنید، تبریک می گویم که شما هم بی تفاوت شده اید. یعنی ول کنی به حال خودش. همانی که آقایان می گویند. مردم می فهمند. مردم بالغند. مردم عاقلند. مردم شعور دارند. و از این دست حرف ها که در مقام تحمیق استفاده می شود گاهی. تو بگویی من راه حل دارم می گویند مردم قیم نمی خواهند. مردم قیم نمی خواهند در جایی که اهداف آن ها پیش می رود و الا در بقیه جاها پشت درهای بسته برای مردم تصمیم می گیرند و آخرش هر هر به ریش همه می خندند که من خودم صبح جمعه فهمیدم! 

 

17.
ته بی مسئولیتی حسن روحانی ست. فکر کن مسئول اجرایی کشوری، بعد بزنی به در بی خیالی و بگویی من خودم تازه فهمیدم. بی تفاوت ها حسن روحانی اند. 

 

18.
مردم شعور دارند و به واسطه همین شعور و اختیار خود باید روی پای خود بایستند. ایران دائم دارد روی این نکته تاکید می کند که نیروهای مقاومت در سطح دنیا، نیروهای مستقلند و نه نیابتی. دقیقا یعنی همین که من کمک کردم روی پای خودشان بایستند. مثل مادری که کمک کرده فرزندش روی پای خودش بایستد. الان فرزند روی پای خودش است ولی مادر کمکش کرده. نیابتی یعنی هنوز هم مادر دست او را بگیرد. نه! ایران دنبال این نبوده و نیست. من کمک می کنم، مستشار می فرستم، حتی بعضی جاها می گویم دهنت را باز کن و هواپیما دارد می آید و قاشق را در دهان بچه می گذارم، ولی در نهایت اوست که با تغذیه من سر پا شده و الان بدون کمک من ایستاده و کار می کند و حتی کمک حال من هم هست. مردم شعور دارند ولی بعضی جاها هم باید تسهیل گری کرد و جاده را باز کرد. مردم شعور دارند ولی باید زیر ساخت و فضای حرکت در مسیر شعور را ساخت. مردم شعور دارند و نهایتا باید روی پای خودشان بایستند. قیم مآبی را کسی می کند که تکرار می کند فلانی و فلانی همان بی مسئولیتی است که مسئولیت را می گیرد و تهش با خنده می گوید من خودم صبح جمعه فهمیدم. 

 

19.
بی تفاوتی سر تا پای زندگی هامان را گرفته. بخواهیم دقیق بشویم روی آن دیوانه می شویم. واقعا دیوانه می شویم. 

 

20.
برخی خانواده های فهمیده ی ما، فرزند ها را بی تفاوت بار می آورند. جنبش عدم تعهد به هیچ ارگان و نهاد و سازمانی را راه می اندازند در ساختار وجودی اش. پسر خوبی ست. دختر خوبی است. نماز می خواند. چادری است. به نامحرم نگاه نمی کند. قرآن روزانه اش ترک نمی شود. حق الناس ندارد. سرش به کار خودش است. عیب البته همین قسمت آخر است که سرش به کار خودش است. اینکه سرش به کار خودش است دقیقا یعنی «من چون نمی خواهم بقیه را اذیت کنم...» را تحویل می دهد و بعد با بقیه کار ندارد. این نه یعنی اگر کسی از او کمک بخواهد دست رد به سینه اش می زند! نه. کمکش می کند. اما بیشتر از این را نمی رسد. بالاخره زندگی دارد و می خواهد زندگی کند. نمی تواند صبح تا شب برای زندگی بقیه تصمیم بگیرد که! مردم خودشان شعور دارند. هوم؟! همین ها را تحویل می دهد. خروجی این حرف ها، نه اینکه انسان بدی را شاهد باشیم که بچه هیئتی است، که مسلمان است، که انسان خوبی است واقعا و دوست داشتنی و به فقرا هم کمک می کند، ولی حاج قاسم نیست. ولی صدرزاده نیست. و مرزهای مملکت را حاج قاسم ها و صدرزاده ها نگه داشتند... همه ی برو و بیا و قرآن خواندن ها و به فقرا کمک کردن های این عزیزان هم در ذیل مرزبانی حاج قاسم ها و صدرزاده ها و حاج رمضان هاست... 

 

21.
فکر کنید توی مسیر اربعین، همه موکب دارها نشسته باشند یک گوشه. هیچ کس هلابیهم نگوید. آب یخ باشد ولی هیچ کس داد نزند مای بارد. هیچکس التماس نکند برای اینکه بقیه از غذایش بخورند. غذا هست، جای خواب هم هست ولی... ولی انگار یک چیزی کم ست... نیست؟!

 

22.
آقای بهلول تعریف می کرد که شهردار قم برایش نقل کرده: «رضا میرپنج زنگ زد به من. گفت می روی قبرستان. یک آجر برمیداری. یک نفر را می گذاری از دور قبر را نگاه کند. فرداشب به من گزارش می دهی. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت حالا سه آجر از قبر بردار. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت قبر را تخریب کن. خراب کردم و فردا شب زنگ زد گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت سه قبر را تخریب کن. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت قبرستان را تخریب کن و در شهر بگو اعلام کنند که بناست اینجا مرکز فساد شود. ولی دست به کاری نزن و فقط قبرستان را تخریب کن و ادوات ساخت و ساز در همان جا مستقر کن. چند وقت بعد آمد به قم. علما سراغش رفتند که قبرستان مسلمین تخریب شده و مرکز فساد می خواهد بنا شود. رضاخان گفت من هم موافق نیستم و بهتر است باغی برای استفاده مردم بنا شود. و باغی را دستور داد که بنا کنند. علما هم شادان و خندان از جلسه بیرون آمدند.» آقای بهلول می گفت که شهردار قم گفت اگر آن آجر اول اگر برداشته می شد کسی می آمد آجر را سر جایش قرار می داد و چهار تا فحش هم به باعث و بانی این کار می داد، رضاخانی که دوست داشت یک باغ ملی تاسیس کند انقدر راحت به خواسته اش نمی رسید. و این داستان حتی اگر دروغ باشد که نمی دانم هست یا نه، واقعیت های خوبی را به ما نشان می دهد. 

 

23.
ما در روایاتمان داریم و علمای ما اینگونه استفاده کرده اند که اگر جولان یک پرچم، بقیه پرچم ها را پایین بیاورد، آن هم در جایی که بنا نیست پرچم بلندی بلند شود، باید بعدا پاسخگو باشیم. فکر کن هیئتی بزنی که بقیه هیئت های محله را تعطیل کند. مثلا. فکر کن جوری درس بخوانی و پیشرفت کنی که بقیه در دل خود احساس حقارت کنند. 

 

24.
با این حجم از دیگران را دیدن، انسان مگر می تواند خودش را ببیند؟! بله. پاسخ شهید مطهری «گسترش خودی» ست. بقیه را نباید بیرون از خود دید. یکی چشم انسان است. و انسان باید مثل چشم از او مراقبت کند. یکی قلب انسان. یکی دست انسان. گاهی دست فدای چشم می شود که چشم آسیب نبیند. گاهی دست قطع می شود که عفونت به بقیه جاها سرایت نکند. گاهی از پا رگ می گیرند برای قلب. و الخ. اما همه را انسان از خود می بیند. ایثار و بقیه را دیدن، ندیده گرفتن خود نیست که گسترش خود است.

 

25.
تعجب نکنید از این حجم اهمیت به بقیه. از این حجم اهمیت به بیرون از انسان. ما در خصوصی ترین لحظاتمان و در عبادی ترین هایشان، توجهمان را به بیرون جلب کرده اند. نماز شب که می خوانی، وسط حرف زدن با خدای متعال، چهل مومن را اسم می بری و دعا می کنی. یعنی باید چهل نفر را بشناسی. ایمانشان را بدانی. دوستشان داشته باشی. دعا بکنی برایشان. وسط دل شب بیدارت کرده اند و تو را به بیرون از خودت توجه داده اند. بعد تو اینجا می گویی مگر می شود زندگی کرد؟! بله می شود زندگی کرد. دشوار نیست. هرکسی به قدر وسعش سعی کند در این مسیر قدم بردارد. بنا نیست همه از همان اول که...

 

26.
غزه، حاصل آجرهای اولیه است که برداشته شدند و نسبت به آن بی تفاوت بودیم... اگر امروز لقمه های غذا از گلویتان پایین نمی رود تبریک که بی تفاوت نیستید. ولی یک سوال هم باید از خود بپرسیم که کجا کوتاهی صورت گرفته که غزه به چنین حالتی افتاده؟! نکند جایی ما مسلمانان کوتاهی کرده باشیم...

 

27.
تهرانی بودن بد است؟! نه واقعا. آن چه بد است، بی تفاوتی است.


رزق اگر باشد شهادت، شام با تهران یکی است
بی تفاوت ها فقط شرمنده تر خواهند شد...

زندگی های جمعی رو دوست داشتم از قدیم. همه شبیه به هم می شدیم. اربعین اینجوریه. همه خاکی هستند. سر و وضع به هم ریخته. پریشون. اردوهای کوه همین سبکی ان. اون بالا گوشی آنتن نمیده. تو با کناریت خیلی فرقی نداری. زندگی حجره نشینی هم همینه. حج هم. حجاب هم :)

ولی این ها رو که بذاری کنار، از کوه که برگردی پایین، حجاب رو پس بزنی، تنوع ها چشم باز می کنن. یکی سانتافه میاد دنبالش. یکی ماشین دربست می کنه. تو هم پیاده باز خیابون ها رو متر کنی.

اینجا، بیرون از حجره؛ همه آدمها رنگ های متنوعی به خودشون گرفتن. حس عقب موندگی می کنم گاهی... دوست دارم برگردم به همون غار خودم...

غار خیلی امنه. تو حس خوبی داری. از کتاب خوندن. از سر و کله زدن با مطالبی که روحت رو فرسوده نمی کنه. واقعا لذت بخشه. ولی میای بیرون، همه چی اذیا کننده میشه... حتی تصویر خودت توی آینه.

دنیای بیرون از حوزه، زمانی که یه کار جدی دستم نباشه رو دوست ندارم... منو می بره قشنگ لبه پرتگاه... حتی شاید ته دره...

1.
با فرزند یکی از مراجع کلاس داریم. گاهی داخل دفتر و گاهی جایی دیگر. کارهای دفتر هم با ایشان است. هر چند وقت یک بار اتفاقی جالبی را می بینیم یا حاج آقا نقل می کند. 

 

2.
داخل دفتر نشسته بودیم، کسی هم نبود. در زدند. رفتم در را باز کردم. مراجع پشت در گفت که توبه نامه می خواهد! همین طور هاج و واج نگاهش کردم که توبه نامه چه صیغه ای ست دیگر؟! به حاج آقا اطلاع دادم. گفت بگو عصری بیاید. بعد از کلاس از توبه نامه پرسیدم. حاج آقا توضیح داد: «این ها کسانی اند که کار خلافی کردن و پلیس نمی خواد نگهشون داره و با تعهد میخواد آزادشون کنه ولی تعهد خالی هم نه. اینا رو می فرستن پیش ما. ما هم چند کلمه ای نصیحتشون می کنیم که مثلا کاری که کردی زشته و این کار رو نکن. همین». یک بار شروع این روند را از نزدیک دیدم. کسی که آمده بود را فرستادند وضو بگیرد. بقیه اش را ندیدم البته.

 

3.
بین طلبه ها هم گاهی این صدا بلند می شود که بزرگان حوزه از وضعیت بی خبرند. ناراحت می شوم راستش این را می شنوم. دوست دارم گاهی دست شان را بگیرم ببرم داخل دفتر ببیند چه سوالات و چه سوژه هایی به دفتر می آیند. مگر می شود مراجع از وضعیت کف جامعه بی خبر باشند؟!

 

4.
یک بار پرسیدم حاج آقا، منبع درآمد پدر را معرفی می فرمایید؟! وقیحانه نپرسیدم واقعا. سوالم بود. حاج آقا هم من را می شناخت که جواب داد. انتهای جواب رسید به این جا که گاهی هدایا و نذورات را هم خدمت آیت الله می آورند. گفتم در قبالش توقع ندارند؟! گفت: «آیت الله پرس و جو می کند. غریبه و هدیه سنگین را. یکی از کویتی های پولدار چندین سال قبل گفته بود می خواهد برای حاج آقا بنز بخرد. حاج آقا پیغام داده بود پول را بده به خودم، من خودم بلدم برای خودم ماشین بخرم. بنز به چه کارم می آید؟! یکی هم یک بار سی تا کارت هدیه یک میلیون تومانی آورده بود. خیلی پول بود آن موقع. داد به حاج آقا که بین طلبه ها تقسیم کند. آیت الله ده بار مکرر گفت که من اگر این ها را بگیرم بعدش توقعی نداری؟! ببین من نه نامه می دهم، نه سفارش می کنم و نه چیزی. طرف هم بعدش دیگر سمت آیت الله نیامد. یک بار هم خواستیم خانه را تعمیر کنیم، سقفش مشکل داشت. 5 تومان هزینه اش بود. آیت الله زیر بار نرفت. شش ماه بعد گفت تعمیر کنید و هزینه اش شد 6 تومان. اعتراض کردم که چه حرکتی بود؟! گفت آن موقع پول نداشتم پسرجان!»

 

5.
یک بار پرسیدم حاج آقا، شما بالای منبر از خمس می گویید، فحش نمی شنوید؟! بالاخره خمس چیزی است که مستقیم به دفتر پرداخت می کنند. نمی گویند که فلانی سنگ خودش را به سینه می زند؟! توضیح داد از ناراحتی های که برایش پیش آمده و اعتنایی که نباید بکند. 

 

6.
ماجرای خانه دار شدن را تعریف کرد. یکی از محله های قدیمی نشین قم. گفت که چه مقدار پول داشته و شرایطش را. خانه ای معرفی می کنند، به قیمت ارزان، چون داخل طرح بوده. فروشندگان ده هزار بار تاکید می کنند داخل طرح است و بعدا نمی توانی پشیمان بشوی. ولی چون شرایط خاصی داشته قبول کرده و گفته حالا تا آن موقع که طرح اجرا بشود. از قضا چند وقت بعد طرح می خواهد اجرا بشود. اعلام می کنند به خانه ها. قبل از شروع طرح، طرح عوض می شود و خانه از طرح خارج. به شوخی به حاج آقا می گویم: «الان میگن این آخوندا زرنگن! بلدن کجا رو بخرن که مفت باشه بعد هم طرحش تغییر کنه! کی باور می کنه که آخه طرح تغییر کنه و یه آخوند اصرار کنه به خریدن همین خونه؟!»

 

7.
اعتراض می کند به تغییر مداوم دین در زبان عده ای از طلبه ها. می گوید: «زن و مردی آمدند دفتر. مرد پرسید اگه توی دوران عده رابطه داشته باشیم با هم؟! گفتم حرام موبد و هیچ راهی برای ازدواج نیست. مرد اصرار می کند که یک راه حلی چیزی. گفتم هیچی. حرام موبد. زن می زند به مرد که پاشو بریم، این هم مثل بقیه فتواهاشون چند وقت دیگه عوض میشه».

 

8.
دختر خانمی داخل دفتر نشسته. از نوع گریه کردنش می فهمم جوان است. خانمی هم کنارش. آقایی در کنار این دو. حاج آقا با هر دو صحبت می کند. بعد که می خواهد کلاس شروع شود می گوید خدا برای کسی پیش نیاورد. می پرسم علت این حرف را. توضیح می دهد: «دختر خانم متدین. خانواده خوب. اومدن اینجا میگن آقا پسر شب به شب دختر رو می برده جلوی تلویزیون می نشونده می گفته باید با هم فیلم آنچنانی ببینیم. دختر هم دیگه بریده. داره کارهای طلاقشو می کنه. اومده اینجا نظر ما رو ببره برای دادگاه.» و می پرسم از نظر دفتر؟! جواب می شنوم: «خیلی معذرت می خوام. ولی اینا آدمن! حیوون نیستن که به هر سبک و سیاقی کنار هم زندگی کنن»...

 

9.
مدام رفت و آمد می کنند به دفتر برای گرفتن پول، کمک خرجی... کم هم نیستند. 

 

10.
خادم دفتر از دنیا رفت. حاج آقا می گفت زمانی که این جا شروع به کار کرد آیت الله گفته بود حقوقت انقدر است. خادم اعتراض کرده بود که کم است. آیت الله گفته بود من بریز و بپاش ندارم، همینقدر از دستم برمی آید. خادم مدتی مانده بود و بعد از چند وقت گفته بود می خواهم بروم تهران، جایی شغلی هست با پنج برابر درآمد. شش ماه بعد برگشت. پرسیدم چرا آمدی؟! گفت درآمدم پنج برابر بود ولی اینجا برکت داشت. 

 

11.
پرسیدم از کیفیت رفت و آمد سیاسیون. توضیحاتی دادند و آخرش گفتند: «آیت الله فلانی که به وزرای فلان و بهمان اعتراض کردند چی شد تهش؟!»

 

12.
بنظرم اگر بخواهید نظر دفتر یک انسان ساده را نسبت به وضعیت جامعه غیرواقعی کنید، کافی است مراجعات مکرر و سوالات و استفتائات مکرر داشته باشید در آن زمینه. مثلا بگویید اگر اگر روزی سه بار آب انار بخورد حرام است؟! بعد نفر بعدی بپرسد از حد میزان استفاده از آب انار. و همینطور... کم کم این باور درست می شود که جامعه در حال مصرف بالای آب انار است. البته در مورد انسان های ساده ی بی خیال این مسئله جوابگوست. دفاتری که پرونده های قضایی قطور را پذیرش می کنند، اعدامی را از بالای دار پایین می کشند، با دادگستری ها تعامل دارند، با انسان های واقعی سر و کار دارند، خب... طبیعی است که با سوال گول نمی خورند. چه کسانی گول می خورند؟! دفاتر ایزوله! ایزوله شده توسط قشر خاصی که ...!

 

13.
من وقتی از دفاتر ایزوله صحبت می کنم، از مراجع بزرگ و سرشناس نمی گویم. آن ها اگر بنا بود به این سادگی زمین بخورند که این همه دشمن برای کوبیدنشان کار نمی کرد. این همه مقلد هم نداشتند. مسئله دقیقا آنجایی است که عده ای منتظرند این مراجع عظام حفظهم الله تعالی سر به زمین بگذارند و رساله های شان را منتشر کنند. همان دفاتر ایزوله را می گویم. همان ها که راحت گول می خورند. همان ها که فقه بلدند ولی... ولی...!

 

14.
یک بار به حاج آقا گفتم که عمه ام زنگ زده و گفته به فلانی (سرباز) برسانید که عروسی دختر عمه اش بزن و برقص است! گفتم که این حرف یعنی رسما گفته اند که نیا. حاج آقا گفت فامیل های ما هم عده ای این سبکی شده اند. پدر و مادر متدین ولی می بینی دختر و پسر پا را توی یک کفش کرده اند که یا ازدواج نمی کنیم یا اگر ازدواج می کنیم با آهنگ و رقص باید باشد و پدر و مادر هم مجبور شده اند زیر بار بروند. توضیح داد که دختر عمه یا نمی دانم کی زنگ زده و عذرخواهی کرده و گفته که عروسی این سبکی است و از پذیرش آخوندها معذورند!

 

15.
همیشه از کانون های قدرت بدم می آمده. از نزدیک شدن به آن ها. ولی گاهی بعضی هایشان را که می بینی، بندگان خدا فقط در حال خدمتند. چیزی جز خدمت از این ها نمی بینی. بعد از دور، همه هم فحششان می دهند. زورم می گیرد واقعا. طرف سه بار از قم تا تهران رفته برای کارت تغذیه یکی از طلبه ها، بعد همان طلبه هر چه از دهنش می آید به او می گوید. صرفا جهت اطلاع که این رفت و آمد وظیفه اش نبوده. هزار و یک کار هم داشته. رفته و آمده و تهش هم فحش خورده. ما با این جماعت طرفیم. فحش می شنود و چیزی نمی گوید.

 

16.
تربیت، قاعده خودش را دارد. گاهی مجبوری بالای منبر، در تربیون عمومی، مدام یادآوری کنی... مدام خط قرمز ها را پررنگ کنی. مدام بگویی تجمل خوب نیست. بعد کسی می رود کاری خلاف گفته های بالای منبرت می کند. می آید می پرسد. با هزار عذاب وجدان. توضیح می دهی که حرام نیست. این حرام نیست یعنی برای تو تنها حرام نیست. ولی وقتی کاری فراگیر می شود و همه انجام می دهند، این قاعده فرق می کند. برای تو هم... . اسم این چیزها را می گذارند تغییر فتوا! نه واقعا. تغییر فتوا نیست. اندرونی بیرونی ندارد. مسئله هدایت جمعی است و فردی. قاعده ی بالای منبر، جمعی گفتن است. عذاب وجدانی که برای تو حاصل می شود، باید هم باشد برای یک جمع. نباشد آن جمع از دست خواهد رفت.

 

17.
این پست برای دفاع از آخوندها نبود... نمی دانم چطور توضیح بدهم که نبود! ولی واقعا نبود... 

1.
هاضمه مردمان این خاک، جذب خوبی ها و دفع بدی ها بوده. اسلامِ عربها وارد شد، اسلام را گرفتند و هر چه مربوط به غیر آن بود و به درد نمی خورد را پس زدند. این هاضمه باید در مورد اربعین هم همینگونه عمل کند.

 

2.
اربعین چه خوبی هایی دارد؟! یکیش همین که کار ندارند تو چند سال داری، چه کاره ای، دوری یا نزدیکی، یک بار غذا خوردی یا نخوردی، وظیفه شان می دانند که با التماس از «زائر» پذیرایی کنند. تاکید می کنم که با التماس! و وظیفه. دیده اید مثلا وسط موکب یک عراقی داد بزند که پس حق من از این زندگی چیست؟! کسی دنبال حقش می گردد اصلا؟! وظیفه پررنگ است. همان را می چسبند و خدمت می کنند. شما فکر کن ایران ما این شکلی شود. عنوان که بیاید، فارغ از رنگ و قد و سن، خدمتِ با التماس اتفاق بیفتد. یعنی مثلا صبح به صبح مسئولی از اداره آموزش و پرورش سراغت را بگیرد و بپرسد توی این اوضاع توانستی در مدرسه خوبی ثبت نام کنی یا خیر و اگر نشده بگو خودم بچه عزیزتر از جان را ببرم ثبت نام کنم. هم تو مقدس باشی، هم مسئول. کسی هم داد نزند که فلانی از طریق خادمی کسب اعتبار می کند و این ها ادا و اطوار است و باور نکنید و الخ... . چه قدر قشنگ می شود. نمی شود؟!

 

3.
وقتی کسی ایده ای را مطرح می کند، اگر اهل کار باشد می داند که با مردمی که یاد گرفته اند مثل سگ به جان همدیگر بیفتند تا کسی جرئت نکند حقشان را بخورد، این مدل تعامل چقدر سخت است. برای مایی که دائم توی گوشمان خوانده اند «حق دادنی است یا گرفتنی؟! تو سگی و حق پاچه! بگیرش!»، پاچه نگرفتن بی عرضگی است. ببخشید حق نطلبی. زرنگ باید باشیم. و کسی اگر اهل کار باشد می داند که در چنین فضایی، وقتی تو خدمت کنی، خدمت را تحت عنوان وظیفه می بینند و متوقع تر می شوند. یعنی اگر خم بشوی که بار ببری، همه می گویند چه خر خوبی و بار بیشتری می گذارند روی دوشت. آنقدر بیشتر که کمرت بشکند. پس نباید این کار را بکنی. آفرین. به قبل از اربعین برگردیم. اربعین را ندیدیم انگار. هیچ فهمی از آن نداشته باشیم. به جامعه مان سرایتش ندهیم. همینطور برویم کربلا و برگردیم. انگار مثلا رفتیم جنگل های شمال را دیده ایم! درخت هایش را! دیده اید مسیر اربعین چه درخت های نخلی دارد؟! شمال نخل ندارد! تنها تفاوت می شود همین. کلا یا باید کمرمان بشکند یا اربعین ندیده انگاری کنیم و زندگی قبلی را ادامه بدهیم. زندگی سگی را عرض می کنم. چون هیچ راه دیگری وجود ندارد برای اصلاح. و ما هم عقل نداریم.

 

4.
یکی از مسائل اربعین، اسراف به شدت زیادی است که رقم می خورد. دانسته و ندانسته. نمی دانیم از لوبیاهایشان خوشمان می آید یا نه؟! می رویم می گیریم و خوشمان نمی آید و گوشه ای ظرف غذا را رها می کنیم. یا حتی ظرف های یک بار مصرف! باشد قبول که ظرف های غیر یک بار مصرف احتمال آلودگی دارد! ما که خودمان می توانیم ظرف ببریم؟! یک بشقاب و یک لیوان و یک قاشق مگر چه قدر جا می گیرد؟! 

 

5.
یکی دیگر از مسائل، مسئله نظم است. یعنی اینکه زائر تاج سر خادم است خیلی خوب است ولی اگر نظمی وجود نداشته باشد، خیلی اوضاع داغان خواهد شد! به معنی واقعی کلمه... من نمی دانم چرا نظم را فدای همه چیز می کنیم! اولین چیزی که در هر ماجرایی ذبح می شود، نظم است. 

 

6.
همین ها به ذهنم می رسید. باید خوبی ها را پررنگ تر گفت. ولی مخاطب اینجا مخاطب دنیا دیده ایست. خیلی دیگر سمت پررنگ را پررنگ نکردم! دوست داشتم بگویم اخلاق هایی که بعضا از عراقی ها به ما می رسد و منتسب به اتفاق مبارک پیاده روی و زیارت اربعین است، همیشه خوب نیست! قابلیت اصلاح هم دارد! بنا نیست چون عراقی ها مثلا قهوه ای که مزه سگ مرده می دهد را می خورند، ما هم دائم کافی شاپ باز کنیم توی ایران به یاد اربعین! مثلا! هزار واقعه آن جا رخ می دهد که باید اصلاح شود. و هزار واقعه هست که باید اینجا تعمیم داده شود. شمال نمی رویم! کربلا برای زیارت هم بقیه ایام سال هست! این واقعه، فراتر از یک زیارت عادی است. وقایعی رخ می دهد که باید در زندگی روزمره مان جریانش بدهیم. و وقایعی اتفاق میفتد که باید جلویش را بگیریم. 

دوست داشتم یک پرونده فقهی را وسط بگذارم و روند به نتیجه رساندن آن را جلوی چشم بیاورم. به نظرم مفید جلوه می کرد. بعدتر به ذهنم رسید که یک مقدار دور آن را هم تزیین کنم و نسبت علوم مختلف با مسئله را ترسیم کنم شاید بد نباشد. در نتیجه این پست با ایده ی حل یک مسئله از نگاه فقه و سایر علوم نوشته می شود. چون احتمال دادم مطلب خیلی طولانی شود، بقیه مطلب را ادامه مطلب می توانید بخوانید! 

پس نوشت: وقتی نگارش این پست به پایین رسید، بنظرم خیلی ناقص از آب درآمد. خیلی ناقص. ولی برای قدم اولیه بد نبود.