گوی

گوی

تو در میدان و من چون گوی در ذوق سر اندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سر بازی

1.
یکی از جذاب ترین قسمت های روزگار برای من، نتیجه نگرفتن هاست. افتتاحیه المپیک پاریس مثلا که زیر باران برگزار شد! حالا برگزار شد و نسبتا نتیجه ای که می خواستند را گرفتند ولی خیلی اوقات همین بارش باران کلا برنامه را به هم می زند. نتیجه ای که می خواستی را نمی گیری.

 

2.
از این جا به بعد، طلبگی نیست! کاملا شخصی نویسی است. جمله بالا را با عنوان طلبگی می توانم دفاع کنم ولی بعد از این را نه! چون مخالف خیلی مسائل است. ولی دوست دارم راحت بنویسم. بد برداشت شود هم راستش خیلی مهم نیست! چون بعید می دانم کسی اینجا را بخواند و خودش موضعی در مورد این مسائل نداشته باشد.

 

3.
روانشناس ها، با تاکیدی که بر اراده انسان دارند گند زده اند به همه چیز! فکر کن، انسانی که محصور در بین اجبارات است را مدام به رسیدن به نتیجه ی دل خواه سوق می دهند! خنده دار است برایم. شما همین الان سعی کن! همین الان. به زمان دقت کنید. همین الان سعی کن که در گذشته هفت سر به دنیا بیایی! سعی کن. آفرین عموجان. بیشتر سعی کن. روی هدف تمرکز کن. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر. از این مسیر نشد از مسیر دیگر حرکت کن. جان من حرکت کن. ماشین زمان بساز. ورد و جادو یاد بگیر. عرفان و فلسفه بیاموز! چه می دانم غلطی بکن که حصر اجبار زمان را بشکنی. البته که «همین الان» طی شد و رفت! یک دقیقه است که گذشته. ولی روانشناس به تو نمی گوید که گذشته! خر خر باید دنبالش بروی تا به نتیجه برسی. هی بدو حالا! هی بدو! آفرین. 

 

4.
کلیپی امروز دیدم که یکی از مجریان سابق صدا و سیما می گفت من هر ماشینی تصور کنی را داشتم به جز مازراتی. خب شاید توی نگاه یکی مثل من این گزاره بد به نظر برسد ولی در نگاه مخاطبی که او می خواهد برای خودش جفت و جور کند، اتفاقا داشتن ماشین یعنی پیروزی. یعنی راه رسیدن به نتیجه. یعنی من بلدم بروم و برسم و تو هم دنبالم بیا. آفرین خر خوبم! بیا!

 

5.
دوست دارم روی جبر تاکید کنم! دوست دارم آقاجان! خیلی دوست دارم! از دستم بر می آید و تاکید می کنم! شمایی که انقدر روی اراده انسانی تاکید می کنی، می توانی همین الان مشکل آب کشور را حل کنی؟! حل کن! حل کن عزیزم! ده ثانیه از «همین الان» هم گذشت! من به تو بیست روز فرصت می دهم! خب حل کن! احمق!

 

6.
جامعه شناسی را این سمت ماجرا می بینم. اراده ای که غرق است در سیلابِ جبر جامعه. همان احمق هایی که جبر ها را نمی دیدند، اینجا که می رسند جبر را فقط می بینند. همه گاو می شوند برای شان. که علوفه مد نظر را داده و خروجی از پیش تعیین شده را دریافت می کنیم. همه گاو. همه! انگار نه انگار اراده ای وجود دارد.

 

7.
به خدا گیر کردیم بین احمق هایی که اراده را پررنگ می کنند در مسائل فردی و ابله هایی که اراده را می کشند در مسائل اجتماعی! یکی کشف حجاب کند مشکل فرهنگ عمومی جامعه است ولی اگر کسی پولدار شود خودش اراده کرده! خسته نمی شوید از این حجم بلاهت؟! فحش بیشتری بدهم؟! 

 

8.
حالا من می نشیم یک گوشه و به نتیجه نرسیدن ها را می بینم. خیلی جذاب است برایم. هدف آمریکا این بود که ایران را برای خود نگه دارد. کودتا کرد. سال سی و دو. مست و خوشحال. تا 57 که ورق برگشت. ایران آمریکا را بیشترین دشمن خود می بیند هم اکنون. چهل و چند سال می گذرد و هنوز هم ماجرا همین است. احمقی که برای ثمرات بیست و پنج ساله کودتا کف و سوت می زد، الان کف و خون قاطی کرده... کین هنوز از نتایج سحر است! آمریکا هم به نتیجه نرسید! ابرقدرت را می گویم! او هم به نتیجه نرسید. 

 

9.
من نمی دانم این هایی که به نتیجه می رسند چطور جلو می روند. کاملا جدی این حرف را دارم می زنم. اصلا درکشان نمی کنم. من عادت کرده ام به نتیجه نگرفتن. ناشکری نمی کنم! ابدا. خیلی جاها به مقصود رسیده ام الحمدلله ولی منظورم دقیقا جاهایی است که آدم شک می کند به نتیجه می رسد یا نه؟! همان جاها. من عادت کرده ام به نتیجه نگرفتن. ولی بعضی ها برعکسند. به نتیجه می رسند. و نتیجه ای هم که برایشان حاصل می شود دوام دارد. جذاب است. خوشمزه است. من زالو وار می چسبم به این ها! نمی دانم چطور! ولی می فهمم که باید بچسبم... 

 

10.
چرا این ها را گفتم؟! خواستم بگویم به نتیجه رسیدن یا نرسیدن برای من الان معلوم نمی شود خیلی. برای نگاه ظاهری و وظیفه هایی که به دوش دارم هم می چسبم به آن هایی که می توانند این وظایف را انجام دهند و نتیجه چشم پر کنِ فعلی بگیرند. اما این که ته ماجرا چه می شود را نمی دانم. واقعا... بعضی رفتارهای ما، پنجاه سال بعد نتیجه اش را نشان خواهد داد... کمتر و بیشتر. 

عزیز علی یعنی سخت است بر من. ان اری الخلق که ببینم مردم را. و لا تری. ترجمه ای که در ذهن ماست این است که سخت است بر من مردم را ببینم و تو را نبینم. معادل عربی قسمت آخر می شود: ان اری الخلق و لا اراک. تری فعل مجهول است. فاعل آن حذف شده و مفعول سابق آن جای فاعل نشسته است و نائب فاعل نام گرفته. و لاتری یعنی در حالی که تو دیده نمی شوی. واو هم در این عبارت واو حالیه است و به معنای در حالی که.

عدول از و لااراک به و لاتری یعنی عدول از فعل معلوم به مجهول باید به غرض خاصی باشد. آن چه به ذهن من می رسد این ست که فاعل در جمله ولاتری حذف شده و دقت را بر سر نائب فاعل برده شده که اهمیت نائب فاعل را برساند. این جا من دیگر مهم نیستم. سخت است که بقیه را می بینم ولی من مهم نیستم و تو مهمی که دیده نمی شوی. چشمهایم کف پایت! من چشمایم کور بشود. فقط تو دیده بشوی. تو مهمی عزیزم. تو... انگار که ان اری الخلق را گفته باشی و بعدش گریه جلوی چشمهایت را پوشانده باشد. و لا تری. تو دیده نمی شوی...

عزیز علی در ابتدای جمله آمده. تقدیم جار و مجرور در این جمله بر سایر قسمت های جمله به نظرم برای اهتمام به آن است. به فارسی ترجمه اش می شود اینکه سخت است! خیلی سخت است برای من. انگار دردت بگیرد و قبل از توضیح و دلیلی اول بگویی آخ! بعد توضیح بدهی چرا...

آخ سخته برام! خیلی سخته... خیلی سخته دارم همه رو می بینم ... گریه... ولی تو دیده نمیشی... تو...

 

باران لحظه های پر از خشکـسالـیَم!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـیَم!

در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـیَم

تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـیَم!

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـیَم

دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـیَم

ای رمز جدول همه ی “جمعه نامه ها “
تنها جواب آئنه های سوالیم!

یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـیَم

تو لحجه ی زبان خدائی و من ولی
از پایه ریزهای زبانهای لالـیَم

حالا کنار چشم تو لُکنت گرفته ام
من دوستدالَمت، آیا دوست دالـیَم!؟

1.
ننویسم عادت می کنم به نوشتن. بنویسم عادت می کنم به نوشتن. اولی صفر پست در ماه تحویل می دهد و دومی صد پست در هفته. کلا حد وسط ندارم انگار. 

 

2.
من انسان را انبار تصور نمی کنم. که مهارت جدید، اخلاق جدید، عمل جدید یا هر چیز جدید دیگری که به او اضافه بشود، بسته ای باشد روی بسته های قبلی. و یا برعکس. من تصورم یک ظرف محلول است. مایع. که هر عمل جدید، مثل رنگ جدیدی می ماند که به کل این مایع اضافه می شود. که هر مهارت جدید مثل مایع جدیدی است که به این ظرف ریخته می شود. گاهی کدرتر می شود و گاهی روشن تر. گاهی ضد عفونی می شود. گاهی بوی خوبی می گیرد. و نکته مهمش اینجاست که همه ظرف این خصوصیت را پیدا می کند. سر تا به پای انسان. 

 

3.
وقتی تصویر کل واحد از انسان ساخته بشود، کوچکترین خوبی و مشکل را به کل خودش نسبت می دهد. 

 

4.
گاهی انسان از خودش رفتارهایی می بیند که برای خودش هم عجیب است. یکی از قسمت های تلخ تاریخ برای من آن جایی ست که از نگهبانی سربازان در پست های شبانه کوهستان ها می نوشتند. جایی که زنان اغواگر می آمدند و سرباز را وسوسه می کردند و می بردند. فردا صبح جنازه سرباز پیدا می شد. تا دیشب او پاسدار و محافظ مملکت بود و امروز صبح، خائنی که دستش به دخترک شب پیشین هم نرسیده احتمالا و سرش از تنش جدا شده. خیلی عجیب است. نیست؟! یا در خاطرم هست که یکی از کتاب های سعید عاکف اینگونه شروع می شود که شخص در حال شهادت بوده و او را به بالا که می برند سوال می پرسند می مانی یا برمی گردی؟! تصویر دخترش جلوی چشمش می آید و می گوید می مانم. او را به زمین بر می گردانند. همین که جان به تنش می آید، خود را وسط معرکه ای می بیند که توان ادامه دادنش را ندارد. خون آلود، یک گوشه وسط نیزار ها افتاده و در حال جان دادن. آن قدر فشار به او زیاد می شود که خود را به چپ و راست می کشاند تا بلکه یکی از خمپاره ها به او بخورد و بمیرد و خلاص شود. که نمی خورد. عجیب است برای من این داستان. کسی که سه دقیقه قبل داشت شهید می شد، الان به فکر خودکشی افتاده. 

 

5.
یادم هست که کلاس منطق ما را بچه زرنگ ها پر کرده بودند. همان ها که رشک و حسد به سمت آن ها بود. حداقل از جانب من. نوع کلاس ها و کلاسداری اساتید اینگونه است که طلبه را به سمت پرسشگری دقیق و فعال هدایت می کند. خروجی این روند آن است که هر طلبه ای طوال دقیق تر و عمیق تری بپرسد، قرب بیشتری دارد. من که کلا خیلی اهل سوال نیستم. اما سر این کلاس یک بار از استاد سوالی پرسیدم که آخرِ سوال من، بچه ها زدند زیر خنده. انتهای کلاس بودم و دیگر فقط صدای خنده را شنیدم و استادی که پیِ خنده را گرفت و چند کلمه ای صحبت کرد و تمام. آخر کلاس دوباره رفتم از استاد پرسیدم که من اشتباه برداشت کردم؟! گفت نه و حرفت درست بود. رو به بچه ها کردم و گفتم پس چرا خندیدید؟! من حلال نمی کنم. یکی از رفقا گفت که به تو نخندیدیم. اینجا دروغ نیست و او دروغگو نبود. من نفهمیدم به چه خندیده بودند اما به من نبود. حتی اگر به من خندیده بودند هم چیزی این وسط خیلی من را می آزرد. درس مگر چقدر برای من مهم شده بود، پرسشگری و نمود در کلاس چقدر مگر مهم شده بود که برای بچه ها خط و نشان می کشیدم؟! این جا یکی از جاهایی بود که از خودم انتظار چنین رفتاری را نداشتم. انگار کلاس پنجم ابتدایی باشد و با بغل دستی ام سر پاک کن دعوا راه بیندازم. امیدوارم توانسته باشم برسانم که چقدر این حادثه و واقعه برای من تلخ بود. و هست. هنوز هم طعم تلخی اش از دهانم خارج نشده. 

 

6.
خب! وقتی یک طعم تلخ زیر زبان می پیچید، من برمی گردم کل هیکلم را بررسی می کنم. من جعبه ای به خودم نگاه نمی کنم! که جعبه شماره سه را بیرون بکشم و درستش کنم و بگذارم سر جایش. نه. دقیقا کل هیکلم باید بازرسی بشود. من یک مشکل عمیق دارم که یک دفعه بروز پیدا کرده. دوست ندارم اسم آن نجس را وسط بکشم ولی هفت اکتبر می ماند برایم، و من اسرائیلم. همه جوره شکست خورده ام. تصادف با تریلی برایم ساده تر است از چنین باخت عظیمی. وقتی می گویم کل هیکلم را باید بررسی کنم اصلا تعارف ندارم. یعنی درس خواندنم، یعنی نماز خواندنم، یعنی همه گریه های توی هیئت، یعنی آن جایی که صورت پدر و مادر را می بوسم، همه رفتارهای دینی و عادی ام را این مشکل رنگ می زند. رنگی از کثافتِ ریشه دار. ریشه اش کجاست؟! نمی دانم. 

 

7.
من اینجایم. پر از اشتباهات باورنکردنی. پر از شهادت هایی که رد کرده ام و به خودکشی، میل. 

 

8.
اصلا ساده نیست. ما زال الزبیر رجلا منا اهل البیت. زبیر با ما بود. جزوی از ما بود. چه شد؟! حتی نشأ ابنه المشئوم. تا اینکه بچه ی نحسش رشد کرد. علت؟! ریشه؟! طفل. نتیجه؟! کشته شدن به جای شهادت. خیلی دردناک است بنظرم. 

 

9.
برگردیم این سمت ماجرا، توبه کرده هایی که یک شبه شهید شدند. خیلی جذاب است. کل هیکلشان یک دفعه بوی خوبی می گیرد. 

 

10.
ببینید عزیزانم! زمانی راحت می نشینی برای خودت می گویی امام حسین (ع) استثناء بود و خدای عالم برای او همه چیز را به هم زد. خب. یک بیان منبری و ساده و روان. غلط است؟! نه واقعا. همین است. اما زمانی بناست همین را تحلیل کنی و توضیح بدهی. قاعده علیت استثناء بردار نیست. حالا بیا توضیح بده که چطور یک دفعه مثلا همه چیز برای یک نفر شکاف بر می دارد و خرق قاعده می شود؟! توضیحی که بعدا از آن این سوال تولید نشود که اگر خدای متعال توانست قواعد علیت را پس بزند، پس می تواند همه جا همین کار را بکند و سوال این است که چرا نمی کند؟! اصلا قاعده ای که تخصیص بردارد قاعده نیست! و همین دست فرمان جلو می رود تا به انکار خدا می رسد. یعنی تو حرف قشنگی را برای توبه بیان کرده ای ولی در هنگام تحلیلش اگر کج بروی، سر از کفر در می آوری. همین است که گاهی انسان تأمل نمی کند. تفکر نمی کند. به ذهنش استپ می دهد. همان قبلی ها را تکرار می کند. 

 

11.
روی عبارت «مبدل السیئات بالحسنات» فکر کنید. این که چقدر کیوت است و چقدر باحال و دم خدای متعال گرم، باشد سر جای خودش. ولی تحلیل کنید. مبدل السیئات یعنی تو زنا برده ای و برایت ازدواج نوشته اند. انگار گوی کثافت برده ای و مروارید تحویلت داده اند. خدای متعال چوب جادویش را تکان داده و گوی کثافتت را به مروارید تبدیل کرده؟! چطور؟! مگر می تواند؟! اگر می تواند ذات اشیاء را عوض کند، خب... یعنی اشیاء ذاتی ندارند. همان حرف دیگر فِرَق کلامی ما که می گویند خوب آن است که خدا بگوید. شیعه می گوید خوب، خوب است! چه خدا بگوید و چه نگوید. هر چیزی ذاتا خوب و بدش معین است و عقل آن را می فهمد. عده ای می گویند نه، هر چیزی که خدا بگوید خوب است. جذاب هم هست این جمله البته! با ذائقه دینداری احمقانه سازگار است. خدا گفته پس بگو چشم. سرت را پایین بینداز و فکر نکن. احمق! توقف کن! شیعه خیلی این سبکی نیست. می گوید خوب، خوب است. ذات را هم که طبق قواعد فلسفه نمی توان متحول کرد. پس اگر چنین است، مبدل السیئات بالحسنات یعنی چی؟! 

 

12.
بعد اضافه کنید تو زنا برده ای محضر پروردگار. کنارش یک تف هم توی صورت همسایه انداخته ای. زنا را به حسنه تبدیل می کند با همان چوب جادویش ولی روی حق الناس دست نگه می دارد. چه شد یک دفعه؟! که حرمت انسانِ ولو کافرش برایش انقدر بالا بود که نخواست قواعد را برای انسانِ مومن تغییر دهد؟! 

 

13.
کل هیکل نجاست را به محضر پروردگار برده ای. برده اند البته. اینجور وقتها ما غلط بکنیم نجاست را جلو ببریم. بعد این کل را تبدیل می کند به یک مروارید درخشان. ذاتت عوض می شود؟! نمی شود؟! چه اتفاقی در حال وقوع است؟!

 

14.
مسائل شگفت انگیزی است این ها. ظرفیت های عالم را جلوی چشم انسان می کشاند. 

 

15.
حرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط

 

16.
حر کار عجیبی انجام داده. خیلی عجیب. ببینید توی چند ساعت می توانست جهنمی بشود. آقا یک بار به کل هیکل انسان نگاه کنید! سال ها چیز های مختلفی توی وجودش ریخته و وجودش را رنگ زده. با یک انتخاب، یک دفعه همه چیز تطهیر می شود یا نجس. واقعا عجیب است. 

 

17.
پرونده حر هنوز هم باز است. هر انسانی که به حر نگاه می کند و پشت سر او حرکت می کند، حر را بنظرم یک بار دیگر جلا می دهند و ارتقاء. که راهی را باز کرد و نشان داد که پیش از او شاید چنین مسیری اینچنین شفاف نبود.

 

18.
این روزها کل هیکلم بوی نجاست می دهد. از خودم انتظار داشتم ولی نه انقدر. یک دفعه بوی نجاست گرفته ام. از آینده هم می ترسم. خیلی. خوشحالم که حر مسیر را نشان داد. خوشحالم که مبدل السیئات بالحسنات را دارم. خوشحالم که...

1.
روایت دختر حاج قاسم از شب حمله سگ هار منطقه به تهران را خوانده اید؟! پسر شهید کاظمی را در آن صحنه چه قدر می فهمم. این که بیاید بر سر خانمی داد و بی داد راه بیندازد تا خطر را از آن خانم دور کند. اینکه امدادگرها را هدایت کند. اینکه صحنه گردان بشود. بارها و بارها مرور کرده ام این نقش را. عملکردِ فوق العاده در شرایط حساس. 

 

2.
من پسر شهید کاظمی را نمی شناسم ولی زینب سلیمانی که سنگ تمام گذاشته در مدح صحنه گردانی آن شب این مرد. و تاریخ ما و جهان پر است از این صحنه گردانی های فوق العاده رشک برانگیز. صحنه گردانی های یک ساعته یا چند روزه یا چند ساله.  

 

3.
مشابهش را در زندگی دیده ایم احتمالا. لمس کرده ایم. جایی که همه قفل کرده اند، یک دفعه ما رستم دستان گونه وارد معرکه شده ایم و همه چیز را حل کرده ایم. همه تحسین ها آمده سمت ما. 

 

4.
شما پرونده فلانِ قالیباف را قبول بکنی یا نکنی، نظرات لاریجانی را بپذیری یا نپذیری، چه می دانم با شمخانی و رشید مشکل داشته باشی یا نداشته باشی، یک جایی از زندگی شان را پیدا می کنی که فوق العاده صحنه گردانی کرده اند. لاریجانیِ بعد از جنگ، با آن لباس ها، اصلا اوف! نه؟! قالیبافی که پشت رُل هواپیما نشست و آن را در لبنان نشاند اصلا اوف! شمخانی که می گفت پدر صهیونیست ها را درآوردم که من را زدند هم اندکی اوف! خیلی پر شور و حرارت نبود ولی خب او هم اوف! 

 

5.
جایی شنیدم. راست و دروغش را نمی دانم. خبرها یک جوری گاهی می پیچد و بالا و پایین می شود که معلوم نیست درست است یا نه. کسی زرنگ باشد البته می فهمد ولی به هر حال محض احتیاط می گویم راست و دروغش را نمی دانم اما اصل حرف، بنظرم حرف درستی است. اصلا تجربه خود ماست. که سید حسن گفته بود اسرائیل اگر محو شود تازه مشکلات حزب الله رخ می نماید. مگر بعد از انقلاب همین نبود؟! مگر بعد از هشت سال دفاع مقدس همین نشد؟! مگر...؟! 

 

6.
سال های پیش از این، در بلاگفا طلبه ای می نوشت. یادم هست یک بار نقل کرده بود از فامیل شان. که گفته بود به او برای دخترت جهیزیه ایرانی بخر و جواب شنیده بود مگر خرم؟! که چند روز دیگر خراب بشوند؟! و بعد تعریف کرده بود این فرد یکی از افراد مرتبط با شهید چمران بود. مدتی برگشته بود از منطقه و در خانه روی زمین سفت می خوابید! مادر اعتراض کرده بود که چرا فرش را کنار می زنی و با پوتین می خوابی؟! جواب داده بود چمران به ما گفته حتی در خانه هم باید حس و حال منطقه را درک کنید و به رفاه عادت نکنید. این چنین مضمونی داشت. 

 

7.
آدم های شرایطِ خاص، بعد از شرایط خاص بی سرپناه می شوند. علیرضا توسلی همین بود. مدتی بی سرپناه بود. علیرضا توسلی خیلی زندگی جالبی دارد واقعا. فکر کنید فرمانده به آن عظمت، می رفته لش می کرده خانه پدرزن و از کمردرد رنج می برده! بی کار و بی عار می چرخیده در خانه پدر زن. مصطفی صدرزاده هم تقریبا همچنین حالتی را پیدا کرده بود، حالا با کمی بالا و پایین. نه که خودشان بخواهند. نه. اوضاع به سامان به هر حال. یعنی کلا توی شرایط عادی این جماعت نمی توانند خوب جاگیر شوند. 

 

8.
من قبل تر فکر می کردم آدمِ شرایط خاصم. کنار آمدن با خیلی مسائل سخت بود برایم. جاگیر نمی شدم. نمی توانستم نفس بکشم. بعد فهمیدم خیلی ها ممکن است اینگونه باشند. آدم شرایط خاص باشند، نه شرایط عادی. در شرایط خاص خوبند ولی در شرایط عادی رسما گند می زنند. همین اواخر متوجه شدم حتی آدمِ شرایط خاص هم نیستم. یعنی هم این طرف، هم آن طرف، چه خاص و چه عادی، برایم آسمانش یک رنگ است. 

 

9.
حسم به ته ماجرا، جمع بندی است. جمع بندی از کل زندگی. زندگی ات اگر خوب خوب خوب خوب خوب خوب پیش رفته، پایان بندی ات هم خوب است. اگر خوب بد خوب بدددددددد خوب بددددددددددددددددددد خوب بدددددددددددددددددددددددد پیشرفته که احتمالا پایان بندی ات بد بشود. در زندگیِ خوب بد خووووووووووب بد خوب بدددددددددد خوووووب بد، امید آدم به خدا باید باشد. در حالت های قبلی هم. که او مبدل السیئات بالحسنات است...

 

10.
جریان زندگی نباید ما را ببرد. مقصد بی انتهاست. ما خیلی وقت تلف می کنید. به امید خوب بودن های لحظات خاص. می بازیم آخرش. شاید. اگر حواسمان نباشد. 

 

صبح بیدار شدی. نان تازه بخری یا از همان دیشبی استفاده کنی. شاید هم از فریزر قطعه نانی بیرون می کشی و گرمش می کنی. صبحانه عسل؟! پنیر؟! بستگی دارد به حال و روزت. به طبعت. به بودجه ات. می گویند پنیر خنگ می کند. من خودم صبحانه که می خورم خوابم می گیرد. علاقه ندارم با شکم پر سر کلاس بروم که اذیت می شوم. بدون صبحانه خیلی بهتر است. کفشت را به پا کنی بعد از صبحانه. واکس خورده؟! تمیز است؟! اگر دیرت باشد خودت را لعن و نفرین می کنی که دیشب واکسش نزدی و تنبلی کردی. سویچ ماشین؟! موتور؟! برمی داری. نباشد مترو سوار می شوی.

توی یکی از خبرها خواندم که نوشته بودند او هم مترو سوار می شد. خب! جالب شد. من از مترو متنفر بودم. هستم. خواهم بود. کلا از شلوغیِ ناشناس بیزارم. از ازدحام متفرقه ها. که تو ندانی کجا هستی. اربعین اینگونه نیست. اربعین ازدحام وحدت هاست. همه یک سمت و سو دارند. ممکن است یکی چپ برود و یا راست. استراحت کند. بگرید یا آرام باشد. اما مسیر مشخص است و هدف هم مشخص. مثل مترو نیست که... البته الان که دقت کردم مسیر مترو هم یکی است. مبدا و مقصد مشخص است. پس چه چیزی دارد که مترو انقدر تنفر برانگیز است؟! 

نمی دانم. نمی خواهم دقت کنم. فقط می خواهم روی این تمرکز کنم که مترو سوار می شد. این طور نوشته بودند. همه کارهایش مثل ما بوده انگار. همانطور صبحانه. همانطور نان. همانطور. نوشته بودند اهل غیبت نبود. این قسمتش با ما متفاوت است البته. با من. با شما را نمی دانم.

از روزی که خبرش آمد من داشتم با خودم فکر می کردم یعنی چه شکلی بوده ماجرا؟! شب پدر و مادر آمده اند خانه دختر؟! خب پس شوهر دختر کجاست؟! دختر آمده خانه مادر و پدر؟! باز شوهر کجاست؟! مگر بچه ندارد؟! سن پدر و مادرش نمی خورد که او بچه نداشته باشد. قیافه ساده ای هم دارد. ساده ی بدون آرایش. ساده ی بی زرق و برق. 

ساده بی زرق و برق، گم شده این روزها. ساده ها گم می شوند. ما رنگ و لعاب دارها می دویم. می دویم. می دویم. آن ها آرام. آرام. آرام. صبحانه را می خورند. غیبت نمی کنند. معلوم نیست چرا آن شب خانه پدر و مادر بوده اند. عکس شان که منتشر می شود، یکی مثل من خیال می کند سن و سالی از آن ها گذشته. 

توی نگاه اول، دلم... سعید ایزدی هم دلم... در نگاه اول. نمی دانم این بنی بشر چه در وجودش داشت که همان عکسش دلبری می کرد. بلافاصله عکس سجاده اش هم منتشر شد. چند صحبتی مختصر. دلبری اش چسبید به سقف. این دختر اما هیچ نمی دانستم ازش. قیافه ساده اش جذاب بود. فکر می کردم به همسرش. به فرزندانش. نمی فهمیدم چرا آن شب می بایست کنار پدر و مادرش باشد؟!

می دانید چرا می سوزم؟! او هم صبحانه می خورد. مترو سوار می شد. درس خوانده بود. سر و صدایی هم راه نینداخته بود که من دختر فلانی ام. گفته بودند برای وقت گرفتن بگو کی هستی؟! گفته بود هزار بار می روم و می آیم ولی نمی گویم. نمی دانم این حرف ها اصلا صحت دارد یا نه؟! به اخبار نصف و نیمه ی سایت های پراکنده نمی شود اعتماد کرد. ولی لابد چیزی داشته که آن شب آن جا بوده دیگر. اصلا شوهرش کو؟!

همه اش برایم سوال بود تا که دیروز لا به لای همین سایت ها که نمی دانم درست می نویسند یا غلط، نوشته بودند متولد 76 بود. نوشته بودند مجرد. نوشته بودند اهل غیبت نبود. نوشته بودند از مسئولین دفاع می کرد و می گفت بچه ها ما خبر نداریم و شاید مسئله ای باشد که ما ندانیم. همین چند خط ساده که حتی نمی دانم چقدر درست است ضمیمه شد به قیافه ی ساده، شد پتک دیروز تا الان توی سرِ من... 

من نمی فهمم حساب و کتاب عالم چه شکلی است. ولی می دانم بی حساب و کتاب نیست. خریدندش... شد پتک توی سر یکی مثل من... پتک... پتک... پتک...

 

1.
وقتی کسی می گوید «دوست دارم بقیه منو به خاطر خودم دوست داشته باشن» دلم می خواهد بپرسم که تو دقیقا چی هستی؟! محدوده «من» کجاست؟! پول بیرون از من است؟! تحصیل بیرون از من است؟! کسوت و شغل و موقعیت بیرون از من است؟! یعنی تو را باید بدون موقعیتت دوست داشته باشند؟! حاجی زاده ی بدون کسوت فرمانده موشکی دوست داشتنی است؟! نمی خواهم جواب بدهم. در حد سوال. حاجی زاده ی بدون کسوت فرمانده موشکی را می توانیم دوست داشته باشیم یا نه؟! 

 

2.
من آخرین گزینه ای هستم که خیلی دوست دارند ببینندش. خیلی از آپشن های بقیه را ندارم. خالی ام. نه ماشین دارم که زنگ بزنند فلانی جان بی زحمت... . نه باغی داریم که زنگ بزنند فلانی جان هوا چقدر خوب است... . نه پدرم و طایفه این طرف و آن طرف جای خاصی مشغولند که زنگ بزنند بگویند راستی شما پدرت... . حتی پدر در شغل خودش هم خیلی محلی برای من قائل نیست. یعنی کاری که من بگویم را قطعا پشت گوش می اندازد! نه مدرک تحصیلیِ فنی خاصی دارم... . یعنی اینطوری است که اگر کسی گرم سلام و علیک بکند این طرف و آن طرف را نگاه می کنم که اشتباه نگرفته باشد! برخی مودبند ولی به هر حال باید این طرف و آن طرف را نگاه کنم گاهی ضرر ندارد. 

 

3.
همسایه سابق زنگ زده که بچه خواهرم می خواهد ثبت نام کند و خواهرم تو را دیده و وساطت کن. رفتگر محله را بدون لباس دیدم و نشناختم و بنده خدا سلام و علیک کرد و بعد فهمیدم ای بابا این بنده خدا فلانی است و برگشتم گفتم نکند فکر کند که فلانی خودش را گرفته و ما که رفتگریم را تحویل نگرفته! توضیح دادم که نشناختم و حرفی نزد بنده خدا. دو بار بعدش زنگ زد به خانه که وساطت کن. امروز دایی زنگ زده که احوال پسر خواهرم چطور است و امیرِ همسایه مان تو را دیده و شناخته و وساطت کن! به همه توضیح می دهم که شرایط چطور است و اینکه من هیچ کاره ام واقعا و خواستند ثبت نام می کنند و من هم رفتم آب بخورم آنجا اصلا. 

 

4.
کاری ندارم زیرساخت هست یا نیست، مشکل هست یا نیست، ایراد از اداره است یا از مراجع یا کارمندان یا هر چه! کار ندارم. فقط این را می دانم که اگر مشکلی هست، برای همه است. همین آخری که دایی به خاطرش زنگ زد را توی حیاط دیده ام و می گوید یادت است بچه بودی می آمدی مغازه دایی بازی می کردی؟! دهه هفتاد را می گفت. بعد توضیح داد که من را از شباهت ابروهایم به پسردایی مرحومِ مامان شناخته! :| آن بنده خدا هم دهه هفتاد از دنیا رفته اگر اشتباه نکنم!!! شباهت ابروی من به ابروی پسردایی مرحوم مامان و سلام و علیک گرم!!! یعنی ذهن شاعرانه ای که همه چیز به همه چیز را پیوند می دهد هم انقدر با ظرافت عمل نمی کند! بنده خدا رو انداخته و من هم که می دانم کاری از دستم بر نمی آید دوباره توضیح می دهم. ولی این وضعیت که مشکلِ من مشکل است و مشکل بقیه هم به درک، اصلا جالب نیست برایم.

 

5.
آدم گاهی در این وضعیت گیر می کند. تکه نانی است. همه گرسنه... چه باید کرد؟! می شود چشم ها را بست و خورد. نمی شود؟! می شود دیگر. من مدام ذهنم اینجور وقت ها آلارم می دهد که وضعیت بقیه چه می شود در نهایت؟! حالا تو مثلا فرزندت را ثبت نام کردی، بقیه ای که جا برای شان نیست چه کار کنند؟! کمی عملگرایی به ماجرا اضافه شود می گوییم ما مسئول نیستیم و فعلا مشکل ما حل شود و بقیه را هم اداره باید فکر کند و در حیطه وظایف ما نیست. راستش این است که اینطور فکر نکنی هم کارت پیش نمی رود. اینطور فکر نکنی و بایستی تا مشکل همه حل شود، خودت می مانی. و ماندن، در دنیای فعلی یعنی بی عرضگی. همیشه و همه جا. تو بی عرضه ای چون بقیه توانستند واسطه ای پیدا کنند و تو نه.

 

6.
می شود نظام واسطه گری را کنار گذاشت. راه دارد. چیز عجیبی هم نیست. همانطور که خانواده ها نظام واسطه گری در ازدواج را کنار گذاشتند که نکند بعدا این دو نفر طلاق بگیرند و دودش در چشم ایشان برود. می شود خلاصه کنار گذاشت پارتی بازی را اما هزینه دارد. ما اهل هزینه دادن نیستیم.

 

7.
هزینه دادن یعنی جایی که می شود پارتی بازی کنی، نکنی. خودت بمانی توی صف. اصرار کردند که بروی جلو هم نروی. جلوی بقیه را هم بگیری. هزینه است همه اش. آن کجا که راحت نانت را می گیری و آن کجا که می ایستی سر و کله زدن با بقیه. 

 

8.
من گله دارم از کنار گذاشتن ضابطه ها... دقیقا هم دارم با خودمان صحبت می کنم نه فلان اداره و بهمان سازمان. خودمان. خودمان... 

1.
موقع اعلام تاریخ تولد، متوجه می شوم در درصدی از زن و شوهرها که چندان کم نیستند، زن بزرگتر است. گاهی هم سن هستند اما اختلاف سنی های جدی هم بوده. 6 سال و 7 سال. مرد دهه 60 ای و زن دهه 50 ای. فکر می کنم که شاید مثلا در دانشگاه عاشق شده اند. مرد اصرار کرده و بعد هم ازدواج. نمی دانم. به هر حال این تعدادِ نه چندان کم برایم جالب بود. 

 

2.
چند مسئله همیشه جزو چیزهایی است که صدای شان برای پاسخ به آن پایین آورده اند. یکی مدرک تحصیلی. که خانم ها معمولا برای این بخش صدا را پایین می آورند. تقریبا برای زیر ارشد این اتفاق میفتد. یعنی زیر ارشد را به سختی و با صدای پایین اعلام می کنند که حس خجالت برایشان دارد. یک بار هم خانمی مدرکی را جلویم گذاشت که اصلا نگاهش نکردم و لبخند زد و گفت به خاطر مشکلات نتواستم خوب درس بخوانم و مدرک لابد در مورد مشکلاتش بود. کنجکاوی نکردم و گفتم که ایرادی ندارد و مسئله ای نیست واقعا. موقعیتش نیست و الا خیلی دوست دارم بگویم که مدرک تحصیلی مادر من هم پنجم ابتدایی است و چرا باید ناراحت باشم؟! راحت هم می گویم همه جا این را. حالا مادر من از شما سنش بیشتر است ولی به هر حال پیش می آید که کسی نتواند یا حتی نخواهد که ادامه تحصیل بدهد. مامان می گفت که نگذاشتند ادامه تحصیل بدهد و رفت سمت قالی بافی و بافتنی. مسئله دیگر هم شغل آقاست. میوه فروش صدایش را پایین می آورد. کارگر ساختمانی پایین می آورد. و از این قبیل مشاغل. 

 

3.
داشتم صحبت می کردم با مدیر مدرسه که خانمی آمد جلو و گفت که از تهران به دلیل جنگ زدگی(!) آمده اند اینجا و خودش در فلان جا کار می کند و یک سال مرخصی بدون حقوق گرفته تا بچه اش بتواند اینجا در آزمون تیزهوشان قبول شود. فکر کن، تکه گوشتی که به یک تصادف بند است را این همه اذیت کنی تا مهندس و دکتر شود برایت. 

 

4.
مامان این سبکی است که غذا درست می کند برای چند روز. از اول هم عادت کرده ایم به این نوع. حداقل من عادت کرده ام و دوستش دارم. یعنی به این فکر می کنم که خانم خانه باید صبحانه را آماده کند، بعد برود آشپزخانه ناهار را آماده کند و دوباره برود آشپزخانه شام را حاضر کند و هر دفعه هم تنوع جدیدی روی میز بگذارد، من کلافه می شوم! اینکه زن دوست دارد هنرش را نشان بدهد و به اهل خانه محبت کند بحثش جداست! دوست دارد و کاری ندارم و محبت مسیر جدایی دارد. ولی من این سمت را می بینم که ذائقه ها با هر وعده یک نوع غذای جدید بار آمده و غیر از این باشد اذیت می شوند. اینکه می گویم اذیت می شوند شوخی نیست! یعنی غذا تکراری باشد آن را پس می زنند که میلم نمی کشد و وظیفه مادر و زن خانه می دانند که همیشه در حال تنوع بخشی باشند. خروجی بلند مدت ماجرا می شود زنی که مدام در آشپزخانه است و کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته که امروز چی بپزم. یا امروز چی بپوشم برای شوهرم. امروز چه عملی بر روی بدنم انجام بدهم که تکراری نشوم. خط تنوع طلبی را می توانید در غذا، لباس، عمل زیبایی و بقیه موارد دنبال کنید. 

 

5.
دختری را معرفی کرد و تاکید کرد که خانواده شان اتفاقا به سبک تو هم خیلی می خورد و مناسب حال تواند. از آن هایی اند که پدر خانواده اهل زندگی جمع کردن نبوده. نه که بدبخت و بیچاره باشند ولی زندگی ساده ای دارند. بعد پدر به جای این کار وقتش را گذاشته روی فلان مسئله و بهمان ماجرا. من از حرف هایش فهمیدم که وقتی از دختر خواستگاری کرده، یکی از دلایلی که دختر خانم از نظر او مناسبش نبوده، عدم تناسب خانوادگی بوده. همین که اسمش را می گذاشت سادگی. سادگی پدر روی رد و تایید دختر اثرگذار بوده. از جمله قسمت های سخت روزگار. پدر گزینه ای را انتخاب می کند، مادر، بعد پاسخگوی آن باید خانواده باشند. 

 

6.
قبل از 1400، پدر خانمش یک میلیارد برای جهیزیه کنار گذاشته بود. دارندگی و برازندگی. 77 ای وقتی جهیزیه را دید، چشمانش برق می زد. اعتراض کردم به برق چشمانش. گفتم این برق زدن یعنی تو هم داری دنبال کسی می گردی که بتواند... گفت تناسب! گفت انتظار نداشته باش مادر من دنبال دختری بگردد که جهیزیه اش کم باشد. راست هم می گوید. ما همیشه چوب توقع های مان را خوردیم. توقعات بی جا. 

 

7.
گاهی توصیه می کنند که زودتر ازدواج کنید. به من نه البته. به بزرگترهایی که مجردند. بعد ادامه می دهند و از فواید ساده زیستی می گویند. اینکه خدا خودش جور می کند. همان بزرگترهای مجرد هم بعدا می گویند که دامادشان اگر خانه نداشت، اگر پشتوانه پدر را نداشت، اگر ماشین نداشت، به او زن نمی دادند. حالا همان داماد را برای ساده زیستی مثال می زنند. خب... واقعیت همین است. ما که فرق داریم و تناسب لازم است ولی شما سعی کنید ساده زیست باشید. آفرین.

 

8.
جایی هم نوشته بود که «یعنی چی شما به هرکی پیشنهاد جدید می دهد می گویی خودت می توانی انجام بدهی؟! معلوم است که نمی توانم انجام بدهم و من وظایف خودم را دارم و تو هم وظایف خودت را! پس برو دنبال کارهایی که من به تو پیشنهاد می دهم». این فهم را من خیلی دوست دارم. این که من زندگی دارم، کار دارم، زن و بچه دارم، امشب باید پوشک بچه ام را عوض کنم و اصلا خانمم گفته شب ها زود بیا خانه که می ترسم، ولی تو نه زن داری، نه بچه داری، نه کار داری، نه پوشک بچه داری و نه زنت از تاریکی می ترسد که اگر ترسید هم به اسفل سافلین، فقط وظیفه داری نظرات من را پیاده کنی که من تئوریسین هستم و من نظریه پردازم. خب... الحمدلله در این زمینه ید طولایی داریم. دوست داریم ورزش کنیم ولی وقت اجازه نمی دهد. قدر نخبگان را هم که نمی دانند و باید دانسته شود ولی من فعلا نمی توانم جز نظر دادن در این زمینه کار خاصی انجام بدهم و تو نباید خودت را فکر من محروم کنی. درست می فرمایند واقعا. اسبش را به امام حسین (ع) داد و گفت خوب بجنگ و ما که رفتیم فعلا کار داریم یاعلی و التماس شفاعتِ بعد از شهادت!

 

9.
حالا من از این ها نیستم که خیلی علاقه داشته باشم هیچ اطلاعاتی درز ندهم. در واقع دهان چفت و بست داری ندارم. گاهی گفته ام که خواهرم لباس های من را می پوشد. یعنی همان لباس های قدیمی را که من دیگر نمی توانم بیرون بپوشم را در خانه استفاده می کند. یک بار هم کلافه شدم از حجم دوخت و دوزی که برای تعمیر لباس روی لباس انجام داده! لباس را پاره کردم که نتواند بپوشد دیگر. ناراحت شد و برای بار هفصدم دوخت و دوباره پوشید. نه که لباس نداشته باشد، عادت نکرده به کنار گذاشتن لباس هایی که قابلیت استفاده دارند. این ها البته مسائل خوبی ست منتهی فهمیده ام که خیلی نباید جایی تعریفشان کنم. دیگران تحسین می کنند و می روند لباس جدیدی می خرند که لباس قبلی شان تکراری شده، نه اینکه پاره شده باشد! خب! مریضم مگر خودم را دست مایه طنزِ محافل خصوصی شان کنم؟! 

 

10.
یادم هست که استاد تاکید می کرد دختران امروز، مادران دیروز شما نیستند. اگر مادرانتان در یک اتاق چند متری کنار مادرشوهر زندگی می کردند و هر روز لباس های مادرشوهر را می شستند، این دختران این گونه نیستند. زمانه فرق کرده. و راست هم می گوید. آدمی که نتواند در زمانه خودش زیست کند، باید منزوی بشود. 

 

11.
حالا خیلی هم مظلوم نمایی نکنم. گاهی راستش چنان هجومی به بقیه تاخت و تاز می کنم که... . واقعیت این است که جوابی برای برخی رفتارها وجود ندارد جز این که عرف آن را انجام می دهد و انجام ندهی باید جواب پس بدهی. و ما تا یاد ندهیم که باید سر تک به تک رفتارها فکر کرد و اگر بناست همراهی با عرف هم صورت بگیرد باید چارچوب مند باشد، همینطور ضربه خواهیم خورد. دیروز یخچال و تلویزیون لوکس مد بود، امروز شوهر کردن و طلاق گرفتن. فردا هم چیز دیگر. 
 

خانواده های فعلی روی بچه ها حساس ترند. حداقل برخی های شان. قبل تر ده بیست تا بچه بود و بین ده بیست تا حالا یکی هم سرش می شکست انقدری مهم نبود. الان خش روی پرستیژ یک طفل بیفتد، روی اجدادت گسل میندازند. که یک فرزند دارند. خیلی هم استثناء ندارد که تو بگویی حالا فلانی مذهبی است یا فلانی بچه پایین شهر است! نه. همه از دم همین نوع برخورد را دارند. اصل ماجرا برای حفاظت از بچه است و درست است ولی به هرحال به گمانم افراط در این مسئله زیاد شده انگار و حداقل قبل از این من این حجم از حساسیت روی همه چیز فرزند را نمی دیدم. 

چند سال قبل اطفال را بردیم سر زمین کشاورزی که کدو خورشتی بچینند. صاحب زمین، مربی سابق ما بود. کدوهایی که کاشته بود مانده بود روی دستش که هزینه کارگر بیش از هزینه فروشش بود انگار. پیشنهاد داد که ما برویم. ما هم یک کامیون طفل بردیم سر زمین تا کدو‌ها را بچینیم و بفروشیم و به زخمی بزنیم. برخی از کدوها خیلی بزرگ بودند. شما ساعد دست خود را در نظر بگیرید. همین قدر. خب این ها فروش ندارند خیلی! عملا اگر برای خودت نمی خواستی، بی کاربرد بودند. مگر اینکه از تخمه هایش برای کشت بعدی استفاده شود. اطفال بی کاربردی این کدوها را که فهمیدند، افتادند به جان زمین و همین ها را چیدند! که بازی کنند. سر و کله هم می کوبیدند و از این سمت به آن سمت پرتاب می کردند. چاقویی که دستشان بود برای کار، چاقوی میوه خوری بود. ابزار تیزی نبود خیلی ولی تازه خریده بودیم. آن قدر چاقو نداشتیم و تازه خریدیم که به تعداد نفرات چاقو باشد. یاسین اولی کدویی به اندازه ساعدش چید. یاسین دومی چاقو را مثل شمشیر برد بالا و صدا زد جومونگ وارد می شود. یاسین اولی کدو را مثل حالتی که آجر و چوب را جلوی قهرمانان ورزش های رزمی می گیرند که شکسته شوند، جلوی خودش گرفت تا جومونگ با چاقو آن را نصف کند. من نمی دانم بین سی چهل سانت کدو، چطور چاقو را فرود آورد دقیقا کنار انگشت اشاره ی این طفل معصوم که کلا اثر انگشتش از بین رفت! یعنی یک دفعه خون فواره زد و من نگاه کردم دیدم هیچ اثری از محل اثر انگشت نیست و چاقو آن را بریده. واقعا به عنوان یک پسر نباید به آن اعتنا می کردیم! واقعا. درست است که خونریزی داشت. درست است که خونش هم بند نمی آمد! ولی در نگاه یک پسر نباید به آن اعتنا می شد! اما چه کنیم که اولا ما باید مسئولیت پذیر باشیم و کمی لی لی به لالای بچه ها بگذاریم! ثانیا خانواده ها پوست از سر ما نکنند که شما بچه ما را بردید و ما می خواستیم مهندس تحویل بگیریم و الان بی اثر انگشت تحویل گرفتیم و نهایتا به درد دزدی می خورد که اثر انگشتش باقی نمی ماند! 

داخل درمانگاه، پزشک محترم فرمودند که نمی شود بخیه اش کرد. یعنی نوع زخم جوری بود که جایی برای بخیه باقی نگذاشته بود. به پرستار(؟) گفتند که پانسمان فشاری. حالا من منتظر بودم یک اتفاق ویژه ای بیفتد. دیدم گاز را گذاشت و محکم چسب زد! پرسیدم همین؟! گفت بله به همین می گویند پانسمان فشاری :/ یاسین را با انگشت پانسمان شده بردم دم در خانه شان. منتظر فحش خوردن بودم راستش. منتظر اینکه دیگر یاسین نیاید. زنگ را زدم. مادرش پشت آیفون آمد. گفتم که یاسین کمی آسیب دیده و مسئله خاصی نیست البته. بنده خدا اول هول کرد ولی یاسین انگشتش را بالا آورد و از پشت آیفون نشان داد و گفت چیزی نیست. مادرش چه بگوید خوب است؟! گفت: «ایرادی نداره! مرد میشه»! شما باید در این موقعیت باشید که بفهمید چه حس گریه داری است. اینکه منتظری فحش بخوری. سر خم کردی که هرچه دارند بر سرت بکوبند و یک دفعه طرف مقابل این جمله را بگوید. واقعا انتظار نداشتم بعد از هول شدن مادرش چنین واکنشی نشان بدهد. تا چند روز هم منتظر بودم که پدرش زنگ بزند و فحش بدهد. خب... نداد! بندگان خدا هر روز می بردند درمانگاه و پانسمان را عوض می کردند. پدر یاسین هنوز هم محرم ها هیئت می آید ولی هرکاری کردیم یاسین بعد از کنکور پیدایش نشد. جذابیت نداشتیم انگار...

این یک برخورد بود.

یک برخورد هم امسال عاشورا اتفاق افتاد. امسال لوله آب خریده بودند برای پرچم ها. لوله آهنی. بعد از دسته عزاداری، پرچم های بزرگ را دم در خیمه گذاشته بودند. لوله ها سه چهار متری بودند بنظرم. بیشتر حتی. یک بار باد انداختشان و خدا را شکر سر کسی نخورد. رفتم جا به جا کنم که دوباره نیفتند. اولی را جا به جا کردم که باد زد و یکی از لوله ها را انداخت. قشنگ مثل تام و جری، یک لوله آرام آرام جلوی چشمم فرود آمد و تِپ! خورد کنار گیجگاه طفل پنجم دبستان! یک لحظه محاسبه کنید لوله آب فلزی 4،5 متری را باد بیندازد و دقیقا نوک لوله بخورد به سر طفل یک متر و نیمی! آروین دو سه متری دوید و آخرش داد زد: «ده بار گفتم من رو اینجا نذارید» :)))))) یعنی درد و بقیه اش به کنار، مشکلش با این بود که چرا گفته بودند در آن نقطه بایست و جایی که دوست داشت او را نگذاشته بودند. 

من یک مقدمه وسط داستان بگویم بد نیست. چند سال قبل توی ایستگاهِ دم در، کپسول آتش گرفت. خب من نمی دانستم چه کار باید بکنم. به عنوان یکی از افراد ایستگاه دویدم داخل خیمه که کسی را خبر کنم. خیلی ریلکس به مهندس گفتم که کپسول آتش گرفته. به گمانم او مهندس بود و سنی از او گذشته بود و به خودش مسلط تر بود. در یک لحظه دو دستش رفت بالا و کوبید وسط سرش و عربده زد: «کپسول آتیش گرفته! یاحسین!» و من که برایم مسئله خاصی نبود، سیصد متر دور شدم از صحنه! از ترس. بعدا فهمیدم که این بنده خدا استرسی شده و واکنش بدی نشان داده و کپسول آتش گرفته را چطور میشود خاموش کرد و احتمال ترکیدنش چقدر است و از این حرف ها. خلاصه مهندس برای من نماد مدیریت بحران بود. و هست.

حالا شانس ما، من میله پرچم در دست، شاهد سقوط لوله آب بر سر آروین بودم که همان لحظه مهندس دوید سمت آروین تا بحران را مدیریت کند -_- رفتم جلو و دیدم سرش را خم کرده و خون دارد می چکد. مهندس من را دید و عربده زد برو دستمال بیار مگر نمی بینی خون می آید؟! خب خون بیاید -_- خون است دیگر! سلطان مدیریت بحران دوباره وسط کار بود! بدبختی اینجور وقت ها هم عصبانی می شود! حالا این طفل معصوم شر شر داشت خون تحویل جامعه می داد و ما هم دستمال پشت دستمال عوض می کردیم. یکی از بچه های هلال احمر آمد با سرم شستشو سرش را تمیز کرد و پانسمان کرد. مسئول هیئت زنگ زد به پدرش. اطفال دیگر هشدار داده بودند که پدرش خیلی رویش حساس است. من منتظر یک دعوای اساسی بودم واقعا. دیدم پدرش چه هراسناک وارد خیمه شد. بعدا پرسیدم چه شد؟! گفتند: «پدرش اومد بالای سرش و گفت هیچی نشده عزیزم و برای امام حسین بوده دیگه» و من متعجب از این واکنش... حتی بغض... 

سرش پنج تا بخیه برداشت. الان هم مدام توی ایستگاه رفت و آمد می کند و برای خودش می چرخد. 

1.
شب ها، ساعت دوازده به بعد، احتمالا در خیابان نیستید و نمی بینید. اینجا، نه شهر شما، همینجا موتورهایی که راننده شان خانم است، یک نفره یا دو نفره به خیابان می آیند. کم اند. ولی به چشم می آیند. گاهی راننده خانم است و پشتش یک آقا. ساعتِ یکِ شب. و شب ها، خانم ها آزادترند. هوا خوب است. می توانند موها را افشان کنند. باد به موها بیندازند. نه در یک محله ی دور‌دور‌خیز! نه واقعا. در جایی که محل عبور و مرور است و خانواده زندگی می کند و کسی انگیزه ای برای برخی مسائل ندارد. چون آخر شب است و بیرون نیستید و این ها را نمی بینید احتمالا، گفتم بگویم شب ها چه اتفاقاتی میفتد که دانستنش جالب است. کاری به روزها و وقایعش ندارم.

 

2.
ستاد نماز جمعه که اعلام کرد خطیب این هفته آقای صدیقی است، واکنش های یک دستی صورت پذیرفت. واکنش ها اصلا متفاوت نبود. همان سبک و برخوردی که با آیت الله رئیسی داشتند را این جا هم دارند. زمان آیت الله رئیسی چه اتفاقی میفتاد مگر؟! سیب دو هزار تومان گران می شد، یک عده، از مذهبی و غیر مذهبی، شلنگ بر می داشتند و اول و آخر دولت را می شستند. در مقابل عده ی دیگری سکوت می کردند. دفاعی نبود. سیب دو هزار تومان گران شده بود. گرانی را نمی توانستند توجیه کنند. مسئله کمی نبود. بحران بود. فاجعه بود. انگار سه میلیارد بمب اتم در ایران ترکیده باشد. همه باید انتقاد می کردند. همه. مذهبی های جلودار هم می گفتند ما باید انتقاد کنیم که نکنیم بقیه جلودار می شوند. الان هم همان صف بندی رخ داد. سی میلیارد پیام آمد که مردم عصبانی اند و تا مشخص شدن وضعیت چرا باید خطیب ایشان باشد؟! حالا انگار هر جمعه صف اول نماز جمعه اند! همه شان. که یک دفعه برای همه مهم شد. تا دیروز که خطبا فلان بودند و بهمان ولی امروز باید حتما موضع بگیرند. بهترین تحلیل ها می رفت سمت اینکه نفوذی در ستاد نماز جمعه وجود دارد و حالا ببینید ما کِی گفتیم! بعد این سمت؟! یکی دو نفر بدبخت بیچاره مثل همان دوره سابق پیدا می شدند و می گفتند ما صدیقی را دوست داریم و تمام! و هیچ... 

 

3.
متاسفانه من متن که می نویسم مجبور می شوم حواشی را مدام توضیح بدهم که جلوی سوء برداشت را بگیرم. باز هم البته الحمدلله منظورم بد منتقل می شود. الان باید توضیح بدهم که چرا مقایسه کرده ام این دوره را با دوره آیت الله رئیسی و باید پاسخ بدهم وقتی تفاوت از زمین تا آسمان است چرا مقایسه؟! جواب هم این است که من صف بندی ها را دارم مورد مطالعه قرار می دهم. کاری به آیت الله رئیسی و آقای صدیقی ندارم. صف بندی ها همان است. یک مثال ملموس زدم که بیشتر به جان بنشیند. و سوال بعدی هم که جواب باید بدهم این است که چرا گفتم کسی که نماز جمعه نمی رود حق انتقاد ندارد؟! که در جواب می گویم من نگفتم حق انتقاد ندارد و منظورم این است که رسانه ها برای ما دارند تعیین می کنند در مورد چه چیزی صحبت کنیم و در چه موردی خفه بشویم و من مدل گوسفندی را نمی پسندم. کسی که تا دیروز یک کلام در مورد نماز جمعه و پیرامونش هیچ نمی گفت و اصلا نمی رفت، الان دقیقا وسط بازی رسانه ای دارد اظهار نظر می کند خب... من شک می کنم به اینکه عقلش دست خودش است یا دست رسانه؟! ممکن است بگویید خیلی بد داری می گویی. ممکن است این را بگویید و بعد بگویید که اینجوری ما هیچ وقت در مورد هیچ مسئله رسانه ای نباید اظهار نظر کنیم؟! که من مناط حرف را دوباره جلوی چشم می آورم. کسی که هیچ نسبتی تا پیش از این با مسئله نداشته و الان میاندار شده، خب جای شک کردن دارد. عده ای نسبت دارند با مسئله. طبیعی است وقتی جریانی رسانه ای شده باشد دوباره حرف شان را بزنند. من در مورد این عده صحبت نمی کنم. دقیقا در مورد همان هایی صحبت می کنم که هیچ نسبتی نداشته اند و چون مسئله رسانه ای شده، وسط پریده اند برای اظهار نظر. خب! این هم از حواشی که باید بابت یک بند پاسخ می دادم!

 

4.
ربط بند اول و دوم چیست؟! بی ربط نویسی می کنم؟! راستش تمرکزم روی مسئله «مقاومت و شکست مقاومت» است. حجاب و نماز جمعه هم بستر طرح این مسئله. چه اتفاقی برای حجاب افتاد؟! قانونی بود. خوب یا بد. موفق یا ناموفق. انتقادهایی می شد. هزاران ایده و نظر بود که همه البته متفق القول می گفتند مسئله گشت ارشاد باید جمع شود. من هم همیشه می گفتم اگر جمع شود تبعاتش را می پذیرید؟! همان خانمی که یکِ شب روی موتور نشسته و آقایی پشتش. خوب تصور کنید که یک وقت جای اشتباهی نرویم. این تصویری است که چند وقت دیگر در خیابان خواهیم دید. در روز. البته اگر ندیده باشید هنوز. خب یک مطالبه ای از این سمت بود، همه موافق بودند که اسلام باید با کار فرهنگی و فکری جلو برود. یک عده مسائل اقتصادی را پیش می کشیدند. و هزار حرف دیگر. حفظید قطعا. توضیح نمی دهم. بعد وقایع 1401 اتفاق افتاد. جمهوری اسلامی باز هم مقصر شد! که دیر اقدام کرده و می شد زودتر مسئله را قبل از اینکه به بحران برسد حل کرد. و الان جامعه پذیرش هیچ قانونی را ندارد. هیچ. کار فرهنگی؟! آن هم به دلیل سابقه حجاب نمی شود انجام داد. خروجی ماجرا چه شد؟! خب جمهوری اسلامی مقصر بود و هست و خواهد بود و البته آن خانم موتور سوار و آقای پشت سرش راحت می توانند در عرصه عمومی هرکاری انجام بدهند.

 

5.
فکر کنید دارد سیل می آید. شما می توانید دو تا وسیله را این وسط نجات بدهید و روی تخته پاره ای بگذارید. هی بگویند سیل همه جا را گرفته و فکری بکنید و آن تخته پاره را رها. شما مات و متحیر نگاه کنید که خب اگر این را رها کنم و سیل بند جدیدی نباشد که عملا بی دفاع می شوم؟! بقیه هی بگویند که ول کن بیا برویم سیل بند جدید می زنیم. هویج را نشان بدهند. چماق 1401 را هم بر سرت بکوبند. بقیه هم تشویقت کنند که تخته پاره را رها کن. الان همین کار را کرده ای. همه وسایلت دارد غرق می شود. آقایان کار فرهنگی که البته وقت ندارند. نمی توانند. موقعیتش نیست. هویج به دستان را می گویم. از اول هم البته مال کار فرهنگی نبودند. از این جلسه به آن جلسه منتقل می شوند و از این عنوان به آن عنوان و خروجی اش البته پرستیژ پشت پرستیژ است. خلاصه هویجی که نیست. چماق البته هست. تو هم مقصری که چرا تخته پاره را رها نکردی. چماق و تقصیر این بار هر دو یقه ات را گرفت. جرئت داری برو سمت آن تخته پاره یا کلا هر گونه سیل بندی. شلوار از پایت در می آورند و هدیه می کنندش به خیریه! 

 

6.
من از همه عزیزانی که مدافع برداشتن گشت ارشاد بودند تشکر می کنم. امروز دختر و پسرها راحت ترند. همه شان حجاب دارند. همه هم از ته دل اسلام را پذیرفته اند. نمی بینید دخترهای مان چطور در خیابان معلومات و تحصیلات و کمالاتشان را به تصویر می کشند؟! یک عده هم البته در خیابان همه معلوماتشان در روز مشخص نمی شود، باید شب به تصویر بکشند. من خودم که رد می شوم از کنار برخی ماشین ها بوی گل است که مشامم را پر می کند. گلِ فرهنگی و فرهیختگی را می گویم. قهقهه ی علمی مستانه خانم و آقای داخل ماشین هم نشان از کیفیت گل دارد. من واقعا از این همه فرهیختگی لذت می برم. 

 

7.
اینکه خواهر من آن روز توی خبابان داشت راه می رفت و آقایی گفت دو تا تار مویت پیداست و خواهرم الان نماز نمی خواند و خدا لعنتتان کند که او را از دین زده کرده اید، اینکه من الان می ترسم در خیابان بروم چون ممکن است گشت ارشاد به من گیر بدهد، اینکه شما ندیده اید که با زنده گیر به جان مردم میفتند و دختر مردم تا سالها خواب بد می بیند، اینکه وای من دوستم را خواستم ببرم هیئت و گفت آن جا دو خانم بد اخلاق هستند و به حجابم گیر میدهند و نمی آیم و اینکه هزار هزار داستان گریه آور ریختند جلوی پای ما، خب... سستمان کرد. گریه اصلا چیز دردناکی است. مخصوصا وقتی از سمت یک خانم باشد. مرد ها مقاومت شان کم می شود و مستاصل می شوند گاهی. ریختند جلوی مان. هی این گریه کرد و آن یکی گریه کرد و گفتند فلان کس توی فلان نقطه از شهر بردندش بازداشتگاه و بقیه اش را نگویم بهتر است. خرابمان می کرد اصلا. الحمدلله این روزها این مسائل را نداریم. دختری را می بینیم که راننده است و می خندد و آقایی هم پشتش نشسته و دارد می خندد. خنده پشت خنده. بوی گل. بوی فرهیختگی. این ها عیان است. شما ببین چیزهایی که عیان نیست چقدر جذاب است. 

 

8.
نه تنها زن ها که حتی مرد ها هم نیاز به متولی تربیتی ندارند. همه طبق غریزه خوب می توانند عمل کنند. تصویر زن موتور سوار و مرد پشتش لطفا دوباره پخش شود.

 

9.
من اصلا قصدم انداختن این مسائل به گردن کسانی که مخالف گشت ارشاد بودند نیستم. خیلی های شان واقعا متدینند. دلسوزند. صرفا دارم از مقاومت و شکست مقاومت صحبت می کنم. تخته پاره ای بود و همان را هم گرفتند. این مسئله که اگر زودتر اقدام می کردیم هم به قول یکی از اساتید از قبیل «ان کان زید حمارا یعرعر» است که اگر زید حمار بود، عرعر می کرد ولی خب الان نیست! ما هشدار دادیم و کسی قبول نکرد هم از قبیل «من دیروز به مامان گفتم ماکارونی درست کن و نکرد پس امروز هیچی نمی خورم» است و در حد دخترکان سه ساله و پسرکان 27 ساله! پسرها همچنان تا سن بالا لوس باقی می مانند برخی های شان و لج بالایی دارند! این قضیه که ما نسبت به وقایع اطراف وظیفه داریم و نمی توانیم رها کنیم به امید خدا، این اصلا در ذهن ما نیست. تخته پاره ای بود! قبل از اینکه سیل بند ایجاد شود، ما هم تشویق کردیم به رها کردن این تخته پاره. واقعیت این است که ما هم مشوقِ این وضعیت بودیم. الان دیگر گریه دخترکان برای ما اهمیت ندارد. چون همه ش خنده شان را می بینیم الحمدلله و همه متدین شده اند. هرکسی هم گریه های پنهانی شان را یادآوری می کند متهم می شود به هزار و یک چیز! 

 

10.
من اصلا کاری ندارم به این که آقای صدیقی مقصر است یا نه؟! دقت کنید که اصلا کار ندارم! سوالم این ست که ما تا کجا باید برگردیم عقب که برای ما تعیین تکلیف کنند چه کسی خطیب باشد و چه کسی نباشد؟! آن کسی که کلا نماز جمعه نمی رود و همیشه هم فحش داده به نماز جمعه، آن شخص چرا باید الان کنار من ایستاده باشد و هم نفسِ من برای تعیین تکلیف خطیب نماز جمعه نفس بزند؟! خب کمی فکر هم بد نیست به خدا! شما بگو خلیفه سوم ناحق! باشد. اما خلیفه کشی نباید رسم شود. و ما داریم رسم می کنیم که اگر مسئولی، کوچکترین اشتباهی داشت... خب همین الان جولانی راحت در مجامع بین المللی رفت و آمد کرد. تحویل گرفته شد. قرارداد پشت قرارداد. رفع تحریم پشت رفع تحریم. کسی کاری داشت که او چه گذشته ای دارد؟! نه! اخلاق فقط در هنگامی که آقای صدیقی امام جمعه است باید رعایت شود! همچنین حال افکار عمومی. بقیه موارد سگ توی روح اخلاق و افکار عمومی.

 

11.
کار فرهنگی که نشد. نخواهد شد. صرفا چند تا گروهک طفلکی کتک خور ماجرایند تا بلکه دو سه نفر را از دل خنده های گل آلود بیرون بکشند. دخترکانمان را که راحت تحویل آقایان موتور سوار دادیم. جمهوری اسلامی هم که مقصر شد. تخته پاره را هم که آتش زدیم. قانونی که اجرا نمی شود را به منصه ظهور کشاندیم. می بینید؟! آدم کمی که حساس می شود حس می کند او هم اندکی مقصر برخی چیزها هست. من به فلانی گفتم و من از قبل مقصر را اعلام کردم به خدا مالِ آدمهایی است که تا به حالا زندگی نکرده اند! پدر شما معتاد باشد چه کار می کنید؟! صرفا اعتیاد را محکوم می کنید؟! اگر مادرتان را کتک بزند چطور؟! اگر دست خواهر سه ماهه تان را بگیرد که ببرد بفروشد چی؟! صرفا می گویید من از قبل گفته بودم و کاش زودتر اقدام به درمان می شد؟! یا فعالانه وارد ماجرا می شوید؟! واقعیت این است که برخی مسائل مهم را به خودمان نمی گیریم. یا می رویم در صنف نقاد های گرانی دو هزار تومانی، یا در صنف سکوت! تخته پاره مان را می برند و ما همچنان می گوییم «من که از قبل گفته بودم»!

 

12.
خیلی از چیزهایی که به ظاهر تخته پاره جلوه می کنند، اصلا تخته پاره نیستند و اتفاقا خیلی هم خوبند. تکمیل احتیاج دارند. تعمیر. ری برندینگ! من پای همان تخته پاره ها می ایستم. ابدا دوست ندارم فرداروزی دوباره با جماعتی رو به رو بشوم که «دیدید گفتیم چی میشه» تحویلم می دهند و محل سگ به وضعیت موجود نمی گذارند و تفلون وار، هیچ چیز را به خود نمی گیرند و انگار در اروپای قرن بیست و یک زندگی می کنند و من از قحطی مصر زمان یوسف (ع) برایشان می گویم! و مجدد تاکید می کنم! من نه مسئله ام حجاب است و نه آقای صدیقی و نماز جمعه! این ها برای من محل طرح بحث بودند. طرح بحث شکست مقاومت ها و از دست رفتن داشته ها. من دارم می گویم در هیچ زمینی که بخواهد داشته هایم را بگیرد بازی نمی کنم. هیچ زمینی! شما بگو تخته پاره ات نمی ارزد. مال خودم است و دوستش دارم! شما بگو بعدا کاخ تحویلت می دهیم! باشد قبول می کنم و با همین تخته پاره به کاخ می آیم. نه گریه دخترکان! نه ناله و هوارِ پشت سر گریه دخترکان. نه ظلم ستیزی. نه فسادستیزی. نه هیچ چیز دیگری هم نمی تواند گولم بزند. 

 

13.
دوباره چون باید پاسخ بدهم برخی حواشی را، این بند هم اضافه شد. برخی مسائل برای من خیلی ریشه ای هستند. یک جلسه نماز جمعه اصلا ریشه ای نیست! ولی شکستِ مقاومتِ پشت یک جلسه نماز جمعه خیلی ریشه ای است. اینکه دو تار موی یک خانم پیدا باشد یا نباشد، پشت موتورش کی نشسته باشد اصلا برای من مهم نیست! ابدا. می رود بهشت نوش جانش و می رود جهنم هم باز به خودش مربوط است. ولی ایجاد روند خرسازی دختران مملکتم برایم مهم است. خرسازی خیلی جاها اتفاق میفتد و آن ها هم برایم مهم نیست! خر می کنند و کجا و کجا استخدامشان می کنند برای خودشان و به من چه! خر سازی در زمینه ای که با آخرت یک نسل و آینده ی بلند مدت یک نسل سر و کار دارد، اصلا شوخی نیست و برایم مهم است. ثمره درس های ایام کرونا این چند سال مشخص شد. کودکان و نوجوانان و جوانانی که بلد نیستند بخوانند و بنویسند. ثمره ی دخترکان خر شده هم تا نسل های بعد خودش را خوب نشان خواهد داد. دیروز کلیپی دیدم که فرشی دم در یک مغازه فرش فروشی انداخته بودند و مردم رویش پا نمی گذاشتند. فرش بود! مردم با کفش ادب می کردند و رویش نمی رفتند. نسلِ پسا دخترکان خر شده، نسل بی ادب است. بی هیچ آدابی. نه پسر و نه دخترِ پس این ماجرا، هیچ چیز را جز غریزه اش نمی فهمد. هیچ چیز. یعنی علف بدهی خر توست و ندهی خر دیگری. من دوست ندارم مملکتم در نسل های آینده پر از خر باشد. برایم مهم است. به همین تخته پاره ها می چسبم، یقه ی قبلی هایی که گفتند گشت ارشاد نباشد را می چسبم، به همه ی آن هایی که می گویند دختر و پسر متولی تربیتی نمی خواهند هم اعتراض می کنم، بلکه خر کمتری در نسل آینده داشته باشیم. البته که انقدر می فهمم با صرف حرف زدن خیلی اتفاق خاصی نمیفتد. ولی گفتم بنویسم و بگویم، شاید به درد شما هم بخورد. شاید گوشه ای جایی بعدا موضع گیری ای کردید که برای آینده مملکت مفید بود. 

1.
باید بنشینم دوباره آیه و روایت و کتاب زیر و رو کنم. اینطور که با استفاده از معقولاتِ مخلوط به آیات و روایات می نویسم، در حال استفاده از سرمایه ام. خوب نیست. باید مدام سرمایه ام افزوده شود و الا تمام می شوم. من می شوم و تکرار مکررات حرف های قبلی. و نهایتا ناکارآمدی.

 

2.
پرهیز دارم از خاص شدن. خاص بودن برای عده ای شاید جذاب باشد. همه لازانیا می خورند و تو سوپ. یا برعکس. توی چشم می روی. همه از این کارت صحبت می کنند. برای عده ای شاید جذاب باشد این در چشم بودن. ولی فکر کنید حالا قرار باشد به فرزندتان سوپ خوردن یاد بدهید. وقتی همه لازانیا بخورند و شما سوپ، در واقع شما احمقید. باید خیلی زحمت بکشید تا ثابت کنید کار احمقانه ای نمی کنید. حالا ثابت کردید، او باید به خودش شهامت بدهد و سوپ بخورد. یعنی یک بار قبول بکند که شما احمق نیستید. یک بار هم خودش سوپ بخورد و جلوی سیل تهمت ها بایستد که احمق نیست. البته تصویر ماجرا همیشه و همه جا همین نیست. گوگوش جایی گفته بود که از شدت ناراحتی موهایش را با قیچی زده و از همان جا مدل گوگوشی مد شده بود و مردم فکر کرده بودند که فلان. خب! این هم هست. منتهی این ربطی به من و شما ندارد. خیلی جاها ما احمق جلوه می کنیم. وقتی احمق جلوه کردیم دیگر پشت سرمان کسی نمی آید. کره شمالی خاص است واقعا. به همان میزان هم احمق جلوه می کند. پس کسی مسیرش را نمی رود، هر چند که به ظاهر درست باشد. 

 

3.
اولین باری که فهمیدم موهایم این سمتی نیست و آن سمتی است، تا سه روز بهت زده بودم. می دانستم آینه برعکس نشان می دهد ولی توجه نکرده بودم که این یعنی موهایم این سمتی است و نه آن سمتی. کوچک بودم. سمت و سوی موهایم برایم مهم بود. همه مودب ها و خوب ها، موهایشان آن سمتی بود و من هم خیال می کردم آن سمتی ام. بعدِ ماجرای فهمیدنِ راز آینه و نسبتش با موهایم، تا سه روز واقعا یک گوشه کز کرده بودم. و خب! سخت است کسی که موهایش آن سمتی است بتواند ادامه حیات بدهد. بتواند در دسته مودب ها جا بشود. در دسته خوب ها. من با دسته خوب ها داشتم خداحافظی می کردم. افسوس داشت. ناراحتی. نگرانی. 

 

4.
و پرهیز دارم از این خاص جلوه کردن. شما چه می خورید؟! سعی می کنم همان را بخورم. از همان لباس هایی که شما می پوشید. موقع مهمانی رفتن چه کار می کنید؟! همان را سعی می کنم انجام بدهم. البته گاهی سعی بیهوده ای ست. بعدا لو می روم. دو دقیقه بعد از شروع مهمانی. دو دقیقه بعد از اولین قاشقی که شما برداشتید و من همچنان دارم با غذا بازی می کنم. من! من! من! میفتم گوشه ی رینگ. سعی می کنم خاص نباشم ولی میفتم گوشه رینگ. زندگی عادی برای من گوشه رینگ است. مدام گوشه اش گیر می کنم. مثل همانی که رفته بود بازار عطارها و بیهوش شده بود. خیلی سعی می کنم بیهوش نشوم. حالا چند دقیقه، هر دفعه بیشتر دوام می آورم. 

 

5.
بعضی صحنه ها برایم دردناک است هنوز هم. گفتند اتو می خواهیم. بدو بدو آمدم اتو را آوردم. اتو را کی آوردم؟! فکر کنم 15 ساله بودم تقریبا، کمی این طرف و آن طرف. خیلی مسخره شدم! جزو صحنه های اذیت کننده بود برایم که هنوز هم خاطره تلخش مانده. به شوخی و جدی از اتوی مان ایراد گرفتند که مربوط به عهد دقیانوس است؟! و همین اتو یکی دو سال قبل کنار گذاشته شد. یعنی تقریبا ده سال کمتر و بیشتر ما از آن استفاده کردیم. مامان بارها داده بود تعمیر. سیمش قطع می شد و تعمیرش می کرد. از همین مغازه هایی که وسایل خانه را تعمیر می کنند. نمی دانم سر زدید به آن ها یا نه؟! جاروبرقی ایران ناسیونال مان هنوز هم می رود تعمیرگاه. هم مال ما و هم مال مامان بزرگ. وقتی خانه اش خراب شد، وسایلش آمد خانه ما. یخچال ارج ش اضافه شد به یخچال مولد ما. muled نخوانید. که برند خارجی به حساب بیاید. مُوَلّد بخوانید. مولد خصوصیتش نیست. هر چند که برفک زیادی تولید می کند. ولی مولد برندش است. از همان قدیمی کلید دار ها. الحمدلله هنوز کار می کنند جفت شان. هم ارج و هم مولد. ما دو تا یخچال داریم! شما چی؟! ندارید که! و من دیدم بخواهم سر بلند کنم توی این جامعه ای که به خاطر یک اتو مورد تمسخر قرار می گیرم، مجبورم راه حلی پیش ببرم. 

 

6.
مامان به وسایلش خیلی علاقه دارد. وسایلش که می گویم یعنی هرچیزی که جزو جهیزیه اش باشد یا خریده باشد. وسایلی که عمه هدیه می فرستد را البته آتش می زنیم! یعنی اگر آتش نزنیم مامان، بابا را آتش می زند که مگر گدا و گشنه ایم فلان چیز را فرستاده! حالا من سعی می کنم بین شان صلح برقرار کنم ولی خدایی در خانه ای که میانگین سنی بالای چهل و پنج است، چرا یک نفر باید لباس سایز طفل سه ساله به عنوان هدیه بفرستد؟! حالا مامان به جز آن وسایل، تقریبا به همه وسایل ابراز علاقه می کند. مثلا می رود ته انباری که نمی دانم کجای خانه است! یعنی جا نداریم! ولی هر دفعه مامان یک وسیله جدید رو می کند! می رود ته آن انباری که نمی دانم کجاست یک قابلمه ای چیزی بیرون می کشد و ساعت ها دورش می گردیم! یا چند وقت قبل رفته بود یک آبمیوه گیری گرفته بود به ارزش 115 هزار تومان وجه رایج مملکت. پشت تلفن فکر کنم راحت پنجاه هزار تومان راجع به آن حرف زدیم. همین فرش های پوسیده مان را هم قربان صدقه می رویم! حالا حساب کنید کسی به اتوی ما توهین کرده بود. خاطره ای تلخ بود! هست هنوز هم. 

 

7.
راه حل من برای دعواهای مامان و بابا، برای وسایل، برای خیلی از مسائلی که ما را می برد به سمت خاص شدن، اولا دوری بود! یعنی از بین بردن موضوع. کی حوصله دارد حالا برای بقیه توضیح بدهد؟! یا نشان نمی دادم. یا نداشتیم! یا مناسب شما نیست! یا هرچی! بهانه ای جور می کردم که نبینند. و راه حل دوم، شوخی و طنز بود. عادی انگاری! من همیشه گفته ام. خانه مان شاید با حیاطش روی هم 75 متر یا 95 باشد. دقیق نمی دانم. نزدیک بیست متر حیاط است. بقیه اش راهرو! سه آشپزخانه! دو دستشویی! مامان می گفت یک دستشویی هم طبقه بالا بزنیم! که گفتم من هم می شینم دم در پول می گیرم و ملت را می فرستم دستشویی عمومی! که هر نفر یک دستشویی داریم!!! و بالاخره مادر بیخیال شد. البته نه بخاطر حرف من! جا نبود. همین الان هم مبل و تخت و این ها نداریم. یک صندلی از این صندلی های یوتیوبری! مامان گرفته و روی آن می نشیند. به علت پا درد. بابا هم گاهی کنار مامان می نشیند روی چهارپایه پلاستیکی! روی صندلی مامان بنشیند دعوا می شود :)))) حالا من به شوخی همه این ها را می گفتم. یعنی می گفتم که ما اتاق نداریم! هال و پذیرایی نداریم! یک اتاق داریم که پر از رختخواب است! دو تا نصفه هم داریم که منتهی به آشپزخانه هاست و یکی اش قابل سکونت نیست اصلا. یعنی یک و نصفی اتاق داریم و سه آشپزخانه و دو دستشویی! بچه ها می خندیدند. هزار و چهارصد و یک، دو نفر از بچه ها وسط جمعیت مهاجم داشتند گیر می افتادند که کشیدمشان داخل خانه. همانی که ده بار خندیده بود وقتی معماری طبقه پایین را دید تا چند ماه مدام می گفت چرا اینطوری است؟! انگار من رفته بودم ساخته بودمش! 

 

8.
دیر زمانی نیست که فهمیده ام بخشی از زندگی ام، تطابق ندارد با زندگی روزمره مردم. عموم مردم حداقل. غالب مردم. همانی که معمول و عادی پنداشته می شود. و نداشت! خیلی سال بود که نداشت. ما هیچ وقت بازدید عید نمی رفتیم. شرایطش را نداشتیم. همیشه دید بود! یعنی می آمدند و چون مادربزرگ سختش بود، ما بازدید نمی رفتیم. واردات بود! صادرات نداشتیم. و همان رویه ادامه پیدا کرد. بعد از مادربزرگ هم. به دلایل مختلف. و من فهمیدم که نباید روی زندگی خودم حساب کنم و مسیرش را به بقیه پیشنهاد بدهم. باید بروم روی قواعد اصلی تمرکز کنم. پیشنهاد مسیری که طی شده، اصلا مال بقیه نیست. چرا؟! چون بعد از مدتی توی رویم می ایستند و می گویند: «تو خاصی و ما نمیتونیم مثل تو باشیم» که انگار همان اتوی بالایی را داغ داغ روی پوستم می گذارند. می سوزم. از ته جان.

 

9.
می روم روی قواعد تمرکز می کنم. قواعد ما چی اند؟! کم من فئة قلیلة غلبت... و لینصرن الله من ینصره... ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما یأتکم مثل الذین... . این ها قاعده اند. قاعده ها نیاز به شرح و بسط دارند و نیاز به ملموس سازی. خودم که نباید دوباره خودم را توی چشم بیاورم. باید بروم سمت مثال هایی از بقیه. شرح و بسط ها هم باید متناسب با معیارهای فهم بقیه باشد. 

 

10.
به تجربه فهمیده ام یک جایی از زندگی هست، که آدم زیادی توی خودش فرو می رود. انگار نزدیک بین می شود. نهایت دو متری اش را ببیند. وقتی مثال می زنی برایش از حضرت موسی (ع) مات و متحیر نگاهت می کند و در دلش می گوید که مثال دو هزار سال قبل به چه کار من می آید؟! مثال از جبهه و جنگ می زنی، مات نگاهت می کند که خیلی از این ها سندیت ندارد و به فرض داشته باشد هم مورد خاص است. مثال از دوازده روز حمله اسرائیل می زنی باز نگاهت می کند که خرابی های زندگی ام را نمی بینی و این ها را به من تحویل نده. 

 

11.
به تجربه فهمیده ام که در زمینه بسط و شرح قواعد هم مترهایی که دست مردم است خیلی متفاوت است از... . ان یمسسکم قرح. اگر آسیبی به شما رسید. فقد مس القوم قرح مثله! آسیبی هم به طرف مقابل زدید. این قسمت آیه شریفه که کلا چند کلمه است و به گمانم خدای متعال برای دلداری یا برای اینکه سخنش را در حد وسع مردم شروع کند یا از جایی که ذهن مردم درگیر است شروع کند آورده، می شود نود و خرده ای درصد از حرف ها و ذهنیت های ما. ضربه ای زدید و خوردید! قرآن کریم این را می گوید. در همین حد. ما چقدر روی این بخش سرمایه گذاری می کنیم؟! هزار هزار ساعت. طول و عرض موشک را متر می کنیم. کیلو کیلو تخریب را وزن می کنیم. خیبر دو زدیم یا سه؟! حساب می کنیم. فتاح چند تایش خورد؟! حساب می کنیم. قرآن کریم محل سگ به این حرف ها نمی گذارد. ان یمسسکم قرح فقد مس القوم قرح مثله! دو تا زدی و دو تا هم خوردی دیگر! نشستی چی را حساب می کنی؟! باشه حساب کن! ولی زدی و خوردی دیگه! حالا عمق جراحت طرف مقابل انقدر بوده و ما تو آن قدر و نهایتا شبیه به هم ست دیگر. بعد... بعد... بعد! بعد اینجا تازه شاهکار قرآن شروع می شود. کاری که همیشه انجام می دهد. از جایی که هستی شروع می کند و یک دفعه انگار می زند زیر توپِ فهم تو و تا آسمان آن را بالا می فرستد. زدی و خوری؟! شبیه به هم بود! ولی تلک الایام نداولها بین الناس... این جا قاعده را وسط می کشد. تو را بالا می برد. آن همه حرف و دغدغه را رها کن! بیا بچسب به این قاعده. روزگار می چرخد! 

 

12.
متری که دست مردم است، ملموس و محسوس شان است. نمی توانی آن را از آن ها بگیری و نباید هم بگیری گاهی. اما می توانی اصلاح کنی و ارتقا ببخشی. می توانی تقاضا کنی که کمی از عقبتر به ماجرا نگاه کند. کمی طولانی تر. کمی عمیق تر. بله! زخم داریم. زخم خوردیم. عمقش را هم می سنجیم. ولی کمی عقب تر بایستیم و صحنه را ببینیم خوب است. صحنه ای که در آن، تلک الایام نداولها بین الناس، جا بگیرد. ما تحلیل هایمان فاقد این قسمت است. جوری نگاه می کنیم به مسئله که قاعده ای در آن نمی بینیم. هیچی! نگاه کنید به تحلیل های این چند وقت که بیرون آمد. همه شان از دم! یا پیشگویی بود! یا کیلو کیلو وزن کرده بودند هواپیماهای نشسته در زمین ایران و در زمین غصبی آن سگ هار منطقه. یا تهدید ها را پشت سر هم بیان کرده بودند. یا ... . خب قرآن مگر کتاب هدایت نبود؟! انصافا کجای این تحلیل هاست؟! کنار گذاشتن قرآن چه شکلی است؟! شاخ و دم که ندارد. وقتی توی تحلیلت هیچ ردی از قواعد قرآنی نیست، بعد نمی توانی ادعا کنی که من تحلیل درست دارم! نداری. هیچ وقت نداری. تحلیلت در مقیاس کوچک درست است. مثل بچه ای که صورتش را چسبانده به دیوار و دارد داد می زند که یک مورچه روی دیوار است. همین. واقعیت را می گوید اما همه واقعیت اتاق را نه! که پشت سرش پدرش ایستاده! که کنار دستش مثلا تمساح است! :| چه می دانم! با نگاه نصفه و نیمه داریم صحنه را می بینیم. قاعده های قرآنی را هم کنار می گذاریم. هیچ ردی از آن قاعده ها در تحلیل هایمان نیست. تحلیل هایمان ناقص می شود واقعا. خیلی واقعا! خیلی خیلی واقعا!

 

13.
به تجربه فهمیدم که مثال ها برای عده ای ملموس نیست چون زیادی در خودشان فرو رفته اند و به تجربه فهمیدم متری که دست مردم است هم کاستی دارد. دست روی اولی بگذاری دوباره خاص می شوی و دست روی دومی بگذاری هم خاص! غیر از این است؟! من الان اعتراض بکنم که چرا تحلیل های ما هیچ ردی از قرآن ندارد، خاص نشده ام؟! می شوم دیگر. خیال می کنیم بچه سه ساله ای که حالا قرآن را دوست دارد دارد جیغ می کشد که قرآن من را بدهید! توجه ندارد که در ساینس(!) می بایستی فکت هایی ارائه شود و اصلا تحلیل های علوم سیاسی چارچوب دارد و شما بایستی در چارچوبِ ... . چرا؟! چون همه مسیر این وری را رفته اند. همه! همه ی همه! کیلو کیلو هواپیمای تراریخته وزن کرده اند! یکی این وسط بیاید بگوید آقا هواپیما را ول کن و کمی هم قرآن بخوان، انگار مثلا فحش داده باشی به علم و علمانیت(!) و هر چه عدد و رقم است! خب... ته ماجرا هم دوباره من خاص می شدم!

 

14.
یک قدم رفتم عقب تر. از شهید مطهری جمله می آوردم. از شهید بهشتی. از آیت الله مصباح! یعنی فهم خودم را ارائه نمی دادم. فهمم را که ارائه بدهم، چون فهم است و عمل نیست، به جان نمی شیند. شما هزاری هم که یک مجرد بهتان بگوید ازدواج کنید، نمی کنید! من هم فهم هایم همین بود. مخلوط به عمل نبود. مجبور بودم برای به جان نشستن، برگردم سمت جملات شهید بهشتی و شهید مطهری و کسانی که بالاخره قشر انقلابی ترمان آن ها را قبول داشتند. حداقل عامه مردم. نتیجه؟! همین الان حاج قاسم بیاید بگوید که ما در سوریه شکست نخورده ایم، باز هم عده ای آن را باور نمی کنند. چرا؟! چون حس می کنند حاج قاسم اطلاعات درستی ندارد! حالا اگر سخنرانی دو هفته قبل حاج قاسم را بگذارم چه می شود؟! خب آن هم قدیمی است و مربوط به شرایط خودش. نتیجه؟! هیچ! مسیری که باز هم خیلی جواب نمی دهد. باید راه دیگری را پیدا کنم.

 

15.
می نشینم تحلیل می کنم فکر و ذائقه و مشکلات و زمینه ی پذیرش طرف مقابل را. این هم مسیری است که هم اشتباه زیادی دارد و هم نتایج کم. توضیح نمی دهم.

 

16.
یک بار دیگر همه چیز را مرور می کنم. نباید خاص باشم! نباید منتظر پذیرش صد در صدی باشم. نباید منتظر پذیرش یک درصدی هم باشم. کوتاه نباید نگاه کنم. ببینم بزرگانمان چه کردند؟! روی قاعده ها و توضیحشان بیشتر مانور داده اند. بعد هم مثال را زده اند. مخاطب پذیرفته یا نپذیرفته. کارشان را کرده اند. بعدا شاید مخاطب پذیرفته. خب! این مسیر شاید بهتر باشد. می گویم. توصیه هم می کنم به گفتن. از ما خواسته اند. بگوییم. بارها و بارها. توصیه کنیم. بارها و بارها. و تواصوا بالحق. و تواصوا بالصبر...

 

17.
قاعده؟! خواندن قرآن کریم. قاعده؟! رجوع به قرآن کریم. قاعده؟! توصیه به قرآن کریم. قاعده؟! مطالبه تحلیل های منطبق بر قرآن کریم. قاعده؟! دوری از رمالی و ناامیدی و هر چه که خلاف قرآن کریم است. قاعده؟! توصیه بر پایداری بر قرآن کریم. قاعده؟! حتی اگر گفتند تو خاصی، باز هم حرفت را بزن. با طنز؟! بگو. با جدیت؟! بگو. احمق جلوه می کنی؟! بگو. بی سواد؟! بگو. دنبال نتیجه هم باش. دنبال نتیجه بوده اند همه. باید هم باشی ولی از نتیجه نگرفتن مقطعی نترس. بگو. نترس. نترس...