گوی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.
خدا رحمت کند سید را. پرسیده بودند که اهل کتابی؟! گفته بود من عاشق کتابم اگر کارها اجازه بدهند... سید شهید را می گویم. شهید سید حسن نصرالله... 

 

2.
یکی از مسائلی که برای ما طلبه ها همان اوایل طلبگی توضیح می دهند، اگر سربسته بخواهم بگویم این است که نباید خود را سرویس کنیم! چرا؟! چون آن اوایل مخصوصا، خیلی بیشتر به خود نمی رسیم. خوراک و خواب مخصوصا. همیشه هم مثال می زنند که فلان آیت الله 67 سالگی از دنیا رفت چون کتاب می خرید فقط و هیچی نمی خورد و آن دیگری، حفظه الله تعالی، نزدیک صد سال دارد و هنوز هم مفید فایده است چون فقط فکر کتاب نبود و گاهی به تنش هم رسیدگی می کرد. توضیح بدهم که منظور پرخوری و پرخوابی نیست یا مسئله واضح است؟!

 

3.
حالا شاید فکر کنید دارم شوخی می کنم و طلبه هایی که در اطراف خود خبر دارید هم خپل هستند و از این حرف ها. ولی راستش این است که من اطرافم سراغ دارم کسانی که روزانه زیر 5 ساعت می خوابند. رفقایم را می گویم. از بین اساتید سراغ دارم کسانی که الان راحت زیر 4 ساعت می خوابند شاید. و همیشان از دوران طلبگی خود که تعریف می کرد می گفت روزی دو ساعت می خوابیده. نه یک روز و نه دو روز، که بلند مدت. الان که سن فایده رسانی هم رسیده اند، طبیعتا اوضاع همین است که همان 4،5 ساعت خواب را دارند. خب که چی؟! خب اینکه این بندگان خدا که دارم از آن ها صحبت می کنم بین سی تا چهل، هزار جور مرض گرفته اند. یکی شان راه نمی توانست برود. دیگری یک مشت قرص توی دفترش بود. سومی... 

 

4.
همان که نمی توانست راه برود. آقا خیلی خوب بیان می کرد! باقلوا! یعنی من سوالم را که می پرسیدم، اصلا راحت الحلقوم تحویل می گرفتم نه جواب. بعد بنده خدا با سن سی، سی و پنج سال نمی توانست قدم از قدم بردارد. بس که بدنش ضعیف شده بود. فکر کنید طلبه لاغر اندام کفش اسپورت پوش را. کفش صورتی اسپورت! 

 

5.
پرسیدم از حاج آقای کفش صورتی که فلان. جواب داد بهمان. بعد گفت بیشتر نخواندم و خیلی دوست دارم کمی سرم خلوت شود که صبح تا شب توی کتابخانه باشم. 

 

6.
زندگی پر است از جا به جایی ها. بچه ای و دلت می خواهد بزرگ شوی و کلی ماشین سواری کنی، بعد بزرگ که می شوی دلت می خواهد ماشین را پرت کنی گوشه ای و همان بچگی خودت را داشته باشی. وقتی که می توانی بروی کتاب بخوانی، حال نداری. وقتی حال داری که نمی توانی. همیشه همین است. نیست؟!

 

7.
خدا رحمت کند حاج آقای پدر شهید را. می گفت من قبول ندارم مرنج و مرنجان را. مگر می شود اصلا؟! فکر کن به کسی بگویی به نامحرم نگاه نکن و ناراحت شود! خب ایرادش چیست؟! چرا باید همیشه با ملاطفت برخورد کنیم؟! 

 

8.
حاج آقای پدر شهید را شهری دوست داشتند. به جرئت می گویم شهری دوستش داشتند. به عنوان استاد اخلاق. صاحب نفس. خوش برخورد. ولی اگر می دید مسئله ای را تذکر می داد. حرص می خورد، حرص می خورد، حرص می خورد و لبش را به زیر دندانش می برد به نشانه حرص خوردن و آخرش هم به زبان می آمد که موسیقی چه معنی دارد؟! 

 

9.
یک بار نگینی نشانم داد و گفت کسی را سراغ داری بخردش؟! نگین خوش رنگی بود که حاج آقای پدر شهید روی آن حکاکی کرده بود. گفتم چه قیمتی مد نظر دارید؟! گفت چهار جهیزیه. حاج آقای پدر شهید خط ارزشمندی داشت. صاحب نفس هم بود و شناخته شده بین مردم. مردم برای تبرک هم که شده می آمدند و انگشتر می بردند و سفارش می دادند. این اواخر که کمی دستش لرزان شده بود کلمه اول را می نوشت و بقیه را می داد به شاگردان که بنویسند. آن نگین چهار جهیزیه نمی ارزید ولی حاج آقا دنبال خیری بود که آن را به قیمت بیشتری بخرد و چهار دختر را به خانه بخت بفرستد. همان حاج آقای پدر شهیدی که حرص می خورد و مرنج و مرنجان را قبول نداشت. 

 

10.
فکر کن بچه را می بری ددر دودور. تفریح. فوتبال. اردو. پای مسجد نیامدنش می ایستی. قدم به قدم یاد می دهی چطور وضو بگیرد. نازش را می کشی. دعوایش می کنی. قهر می کند. دوباره صیدش می کنی. هزار کار و بالا و پایین، که آخر سر بنشیند پای منبری و کسی حرفی برایش بزند و بعد هم همه از منبر تعریف کنند و اثر گذاری اش. ارزش منبر حتما بالاست ولی عوامل را هم باید دید. بقیه کشک که نبودند. که جنابعالی چهار تا پادکست ضبط کنی و در فضای مجازی منتشر کنی و آخرش بگویی خیلی اثرگذار بودم! 

 

11.
بدیهیات را نمی گویم. ما خود گاهی دچار توهم می شویم. اثر گذاری مال من و تو و او نیست. زحمت را کس دیگری می کشد و ما فقط هنگام درو می رسیم و گندم را درو می کنیم و کاپ قهرمانی را بالای سر می بریم. توهم نباید داشته باشیم.

 

12.
آخوند گوگولی؟! راستش بعضی ها این مدلی اند. صاحب کار من می گفت فلانی خیلی روی اعصاب است. نیم ساعت منبرش می شود این که به زن بگوید وقتی شوهرت از بیرون می آید چایی برایش ببر و به مرد بگوید به زنت بگو دوستت دارم. یکی به این می گوید و یکی به آن. هم هوای این را دارد و هم هوای آن. خب این حرف ها که نشد... 

 

13.
آخوند گوگولی بودن خیلی ریشه دارتر از این حرف هاست. یادتان می آید به مرحوم سید گفتند بگذار امام رضا (ع) برای مردم بماند. سید شهید را می گویم. شهید سید ابراهیم رئیسی...

 

14.
که چی؟! که این روزها دارم توی مدرسه بچه ها را دعوا می کنم مدام. قربة الی الله... 

 

15.
که چی؟! که کار اجرایی لوازمی دارد. هنوز هم معتقدم گوگولی بودن کار را جلو نمی برد. نمی خواهم هم خودم را ثابت کنم. می خواهم بگویم کسی که تن به آب نزده، نمی تواند خیلی اظهار نظر کند به خدا. خیس نشده های عمامه به سر گولمان نزنند... 

 

16.
و خیس نشده های غیر عمامه به سر... 

 

17.
سید شهید هم گاهی وقت کتاب خواندن نداشت. یعنی بعضی کارها را مهمتر می دید. نه که بخواهم بگویم نباید کتاب خواند. شما را به خدا دیگر بدیهیات را توضیح ندهم :( گاهی خسته می شوم از تکرار بدیهیات. مشخص است که کتاب خواندن خیلی خوب است. دارم می گویم وظیفه مهم تر است تا گوگولی بودن...

 

18.
خدا آقای مان را حفظ کند. تا طلبه نباشی نمی دانی درس خارج یعنی چه؟! حالا شما فکر کن من می خواهم بگویم درس طلبگی یعنی اوف! ولی واقعیت ماجرا این است که تا طلبه نباشی نمی دانی درس خارج دادن یعنی چه؟! آن هم با آن درگیری های زیاد... همان آقا مدام توصیه به کتاب خواندن می کند. همان آقایی که ورای گوگولی بودن هاست و دنبال وظیفه. و البته تو دل بروی دوست داشتنی :) الله یحفظه...

 

19.
خیلی کار برای انجام دادن هست... مادامی که اداری نشویم...

 

20.
مرحوم مغفور علیرضا دبیر گفت آقای قالیباف من از شما یاد گرفتم... و از حاج قاسم... دوست داشتم این حرفش را :) آدمیزاد لگد به گذشته اش نمی زند. حالا گیرم چهار نفر هم بگویند چی؟! از سیسمونی گیت حمایت کردی؟! چی؟! تو فلانی! چی؟! تو با پیشرفت خصومت داری... 

 

21.
مدیریت، ورای کتاب هاست... این را باید وسط کار باشی تا بفهمی

 

22.
من مدیر نیستم.

1.
صفحه اکسل را باز کردم. روی صفحه دیتا همه چیز را می توانستند ببینند. توضیح دادم که این صفحه مربوط به نرم افزار اکسل از خانواده آفیس است. همه نگاهم کردند. اینجور وقت ها یعنی نفهمیده اند آفیس چیست. مراعات نظیر گرفتم که آفیس، ورد، پاورپوینت، حاجی حاجی مکه! کمی آرام تر نگاهم کردند. اینجای کار، بعد از توضیحات ابتدایی بود. توضیح داده بودم که باید دست را بالا بگیرند و بعد اگر اجازه دادم سوالشان را مطرح کنند. اینجا بود که خواستم به ترتیب نامشان را بگویند. همزمان با بردن نامشان، اسمشان را در خانه های اکسل وارد می کردم و روی صفحه می توانستند ببیند. یکی دو نفری تعجب کردند از سرعت تایپ و سر بلند کردند ببینند واقعا در حال تایپ هستم یا تایپ صوتی فعال است مثلا. بعد که نوشتن اسامی تمام شد توضیح دادم که هر درس، طبق آن چه که اعلام شده، نمره خاصی دارد و نمره همه فعلا صفر است و برای گرفتن نمره باید تلاش کنند. یکی بدون اجازه صحبت کرد و اسمش را پرسیدم و همانجا نمره منفی را گذاشتم جلوی اسمش. نتیجه نهایی شد منفی بیست و پنج. کلاس ساکتِ ساکت شد. سلام بر پادگان!

 

2.
حالا نگاه نکنید من این جا خیلی خوب بلبل تایپی می کنم! سر کلاس یک جمله را هفده هزار بار تکرار می کردم و هر بار با تاکید بیشتر. از خدای متعال خواستم به دانش آموزان بابت اینکه من را تحمل می کنند صبر عنایت کند. خیلی صبر. بیش از حد صبر. و راستش بعد از ظهر که می خواستم بخوابم گریان بودم. من توانایی حرف زدن ندارم عزیزانم. ندارم... کوتاه نمی آیم ولی خب به هر حال هرکس هنری دارد و من هم بی هنری را به عنوان هنر برگزیده ام. و قطعا در زمره بی هنری، ناتوانی در حرف زدن است. 

 

3.
توضیح دادم که بیست دقیقه آخر کلاس که مقارن با اذان است می رویم در نمازخانه که هم وضو بگیریم و هم نماز بخوانیم و زشت است که به این سن رسیده باشیم و نماز را بلد نباشیم. تاکید کردم که این بخش هم جزوی از کلاس است و نه اختیاری. همه که از کلاس خارج شدند دیدم آخر کلاس نشسته و به روی خودش نمی آورد که باید از کلاس خارج شود. پرسیدم چرا نشستی؟! گفت آقا نماز بلد نیستم، وضو بلدم ولی نماز را نه. وقتی رفتیم بالا متوجه شدم وضو هم بلد نیست. قبل از مسح سر یک بار دستش را برد زیر آب و بعد از مسح سر، یک بار دیگر. کمی بیشتر خودش را خیس می کرد غسلش کامل می شد! شلوغ بود و جای توضیح دادن نبود واقعا و گفتم نیت کن و از بالا آب بریز و... . گفتم که نمازت چون جماعت است حمد و سوره را نباید بخوانی و توی سجده و رکوع هم سه تا سبحان الله بگو و بقیه کارها را هم مثل بقیه. جا نداشت بیشتر از این بگویم.

 

4.
عزیزانم! ما آمده بودیم با انفاس قدسی خود عالم را تکان بدهیم. این همه راجع به حقیقتِ اعتباریت ماهیت بحث کرده بودیم که در بزنگاه ثابت کنیم ماهیت وجود دارد ولی موجود نیست و مجاز بودن ماهیت نه به معنای هیچ و پوچ بودن و ذهن ساخته بودن آن است. «حقیقت ادعایی» مرحوم امام ره را خوانده بودیم و می خواستیم با آن تصویر فوق العاده ای از مَجازها ارائه بدهیم و البته بعدا به آن اشکال کنیم! الکی نبود این همه درس خواندن که... بود؟! نبود. نفس می کشیدم توی کلاس و با همین دم و بازدم داشتم پرورش می دادم روح و جان اطفال را. بنا بود جای نشستن بچه ها را بر اساس قد و آزمون تعیین سطح شان معلوم کنم. یکی را فرستادم عقب تا بقیه را ساماندهی کنم. چند دقیقه بعد دیدم آن گوشه کلاس همهمه شد و چند نفری بلند شدند. پرسیدم از ماوقع. دیدم به نیمکتی اشاره می کنند و دانش آموزی. طفلک بالا آورده بود. روی نیمکت و بعد هم کمی پاشیده بود روی بقیه. کلاس ریخت بهم. حال خودم هم دگرگون شد. من به بو خیلی حساس نیستم ولی من هم داشتم بالا می آوردم. همه را فرستادم پایین توی کلاسی دیگر و خواستم که بقیه بروند و خودشان را تمیز کنند و برگردند سر کلاس. مرغ باغ ملکوت بودم که بالا آوردن دانش آموز یادآوری کرد فعلا باید با محتویات معده و روده اطفال سر و کله بزنم و سر و کله زدن با روح این ها، کار من نیست. 

 

5.
در سکانس اول موقع ثبت نام پرسیدم شغلتون چیه حاج آقا؟! جواب داد: «مبلغ هستم آقا جون». و در سکانس دوم از من پرسیده شد که استخدام شدی؟! جواب دادم که مبلغم.

 

6.
مگر نه این است که مبلغ باید بتواند خوب حرف بزند؟! من که گند زدم با این حرف زدنم. داشتم فکر می کردم وقت خالی کنم و پادکست درست کنم، بلکه کم کم کلمات کمتر از دستم در بروند. شما عـــــه... کلمات عه... از دستتان... در... عــــه نمی رود؟! 

 

7.
دروغ چرا؟! گوشه ای نشسته بودم و به حجم بالای کارهای اجرایی نگاه می کردم و حجم رو به صفرِ کارهای تبلیغی. مبلغی که نتواند حرف بزند به چه کار آید؟! غرغر می کردم توی دل خودم برای خودم و کارها را ادامه می دادم. کمی آن طرف تر، رفیقم داشت به کسی دیگر توضیح می داد که اصل ماجرا انس است. حالم عوض شد اصلا. انس خیلی نیاز به صحبت کردن ندارد. انس را می توان از راه های مختلفی رقم زد. و درست حدس زدید. من هر چقدر که در صحبت کردن افتضاحم در انس گرفتن با بقیه فوق العاده افتضاحم :) 

 

8.
خیلی دوست دارم بنویسم: «از لکنتم ایراد نگیرید بلالم / دل مایه قرب است و صدا هیچ ندارد» ولی خب، فقط می توانم بنویسم که شرمنده امام زمانم اگر به هیچ کاری نمی آیم... 

 

9.
همیشه ایرادم به اساتید این بود که تو صبح تا شب دویده ای و زحمت کشیده ای و آخر شب خوشحالی که کلی کار کرده ای و این طرف، منِ طلبه موقعی که دارم سر روی بالشت می گذارم نهایتا ده درصد از زحماتت را چشیده ام و دل نگرانم و آشفته. تو خوشحالی بابت زحماتت و من پریشانم بابت همه چیز... الان خودم در همان نقطه ام. البته که اساتید زحمت می کشیدند و من نه. من تنبلی می کنم.

 

10.
توی جلسه هیئت اصرار کردم کسی باید محور کارها بشود. پس از بررسی گزینه های مختلف و رد هر کدام به دلیلی، ناگهان کسی من را مطرح کرد و روی من، در کمتر از سی ثانیه، اجماع شد. بیست دقیقه طول کشید تا اجماع را بشکنم. دلیلم هم این بود که خودم باید مداح هماهنگ کنم و سخنران، خودم در مسجد را باز کنم، خودم باند بچینم، خودم قرآن بخوانم، خودم مطلع بشوم که مداح و سخنران نمی رسند بیایند و خودم دعا را بخوانم و خودم در مسجد را ببندم و بیرون بیایم! توضیح دادم که آدم ندارم برای انجام کارها. توضیح دادم. شاهدش هم از راه رسید. این هفته دستگاه را راه انداختم و قرآن خواندم و جمع کردم. توفیقی است قطعا ولی کار باید به نسل بعد منتقل شود. دلم می گیرد که کسانی که باید یاد بدهند، خب... :) گفتم که من نمی رسم. گفتم که من کارم را انجام داده ام. همه گفتند تنبل شدی. راست می گویند. تنبلی می کنم. نمی توانم انس بگیرم. صحبت کردن هم بلد نیستم. تنها لنگه کفشم، در بیابان. 

 

11.
سر کوچه کسی کسی را بغل کرده بود. سر به سر هم گذاشته بودند. نگاه کردم و دیدم انگار نه انگار. گفتم خانواده رد می شود! و رد شدم. خانواده ای نبود. من بودم. شب بود. دیدند و بی اعتنا بودند. مهم است؟! نه. پس چرا من ناراحت شدم؟! 

 

12.
اگر زنده بمانم، سال بعد این موقع ها، بدون پیشرفت خاصی در همین نقطه قرار دارم. در زندگی باید برنامه ریزی کرد و پیشرفت. من فقط بلد نیستم. بقیه بلدند. مطمئنم که بلدند. پیشرفت های مادی و معنوی شان همه نشان می دهد که بلد هستند. خوش به حالشان. 

 

13.
بند دوازده ناله و غر نبود. حسرت هم حتی نبود. بیان واقعیت بود. انگار شما دیواری ببینی و گزارش کنی که دیواری را دیدم. همین. حس و حالی هم ممکن است نداشته باشی. بی حس و حالم و دارم گزارش می کنم. سرباز هستم از خبرگزاری گوی!