گوی

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.
هر چقدر دو کلاس آخر هفته قبل آرامش داشت، دو کلاس اول هفته پر از چالش بود. احتمالا دو کلاس آخر این هفته هم چالشی باشد؛ بعون الله! ماجرا از این جا شروع شد که گُلی ناراحت شد به خاطر منفی های مکرری که می گرفت و پارسا به خاطر منفی گروه خودش و مثبت گروه دیگر. البته فقط این ها نبودند، خیلی های دیگر هم. گُلی با چشمان اشک آلود رفت و برای نماز هم نایستاد. پارسا در کلاس را کوبید به هم. پارسا یا هر اسم دیگری! یادم نمی ماند. چطور شما یادتان می ماند؟! رفتیم سری به الف بزنیم توی سالن جودو، کسی دوید جلو و سلام و علیک. از رفیقم پرسیدم با ماست؟! گفت آره دیگه. گفت کلاس شماست. گفت که نماینده کلاس است. من اصلا نمی شناختمش. ندیده بودمش انگار! بعد انتظار دارید یادم بماند که اسم آن یکی پارسا بود یا چی؟! انتظارهای نا به جا!

 

2.
حاج آقا می گفت من وقتی مدیر شدم نیت کردم اسم همه طلبه ها را با شماره شناسنامه حفظ کنم! شماره شناسنامه را به شوخی می گفت. می خواست بگوید یعنی باید همه زیر و بم زندگی شان را بدانم. بعد می گفت که نشد. با حسرت می گفت. حسرتش را می فهمم. من که خیلی دیگر افتضاحم این وسط. خیلی خیلی. به همان آرمین، آبتین، آیدین! وزن اسمش یادم مانده ولی خودش دقیقا نه! به همان آبتینِ کلاس جودو گفتم. برای او تعریف کردم که چند سال قبل صبح جمعه ای یکی آمد توی مسجد و سنش را پرسیدم و محل تولدش که گفت بوشهر. گفتم پدرت بوشهری بوده که گفت نه شمالی است. گفتم مادرت که گفت نه او هم مشهدی است. گفتم محل کارشان بوشهر بوده؟! گفت نه مادرم از اهواز (محل زندگی) داشته می رفته به دانشگاهش که من وسط راه توی بوشهر به دنیا آمده ام و الان هم اینجا ساکنیم! خلاصه خیلی شگفت انگیز بود داستانش و البته طولانی. عصر جمعه کسی را دیدم. پرسیدم از سنش و محل تولدش. گفت بوشهر. گفتم پدرت؟! گفت شمال. گفتم چه جالب صبح هم یکی با همین مشخصات آمده بود مسجد. گفت خودم بودم آقا! یعنی شما درنظر بگیر من مشخصات طرف یادم بود ولی قیافه و صدا و بقیه اش نه. 

 

3.
پارسا و حسام حرف شان این بود که چرا ما که درس را خوانده ایم به خاطر دیگری باید منفی بگیریم؟! کشاندمشان گوشه ای. قرآن خواندم که باید منفی بگیرید! 

 

4.
اوضاع عجیبی است و درام البته. فکر کن پنج دقیقه قبل چهار نفر را کنار دیوار ردیف کرده ام و توی کمتر از سه دقیقه، سه تای شان به زار زدن میفتند و چهارمی هم قبلا اشک هایش را ریخته و الان دیگر مجالی برای گریه ندارد انگار. بعد، اذان پخش می شود و بچه ها به سمت خانه می روند و می روم نمازخانه، عبا روی دوشم می اندازم و جلو می ایستم و بقیه اقتدا می کنند. از جمله همان هایی که زار زده اند. بعد می آیند دست می دهند و با خنده به خانه می روند. علمای قدیم توی خیابان چیزی نمی خوردند که خلاف مروت می دانستند آن را، بعد من چه ها نمی کنم و بعدش جلو می ایستم برای نماز.

 

5.
چرا منفی می دهم وقتی سنجش یک گروه افتاده دست همان کسی که دقیقا بلد نیست؟! آیا این ظلم نیست؟! حسام این را پرسید. توضیح دادم. گفتم که... فاستقم کما امرت و من تاب معک. تو صبر کن، تو استقامت کن، تو حرف گوش کن و کنار دستی ات! توضیح دادم که جلسه اول گفته ام گروهی نمره می دهم. گروهیِ گروهی و نه گروهیِ فردی. 

 

6.
می دانید؟! ما حتی توی کار گروهی هم فردی عمل می کنیم. یعنی اگر در گروهی سود ظاهری باشد حتما چنبره می زنیم در آن گروه. همه دوست دارند در فوتبال با رونالدو هم گروه شوند و در درس با انیشتین. طبیعی هم هست. این قسمت علاقه اش مشکل ندارد. مشکل آن جاست که دنیا همیشه مطابق با علاقه ما جلو نمی آید. گاهی به جای رونالدو و مارادونا، قُلی توی تیم ما قرار می گیرد. اینجاست که آتش می گیریم و می خواهیم همه را آتش بزنیم. کمی روی زمین تر بخواهم صحبت کنم، رفته ای خواستگاری سیندرلا ولی جادوگر شهر اوز گیرت آمده. حالا چه می کنی؟! احسنت. همه را آتش می زنی. تقلب شده. ناداوری شده به خدا حق من تویی! و از این حرف ها. نمی گوییم؟! می گوییم دیگر. به حسام گفتم که فرض کن داداشت خدای نکرده مشکل جسمی داشت، انقدر راحت همه را به آتش مینداختی؟! گفت نه. چرا؟! چون محبتش به برادرش بیشتر است تا محبتش نسبت به هم گروهی اش. گفتم که فاستقم کما امرت و من تاب معک یعنی تا جایی که توان داری برای بقیه هم زحمت بکش. اعتراض کرد که آقا من هفته قبل می دانستم با حسین مثلا هم گروهی ام ولی این هفته گروه ها را به هم زده بودید و نمی شد با فلانی کنار آمد و من به حسین توی دو دقیقه توضیح می دادم ولی فلانی اصلا نمی خواهد بفهمد. گفتم تو زحمت بکش، من کور نیستم و جبران می کنم.

 

7.
گفتم که باید کار گروهیِ گروهی را یاد بگیریم. گفتم که باید از خودخواهی دور شویم. گفتم که کدام یکی از شما هاست که دوست ندارد توی این وضعیت طلا و دلار داشته باشد؟! همه گفتند دوست داریم. گفتم اقتصاد خون جامعه است و وقتی سرمایه به شکل طلا و دلار حبس می شود انگار خون را منجمد کنی و دیگر جریان نداشته باشد، چه می شود؟! جامعه می میرد و در نهایت همان طلاخر ضرر می کند. چون مالش را حبس کرده. طلا را که نمی شود خورد! می شود؟! 

 

8.
حسام و بقیه با تعجب و کمی پرسش و اعتراض نگاهم می کردند. نمی توانستند درک کنند یعنی چه من الان منفی می گذارم و بعدا به خاطر زحمتی که کشیده اند ولی منفی گرفته اند، نمره بیست می گیرند؟! توضیح دادم که نمره دست من است. من ربات نیستم. دلم بخواهد بابت زحمتی که کشیده اید 20 می دهم. فقط ببینم دارید زحمت می کشید بقیه را همراه کنید. 

 

9.
همین ها را به گلی هم گفتم با زبان ساده تر. این دو روز چند بار این ها را توضیح داده ام به گروه های مختلف. معمولا با تعجب نگاهم می کنند. نمی توانند هضم کنند یعنی چه؟! نمی توانند درک کنند وقتی می گوییم ایثار از فراموش کردن خود صحبت نمی کنیم و از بزرگتر دیدن خود و بقیه را هم دیدن صحبت می کنیم. نمی توانند درک کنند که اگر فلانی درسش خراب است ما هم مقصریم و نمی توانند درک کنند نمره بیست امروزشان به خاطر این است که از وقتی که برای دیگری باید می گذاشتند زده اند و برای خودشان خرج کرده اند. خودخواهند. نمی توانند درک کنند. سخت است برای شان. 

 

10.
پارسا که علنی می گفت گروه مقابل نمره گرفته و ان ها از ما بیشتر می شوند و من نمی گذارم. مشکلش حسادت بود. می گفت فلانی شیرین زبانی می کند. گفتم که او جلسه قبل دو بار منفی گرفت. بغل دستی اش سه بار. ساکت شد. حسادت تویش موج می زند و باید با آن مقابله کند. خودخواهی. حرص نمره. دلش ولی پاک است. بعد از این که دیروز در را به هم کوبید امروز آمد معذرت خواهی و گفت باید به معلم نیکی کرد. بچه ها کلا دل صافی دارند و زود فراموش می کنند. همین است که پنج دقیقه قبل گریه می کنند بابت برخورد تو و بعد به تو اقتدا می کنند و نماز می خوانند و آخرش هم قبول باشدی می گویند و با لبخند می روند.

 

11.
گفتم هرکس دیگری را برای شرکت در مراسم جشن تکلیف ترغیب کند و دعوت، 25 صدم نمره دارد. 

 

12.
مرحوم شیخ انصاری در رسائل بحثی دارد که به اسم مصحلت سلوکیه شناخته می شود. این جای ماجرا را که می نویسم نظرات خودم است. یعنی آن چه دریافته ام را می گویم. که مصلحت سلوکیه شیخ اعظم، فوق العاده مطلب مهمی است و روی خوب جایی دست گذاشته است. سوال این است که اگر من رفتم سمت روایتی و دیگری سمت روایت دوم، اولی گفت مثلا نماز کامل است و دومی گفت شکسته، بالاخره هر دو که درست نیستند و یکی درست است. حالا مصلحت از دست رفته آن شخصی که به سمت مسیر نادرست رفته چه می شود؟! مرحوم شیخ جوابی می دهند. چه جوابی؟! 

 

13.
گفتم که من بناست نمره بدهم! گفتم که همه چیز دست من است و تو فقط مسیری که می گویم را طی کن. من ببینم تو تلاش می کنی خودم برایت جبران می کنم. خودم لحظه آخر نمره بیست را برایت می گذارم. گوشی را فرو کردم توی صورتم و گفتم تو داری فقط جلوی پایت را می بینی و دو روز آینده را نمی بینی و همینقدر مسخره که من فرو رفته ام توی گوشی، فرو رفته ای در امروز! امروز را ول کن و از گوشی فاصله بگیر و بقیه روزها را هم ببین و فقط امروز که نیست. 

 

14.
آقا محسن مربی ما بود. تا الان ده پانزده تا ارشد گرفته و همچنان در حال کسب مدرک جدیدی در ارشد است. رشته ی پایه و تخصصی و اولیه اش، ارشد یکی از رشته های علوم پایه است. این دفعه دست گذاشته روی روانشناسی. می گفت درمان همه بیماری ها عمل به دستورات اسلامی است و اصلا اگر بنا بود انسان خودش با تجربه و عقل، به این برسد که مثلا فلان کار درست است پس پیغمبر ها آمدند چه کار کنند؟! با تعجب داشتم نگاهش می کردم و حرفی نزدم. تقریبا 8 سال از من بزرگتر است و او را انسان فرهیخته ای می دانم. واقعا. اهل کتاب. مربی ما بوده. ولی کامل حس کردم که حتی فرهیخته های مان هم از بدیهیات و ابتدائیات علوم انسانی فرسنگ ها دورند. دین خوب است و مفید ولی این استدلال ها و این حرف ها...

 

15.
هم بحثی ام می گفت حاج آقای پ احوالت را پرسیده و وقتی گفتم که امسال قم نیستی گفته حوزه دارد ظرفیت هایش را یکی یکی از دست می دهد. منظورش این بود که طلبه مدام باید به درس و بحث مشغول باشد. حرف درستی هم هست.

 

16.
بحث امروزمان سر این بود که اگر کسی قبل از وقت، دنبال آب گشت و پیدا نکرد و وقت نماز رسید و احتمال داد که ممکن است آب پیدا شود، باید بگردد یا نه؟! بیکاریم سر چیزهایی بحث می کنیم که کاربرد ندارند؟! نه راستش. بیکار نیستیم. این بحث ها هم ظاهرا کم کاربرد است ولی فوق العاده مهم. مثل همان مصلحت سلوکیه شیخ که فارغ از پذیرش یا عدم پذیرشش، دست روی جای مهمی گذاشته. دست گذاشته روی اینجا که تو اگر مسیری را طی کردی که ظاهرا فایده ای ندارد ولی دستور به طی آن رسیده، چه کسی پاسخگوست؟! اینکه خدا پاسخگو هست را که بچه هفت ساله هم می تواند جواب بدهد، دقیقا به لحاظ فلسفی و معرفت شناختی تبیین کن که فایده آن عملی که قرار بود انجام بدهی چه می شود دقیقا؟! بعد آیا می شود همین مسیر را برای کلاس داری هم استفاده کرد؟! حق داریم در تربیت فرزند استفاده کنیم و بگوییم تو مسیری را طی کن و کاری به نتیجه نداشته باش؟! حق داریم بگوییم فاستقم کما امرت در همه جا جریان دارد؟! اگر خدای نکرده گفتیم حق داریم چنین غلط های اضافی انجام بدهیم، تبیین و تشریح عقلی مسئله چگونه است؟! تشریح و تبیین عوامانه آن؟! و کلی بحث دیگر که مرتبط است با همان بحث های به ظاهر به کار نیا...

 

17.
اینکه ما سوار یک کشتی هستیم و اگر برای رفیقت تلاش نکنی و او کشتی را سوراخ کند همه با هم غرق خواهیم شد را کجا می خواهی توضیح بدهی؟! در جامعه ای که تو درست را بخوان و به بقیه کار نداشته باش، در جامعه ای که آسّه برو و آسّه بیا که نکند وقتت لا به لای این رفت و آمد ها تلف شود، در جامعه ای که وقتی وارد محیطی می شوی باید اعتراض کنی و به فکر ساختن نباشی، در جامعه ای که جلوی پل پارک می کنی از بس خودخواهی، از بس خودخواهی، از بس خودخواهی، در این جامعه کی و کجا و چگونه می توان یاد داد که ابله! سرت را نچسبان به گوشی و دو روز آینده را هم ببین؟! کجا؟!

 

18.
ما حتی نمره ها را هم فردی لحاظ می کنیم :) بعد انتظار داریم فردی که وارد جامعه می شود برای جامعه اهمیت قائل شود؟!

 

19.
توضیح دادم که لیبرالیست ها می گویند فرد اصیل است و کمونیست ها جمع. گفتم که اسلام می گوید نه فردیت باید از بین برود و نه از اهمیت و ارزش جمع غفلت شود. هر دو در کنار هم. فردی که گسترش می یابد. فرد شامل جمع. و موقع خروج از کلاس، بعد از توضیحاتم یکی شان تکرار می کرد فرد شامل جمع...

 

20.
زود است؟! نمی فهمند؟! ثقیل است؟! حالا حتما همین الان باید یاد بگیرند؟! و هزاران سوال دیگر که بقیه می توانند بپرسند. سوال های خوب و دوست داشتنی ای است. با تشکر از سوالات خوبتان؛ ادامه درس در جلسه بعد. 

1.
روز اول بنای بر این داشتم که شخصی نویسی نکنم اینجا... از این که توی ویترین بیایم هم متنفرم... ولی حس می کنم این مطلب را اینجا بگویم بد نیست. 

 

2.
من امسال به مشکل حجره برخوردم. سنم بالا بود. هست. خواهد بود! نسبت به طلاب مجرد حجره نشین. برای همین هم شرایط برخی حجره ها به من نمی خورد. روحیه ام هم اجازه نمی داد دیگر که با آدم های جدید آشنا بشوم. خواستم جایی را اجاره کنم، پولش فراهم نبود. مادر هم نگران می شد که پسرش خانه مجردی گرفته. به هزار و یک دلیل. خودم هم بیم خانه مجردی را داشتم. موقعیتی پیش آمد و به عنوان مبلغ گفتند در شهر خودم بمانم و امسال قم نروم و درسهایم غیر حضوری شود. خب... ماندم. که جای خواب داشته باشم. 

 

3.
من مبلغم. مدرسه ای که می روم دولتی است. استخدام آموزش و پرورش نیستم. آموزش و پرورش هم ریالی به من پرداختی نخواهد داشت و ندارد. مدرسه هم همینطور. که اجازه اش را ندارد. نهایتا بخواهد بگوید اردویی که رفتی پول غذایت را خودت نده. غذایی که نخوردم را می گویم. مرغ بود و نخوردم. پس سر و کار من با مدرسه نیست و با حوزه است. حوزه هم فعلا پرونده تبلیغی من را فعال نکرده. طول می کشد انگار. در نتیجه نه پرداختی برایم اتفاق میفتد و نه سابقه تبلیغی برایم لحاظ خواهد شد. راضی ام واقعا به همین هم. اسم پول که می آید گاهی بقیه شاخک تیز می کنند. اذیت می شوم راستش وقتی اینطور می شود. کمِ شهریه حوزه هم از سرم زیاد است ولی نگاه و حرف بقیه به خاطر پول... خدا ازم بگذرد بابت این حرف ها...

 

4.
حوزه چقدر پرداخت می کند؟! الان را بخواهم بگویم می شود تقریبا معادل یک پنجم قانون کار. اگر بخواهد بابت حضور در مدرسه هم به من پرداختی داشته باشد نهایتا نصف قانون کار.

 

5.
وقتی دیدم بنا نیست خانه اجاره کنم، به فکر افتادم که لپ تاپ عوض کنم. پولی که باید خرج یک حلقه می شد را دادم برای خرید لپ تاپ استوک. لپ تاپی که مدتی کارم را راه بیندازد و اذیت نکند ان شاءالله...

 

6.
خب. من اینجا ایستاده ام. جایی که هنوز حتی یک صوت از صوت های درسی ام را گوش نداده ام. چون تازه دیروز بارگزاری شده. صبح می روم مدرسه و آخر شب با هزار و یک نگرانی و نفرین برمی گردم خانه. تقریبا آن چه که اندوخته بودم را دادم برای لپ تاپ. پدر یکی از بچه ها هم از راه رسیده بود به مدیر گفته بود نگذار عوامل مدرسه ات مجرد باشند. 

 

7.
یکی دو سال قبل بود شاید. از حاج آقا پرسیدم حاج آقا گاهی اوقات تلاش می کنی و زحمت می کشی ولی نتیجه نمی بینی. عمر و انرژی می گذاری برای کاری و در نهایت نتیجه نمی دهد. از زندگی هم عقب می مانی. فلانی ازدواج می کند. دیگری ماشین می گیرد. سومی خانه می خرد. تو همچنان سر و کله می زنی با نوجوان. بعد همان نوجوان سه سال بعد سیگار در دست به تو پوزخند می زند. تو نه زن داری و نه خانه و نه ماشین و نه ثمره. هیچی نداری. حاج آقا گفت باید جوری جلو برویم که از زندگی هم خیلی عقب نمانیم... خیلی صریح گفت. انتظار داشتم بگوید ما برای خدا کار می کنیم و معامله با اوست و او جبران می کند. نگفت. اندوهناک شدم.

 

8.
توی کانال های ازدواج که گاهی سر می زنم می بینم خیلی جدی از لزوم برنامه ریزی برای آینده می گویند. من هیچ وقت این مسئله را نداشته ام. امسال رفقا خیلی زیر پایم نشستند که قم نروم و کمک کنم. نه اینکه نیاز به من داشته باشند که حس کردند قم رفتنم مساوی است با از زندگی جا ماندن. منتهی نمی دانم قم نرفتن کجایش از زندگی جا نماندن را برایم به ارمغان خواهد آورد؟! اندوخته ام را دادم پای لپ تاپ استوک. دو دو تا چهار تا هم می گوید استخوان بترکد تا سال دیگر همین موقع ها به زور بتوانم پول یک گوشی را جمع کنم. زندگی هم بر مدار پول می چرخد. و لزوم برنامه ریزی...

 

9.
اگر مخاطب اینجا را نمی شناختم، این حرف ها را نمی زدم. بوی ناله می دهد. نه؟! ولی راستش نه گله است و نه چیز دیگری. حس کردم باید جایی بنویسم شان. بنویسم که سی و چند سالگی ام در حال تمام شدن است و چند وقت دیگر سی و چند به علاوه یک می شوم و نه زن خواهم داشت، نه پس انداز، نه خانه، نه ماشین... البته لپ تاپ سوخته و نیم سوز و استوک دارم. دومی البته مال خواهرم است. اولی را هم کسی نخرید. لپ تاپ استوکی دارم قربة الی الله... 

1.
من قدرت بیان خوبی ندارم. خودم هم می دانم. کلاس هم شلوغ است. کلاس ها هم شلوغ ست. زنگ تفریح ها هم شلوغ است. کلا مدرسه شلوغ است مگر بعد از ساعت اداری. که آن هم گاهی باز شلوغ است... بین این همه شلوغی انتظار اینکه من با یک جمله بتوانم نقطه زنی کنم و مخاطب را درگیر کنم، اصلا خیلی انتظار خوبی است. منتظر بمانند و بمانید که بتوانم! 

 

2.
خیلی از مطالب را شنیده اند. شنیده ایم. قدرت بیان خوب هم که ندارم. نتیجه؟! این که از دلقک بازی های همیشگی خودم استفاده کنم. به هم زدن قاعده ها. این هم مدلی است بالاخره. تنبل فیلسوف می شود و فیلسوف خلاق و خلاق گند می زند به همه چی! امیدوارم و خیلی گند نزنم فقط.

 

3.
ببینید عزیزانم. ممنونم از دیدنتان. سر کلاس دو نفر معلم داریم. اولین به هم زدن قاعده همین جاست. گفتم فلانی تو هم بیا. دو نفری می رویم. بخشی از ماجرا با اوست و بخشی با من. کلاس از کلاس بودنش خارج می شود؟! نمی دانم. تا به حال سابقه داشته؟! باز هم نمی دانم. فقط می دانم کلاس ها دو معلمه پیش باید برود. به هزار و یک دلیل. 

 

3.5. نفر دوم دانشجوست. پول؟! نچ. من؟! مبلغم. یعنی قاعده بازی اصلا در ادبیات آموزش و پرورش تعریف نمی شود. چرا؟! چون همین الانش هم معلم کم دارند. مگر سال های بعد که معلم زیاد بیاید و بخواهند از این کارها بکنند. 

 

4.
قاعده دوم این که من گفتم دوست ندارم از شما امتحان بگیرم. ولوله ای در سال بالایی ها راه افتاده که بیا و ببین. آن ها می فهمند که یک امتحان را زودتر نمره اش را بگیرند، قبل از امتحان، مطمئن بشوند یعنی چه؟! حدود یک سوم کلاس سی و پنج نفره درگیر این بازی شده اند و من هم فرصت دارم جماعت بیشتری را درگیر کنم. یکی شان اهوراست. یکی شان صدرا. صدرا پدر پولداری دارد و آرمان عربده می کشید توی کلاس که آقا صدرا پدرش پولدار است و اصلا دلش نمی خواهد درس بخواند و من چرا باید ضرر کنم؟! چرا آرمان عربده می کشید؟! عرض می کنم.

 

5.
در راستای به هم زدن قاعده ها، درس دینی را می پرسم. ولی درس نمی دهم. سوال تان اینجاست که مگر می شود؟! بله که می شود. فعلا که چهار جلسه شده! بعد از این هم خواهد شد. مشکلی در خواندن که ندارند. دنبال مطلب اضافه هم که نیستند. بنا نیست که از مرحوم شیخ اعظم مطلبی بگویم به آن ها. می خواهم یاد بدهم به سن تکلیف رسیده اند و باید نماز بخوانند. پس درس نمی دهم؟! بله و نه. به معنای مرسومش نه و به معنای غیر مرسومش که نمی دانم اصلا کسی چنین معنایی از آن دارد یا نه، بله! گاهی در حد دو سه جمله سر کلاس تیتروار مطالب را می گویم و سعی می کنم سلسله مطالب را نشان دهم. همین. بعد می خواهم بخوانند. و بعد...

 

6.
امروز تیم پارسا سی صد لیتر آب حرام کردند. چرا؟! کلیپ وضو را ضبط کنند. وضو مگر ضبط کردن دارد؟! خواسته بودم ازشان. نمره مثبت دارد. همانی که باعث می شود بعدا سر جلسه امتحان نیایند. نخواستم پرت و پلا ضبط کنند و تحویلم دهند. گفتم اگر نمره بیشتر دوست دارید، کاملا اختیاری، وضو و احکامش را آموزش دهید، در قالب کلیپ. تاکید هم کردم که بلاگر نمی خواهم درست کنم. مثل هفته قبل این تاکید را انجام دادم. چون وقتی مدام کار تولیدی از این ها بخواهی، آن در قالب جذاب قابل ارائه مثل فیلم، عکس، و نه پاور الکی پلکی و یا روزنامه دیواریِ هیچ کس نگاه نکن، خب انگار داری می گویی بلاگر شو دیگر! و جالب است برای تان اگر بگویم که این جماعت با لپ تاپ غریبه اند. اعراب بادیه نشین به تمدن نزدیک تر بودند تا این ها به لپ تاپ. یا حتی به تکنولوژی. فقط گوشی در حد رفع نیازهای اولیه. اولیه نه خوراک و پوشاک. اولیه مجازی منظورم است. لایکی بزنند و دیس لایکی! همین. تو بگو فتوشاپ؟! نچ. اکسل که انگار معجزه قرن است برایشان. هوش مصنوعی هم اسمش را شنیده اند و تکرار می کنند بی آن که بدانند چی هست و به چه کار می آید. نهایتا یکی از آن ها پیدا شد که بتواند کمی با هوش مصنوعی کار کند. آن هم کمی. همین. خلاصه که جماعت غریبه با تکنولوژیِ حرفه ای را کشانده ام پای کارهای تولیدی. 

 

7.
آن روز یکی می گفت آقا شما معلم دینی هستی یا کامیپوتر؟! 

 

8.
برای سال پایینی ها متناسب با درس شان کار عملی تعریف کردم. کمی هم دلقک بازی چاشنی کار کردم. علاوه بر وضو که برگه ای بین شان پخش شد و داستانش را می گویم، خواستم به تناسب درس شکرگزاری، شکرگزار خانواده باشند و اگر مادر و پدر نامه دادند که آقازاده ما این هفته مثلا ظرفی که هیچ وقت نمی شست را شست، من هم به تناسب خوب بودن و راضی بودن خانواده، نمره می دهم. تاکید کردم که بعضی مادر ها وسواس دارند و الکی توی آشپزخانه نچرخید که ظرف بشورید و کثیف کنید و مامان ماندانا ناراحت شود. مامان ماندانا کیست؟! شخصیت فرضی که خنده بچه ها را به دنبال دارد. گفتم که من اسم مادرهای شما را نمی دانم و امیدوارم مامان ماندانا واقعی نشود. 

 

9.
آموزش وضو مشترک بود بین همه شان. هم سال بالایی ها هم پایینی ها. به هر کس یک کاغذ مهر شده دادم. گفتم اگر کسی به شما وضو و احکامش را یاد داد، این کاغذ را امضا کنید و به او تحویل دهید و هرکس به دیگری وضو یاد بدهد و کاغذش را به من تحویل دهد، نیم نمره دارد. خب مسخره به نظر می رسد؟! گفتم که می توانید در ازای یادگرفتن وضو، از همانی که یاد می دهد بخواهید که وضو را به او یاد بدهید و برگه اش را بگیرید و نیم نمره هم شما بگیرید. معلم دوم سر کلاس به همین درد می خورد که تصویری بگوییم دقیقا چه می خواهیم. من به او آموزش دادم و نیم نمره گرفتم و او به من آموزش داد و نیم نمره گرفت. حالا اگر کسی نمره نخواست؟! تاکید کردم که برگه اش را به زیر کیک و آبمیوه نفروشد! یکی از بچه ها صد و پنجاه خرج کرده بود و برگه خریده بود. قبل از اینکه او این کار را بکنم گفتم که برگه ای اگر به دستم برسد، یاد گیرنده را دعوت می کنم و احکام وضو و وضو را از او می پرسم و اگر بلد نبود، نیم نمره از یاد گیرنده و یاد دهنده کم می کنم. 

 

10.
آرمان عربده می کشید بعد از کلاس و می گفت صدرا نمی خواهد درس بخواند و نمی گذارد آیتم های مختلف توی کلاس اجرا شود و ما نمره بگیریم و تقصیر ما چیست؟! گفتم کشتی ای که ساکن شدید را یکی سوراخ کند همه غرق می شوید و نباید اجازه بدهید او هرکاری دوست داشت انجام دهد. 

 

11.
آیتم های کلاس!!! مسابقه مرد های آهنین انگار اجرا می کنیم.

 

12.
سال بالایی ها چون قبلا من را دیده بودند می دانستند چه بکنند. پایینی ها طول می کشد تا راه بیفتند. 

 

13.
چقدر باید زحمت می کشیدم یاد می دادم که وضو را اینطوری می گیرند و نه آن طوری؟! طرف انقدر آب حرام کرد برای ضبط کلیپ که بنظرم در مخش فرو رفت. چون من بالای سرش نبودم و کلیپ را که بعدا نشان می داد می گفتم اینجایش غلط است و اصلاح کن.

 

14.
همه چیز را به هم زده ام. گاهی بچه ها تا دو ساعت بعد از مدرسه هم هستند تا کلیپ ضبط کنند. می روند خانه و گوشی را می آورند و کلیپ ضبط می کنند. این هفته هم مشغول قانع کردن آقای آراد قاسمی بودند. توی زنگ های تفریح و ... . آراد قاسمی کیست؟! اسم فرضی برای معلم دوم. آراد قاسمی زیست شناسی ست که خدا را می شناسد و ایمان دارد به او ولی نماز نمی خواند و بچه ها باید او را قانع کنند اگر به خدا ایمان دارد باید نماز هم بخواند. فکر کنید زنگ تفریح مثل اردک دنبال آقای آراد قاسمی بودند که او را قانع کنند و نماز بخواند بلکه نمره بگیرند.

 

15.
تقریبا هر چه که نوشته ام مربوط به این هفته است. هر هفته سناریوی جدیدی باید بچینم. بگردم کلیپ پیدا کنم. معلم دوم پیدا کند. با هم هماهنگ بشویم. برویم سر کلاس سگ بشوم و عربده بکشم سر کلاس که کلاس آرام بشود. منفی پشت منفی و نمره کم کردن. بلکه این وسط مسط ها بشود چیزی را اجرا کرد. 

 

16.
زنگ تفریح نشسته بودم کنار ز. ز می گفت زنگ بزنم به پدرم. گفتم لماذا؟! گفت دلم تنگ شده و تازه مامان و بابام طلاق گرفته اند. گفتم پیش مادرت هستی؟! گفت آره. گفتم پدرت؟! گفت من را نخواست. گفتم نمی شود زنگ بزنی. گفت چرا؟! گفتم فردا مادرت بیاید شر بشود تو جواب می دهی؟! خندید. گفتم خواهر و برادر؟! گفت یک خواهر دارم که در تهران تربیت بدنی می خواند. آقا کاش زودتر درسش تمام بشود و معلم ما بشود. گفتم همین مانده بود خواهر جناب عالی بشود معلم ما. خندید و گفت آقا شما هم باحالی ها. 

 

17.
جمعیت نمازمان فعلا یک بیستم مدرسه است. فردا که اعلام کنم نمره مثبت سال پایینی ها را... بابت نماز جماعت امروز... خب... 

 

18.
قدرت مسئله عجیبی است...

سلام

1401 خیلی ها گذاشتند و رفتند. فحش دادند. مزدور خواندند. نصیحت کردند که نظام ماندنی نیست و رها کنید. و همان ها دنبال کسری بسیج بودند و در سپاه خدمت کردند. و هنوز هم این جماعت فحش می دهند. 

بعد امروز یکی از بچه ها که 1401 شعار نویسی می کرد آمد پایگاه را تمیز کند. چند وقتی هم هست مسجدی شده. 

نمی دانم عاقبت بالایی ها چه می شود و نمی دانم عاقبت پایینی چه. یاد گرفته ام به امروز و دیروز و فردای کسی نگاه نکنم و دنبال نتیجه به معنای مرسومش نباشم ولی می دانم دنیا سیبی است که پرتاب شده به بالا و هزار و چرخ می خورد تا به پایین برگردد. همینی که امروز دوستت بود فردا دشمنت می شود و برعکس. 

و یا تو خودت... امروز خوبی و فردا آشغال. و برعکس. نیستی؟! هزار بار تجربه نکرده ای؟! فاز عمار برداشته ای در شبی و فردایش ابن ملجم تعظیمت کرده بابت خباثتت... 

به چی باید دل بست این وسط؟! به چی باید تکیه کرد؟! که «تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست/ راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش»...

خداحافظ

1.
پسرک، پارسال در اردوی مشهد، راحت همه چیز را گفت. بدون آن که بخواهد ناراحت شود و احساس شرمندگی داشته باشد. گفت که مادرش طلاق گرفته. گفت که از کودکی در اتوبوس بین این شهر و آن شهر تنهایی رفت و آمد کرده. گفت که الان با پدر و نامادری است و چند هفته یک بار سراغ مادر و ناپدری هم می رود، چندین کیلومتر آن طرف تر. از کار اقتصادی اش گفت. از مربی اسب سواری اش. از همه چی. گفت و گفت. جمع بندی ام را ارائه دادم. به رفیقم گفتم که حس می کنم دنبال جلب ترحم است. مهر تایید روی حرفم خورد. 

 

2.
قرص بیش فعالی مصرف می کند انگار. کپسول در واقع. کپسول را روی میز ریخته بود و کشیده بود توی دماغش احتمالا. یا ادایش را درآورده بود. امروز به بیست نفر بابت این حرکت جواب پس داد و خب، جواب پس دادنش همچنان ادامه دار خواهد بود. موقعی که می خواستیم به پدرش زنگ بزنیم، زار زار مثل ابر بهار نشست گریه. گفت که با مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کند. گفت که مادربزرگش چند روز قبل توی خیابان سکته کرده. گفت و گفت. زنگ زدیم. جواب ندادند. معاون زودتر رسانده بود به من که پدرش چندان دربند فرزند نیست. پیامک برای پدر رفت. چند دقیقه بعد زنگ زد و صحبت کرد. توی راهرو سعی کردم کمی آرامش کنم. گفتم که بزرگ شده. بزرگ شده یعنی نباید گریه کند و چه اتفاقی افتاده مگر. جمع بندی؟! معاون هم معتقد بود که این طفل معصوم هم دنبال جلب ترحم است. 

 

3.
وقتی می گویی کسی دنبال جلب ترحم است، همه چشم ها بیرون می زند که وای، شما اصلا درک نمی کنید او دچار چه مشکلاتی است و وای شما عاطفه ندارید و وای. کسی البته توجه نمی کند که دل سوزاندن های بی جای الان و لی لی به لالا گذاشتن ها، بعدا ممکن است... حرفم تکراری است؟! معذرت می خواهم. چون تکرار می شود مجبورم تکرار کنم و بگویم. تکرار نمی شد نمی گفتم. محبت، محبت، محبت. از طرف کسی که نباید، نباید، نباید. ول کردن، ول کردن، ول کردن، از طرف کسی که نباید، نباید، نباید. همیشه همین بوده. خاله خرسه ای از راه رسیده، وای وای گویان دو سه روزی برای طفل معصوم وقت گذاشته، مامان و بابا رها کرده اند و رفته اند، چهار سال بعد طفل معصوم به گرگی تبدیل شده. خاله خرسه کجاست الان؟! هیچی. مشغول بازی خودش. گرگ چه می کند؟! می درد. حرف هم بزنی تو محکومی. که عاطفه نداری.

 

4.
چهارشنبه هفت نفر فقط سراغ من آمدند که حالشان خوب نیست. سه چهار نفرشان که گلاب به روی مطهرتان، بالا آوردند. تک به تک زنگ می زدیم که بیایند و جسم بیمار فرزندشان را تحویل بگیرند. بعد قبل از رفتن، می پرسیدم از دارایی هایشان. یکی دوچرخه داشت. یکی گوشی. یکی ایکس باکس و یا پلی استیشن. می خواستم که حتما در خانه روی کاغذ بنویسند. بنویسند که اینجانب، وصیت می کنم در صورت مرگ اموالم شامل دوچرخه و گوشی و ایکس باکس به آقای سرباز برسد. یکی نخندید. بقیه همراه با دل درد، حداقل لبخند را می زدند. حالا اگر مدرسه دخترانه بود، سی صد تا مامان و خاله و عمه و همسایه ردیف می شدند که شما به فرزند ما توهین کردید. مدرسه دخترانه یا مدرسه هایی که والدین با پول عوامل و کادر را می خرند. ممکن است در آن جا به لحاظ جسمانی نر ها رفت و آمد کنند ولی به هرحال از نظر من مدرسه دخترانه است. نظر من و کارشناس های فن. کارشناس های فن چه کسانی هستند؟! کسانی که با من موافقند. بقیه؟! غیرکارشناسند و دشمن و خاله خرسه و بقیه الفاظی که من سعی می کنم از به کار بردن آن ها خودداری کنم. 

 

5.
حالا من برای اطفال سعی می کنم بدیهیات را توضیح بدهم ولی خدایی اینجا هم باید توضیح بدهم که بند چهار توهین به نسوان نبود؟! آن چه در بند چهار مشمئز کننده است، نه زن بودن و نه مرد بودن که در جایگاه قرار نگرفتن است. پسرها را گاهی دختر بار می آورند. به چه زبانی این را بگویم، نمی دانم. 

 

6.
غرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغرغر.

 

7.
گفته بودند آقای فلانی کاش شما سر کلاس ما بیایید. پرسیده بود مگر سرباز بد درس می دهد؟! گفته بودند نه، فقط نمی فهمیم چه کار می خواهد بکند.

 

8.
قبل از اینکه این برنامه و طرح و بازی ها قطعی شود یک گوشه برای خودم نوشته بودم که چرا می خواهم امسال اینگونه پیش بروم. گاهی مجبور می شوم به آن نوشته سر بزنم. که یادآوری کنم به خودم و حس نکنم از زندگی جا مانده ام. 

 

9.
امروز یکی بعد از نماز آمد سراغم که قرائت نمازش را اصلاح کنم. یک کار تبلیغی کلاسیک. دوست داشتنی. خوشمزه. صاد را با سین نباید قاطی کنی. صاد، سینِ پر حجم است. صاد، زبانِ چسبنده به دندان ندارد. صاد، صدای سوت فوتبال نمی دهد و نماز می خوانی و فوتبال که بازی نمی کنی. و لبخند مخاطب. تو هم در خیالات خودت غرق می شوی که بالاخره به مسیر خدا هدایت کرده ای... 

 

10.
امروز، مثل هزار ها روز قبل، یکی نوشته بود که فلان قدر مبلغ داریم و وضعیت حجاب این است. امروز هم مثل صد هزار روز قبل. 

 

11.
گفتم توی جلسه توجیهی دبیر ها چه گفتند؟! گفتند این بچه ها نوپا هستند و لطفا مطالب ناامید کننده در کلاس بیان نکنید. 

 

12.
یک ربع زنگ تفریح کامل داشتند با من کلنجار می رفتند که امسال سال مهمی است و باید یادگیری فلان مسئله به زمان دیگری موکول شود. راست می گفتند یک سال که در سن رشدند. یک سال که می خواهند آزمون نمونه دولتی و تیزهوشان بدهند. یک سال که تازه وارد مدرسه خاص شده اند. یک سال که مدرسه سخت می گیرد و تا 4 عصر باید در مدرسه حاضر باشند. یک سال که امتحانات نهایی است. یک سال که کنکور دارند. یک سال که تازه سال اول دانشگاه است. یک سال که استادی سختگیری گیرشان افتاده. یک سال که باید برای ارشد آماده شوند. یک سال که تازه عقد کرده اند و تغییر زندگی از مجردی به متاهلی سختی های خودش را دارد. یک سال که تازه سر خانه و زندگی شان رفته اند. یک سال این وسط ها سربازی جا ماند که آن را هم اضافه کنید. یک سال که تازه بچه دار شده است و اصلا شما نمی فهمید بچه با ساعت شیکاگو بیدار شود و والدین با ساعت تهران یعنی چه؟! یک سال که بچه تازه دندان درآورده. یک سال که... . خلاصه آن سالی که بنا بود یاد بگیرند بقیه سگ نیستند و آدمیزادند و باید به آدمیزاد اهمیت داد، هیچ وقت از راه نمی رسد.

 

13.
می گوید مردم آزاری نکردم. خب آجر هم مردم آزاری نکرده. چی کنم الان؟! بروم صبح به صبح از مردم آزاری نکردن آجر همسایه تشکر کنم؟! پای آجر را ببوسم؟! از سیمان تشکر کنم؟! مردم آزاری نکردن که وظیفه ات بوده در حد و اندازه های آجر دیوار همسایه. بیشتر از آن که در ناحیه آدمیزادی می خواهی قدم برداری را بگو. چه کردی؟! چه داری که با آجر متفاوت باشی شغال؟! هوم؟!

 

14.
شغال را دوست دارم. لفظش را می گویم. شغال هم نوعی حیوان است و هم ساده شده آشغال.

 

15.
منِ طفلکی، فکر می کردم من بلد نیستم کار کنم. من نمی فهمم. بعد لا به لای حرف ها فهمیدم فلانی برای از سر باز کردن کار خودش، به بقیه شخصیت می دهد. فکر کن به بچه سه ساله بگویی تو خودت دیگر بزرگ شدی و پاستای ناهار پای تو. خب... شغال بازی بود. و من رکب خوردم. کار قبلی من درست بود. و من پشیمانم که باز هم به احساسات خودم بی توجه بودم.

 

16.
احساساتم چه می گویند؟! به خدا این چند روز دارند تکرار می کنند که تو زبانِ بیان نداری. آزمونی که همه قبول می شوند را رد شدی. مطالب را فراموش می کنی. نه علمی، نه تحقیقی، نه تبلیغی، نه تهذیبی، نه حتی بصیرتی هیچ حرفی نداری. هیچ چیزی برای ارائه نداری. تو غلط می کنی می گویی سربازی. تو سرباری شغال! سربار...

 

17.
می روم یک گوشه. گریه گریه گریه. من که می دانم به کاری نمی آیم. ولی سعی می کنم اصلاح کنم. سعی می کنم پس بزنم همه حس عقب ماندگی و ناکارآمدی را. چاره چیست؟! مگر راهی جز ادامه دادن هست؟!

 

18.
آقا را دوست دارم. خدا حفظش کند. زمانی فرموده بود هرجایی که هستید همان جا را مرکز دنیا بدانید. مرکز دنیای من هم همین قدر کوچک است. زمانی هم رفتارش را که بررسی می کنم آخوندیِ آخوندی می بینمش. هیچ وقت ناامید نمی شود. همیشه می گوید که باید ادامه بدهیم... 

1.
خدا رحمت کند سید را. پرسیده بودند که اهل کتابی؟! گفته بود من عاشق کتابم اگر کارها اجازه بدهند... سید شهید را می گویم. شهید سید حسن نصرالله... 

 

2.
یکی از مسائلی که برای ما طلبه ها همان اوایل طلبگی توضیح می دهند، اگر سربسته بخواهم بگویم این است که نباید خود را سرویس کنیم! چرا؟! چون آن اوایل مخصوصا، خیلی بیشتر به خود نمی رسیم. خوراک و خواب مخصوصا. همیشه هم مثال می زنند که فلان آیت الله 67 سالگی از دنیا رفت چون کتاب می خرید فقط و هیچی نمی خورد و آن دیگری، حفظه الله تعالی، نزدیک صد سال دارد و هنوز هم مفید فایده است چون فقط فکر کتاب نبود و گاهی به تنش هم رسیدگی می کرد. توضیح بدهم که منظور پرخوری و پرخوابی نیست یا مسئله واضح است؟!

 

3.
حالا شاید فکر کنید دارم شوخی می کنم و طلبه هایی که در اطراف خود خبر دارید هم خپل هستند و از این حرف ها. ولی راستش این است که من اطرافم سراغ دارم کسانی که روزانه زیر 5 ساعت می خوابند. رفقایم را می گویم. از بین اساتید سراغ دارم کسانی که الان راحت زیر 4 ساعت می خوابند شاید. و همیشان از دوران طلبگی خود که تعریف می کرد می گفت روزی دو ساعت می خوابیده. نه یک روز و نه دو روز، که بلند مدت. الان که سن فایده رسانی هم رسیده اند، طبیعتا اوضاع همین است که همان 4،5 ساعت خواب را دارند. خب که چی؟! خب اینکه این بندگان خدا که دارم از آن ها صحبت می کنم بین سی تا چهل، هزار جور مرض گرفته اند. یکی شان راه نمی توانست برود. دیگری یک مشت قرص توی دفترش بود. سومی... 

 

4.
همان که نمی توانست راه برود. آقا خیلی خوب بیان می کرد! باقلوا! یعنی من سوالم را که می پرسیدم، اصلا راحت الحلقوم تحویل می گرفتم نه جواب. بعد بنده خدا با سن سی، سی و پنج سال نمی توانست قدم از قدم بردارد. بس که بدنش ضعیف شده بود. فکر کنید طلبه لاغر اندام کفش اسپورت پوش را. کفش صورتی اسپورت! 

 

5.
پرسیدم از حاج آقای کفش صورتی که فلان. جواب داد بهمان. بعد گفت بیشتر نخواندم و خیلی دوست دارم کمی سرم خلوت شود که صبح تا شب توی کتابخانه باشم. 

 

6.
زندگی پر است از جا به جایی ها. بچه ای و دلت می خواهد بزرگ شوی و کلی ماشین سواری کنی، بعد بزرگ که می شوی دلت می خواهد ماشین را پرت کنی گوشه ای و همان بچگی خودت را داشته باشی. وقتی که می توانی بروی کتاب بخوانی، حال نداری. وقتی حال داری که نمی توانی. همیشه همین است. نیست؟!

 

7.
خدا رحمت کند حاج آقای پدر شهید را. می گفت من قبول ندارم مرنج و مرنجان را. مگر می شود اصلا؟! فکر کن به کسی بگویی به نامحرم نگاه نکن و ناراحت شود! خب ایرادش چیست؟! چرا باید همیشه با ملاطفت برخورد کنیم؟! 

 

8.
حاج آقای پدر شهید را شهری دوست داشتند. به جرئت می گویم شهری دوستش داشتند. به عنوان استاد اخلاق. صاحب نفس. خوش برخورد. ولی اگر می دید مسئله ای را تذکر می داد. حرص می خورد، حرص می خورد، حرص می خورد و لبش را به زیر دندانش می برد به نشانه حرص خوردن و آخرش هم به زبان می آمد که موسیقی چه معنی دارد؟! 

 

9.
یک بار نگینی نشانم داد و گفت کسی را سراغ داری بخردش؟! نگین خوش رنگی بود که حاج آقای پدر شهید روی آن حکاکی کرده بود. گفتم چه قیمتی مد نظر دارید؟! گفت چهار جهیزیه. حاج آقای پدر شهید خط ارزشمندی داشت. صاحب نفس هم بود و شناخته شده بین مردم. مردم برای تبرک هم که شده می آمدند و انگشتر می بردند و سفارش می دادند. این اواخر که کمی دستش لرزان شده بود کلمه اول را می نوشت و بقیه را می داد به شاگردان که بنویسند. آن نگین چهار جهیزیه نمی ارزید ولی حاج آقا دنبال خیری بود که آن را به قیمت بیشتری بخرد و چهار دختر را به خانه بخت بفرستد. همان حاج آقای پدر شهیدی که حرص می خورد و مرنج و مرنجان را قبول نداشت. 

 

10.
فکر کن بچه را می بری ددر دودور. تفریح. فوتبال. اردو. پای مسجد نیامدنش می ایستی. قدم به قدم یاد می دهی چطور وضو بگیرد. نازش را می کشی. دعوایش می کنی. قهر می کند. دوباره صیدش می کنی. هزار کار و بالا و پایین، که آخر سر بنشیند پای منبری و کسی حرفی برایش بزند و بعد هم همه از منبر تعریف کنند و اثر گذاری اش. ارزش منبر حتما بالاست ولی عوامل را هم باید دید. بقیه کشک که نبودند. که جنابعالی چهار تا پادکست ضبط کنی و در فضای مجازی منتشر کنی و آخرش بگویی خیلی اثرگذار بودم! 

 

11.
بدیهیات را نمی گویم. ما خود گاهی دچار توهم می شویم. اثر گذاری مال من و تو و او نیست. زحمت را کس دیگری می کشد و ما فقط هنگام درو می رسیم و گندم را درو می کنیم و کاپ قهرمانی را بالای سر می بریم. توهم نباید داشته باشیم.

 

12.
آخوند گوگولی؟! راستش بعضی ها این مدلی اند. صاحب کار من می گفت فلانی خیلی روی اعصاب است. نیم ساعت منبرش می شود این که به زن بگوید وقتی شوهرت از بیرون می آید چایی برایش ببر و به مرد بگوید به زنت بگو دوستت دارم. یکی به این می گوید و یکی به آن. هم هوای این را دارد و هم هوای آن. خب این حرف ها که نشد... 

 

13.
آخوند گوگولی بودن خیلی ریشه دارتر از این حرف هاست. یادتان می آید به مرحوم سید گفتند بگذار امام رضا (ع) برای مردم بماند. سید شهید را می گویم. شهید سید ابراهیم رئیسی...

 

14.
که چی؟! که این روزها دارم توی مدرسه بچه ها را دعوا می کنم مدام. قربة الی الله... 

 

15.
که چی؟! که کار اجرایی لوازمی دارد. هنوز هم معتقدم گوگولی بودن کار را جلو نمی برد. نمی خواهم هم خودم را ثابت کنم. می خواهم بگویم کسی که تن به آب نزده، نمی تواند خیلی اظهار نظر کند به خدا. خیس نشده های عمامه به سر گولمان نزنند... 

 

16.
و خیس نشده های غیر عمامه به سر... 

 

17.
سید شهید هم گاهی وقت کتاب خواندن نداشت. یعنی بعضی کارها را مهمتر می دید. نه که بخواهم بگویم نباید کتاب خواند. شما را به خدا دیگر بدیهیات را توضیح ندهم :( گاهی خسته می شوم از تکرار بدیهیات. مشخص است که کتاب خواندن خیلی خوب است. دارم می گویم وظیفه مهم تر است تا گوگولی بودن...

 

18.
خدا آقای مان را حفظ کند. تا طلبه نباشی نمی دانی درس خارج یعنی چه؟! حالا شما فکر کن من می خواهم بگویم درس طلبگی یعنی اوف! ولی واقعیت ماجرا این است که تا طلبه نباشی نمی دانی درس خارج دادن یعنی چه؟! آن هم با آن درگیری های زیاد... همان آقا مدام توصیه به کتاب خواندن می کند. همان آقایی که ورای گوگولی بودن هاست و دنبال وظیفه. و البته تو دل بروی دوست داشتنی :) الله یحفظه...

 

19.
خیلی کار برای انجام دادن هست... مادامی که اداری نشویم...

 

20.
مرحوم مغفور علیرضا دبیر گفت آقای قالیباف من از شما یاد گرفتم... و از حاج قاسم... دوست داشتم این حرفش را :) آدمیزاد لگد به گذشته اش نمی زند. حالا گیرم چهار نفر هم بگویند چی؟! از سیسمونی گیت حمایت کردی؟! چی؟! تو فلانی! چی؟! تو با پیشرفت خصومت داری... 

 

21.
مدیریت، ورای کتاب هاست... این را باید وسط کار باشی تا بفهمی

 

22.
من مدیر نیستم.

1.
صفحه اکسل را باز کردم. روی صفحه دیتا همه چیز را می توانستند ببینند. توضیح دادم که این صفحه مربوط به نرم افزار اکسل از خانواده آفیس است. همه نگاهم کردند. اینجور وقت ها یعنی نفهمیده اند آفیس چیست. مراعات نظیر گرفتم که آفیس، ورد، پاورپوینت، حاجی حاجی مکه! کمی آرام تر نگاهم کردند. اینجای کار، بعد از توضیحات ابتدایی بود. توضیح داده بودم که باید دست را بالا بگیرند و بعد اگر اجازه دادم سوالشان را مطرح کنند. اینجا بود که خواستم به ترتیب نامشان را بگویند. همزمان با بردن نامشان، اسمشان را در خانه های اکسل وارد می کردم و روی صفحه می توانستند ببیند. یکی دو نفری تعجب کردند از سرعت تایپ و سر بلند کردند ببینند واقعا در حال تایپ هستم یا تایپ صوتی فعال است مثلا. بعد که نوشتن اسامی تمام شد توضیح دادم که هر درس، طبق آن چه که اعلام شده، نمره خاصی دارد و نمره همه فعلا صفر است و برای گرفتن نمره باید تلاش کنند. یکی بدون اجازه صحبت کرد و اسمش را پرسیدم و همانجا نمره منفی را گذاشتم جلوی اسمش. نتیجه نهایی شد منفی بیست و پنج. کلاس ساکتِ ساکت شد. سلام بر پادگان!

 

2.
حالا نگاه نکنید من این جا خیلی خوب بلبل تایپی می کنم! سر کلاس یک جمله را هفده هزار بار تکرار می کردم و هر بار با تاکید بیشتر. از خدای متعال خواستم به دانش آموزان بابت اینکه من را تحمل می کنند صبر عنایت کند. خیلی صبر. بیش از حد صبر. و راستش بعد از ظهر که می خواستم بخوابم گریان بودم. من توانایی حرف زدن ندارم عزیزانم. ندارم... کوتاه نمی آیم ولی خب به هر حال هرکس هنری دارد و من هم بی هنری را به عنوان هنر برگزیده ام. و قطعا در زمره بی هنری، ناتوانی در حرف زدن است. 

 

3.
توضیح دادم که بیست دقیقه آخر کلاس که مقارن با اذان است می رویم در نمازخانه که هم وضو بگیریم و هم نماز بخوانیم و زشت است که به این سن رسیده باشیم و نماز را بلد نباشیم. تاکید کردم که این بخش هم جزوی از کلاس است و نه اختیاری. همه که از کلاس خارج شدند دیدم آخر کلاس نشسته و به روی خودش نمی آورد که باید از کلاس خارج شود. پرسیدم چرا نشستی؟! گفت آقا نماز بلد نیستم، وضو بلدم ولی نماز را نه. وقتی رفتیم بالا متوجه شدم وضو هم بلد نیست. قبل از مسح سر یک بار دستش را برد زیر آب و بعد از مسح سر، یک بار دیگر. کمی بیشتر خودش را خیس می کرد غسلش کامل می شد! شلوغ بود و جای توضیح دادن نبود واقعا و گفتم نیت کن و از بالا آب بریز و... . گفتم که نمازت چون جماعت است حمد و سوره را نباید بخوانی و توی سجده و رکوع هم سه تا سبحان الله بگو و بقیه کارها را هم مثل بقیه. جا نداشت بیشتر از این بگویم.

 

4.
عزیزانم! ما آمده بودیم با انفاس قدسی خود عالم را تکان بدهیم. این همه راجع به حقیقتِ اعتباریت ماهیت بحث کرده بودیم که در بزنگاه ثابت کنیم ماهیت وجود دارد ولی موجود نیست و مجاز بودن ماهیت نه به معنای هیچ و پوچ بودن و ذهن ساخته بودن آن است. «حقیقت ادعایی» مرحوم امام ره را خوانده بودیم و می خواستیم با آن تصویر فوق العاده ای از مَجازها ارائه بدهیم و البته بعدا به آن اشکال کنیم! الکی نبود این همه درس خواندن که... بود؟! نبود. نفس می کشیدم توی کلاس و با همین دم و بازدم داشتم پرورش می دادم روح و جان اطفال را. بنا بود جای نشستن بچه ها را بر اساس قد و آزمون تعیین سطح شان معلوم کنم. یکی را فرستادم عقب تا بقیه را ساماندهی کنم. چند دقیقه بعد دیدم آن گوشه کلاس همهمه شد و چند نفری بلند شدند. پرسیدم از ماوقع. دیدم به نیمکتی اشاره می کنند و دانش آموزی. طفلک بالا آورده بود. روی نیمکت و بعد هم کمی پاشیده بود روی بقیه. کلاس ریخت بهم. حال خودم هم دگرگون شد. من به بو خیلی حساس نیستم ولی من هم داشتم بالا می آوردم. همه را فرستادم پایین توی کلاسی دیگر و خواستم که بقیه بروند و خودشان را تمیز کنند و برگردند سر کلاس. مرغ باغ ملکوت بودم که بالا آوردن دانش آموز یادآوری کرد فعلا باید با محتویات معده و روده اطفال سر و کله بزنم و سر و کله زدن با روح این ها، کار من نیست. 

 

5.
در سکانس اول موقع ثبت نام پرسیدم شغلتون چیه حاج آقا؟! جواب داد: «مبلغ هستم آقا جون». و در سکانس دوم از من پرسیده شد که استخدام شدی؟! جواب دادم که مبلغم.

 

6.
مگر نه این است که مبلغ باید بتواند خوب حرف بزند؟! من که گند زدم با این حرف زدنم. داشتم فکر می کردم وقت خالی کنم و پادکست درست کنم، بلکه کم کم کلمات کمتر از دستم در بروند. شما عـــــه... کلمات عه... از دستتان... در... عــــه نمی رود؟! 

 

7.
دروغ چرا؟! گوشه ای نشسته بودم و به حجم بالای کارهای اجرایی نگاه می کردم و حجم رو به صفرِ کارهای تبلیغی. مبلغی که نتواند حرف بزند به چه کار آید؟! غرغر می کردم توی دل خودم برای خودم و کارها را ادامه می دادم. کمی آن طرف تر، رفیقم داشت به کسی دیگر توضیح می داد که اصل ماجرا انس است. حالم عوض شد اصلا. انس خیلی نیاز به صحبت کردن ندارد. انس را می توان از راه های مختلفی رقم زد. و درست حدس زدید. من هر چقدر که در صحبت کردن افتضاحم در انس گرفتن با بقیه فوق العاده افتضاحم :) 

 

8.
خیلی دوست دارم بنویسم: «از لکنتم ایراد نگیرید بلالم / دل مایه قرب است و صدا هیچ ندارد» ولی خب، فقط می توانم بنویسم که شرمنده امام زمانم اگر به هیچ کاری نمی آیم... 

 

9.
همیشه ایرادم به اساتید این بود که تو صبح تا شب دویده ای و زحمت کشیده ای و آخر شب خوشحالی که کلی کار کرده ای و این طرف، منِ طلبه موقعی که دارم سر روی بالشت می گذارم نهایتا ده درصد از زحماتت را چشیده ام و دل نگرانم و آشفته. تو خوشحالی بابت زحماتت و من پریشانم بابت همه چیز... الان خودم در همان نقطه ام. البته که اساتید زحمت می کشیدند و من نه. من تنبلی می کنم.

 

10.
توی جلسه هیئت اصرار کردم کسی باید محور کارها بشود. پس از بررسی گزینه های مختلف و رد هر کدام به دلیلی، ناگهان کسی من را مطرح کرد و روی من، در کمتر از سی ثانیه، اجماع شد. بیست دقیقه طول کشید تا اجماع را بشکنم. دلیلم هم این بود که خودم باید مداح هماهنگ کنم و سخنران، خودم در مسجد را باز کنم، خودم باند بچینم، خودم قرآن بخوانم، خودم مطلع بشوم که مداح و سخنران نمی رسند بیایند و خودم دعا را بخوانم و خودم در مسجد را ببندم و بیرون بیایم! توضیح دادم که آدم ندارم برای انجام کارها. توضیح دادم. شاهدش هم از راه رسید. این هفته دستگاه را راه انداختم و قرآن خواندم و جمع کردم. توفیقی است قطعا ولی کار باید به نسل بعد منتقل شود. دلم می گیرد که کسانی که باید یاد بدهند، خب... :) گفتم که من نمی رسم. گفتم که من کارم را انجام داده ام. همه گفتند تنبل شدی. راست می گویند. تنبلی می کنم. نمی توانم انس بگیرم. صحبت کردن هم بلد نیستم. تنها لنگه کفشم، در بیابان. 

 

11.
سر کوچه کسی کسی را بغل کرده بود. سر به سر هم گذاشته بودند. نگاه کردم و دیدم انگار نه انگار. گفتم خانواده رد می شود! و رد شدم. خانواده ای نبود. من بودم. شب بود. دیدند و بی اعتنا بودند. مهم است؟! نه. پس چرا من ناراحت شدم؟! 

 

12.
اگر زنده بمانم، سال بعد این موقع ها، بدون پیشرفت خاصی در همین نقطه قرار دارم. در زندگی باید برنامه ریزی کرد و پیشرفت. من فقط بلد نیستم. بقیه بلدند. مطمئنم که بلدند. پیشرفت های مادی و معنوی شان همه نشان می دهد که بلد هستند. خوش به حالشان. 

 

13.
بند دوازده ناله و غر نبود. حسرت هم حتی نبود. بیان واقعیت بود. انگار شما دیواری ببینی و گزارش کنی که دیواری را دیدم. همین. حس و حالی هم ممکن است نداشته باشی. بی حس و حالم و دارم گزارش می کنم. سرباز هستم از خبرگزاری گوی!