گوی

۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.
من از اولش هم اینجا را گذاشته بودم برای فاخر نویسی. که «رو» را «را» بنویسم و حس امتداد دادن زحمات ادبیان پارسی را در خود ایجاد کنم. پست های قبلی را نگاه کنید اصلا از حجم بالای فرهیختگی محتوایی و نوشتاری کف می زنید! آن هم ایستاده. بله! حالا این پست هم در همان راستاست. فرهیختگی محض. 

 

2.
سلطان پیشگویی های درست از آب در آمده ام. شب قبل از وحشی بازی اسرائیل، با یکی از بچه ها صحبت می کردیم و جمع بندی اوی منتقد به نظام و منِ معتقد به نظام این بود که اسرائیل حمله نخواهد کرد. و کرد. چی از این بهتر؟! که آب دهان فکی که با آن حرفی را زده ایم پایین نرفته، برعکسش محقق شود. 

 

3.
حالا در همان راستا باید پیش بینی کنم که حس می کنم نود درصد این اطلاعیه ها که فلان چیز را حذف کنید و بهمان چیز را حذف کنید، مربوط به اینترنتِ پسا وحشی بازی اسرائیل است! تو مانده ای و ایتا! سلام بر ایتا. امروز به فاصله پنج دقیقه دو دسته مرد گنده را دیدم که مثل بچه مدرسه ای هایی که از روبیکا وارد شاد می شوند، در تحیر از نحوه عملکرد ایتا دارند بالا و پایین می کنند و به هم مزایا و معایب ایتا را می گویند. ضمنا! شمایی که الان می خواهی به من بگویی این اطلاعیه ها صحیح است و فلان! باید خاطرنشان کنم که اولا من از اول اینستا نداشتم و ثانیا سالهاست به بهانه فیلتر بودن واتس اپ زیر بار نصبش نرفته ام و ثالثا واقعا طنز مطلب مشخص نبود؟! قوه طنزتان خراب شده به گمانم. قوه جدید بندازید. و رابعا خر است هرکی این نرم افزار ها را نصب کرده! والا. 

 

4.
بلاگفا برای من باز نمی شود. خواستم بگویم الحمدلله به سنگر امن و امان بیان! خدایا فقط لطفا اینجا را نگه دار و نپران! بپرد واقعا همه ارتباطاتمان قطع می شود و این خیلی بد است :( مخصوصا برای شما :( که به من بدهکارید. همگی. نگشتید یکی را پیدا کنید که خانه داشته باشد و همه ملاک های فرهیختگانی من را و بعد دستش را بگیرید بیاورید بگذارید در دستانم و کیلیلیلیلی. پس کی ضرر می کند اگر اینجا از بین برود؟! قطعا شما. 

 

5.
فقط کانال هایی که لحظه ای خبر بارگزاری می کنند و نیم ساعت بعد تکذیب. حس خوبی دارم به آن ها. یکی شان را دارم و همان را هم دنبال می کنم. برای همین به همه اطلاعیه ها و پیام ها و ... به چشم دروغ نگاه می کنم مگر قرینه ای برای صدقش پیدا بشود. البته که احتیاط لازم است. همانطور که در مورد سه اشاره کردم. ولی جدی جدی واقعا بس نیست که هی نشستم غصه خوردیم فلان جا را زدند و بعد تکذیب شد که نزدند؟! 

 

6.
خواب نیازم انگار! همیشه و در هر لحظه. می خواهم بخوابم هم خوابم نمی برد. گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده!

 

7.
اسرائیل طرح ترور را با خارج کردن لپ تاپ من از دسترس شروع کرد. به این صورت که یک دفعه لپ تاپم سکته کرد. پیش خودش خیال کرده بود من می روم لپ تاپ جدید می خرم و بعد هم می تواند با آن لپ تاپ من را ترور کند. بدبخت خوش خیال. نمی داند که من هنوز منتظرم شما برایم لپ تاپ بخرید. و شما هم همگی از دم خسیس. بله! با خود شما هستم که داری چپ چپ به این نوشته ها نگاه می کنی! 

 

8.
حالا دارید آتش می زنید، حداقل جاهایی را آتش بزنید که احتمال فرود موشک باشد و مردم را بترساند. آن قسمت کوه که آتش زدی اش، جلوی چشم همه است و مشخص است که چیزی فرود نیامده، شغال!

 

9.
هر شب سه بار وزیر جنگ اسرائیل ترور می شود و دو بار دکترها از شفای پسر نتانیاهو اعلام ناامیدی می کنند. صبح البته تکذیب هم نمی شود. ما در دنیایی هستیم که فقط برخی اخبار الکی تکذیب می شوند. بقیه اش قابل صدق و کذب ندارند. شما در منطق به این نوع گزاره ها برخورد می کنید که می گویند صدق و کذب پذیر نیست! البته این مطلب را همه قبول ندارند و عده ای می فرمایند صدق و کذب کل شیء به حسب خودش است. 

 

10.
یکی از رفقا می گفت پدافند آبدارچی نمی خواهد؟! برویم چایی بدهیم حداقل در آنجا.

 

11.
جمهوری اسلامی، همه مشاغلش مقدس است. فقط در برخی زمان ها این تقدس پررنگ تر می شود. مدافعان حرم! مدافعان سلامت! مدافعان امنیت! مدافعان وطن. هر دفعه یک قشر از آدم ها تقدس شغل خود را درک می کنند. 

 

12.
و تواصوا بالحق. و تواصوا بالصبر. 

 

13.
می دانم مطلب طولانی شد و خیلی چیزی دستتان را نگرفت. خوابم می آید. خواستم من هم مطلب بنویسم و جا نمانم! ولو مطالبی مثل مطلب شماره سه که خوب از آب درنیامد و الان خیال می کنید من مخالف فلان طرح و موافق بهمان مطلبم! نه آقا جان. این حرف ها نیست. الکی به من از این وصله ها نچسبانید.

 

14.
مطالب قشنگ تان را می خوانم و لذت می برم. خدا به همه شما عزت و آبروی بیش از پیش بدهد... 

این چند روز جسته و گریخته بسته به حس و حالم وب های بیان را می خواندم. بعضی هایش خیلی خوب بود. اصلا ماند برایم. تنبلی کردم و نظر ندادم. مثل همیشه. ولی دلیل نمی شود که شما کم بنویسید! اینجا خانواده است. خانواده ی بیان. حالا درست است که یکی بچه ی شرّ ماجراست و یکی بچه ی جیغ جیغو، ولی دلیل نمی شود که  حرفی نزنیم کلا! نوشتن یعنی خبر دادن و خبر گرفتن و امید دادن و امید گرفتن! حتی اگر خبر منفی باشد باز هم امید است به نظرم. 

در مورد این حمله چند نگاه می توان داشت. نگاه درد! نگاه اندوه. نگاه ترس. این نگاه، نگاهی است که در ما گاهی ایجاد می شود. عجیب هم نیست واقعا. حق هم می دهم. روایت آن را خیلی هم گاهی بد نمی دانم. به صورت محدود. بالاخره آدمیزادیم! ربات که نیستیم! می شود که از سر و صدا بترسیم گاهی. حتی نگران باشیم. و حتی های دیگر. این یک نگاه است.

نگاه دیگر، نگران سلحشوری و غیرت و امید است. سحر امامی مثلا. شد آبروی زن مسلمان و صدا و سیما و جمهوری اسلامی و ایران و خانواده و همه چی! طبیعی است که وسط جنگ بایستی نگاه دوم تقویت شود و مدام در این فضا حرف بزنیم و قلم بزنیم و امید بدهیم. 

اما من دوست دارم یک قدم بالا بیاییم. حسین سیب سرخی می خواند: «هون ما نزل بی انه بعین الله». دنباله ماجرا را گرفتم قبلا که بفهمم یعنی چه؟! تفسیر حضرت آقا حفظه الله تعالی را در این مورد بخوانید جالب است. یادمان بیاید همان مطالب کتاب های دینی را. یادمان بیاید قرآن را. صحنه ای که انسان خلق شد. ملائکه طرح خدا را با تعجب نگاه کردند انگار! گفتند اتعجل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء. خون و خون ریزی را در همان نقطه اولیه ماجرا دیدند. فساد را دیدند. برنامه جایگزین ارائه کردند که خود ما هستیم و تسبیح می گوییم و بس است دیگر! نیست؟! و خدا نشانشان داد که نیست! 

صحنه! همین صحنه ای که در آن هستیم. جلوی چشم خداست. می بیند. همه چیز را. فکر کنید دقیق به این مطلب. بمبی که فرود می آید و پدافندی که شلیک می کند به سمتش، هر دو جلوی چشم خداست. همان خدای حکیم. همان خدای عادل. همان خدای رحیم. و خدا به ما رحم می کند. با حکمتش. با عدلش. و می بیند. همین که حس کنیم او ما را دائم می بیند و ما دائم به او چشم بدوزیم، به نظرم صحنه را برای ما تلطیف می کند. آسان می کند. ساده می شود ماجرا. حالا بستگی به باورمان، صحنه آرام تر می شود برایمان. ففط ببینیم که خدا هست و می بیند. بعدش هم که صحنه را نگاه کنیم جز زیبایی نمی بینیم. ما رایت الا جمیلا!

این ها حرفهایی است که از بچگی پای آن ها گریه کرده ایم. پای آن ها سینه زده ایم. کمی به آن ها فکر کنیم، قرآن بخوانیم که یادآوری شود و بدانیم خدا صحنه را دارد می بیند. نترسیم! پیروزی قطعا با متقین است. قطعا! این چند چه دو هفته طول بکشد و چه سال ها، سرافراز ماجرا تکیه کنندگان به خدای متعال هستند. خدا را باید در صحنه دید. بیشتر از قبل. خیلی خیلی بیشتر از قبل. و به او توکل کرد و از او کمک خواست.

در قسمت آخر هم باید بگویم که با تشکر از همه عزیزانی که در تهران مانده اند، اینجانب به عنوان کسی که تا الان هر چی صادر شده از تهران است را فحش می دادم در کمال صحت و سلامت رسما اعلام می کنم که کاش در این صحنه هم من تهرانی بودم یا در تهران زندگی می کردم. نه علاقه دارم به حماقت که جنگ قاعده خود را دارد و بنا نیست حماقت را به جای انقلابی گری جا بزنیم! و نه چیز های دیگر. فقط من ایستادگی جلوی این سگ هار را دوست دارم و می ستایم! این که ترس را تهرانی ها به هم بزنند را با جان و دل می پسندم و تایید می کنم و تشکر. خدا مویدتان کند. بیشتر از قبل. 

 

ضمنا

ده بار پیشتر اعلام کرده بودم بگردید یا دختر خوب برای من پیدا کنید و بروید خواستگاری و عقدش کنید و بگویید خودش خانه پیدا کند و وسایل را بچیند و بعد به من اعلام کنید که تشریف فرما شوم! آنقدر نکردید که جنگ شد! بابت این کوتاهی بزرگ چگونه می توانید سرتان را بلند کنید؟! نچ نچ بر شما! همه شما. شکلک پوکر! از اینجا تا آن جایی که شما دارید این مطلب را می خوانید. به این صورت:     -_____________________-

1.
الان حال ندارم دنبال مدرک و سند بگردم. همینطوری از من قبول کنید دیگر! ان شاءالله که پرت و پلا نمی گویم. ولی در دل صحنه عاشورا، یادم هست که روایتی بود پیرامون عربده کشی عمرسعد! مجدد بگویم که حالا سند روایت و اعتبارش را هم بی خیال! ممنان! عمرسعد امام حسین سلام الله علیه را فرزند قتال العرب می نامید. خب! وسط جنگ که یادآوری نمی کنند دشمن خیلی قوی است! یادآوری می کنند؟! اینجا عمرسعد می خواسته خدمت کند؟! نه. قتال العرب یعنی این آقا فرزند همان کسی است که زده نصف طایفه شما را تار و مار کرده. ما قتال العرب را می شنویم و کیف می کنیم. برگردیم به صدر اسلام که حضرت علی سلام الله علیه دایی طرف را کشته، عمو را کشته، نمی دانم پدر و برادر را کشته! رسما حضرت (ع) سوژه ترور بوده. سوژه ترور می دانید یعنی چه؟! یعنی صبح که از خانه بیرون می آیی ندانی به خانه برمی گردی یا نه؟! یعنی همسایه وقتی تو را می بیند در بهترین حالت رو بر می گرداند! یعنی وقتی می خواهی خرید کنی یکی بگوید «ما نون حلال می بریم سر سفره زن و بچه مون! پولی که توی خون زده باشه رو نمی خوایم»! یعنی بعدا که مصاحبه کنی وقتی ازت بپرسند زن و بچه ات از شغلت راضی هستند بگویی: «پسرم میگه این چه کاریه آخه؟! دائم گوشت تنمون آب بشه که امروز بابامون برمیگرده خونه یا نه؟! امروز بریم فلان جا می فهمن ما بچه فلانی هستیم و اذیتمون می کنن یا نه؟!» حالا با مختصات صدر اسلام و ویژگی های امیرالمومنین سلام الله علیه.

 

2.
حاج حسین همدانی در مهتاب خین نقل می کند که با همت رفتیم سراغ محسن رضایی. دم در نگهبانی نگذاشت که وارد شویم. همت اصرار کرد و آخرش دیدم جوان لاغری بیرون آمد و علت حضورمان را پرسید. همت توضیح داد که برای مقر دستشویی می خواهیم و مقداری مایحتاج برای آن. جوان لاغراندام گوشه آستین همت را گرفت و کشید و رو به بیرون هل داد و با عصبانیت گفت: «من محسن رو آوردم اینجا ذهنش رو خالی کنم که برای عملیات بتونیم قشنگ برنامه ریزی کنیم و تو اومدی می گی آفتابه نداریم؟!». با داد و بی داد. همت چیزی نگفت و بیرون آمدیم. بعد به من گفت شناختی؟! گفتم نه. گفت: «حسن باقری بود. راست میگه. باید خودمون یه فکری بکنیم».

 

3.
روستای خوش آب و هوایی بود. جایی که وسط تابستان شب ها نیاز به پتو و لحاف بود برای خواب. مرد روستایی داشت تعریف می کرد که این جوی آب را قبل از انقلاب خان دستور می داد که پاک کنند ولی بعد از آن کسی همت به خرج نمی دهد. مدام از این مسئله می نالید. جدا که شدیم رفیقم گفت: «منتظره یکی بهش دستور بده که پاک کن! آقا بالای سر می خواد که کار درستی که خودش می دونه رو بهش یادآوری کنه و مجبورش کنه که انجامش بده!»

 

4.
گفت من مربی نمیشوم. توانمندی ندارم. گفتم انسان گاهی به خودش نگاه می کند و خودش را بی عرضه می بیند که هست واقعا. گاهی هم چشمش به سیلی است که دارد خانه و کاشانه همه مان را می برد. این وسط تو توانمندی داشته باشی یا نداشته باشی مهم نیست، مهم این است که اندازه یک عروسک هم که شده اگر نجات بدهی، باز یک عروسک است. نترس! سیل هم نمی بردت. همه مان را سیل برده. مغروق فرهنگِ بی فرهنگی هستیم. حالا دست و پایی می زنیم. شد شد، نشد هم تلاش کرده ایم حداقل. همه هم وظیفه داریم. هرکس که نمی آید کار کند، صحنه را درک نکرده. 

 

5.
می گفت: «ما دو دسته آدم داریم. توانمندهای وقت ندار و ناتوان های وقت دار. با دومی کار جلو میره ولی با اولی نه!»

 

6.
من دقت کردم. شما هم دقت کنید. موقع نقد فقط «اختیارات» جلوی چشم آدم هاست، نه محدودیت ها.

 

7.
من دقت کردم. شما هم دقت کنید. خیلی ها اصلا با پدیده ای به اسم «رشد» در فضای مدیریت و راهبری غریبه اند. 

 

8.
هر آن چه برای دیگران می پسندی، مسئله ای فقط اخلاقی نیست که حالا موقع خوردن کلوچه، قُل دیگرش را برای رفیقت نگه داری. راه حل فهم مسائل هم هست. مثلا ما دنبال کسی هستیم که اهل بده بستان نباشد. فوق العاده است. مثلا برویم سراغش و بگویم سلام فلانی همسایه تان هستیم و او بگوید هستید که هستید و بایستید داخل صف! ساده ماجرا این است. پیچیده اش آن جاست که یک دفعه شب عید، خلاف وعده های قبلی، زیر میز بازی می زنند و عیدی کارمندان شما را واریز نمی کنند چون شما در جلسه قبلی فلان حرف را زده اید و یا موقع بده بستان، خوب همکاری نکرده اید! خب؟! هیچی. شما می مانید و چندین کارمند ناراضیِ چشم به راه. خدا نکند که این کارمندان، کارمندان بخش فرهنگی هم باشند مثلا. شب که به خانه بروند چه می شنوند؟! بله می شنوند که پسرشان می گوید: «بابا تو هم خودتو میمون رقصان بقیه کردی ها! خب هم حقوقت از بقیه کمتره هم عیدی بهت نمیدن! نمیتونستی خرجی بیاری چرا بچه به دنیا آوردی؟! هان؟!» 

 

9.
هر آن چه برای خود می پسندی را از طریق مطالعه می توانیم بالا ببریم. محسن رفیق دوست در خاطراتش می گوید که به من گفتند مثلا تا دو هفته دیگر برای عملیات انقدر قایق می خواهیم. حساب کردم با سرعت فعلی دو ماه طول می کشد و قایق ها نمی رسند. هر چه صنعتگر سراغ داشتم جمع کردم. رفتم وسطشان ایستادم. روی چهارپایه مثلا! دست کردم در جیبم و یک مشت سکه ریختم وسط و گفتم من دو هفته دیگه انقدر قایق میخوام. و البته اشاره می کند که این سکه ها هدیه هایی بودند که به دستش رسیده بودند یا چه! دقیق خاطرم نیست. مثلا ما از همینجا می فهمیم که مدیریتی که بخواهد به نتیجه برسد، ریخت و پاش زیاد دارد. یکی از بیرون نگاه کند می گوید بخور بخور زیاد بوده. احتمالا سکه ها اگر از طریق اداری رسیده بودند، الان ما شاهد محاکمه به جرم فساد بودیم. و البته می توانیم عنوان مدیریت فسادخیز را هم برای این نوع مدیریت انتخاب کنیم. خلاصه هر کاری دوست داریم می توانیم با این خاطره و خاطراتی از این قبیل انجام بدهیم. فقط بفهمیم که شرایط جوری بوده که نیاز به قایق داشتند و احتمالا نمی رسیده اند به موقع قایق ها را بسازند. ما جای محسن رفیقدوست بودیم چه کار می کردیم؟! هوم؟!

 

10.
حالا به مسئله قبلی رشد را هم اضافه کنید! در ماجرای قبلی فقط مسئله حل شد. رشدش کجای ماجرا بود؟! چه کسی رشد کرد؟! یا حتی کمی انتزاعی تر که فکر کنیم این سوال مطرح می شود که چه ساختاری رشد کرد و چه فرهنگی نهادینه شد و چه ...؟!

 

11.
وقتی عوامل دخیل در تصمیم گیری زیاد می شوند و تصمیم گیران ناتوان، بر می گردیم به بخش شماره چهار و بخش شماره پنج. سیل دارد که نه، سیل ما را برده! کمی داریم دست و پا می زنیم. همین.

آرایش:

راستی اینجا در پوسترهای تبلیغاتی عکس‌ها بدون روتوش و همه چین‌وچروک‌های صورت و کک و مک های پوست کاملا نمایان‌اند. این تبلیغات نامحسوس می خواهد مردمانش را از مصرف خدمات آرایشی دور کند تا حجم بیشتری از صادرات را برای کشور رقم بزند!
حتی در عکس ها یا فیلم ها می بینیم که سلبریتی های مشهور جهانی به عمد دستانشان مشخص است؛ در حالی که در پوستر تبلیغاتی کنسرتشان میکروفون به دست دارند و ناخن هایشان بدون لاک و کاشت در معرض دید مخاطب قرار دارد. گویا می خواهند بگویند این محصولات برای شما نیست؛ بلکه باید به جهان سوم ارسال شود!

تلفن همراه:

و در خصوص سوال دیگر که درباره موبایلم مطرح شده است، باید بگویم بله، مارک گوشی من سونی است و چندین سال است که با مراقبت صحیح از آن استفاده می کنم. بر اساس فرهنگ خرید صحیح که بعدا به آن اشاره خواهم کرد، تا وقتی موبایلم کار می کند و ضرورتی برای تعویض آن نیست، مثل مردم اینجا گوشی جدید نمی خرم. 

هر چند می دانم بسیاری از کسانی که درباره اوضاع نامناسب اقتصادی ایران صحبت می کنند، با گوشی آیفون ایکس این پیام را برای من می فرستند!

 

 

هر جور دارم فکر می کنم می بینم در عمل ما با سوال بی حجابی اجباری آری یا خیر رو به رو هستیم و حجاب اختیاری، فرض نامتحققی ست برای صاف کردن جاده بی حجابی اجباری.

1.
پارسال همین موقع ها بود که کمتر خوابیدم تا کهکشان نیستی را تمام کنم. امسال، برای خاتون و قوماندان کمتر خوابیدم. برای علیرضا توسلی و همسرش، ام البنین خانم. 

 

2.
زن های افغانستان، کلا یک جور دیگری اند. حداقل ام البنین خانم و سیده تکتم. می شناسید سیده تکتم را؟! شعرش خیلی زنانه است! خیلی. سیده تکتم حسینی. همانی که از زبان همسران شهدای مدافع حرم سرود:

از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق‌تری از من

 

دلبسته‌ات بودم من و دلبسته‌ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من

 

آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است 
باقی نماند کاش جز خاکستری از من»

 

رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقیمانده چشمانِ تری از من

 

«فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظا» خواندم که برگردی
برگشته‌ای با حال و روز بهتری از من

 

من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده‌های زخمی‌ات دل می‌بری از من

 

عاشق‌ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...

 

3.
همین دیروز هم «تنها گریه کن» را تمام کردم. داستان مادر شهید معماریان. یک بار در یک جلسه دیده بودم حاج خانم را. صلابت مثال زدنی اش در ذهنم ماندگار شد. 

 

4.
عکس را از سایت حضرت آقا برداشته ام. نمی دانم کیفیتش مشخص است یا نه؟! گوشه چشم مادر پر از اشک است. یادم می آید چند سال قبل، به مناسبت عید غدیر بود شاید که سراغ شهدای سید رفتیم اگر اشتباه نکنم. خواهر شهید سن و سالی داشت و مادرش هم و البته که مادر الحمدلله سر پا بود و داشت با نوه هایش بازی می کرد. خیلی عادی حرف زدیم. خاطره خاصی نداشت از پسرش تعریف کند. مطلب خاصی نبود. چیزی نگفت اصلا. بغض کرد و اشک هایش جاری شد و آمدیم. همین. 

 

5.
آخر تنها گریه کن، روایت شفا گرفتن حاج خانم است. روایتی خواندنی است و پای یکی از مراجع عظام را هم به ماجرا باز می کند. یادم می آید چند سال قبل، منزل مادر یکی از شهدا رفتیم. بنده خدا تنها بود. خانه جمع و جور اما شیکی داشت. زبر و زرنگ بود و خودش پذیرایی می کرد و تند تند به آشپزخانه رفت و آمد می کرد. وقتی فهمید که مرد میانسال همراه ما یک دولت مرد است، گفت حیف که با این جوان ها آمدی و الا پرتت می کردم بیرون. تقریبا با همین صراحت. گله داشت از آن سازمان و توضیح هم داد که چرا و گفت سال هاست که از سمت شما کسی را به خانه راه نداده ام و این ها هم چون جوان های مسجدی بودند و خودشان را از طرف مسجد معرفی کردند راه دادم. بعد همین حین که داشت می رفت و می آمد، خرمایی جلوی ما گذاشت. خیلی جدی گفت رفتم بازار خرما بخرم. خرما نداشتیم. آمدم دیدم این خرما سر کابینت است. زن تنهایی که کسی هم در این فاصله به خانه اش رفت و آمد نکرده بود این را داشت می گفت. مادر شهید را عرض می کنم. 

 

6.
خواندن تنها گریه کن، کار من نبود. خانم ها شاید این را نفهمند. به بدبختی تمامش کردم. این حجم از سختی کشیدن، این حجم از صلابت، اصلا در مخیله من نمی گنجد و نمی توانم بخوانمش و بدانمش! نشانه ی کم آوردن هم همین بس که پدر شهید وقتی دم در خانه رسید و خبر شهادت فرزندش را شنید، نتوانست قدم از قدم بردارد و این مادر شهید بود که آمد دست شوهرش را گرفت و او را بلند کرد. مرد در این صحنه افتاد و زن صحنه گردانی کرد. 

 

7.
شهید مطهری می گوید که حضرت زینب سلام الله علیها، بعد از عاشورا، خیلی با قبل از عاشورا متفاوت است. صلابت می چکد از رفتارهایش. صبر. و این عظمت قبل از عاشورا نبود. که امام حسین سلام الله علیه او را دعوت به صبر می کرد. 

 

8.
برگردم سر وقت ام البنین خانم. سختی کم نکشیده بود. اصلا کم سختی نکشیده بود. روایت سختی کشیدنش هم تازه بود. انگار یک زخم تازه را نشان بدهی. فرق دارد با روایت اشرف سادات، مادر شهید معماریان که زخمش کهنه شده بود. نمی دانم خاصیت زن افغان است یا خاصیت زخم تازه و کهنه یا خاصیت راوی های دو کتاب، اما هر چه که بود، روایت خاتون و قوماندان برای من قابل تحمل تر بود تا تنها گریه کن. شاید هم تفاوت همسر شهید بودن و مادر شهید بودن است. نمی دانم. 

 

9.
برگردم به کهکشان نیستی! یک بار رفتم پیش حاج آقا و گفتم و گفتم. حاج آقا گفت ما اگر بدانیم دری در درستی است، باید بکوبیمش! حتی اگر باز نشود. جای دیگری نباید برویم. لطیفیان می گوید: «من از این در نمی روم هرچند/ جای این در هزار در بدهند». می دانید یعنی چه؟! تلفظ این کلمات آسان است. خیلی. ولی جای دیگر نرفتن خیلی جان فرساست. کهکشان نیستی، حکایت این فرسایش بود. چهل سال بدون هیچ نتیجه ای کار کردن! ما یک پروژه دست می گیریم و نتیجه نمی دهد از همه چیز و همه کس فراری می شویم! چهل سال نتیجه ندیدن مگر شوخی است؟! اما آقای قاضی ایستاد. جای دیگری نرفت. 

 

10.
خاتون و قوماندان، حکایت ایستادگی است. نمی دانم چطور این را به تصویر بکشم! تا نخوانید شاید متوجه نشوید چه می گویم ولی علیرضای ماجرا ایستاد! ام البنینش هم ایستاد. فکر کن، فرمانده بوده و می توانسته شغل خوب داشته باشد، اما افغانستان را ول کرد و در ایران با بدبختی ادامه حیات داد که وارد دم و دستگاه رشوه بگیر یا به قول خودش برادرکشی نشود. چند سال؟! فکر کنم از اوایل دهه هشتاد تا ده سال بعدش را با به سختی ادامه داد. هر کار می کرد نمی گرفت. دست به طلا می زد خاک می شد. همسرش دوبار به افسردگی شوهرش اشاره می کند! یکی وقتی که کمرش حسابی ترکیده بود و خانه پدر خانمش دراز به دراز افتاده بود. یکی هم وقتی از سوریه برگشته بود. که البته بین افسردگی اول و دوم زمین تا آسمان تفاوت است. اما این مرد و این زن، ایستادند. جلوی همه چیز. جوری روایت می کند ام البنین خانم، آدم حس می کند مثلا دارد تعریف می کند که الان کیک خوردیم! سختی پیش چشمش انگار کیک خوردن باشد. 

 

11.
سیده تکتم می سراید: «در شهر من فشنگ، گلوبند زینتی است». نماد جنگجویی؟! همان. نماد استقامت؟! همان تر.

 

12.
دارم فکر می کنم به نشدن ها! ده دوازده سال، فرمانده سابق بر این، بنا و نقاش و موسس شرکت آموزش کامپیوتری و همه چی بود! همه چی جز موفق.

 

13.
و همسر این شیر مرد افغان که مدام کنایه می شنود: «بگو فراغ ببینم کنایه هم بخورم؟»

 

14.
زخم زبان ها یک طرف، فکر کن الان سوریه هم سقوط کرده. بنظر شما خانواده های شهدای مدافع حرم، چه حس و حالی دارند؟!

 

15.
ما اگر می دانیم، دری، در درستی است، باید پشتش بایستیم و مدام در بزنیم. مدام. مدام. مدام. تا کی مقاومت؟! تا ابد مقاومت!

 

16.
آدم به خودش که نگاه می کند، هیچ ندارد. هیچ. به بالا که نگاه می کند: «اموال کریمان همه اش مال گداهاست/ اصلا چه کسی گفته گدا هیچ ندارد؟!»

 

17.
خدایا من صفحه ی سیاهم. رد شدن ثانیه به ثانیه زندگی ام هم جز خجلتم نیفزود. به خودم دل نبستم. به سیاهی ام امید ندارم. ولی به تو امید دارم. به تویی که نگاهت به مظلومین عالم است و خوب می خری آن ها را. من مظلوم هم نیستم. فقط گاهی سعی می کنم خودم را شبیه مظلوم ها کنم. استراتژی موفقیت! کمی بد و بیراه بشنوم. کمی بغض کنم. کمی... . راستش من هر چقدر هم که فکر می کنم، باز مظلوم هم نیستم. سیاهی مطلقم... مبدل السیئات بالحسنات! رحمی

 

18.
یادی کنیم از دو مظلوم. 

1.
به‌نظرم یکی از تصورات غلطی که برای خیلی از ماها ممکن است به وجود بیاید، تصور کتابخوان بودن است. آزمایشش هم سخت نیست. لیست کتاب هایی که خواندیم را اگر ردیف کنیم، متوجه می شویم نه تنها در رشته خاصی مطالعات خاصی نداشته ایم که حتی کتاب های افراد خاص را هم خیلی نخوانده ایم و حتی تر که کلا تعداد کتاب هایی که مطالعه کرده ایم آن چنان نیست. 

 

2.
فکر، ماده خام می خواهد. وقتی ماده خامش تامین نشود، یا از جای نادرست تامین شود، خب... شما به جای لپه در قیمه سنگ بریزی چه می شود؟! آفرین! می شود ملات برای ساخت و ساز ساختمان. 

 

3.
نه ما! همان هایی که در کتاب فروشی ها کار می کنند. نویسنده و استاد و معلمش هم. کتاب کلا غریب است در بین ما. 

 

4.
و ضربه می خوریم! از کمبود مطالعه ضربه می خوریم. نه تاریخ می دانیم، نه اطلاعات عمومی مان قوی است، نه اطلاعات خصوصی مان! تنها وجه قوتی که داریم اعتماد به نفس ناشی از مطالعه سه چهار پنج ده جلد کتابی است که خوانده ایم. که البته وجه ضعف است. خودمان نمی دانیم.

 

5.
به تجربه فهمیده ام من هم باید حرف خودم را بزنم. نه اینکه پشت پا بزنم به سنت ها و فهم بقیه ولی من هم بالاخره فهمی دارم و عرضه می کنم. حالا قبول کردند کردند و نکردند هم نکردند. من حرف شان را در ترازو می گذارم و می سنجم. امیدوارم آن ها هم. حرف بقیه که خیلی می شنوم این است که مطلب را هضم کن و بعد برو سراغ کتاب بعدی و اینکه انسان یک کلمه بفهمد بهتر از این است که هزار کلمه نفهمد. من این سمت ضمن تایید حرف عزیزان باید بگویم که درصدی از فهم مطلب به کمیت مطالعه هم ربط دارد و اصلا همه فهم در همین نقطه اتفاق نمیفتد و در مدارج عالیه است که برخی مطالب سافله درک می شود. تو تا ضرب یاد نگیری، جمع را هم خوب نمی فهمی. ضرب است که جمع را برایت نهادینه می کند. و در کثرت مطالعه است که مطالب قبلی هضم و نهادینه می شود. این نظر من است. البته که نظر سایرین هم محترم است. 

 

6.
حالا نمی خواهد کتاب های از اولِ زندگی را بشمرید. همین بعد از عید را بشمرید کفایت می کند. چند تا بودند؟! در چه زمینه هایی؟! 

 

7.
خب... دستانم بالاست. اعتراف می کنم. با همه ادعا و دم و دستگاهی که برای خودم به هم زده ام، وقتی آقا می گفتند که دلیل؟! تجربه! خیال می کردم تجربه برجام را می فرمایند. الان سرم را پایین می اندازم و می گویم تجربه 32 به بعد را می گویند. همه ی ماجرای ایران بعد از ورود جدی آمریکا به آن. خب شاید شما متوجه این نکته شده باشید! خوش به حال شما. من متوجه نبودم. همه ش توی ذهنم برجام می چرخید. ولی آمریکا توی هر مذاکره ای به ما ضربه زده. «دلیل؟! تجربه» همین را می خواهد بگوید. احاطه به تاریخ است که داد و بیدادهای قبلی آمریکا را در ذهن می آورد و انسان راحت می گوید که آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. 

 

8.
قرار کتاب خواندن نگذاریم، نمی خوانیم. مطمئنم تقریبا. خب... قیمه را هم به ملات تبدیل می کنیم.

 

9.
قرار و عهد گاهی با خود است و گاهی با دیگران. می دانم فصل امتحانات است. می دانم هزار و یک مشکل هست. ولی الان شروع نکنیم پس کی؟! باید کتاب خواند... 

1.
دوست نداشتم در این وب خودنویسی کنم. خودنویسی برای من انتحار است. چند وقت مقاومت می کنم و بعدش هم وب را حذف. علاقه دارم از خودم بنویسم ولی حالا به هر دلیلی حس می کنم نباید خود نویسی کنم در این وب و خوش به حال شما البته! کمتر می خوانید. حالا ولی این یکی را می خواهم بنویسم. بر خلاف قاعده ای که برای خودم گذاشته بودم. و بر خلاف یکی دو تا قاعده رفتاری دیگر که شاید اواسط پست متوجه شکسته شدن‌شان بشوید.

 

2.
همان ایام که پیامک داداش لبخند روی لبم می آورد و آخر شب ها پیامک بازی می کردیم و روضه پشت روضه می فرستادیم برای همدیگر، همان موقع ها توی شرم و حیای طفولیتم گفته بودم که مجلس عروسی هم باید هیئت بشود. فانتزی های طفولیت. همان جا که حس می کنی زندگی آینده یعنی همین زندگی ای که داری، به علاوه یک نفر دیگر برای رفع برخی مشکلات و پیشرفت و ارتقا و از این حرفها. همان جایی که فکر نمی کنی و حواست نیست که طرف مقابل هم همینگونه تو را فرض می کند! یعنی برنامه های ثابت زندگی ش را می خواهد داشته باشد به علاوه تو. دو تا محدودیتِ محض که اندکی در زندگی جا باز کرده اند برای ورود نفر جدید که سریع هم در را ببندند نکند سرما داخل بیاید! فانتزی آن ایام را دارم می گویم. جایی که حس می کردم من بچه هیئتی ام و باید همه جای زندگی ام رنگ و بویِ...

 

3.
من خیلی ادعا داشتم. خیلی! از این جا تا همان جایی که شما نشسته اید ادعا داشتم! بلکه بیشتر. توی سفرهای اردویی من بودم که روی خاک می خوابیدم. من بودم که اگر غذا کم می آمد سعی می کردم با نان خودم را سیر کنم. من بودم که... . انسان را باید در سفر آزمود! مگر نه؟! من جواب پس داده بودم! بارها. تا اینکه حجره نشین شدم. همان اوایل فهمیدم چه‌قدر اوضاع اسفناکی دارم. زندگی یک هفته ای اردویی کجا و زندگی با هم حجره ای کجا؟! یک هفته سفر تمام می شد ولی حجره؟! بود. بود. بود. بود. بود. بود تا شاید دو هفته یک بار کمتر از بیست و چهار ساعت می رفتی شهر خودت و نفسی می گرفتی و برمی گشتی. زمین تا آسمان این سبک زندگی با سفر اردویی متفاوت بود. همان جا بود که اولین بار بعضی عیب هایم رخ نشان داد. چنان کوبیده شد توی صورتم که. 

 

4.
برخی مسائل را بعد از حجره نشینی تازه فهمیدم. اولین بار که هم حجره ای ام پرسید صبحانه چه می خوری؟! گفتم نان و پنیر. گفت غیر از آن؟! گفتم هیچی، نان و پنیر می خورم همیشه. گفت یعنی هفت روز هفته نان و پنیر می خوری؟! گفتم بله. تعجب کرد. تازه فهمیدم که تنوع غذایی جزو لاینفک تغذیه خیلی هاست. فکر کن برای هر وعده باید بشینی فکر کنی که چه چیز جدیدی بخوری؟! کلافه ام می کرد! اصلا این را درک نمی کردم. گستره غذاهایی که می خوردم هم کلا زیاد نبود. هنوز هم رفقا مسخره می کنند که «اگه نمیگی دوست ندارم و نمیخورم ما میخوایم فلان چیز رو بخوریم. میای؟» و نمی خورم را می شنوند. «بعدا زنت بی چاره میشه از دست تو! هیچی نمی خوری که» را تحویل می دهند. و من کلافه از هر وعده فکر کردن به غذایی جدید! به اینکه «اگه کنار این غذا فلان چیز هم بود...». نمی فهمیدم. غذا، غذاست دیگر! مخلفات کنار غذا را درک نمی کردم. نه اینکه در سفره ما نبود، بود. من غذا را می خوردم و تمام. یا «اول آب گرم و یا چای. بعد کمی سوپ. بعد معده که آماده شد چند لقمه ای نان و پنیر مثلا. نهایتا آخر شب شام اگر میل داشتی» برای افطار! ما از این بازی ها نداشتیم! این اواخر مادر کمی برای خوردن چایی قبل از هرچیز اصرار می کند و الا مستقیم با سر می رفتم توی قابلمه! همین تفاوت سبک غذایی، شاید جزو اولین چیزهایی بود که فهمیدم. من از سبک زندگی بقیه تعجب می کردم و بقیه از سبک زندگی من. حالا نه اینکه در حجره نشینی این چیزها پیدا می شود! نه. مخلفات کلا نادر است. و النادر کالمعدوم. سوپ و لقمه نان و پنیر و ... هم تئوری بود. از زندگی های قبل از حوزه شان می گفتند. 

 

5.
یکی از مسائلی هم که بعد از حجره نشینی و تماس نزدیک با زندگی بقیه متوجه شدم توقع بود. پدرم که نبود معمولا در خانه و مادرم هم همین که می دید نماز می خوانم و مسجد می روم و دانشگاه و درس، برایش بس بود. این اواخر تحت فشارهای بقیه پدر گاهی می گوید که تو چرا کار اقتصادی خوبی نداری؟! تحت فشارهای بقیه هم راستش این است که بقیه توقع دارند من کار اقتصادی نان و آب داری داشته باشم و پول پارو کنم و از کنار این پول پارو کردن من، آن ها هم به نان و نوایی برسند. می دانم کمی مسخره است ولی واقعیت است. یکی از رفقای من یک بار کاملا جدی می گفت که من پدر پولدار ندارم و فامیل پولدار ندارم (بماند که دارد و همین الان هم زندگی اش بر پایه همان پولداری دارد می چرخد!)، کاش حداقل رفیق پولدار داشتم و تو هم که هیچی نداری! کاملا جدی و نه شوخی. یعنی توقع داشت من پول داشته باشم که زندگی او راه بیفتد. حالا عده ای هم به پدر ما چشم دوخته اند که زندگی شان راه بیفتد و من سد این مسیر شده ام. شما فکر کن! یعنی اگر پول داشته باشی می گویند پولِ مفت که ریختند حلقوم شما و این بساط برای هرکی نشد برای شما که شد! پول هم نداشته باشی اعتراض می کنند که چرا نداری؟! من همیشه سرم را بالا می گرفتم و می گفتم همینم! همین. همین لباس هایی که می بینید. همین که بارها رفقا گفته اند تو اگر لباس هایت را عوض کنی، گمت می کنیم. بس که می پوشم شان تا بپوسند. و این را هم درست می دانم. بعد از یک جا به بعد دیدم اگر روی عقایدم بخواهم پا فشاری کنم، مسخره می شوم. با تعجب نگاهم می کنند. فرزند زمانه باید باشی و فرزندان زمانه اگر خریت کردند تو هم جوری که فکر کنند تو هم خری، کمی با آن ها همراهی کن ولی خیلی خر نباش! استراتژی همیشگی بچه مذهبی ها. حالا بقیه انتظار داشتند... توقع داشتند... من هم راستش دقیقا از آن هایی هستم که کسی اگر توقعی ازم داشته باشد می کشم زیر میز بازی. اگر جایی تعهدی چیزی داده باشم، حرفی نیست ولی اینکه از راه نرسیده، نخراشیده نتراشیده بیایی توقع داشته باشی، نه راستش! اهلش نیستم. بد هم برخورد می کنم. و البته که مواجه شدم با کسانی که عالم و آدم از آن ها متوقعند و چه می توانستند بکنند جز همراهی با عالم و آدم؟! من همین الان هم توانمندی جدیدی پیدا کنم سعی می کنم خیلی بروز ندهم! که نکند توقعی برای کسی ایجاد شود. راحت می گویم فلان چیز و بهمان چیز را بلد نیستم. ولی خب بقیه توقع دارند! انتظار دارند که تو فلان... 

 

6.
توقع، گاهی توقع از خود هم هست. توقع داری که انیشتین باشی. نمی شوی. بعد مجبور می شوی خودت را تکه پاره کنی برای انیشتین نشدن. و حالا تو یکی هستی از میلیاردها نفر تکه پاره شده ی کره ی زمین. 

 

7.
این ها مواجهه های اولیه من بود با برخی ناشناخته ها. الانی ها به آن چه می گویند؟! تجربه اندوزی؟! همان. کوله باری از تجربه دارم الان. فهمیده ام خیلی بوق هستم. بوق را هم نمی خواهم توضیح بدهم راستش indecision شما که نمی آیید بوق بودن من را برطرف کنید! پس بدانید که چه بشود؟! همان خصلت های خوبم را بروز می دهم که بعدا با احترام و تکریم از من یاد کنید. بله! می گفتم. فهمیده ام که بوقم. فهمیده ام که نباید روی بوق زوم کنم. فوکوس روی بوق، بدتر می کند کار را. فهمیده ام که راه حل درمان بوق، مشغول شدن به کاری است که وظیفه من در آن است. مشغول که بشوم یک دفعه می بینم، عه! بوق هم درست شد و الان دیگر بوق نیستم. تبریک به من! تبریک به تو! تبریک به همه.

 

8.
گاهی سعی می کردم این تجربه ها را منتقل کنم. مشاهدات را. البلیة اذا عمّت طابت. که طرف مقابل بداند تنها نیست. کمی از بالا به مسئله نگاه کند. تا شاید حجم توقعی که از خودش دارد کمی کاسته شود. که این فروکاستِ توقعی، در نهایت منجر به پیشرفتش شود. یعنی الان توقع بی جا مانع کسب شده! نمی گذارد به چیزی فکر کند. مدام دارد فکر می کند که من چرا جراح مغز و اعصاب نشده ام در بیست و یک سالگی؟! و همین فکر نمی گذارد به چیز دیگری فکر کند. سرش را فرو می برد در زندگی خودش. بیرون هم نمی آورد. خدا نکند کمی مشکل هم داشته باشد. این سر فرو رفتن به سر قطع کردن در همان مشکل منجر می شود! دیگر جسم بی سر می ماند و مشکل و سری که در مشکل غلطان است! جدی می گویم. نگاه کنید به زندگی های اطراف. شاید من دارم صورت مسئله را پاک می کنم ولی به هر حال هر چه که هست، ما الان توقعات فزاینده ای داریم که هیچ وقت تمام نمی شوند و زندگی را زهرمار کرده اند. و این توقعات، یا از خود ما تولید شده و یا از بیرونِ ما. و در هر دو صورت هم زندگی را به ما زهرمار کرده، هم ما را از وظایفی که داریم غافل. 

 

9.
اینکه کسی متوجه وظایف اجتماعی اش نشود، این خودش مشکل است! هرکس را نگاه می کنی سرش توی مشکلش غلطان است و حرف هم که بزنی «به خدا دیروز رفتم تعمیرگاه و ...» را تحویلت می دهد. من خودم تنبلم! کلا هم دوست دارم بروم یک گوشه برای خودم بازی کنم ولی انصاف بدهید که دنیا برای ما نمی ایستد! دشمن ما بیخ گوش ما برای ما دارد تصمیم می گیرد. اگر نجنبیم، چند وقت دیگر می جنبانندمان! امیدوارم با این چند جمله یک توقع جدید از خودتان برایتان ایجاد کرده باشم و باز بیشتر در مشکل فرو رفته باشید!

 

10.
حالا فکر کن توقعِ خودت از خودت، با توقع جامعه از خودت، با توقع اطرافیان از خودت سازگار نباشد. اوف! چه شود. یعنی یک طناب بر پای چپ. یک طناب بر شکم. یک طناب هم بر دست راست. طناب پای چپ به ماشین بسته شده و به سمت شمال. طناب دست راست به ماشین بسته شده و به سمت جنوب. طناب شکم هم به هلی کوپتر. یک دو سه می گویند و هر سه با هم شروع به حرکت می کنند. چه می ماند؟! آفرین. خوراک سگ. 

 

11.
آن قدری که من با دقت در زندگی بقیه و اعترافات پنهان و آشکار، خواسته و ناخواسته شان فهمیده ام این است که ما تقریبا در مقوله ازدواج، اگر پیش از آن با مقوله خوراک سگ مواجه نشویم، بعد از آن حتما خواهیم شد. حجم توقعاتِ بالا از خود، حجم توقعات بالای همسر از تو، حجم توقعات بالای خانواده تو از همسر و خانواده اش، حجم بالای توقعات همسر و خانواده اش از خانواده تو، حجم بالای توقعات جامعه از تو و همسرت و هزار حجم بالای توقع دیگر که زندگی را زهر می کند. 

 

12.
دوست ندارم این سوال را بپرسم. ولی یک بار به این مسئله فکر بشود بنظرم بد نیست. کلا خانمی را سراغ دارید که... اصلاح می کنم. خانمی مذهبی را سراغ دارید که ازدواج کرده باشد و بعد از خودش متنفر نباشد؟! یعنی مثلا بگوید من دارم الان از زندگی لذت می برم و اگر از خودم متنفر هستم هم ده درصد است و خیلی نیست. هوم؟! سراغ دارید؟! کاری به ادا و اطوارها و جلوه های هنری زندگی ها ندارم. از واقعیت سوال می پرسم. از فکر های آخر شب. از گریه های گاه و بی گاه. واقعا کسی را سراغ دارید؟! 

 

13.
حالا چه کار می شود کرد؟! برویم سمت تعدیل خواسته های خود؟! تعدیل خواسته های بقیه؟! خودشناسی؟! به دست آوردن توانمندی های زیاد؟! عضویت در کانال خانم های ادایی جهت گرفتن دستور پخت جدید؟! عضویت در گروه مردانِ نیک اندیش جهت یادگیری فنون دلخوش کردن همسر به زندگی؟! نمی گویم نباید عضو شد و نباید یاد گرفت. ایرادی ندارد. گاهی لازم است. اما این ها نمک اند. شما هی نمک بپاشی مشکل که حل نمی شود. می شود؟! کوتاه مدت نگاه نکنیم! اینکه من فن بیان یاد گرفتم و وقتی حرف می زنم همسرم اصلا از ذوق بال در می آورد، مال سه ماه است! تو می خواهی 78 سال با این آدم زندگی کنی. 10 سال بعدت را بگو. با فن بیان که نمی شود زندگی را چرخاند! بله، نمک می توان پاشید. آن هم اگر زیاد بشود شور می شود. ولی زندگی را نمی توان چرخاند.

 

14.
یک جایی همسر شهید اندرزگو مصاحبه کرده بود و گفته بود که در زاهدان، من بودم و فرزندانم و سید علی هم نبود. صاحب خانه که فهمید ما شیعه ایم قصد کرد سر همه مان را ببرد. همسرش مانع شد. (اگر داستان را درست تعریف کنم). سید علی نبود و سختی و ترس، ولی آرامش بیشتری داشتم تا الان! خب. دوست دارم تحلیل ها پیرامون این حرف همسر شهید اندرزگو را بشنوم. تک واقعه بوده؟! می شود گفت. آن آدم ها دیگر تکرار نمی شوند؟! این هم حرفی است. زمان انقلاب با الان فرق داشته؟! این هم جوابی است. و هزاران جواب از این قبیل، برای ادامه دادن عضویت در گروه مردان نیک اندیش و خانم های ادایی. کیلو کیلو گول جهت مالیدن به سر. 

 

15.
ایستگاه خیابان روزولت را در دست گرفتم و دارم می خوانم. سه چهارمش جلو رفته تقریبا. مدام دارم به این فکر می کنم که این دانشجوها، دارند دقیقا چه کار می کنند؟! چه جوری دارند جلو می روند که انقدر کارشان برکت پیدا می کند؟! خیلی آزاد و رها هستند. حس می کنم ما خیلی بند داریم. اذیت می شوم از این همه بند اضافی.

 

16.
حالا همان دانشجوها را نگاه کنی، ممکن است از کار آن روزشان پشیمان باشند. بالاخره تسخیر سفارت و هیجان آن زمان جهت مقابله با استکبار جهانی و حمایت امام (ره) و مردم، بعد یک دفعه به خودت بیایی و ببینی مثلا مسئول شده ای و الان باید آمریکا برایت کار را راه بیندازد و الا خودت نمی توانی. چرا نمی توانی؟! حالا یا دوست نداری یا بالاخره حال نداری یا هر چه هست، کارت به آمریکا گره خورده. حتی آب خوردنت. خب... پشیمان می شوی. نمی شوی؟! 

 

17.
به نظرم یکی از صحنه های قشنگ روزگار، مقایسه تصویر نوجوان سیزده ساله و مرد شصت و سه ساله است. پنجاه سال گذشته. از آن روزی که اعلام آمادگی کرد برای همراهی با پیامبر (ص). بعدش در بستر پیامبر (ص) خوابید. بعدش در جنگ ها شرکت کرد. بعدش حرف شنید. قتال العرب شد. عده ای کینه گرفتند. همسرش را شهید کردند. خانه نشینش کردند. بیل به دست گرفت و باغ احداث کرد. چاه زد. گفتند جوان است. رای ندارد. اما برای حل مسائل قضایی به او مراجعه کردند. برای حل مسائل سخت خلافت. بردندش در شورای شش نفره. ایستاد پای قرآن و رسول الله (ص). باز هم کنارش زدند. مردم بعد از بیست و پنج سال آمدند برای بیعت. بیعت کردند اما مردمی خسته بودند. او؟! خسته نبود. تلاش کرد. مردم را جمع کرد. راه برد. مردم اذیتش کردند. دشمن خلخال از پای زن یهودی درآورد و از احدی صدا بلند نشد و به مقابله برنخاست و فرمود از این صدا بلند نشدن و ساکت بودن مسلمانان، اگر کسی بمیرد جا دارد. آخرش، در محراب به خون خود غلتید. خیلی تصویر قشنگی است. آن نوجوان سیزده ساله. ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا شصت و سه سالگی. کوتاه نیامد. من خیلی دوست دارم این تصویر را. تصویر کوه در برابر باد و باران و طوفان. 

 

18.
می دانیم چی درست است و چی غلط. نمی دانیم؟! اما کوه نیستیم. اگر یک بار از دیوار سفارت آمریکا بالا برویم، بیست سال بعد مخالفش عمل می کنیم. که خسته شده ایم. که حوصله نداریم. که ما از انقلاب برگشته هاییم و انقلاب تان برای خودتان و شما اصلا سرد و گرم نچشیده اید! مگر نه؟! 

 

19.
روزی دوست داشتم مجلس عروسی، مجلس اهل بیت علیهم السلام باشد. تصویر نوجوان. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را نگاه می کنم. الانِ خودم را... 

 

20.
ایستادن، تصویر قشنگی است:
قسم به وعده شیرینِ من یمت یرنی
که ایستاده بمیرم، به احترام علی

 

21.
زندگی چیز دیگری شده است
تا به نامت رسیده ایم حسین
ما که هر وقت گفته ایم خدا
از خدایت شنیده ایم حسین

 

22.
بچه ی هیئتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

 

23.
من همانم که پسندید و پسندیده نشد

 

24.
سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از جنسی که من دیدم... تو را دق می دهد

 

25.
جگرم را وسط گذاشته ام

به همه گفته ام نظر بدهند...

1.
در باب مولد ابی محمد الحسن بن علی (ع) کتاب کافی، آمده است که محمد بن الحسن بن شمون به امام عسکری سلام الله علیه نامه نوشت و عرض کرد: «یکی از چشم هایم کور شده و دیگری هم در حال کور شدن است و دعایی کنید» و حضرت (ع) پاسخ دادند: «چشمت سالم می ماند» و بعد هم تسلیت گفته بودند. چشمم سالم ماند و چند روزی بعد پسرم طیب از دنیا رفت و فهمیدم این تسلیت به خاطر این درگذشت بود.

 

2.
قصد ندارم بقیه روایت های این سبکی را بیان کنم. یک نمونه روایت آوردم و بقیه اش را می‌خواهم به زندگی روزمره ای که داریم مثال بزنم. به چیزهایی که لمس کرده‌ایم. ما لمس کرده‌ایم که اگر فلان ماده غذایی را بخوریم، چون به بدن ما سازگار نیست، مریض خواهیم شد. این برای ما ملموس است. پذیرفته شده است. شکی در آن نداریم. یعنی ربط این ماده به صحت و سلامتی را کامل درک می‌کنیم. بسنده کردن به همین مقدار از رابطه‌یابی در عالم، کمی دور از خرد است. یعنی اگر ما فقط به ظواهر بچسبیم، در عرصه کوته بینی وارد شده‌ایم.

 

3.
روایت حاکی از ارتباط صحت چشم با صحت فرزند است. نگویید مشخص نیست! می‌دانم در نگاه اول مشخص نیست، اما به سایر روایت های همین باب مراجعه کنید خواهید دید که اتفاقا مشخص است و البته که گفتم می‌خواهم به زندگی عادی مثال بزنم. به روزمره ها. ما در زندگی خود دردهایی داریم. خانه کوچکی داریم. همسر نالایق. بچه نااهل. خنگیم! بیماری خاصی داریم. هرچقدر کار می کنیم باز هم انگار کار نکرده ایم. خیلی از این مسائل در زندگی ما هست. بعد از اینکه خانه بزرگ می خریم، یک دفعه مریض می شویم! بعد از اینکه فقرمان برطرف می شود، فرزندمان معتاد. بعد از اینکه درسی را خوب می فهمیم، خانه مان نشست می کند. همین اتفاق ها را می بینیم و بعدش می نویسیم: «خوشی به ما نیومده! تا اومدم از... خوشحال بشم ... اتفاق افتاد». ندیده اید؟! چند هزار بار این مطلب را از زبان در و همسایه شنیده اید؟! چند هزار مرتبه این را در اینترنت خوانده اید؟! هوم؟! ما می بینیم خوشیِ جدید با درد جدید همراه است، اما در پی کشفِ رابطه بین این ها نمی رویم. بارها هم این مسئله برای ما تکرار می شود اما باز هم کوتاه نمی آییم و پی کشف رابطه این ها نمی رویم. فکر کنید اگر مریض می شدیم و پی کشف رابطه شان نمی رفتیم، خب دوباره با خوردن همان ماده غذایی مریض می شدیم! نمی شدیم؟! 

 

4.
روزی پزشکی نشسته فکر کرده، رابطه بین مریضی و فلان ماده غذایی را کشف کرده و چون این کشف اون، خیلی گسترده بوده، مسئله فراگیر شده و دیگران بی نیاز از کشف چنین رابطه‌ای. اما بعضی از روابط، مختص به ماست. تقریبا من به یقین رسیده ام که وقتی پدر و مادری تکفل فرزند نوپای خود را به عهده دارند و کس دیگری این تکفل را نمی تواند برعهده بگیرد، از دنیا نمی روند و سالم خواهند ماند. پیرمرد 72 ساله ای را در بیمارستان دیدم که خیال می کردم 45 سالش ست. ماشاءالله انقدر سالم بود. اهل یکی از شهرستان های مرکز استان بود و خانمش که هزار و یک درد داشت را ماهی یک بار برای معالجه به بیمارستان می‌آورد. اینکه می‌گویم بدنش سالم بود واقعا سالم بود. این بدن یک بار هم آخ نگفته بود! گله داشت از وضعیت بیماری همسرش و اینکه مدام مجبور است به مرکز استان رفت و آمد داشته باشد. نمی‌شد مستقیم بگویم که سرپا ماندن شما، به‌خاطر بیماری همسرت است و الا دلیلی ندارد با 72 سال سن مثل مرد 45 ساله باشی! 

 

5.
مرگ و میر، چون واقعه تکان دهنده‌ای‌ست را از این منظر می‌توان بررسی کرد. چه‌ بسیار انسان‌هایی که بازنشست شدند، همه فرزندان‌شان را هم خانه بخت فرستادند یا فرزندان را مستقل بار آوردند و چون کار دیگری نداشتند به کرونایی و تصادفی و یک سکته ریز از دنیا رفتند. ندیدید؟! من دیدم! کم هم ندیدم. که تازه بازنشست شده بود و خیال ها در سر داشت. از خرید یک باغ و تفریح و زندگی خوش‌گذرانه. اجل مهلت نداد و چند ماه بعد از دنیا رفت. 

 

6.
ما در ظاهر می‌مانیم. در حد همان کشف رابطه بین فلان ماده و مریضی و جلوتر نمی رویم. قواعد عام حاکم بر عالم را کشف نمی‌کنیم. قواعد خاص مرتبط با خود را کشف نمی‌کنیم، بعد مدام گیج می‌زنیم و از اتفاقات متعجب می‌شویم! اسمش را تصادف می‌گذاریم. دنبال علل ظاهری می‌گردیم ولی از علت‌های ریشه‌ای غافل می‌شویم. کوته‌بینی می‌کنیم.

 

7.
مرگ و میر تلنگر است برای کشف این روابطِ ورای روابط ظاهری اما ما فقط به «خوش به سعادتش» گفتن اکتفا می‌کنیم و بعد هم تفاخر! یعنی اگر کسی از اطرافیان و اقوام ما در روز خاصی از دنیا برود با همان خوش به سعادتش جمعش می کنیم و به بقیه که میت‌شان در چنین روزی از دنیا نرفته، تفاخر!!! انگار ما مرده‌ایم و ما این افتخار را کسب کرده‌‌ایم! حاج قاسم روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیه قربانی شد. شهید رئیسی چه زمانی؟! اتفاقی است؟! من خیلی سختم است که باور کنم اتفاقی است! 

 

8.
سید روح الله از آن افرادی بود که نمی‌توانم عادی در موردش فکر کنم. انگار شما سازه عظیمی را ببینید و بعد بگویید طفل نوپایی آن را ساخته! نمی‌‌شود اصلا. سی‌صد طبقه ساختمان را مگر می‌شود بچه سه ساله‌ای بسازد؟! سید روح الله بچه سه ساله نبود! نمی‌توانم قبول کنم که سه ساله بوده. بنای عظیم نحوه شهادتش، عریان شدنش در جمع وحوش، قتل صبری که اتفاق افتاد، اصلا عادی نبود! اصلا! کجای این مسئله عادی است که با «الهی بمیرم براش» باید جمعش کنیم؟! 

 

9.
فردای شهادت شهید رئیسی، عکس سید روح الله و رئیسی را دیدم. هر چقدر سعی مذبوحانه ای داشتم تا قبل از آن برای گریه نکردن، همه اش فرو ریخت. شروع کردم به زار زدن. دیده‌اید عکسش را؟! همان موقع کسی زیر آن عکس نوشته بود دو سید و دو شهید در یک تصویر! ولی من دوست داشتم بنویسم دو مظلوم در یک تصویر. 

 

10.

بنای مظلومیت سید روح الله و بنای عظیم مظلومیت سید ابراهیم در یک قاب جلوی چشمانم آمد. یکی را عریان کردند و دیگری آتش گرفت. آقا حفظه الله تعالی جایی فرموده اند که زنده ماندن گاهی سخت‌تر از شهادت است. و رئیسیِ مظلوم، سخت‌تر زنده ماند. از دوست و دشمن شنید و دم نزد. امثال ما نمی‌فهمیم دم نزدن یعنی چه؟! ما عادت کرده‌‌ایم به حیات وحش. صبح به صبح مومنان اطراف را گاز بگیریم و اسمش را بگذاریم احقاق حق! شعار «حق گرفتنی است» را کرده‌ایم پوشش وحشی‌گری. رئیسی وحشی نبود. مظلوم بود. کار کرد و حرف شنید و دم نزد. 

 

11.
یک تصویر اعجاب آور دیگر نشان بدهم؟!

 

12.
خب! حالا شروع کنیم به کشف روابط پنهان. السنخیة علة الانضمام. هم سنخ هم بودند و از قضا در یک قاب تصویر هم قرار گرفتند. 

 

13.
روابط پنهان عالم، برخی هایش عام است و همه را شامل می‌شود. به نظرم قرآن کریم درصدد بیان این قواعد است. تلک الایام نداولها بین الناس. و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات. ان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا مئتین. مثلا. پر است قرآن کریم از قواعد عامه عالم. برخی از این قواعد هم مختص ماست. حاج آقا تعریف می کنند مکرر که آیت الله برای تسلیت درگذشت یکی از طلاب فقیر به منزلش رفت و به خانواده این طلبه فقیر گفت ان شاءالله گشایشی در کار شماست. آنها خیال کردند آیت الله حالا برای تسلی چیزی گفته و مگر می‌شود فردی کم شود از زندگی و یک دفعه گشایش ایجاد شود؟! چند وقت بعد زندگی‌شان رفاه بیشتری گرفت و سراغ آیت الله آمدند که آن حرف شما از کجا بود؟! آیت الله گفت که امتحان آن بنده خدا با فقر بود و بعد از اینکه از دنیا رفت، این امتحان که به واسطه او بر زندگی شما چیره شده بود هم برداشته شد. 

 

14.
من قواعد خاص خودم را دارم. شما قواعد خاص خودتان را. که البته این قواعد همه مصادیق قواعد عام عالمند. وقتی من و شما به هم برخورد می کنیم، قاعده یکی بر دیگری چیره می شود و یا قاعده جدیدی حاکم می شود. ازدواج را از این منظر باید دید. به هم زدن قواعد قبلی و ایجاد قواعد جدید شاید. شاید. دوستی و ایجاد یک تشکل هم همینطور. 

 

15.
آیا این مسائلی که گفتم یعنی جبر ما را احاطه کرده و اگر ما ازدواج کنیم، بایستی یک قربانی هم از خانواده تقدیم کنیم؟! آیا نمی شود خوشیِ بدون درد داشته باشیم؟! واقعیت مسئله این است که ما خیلی بیشتر از آن چه که فکر کنید در زندگی اثر گذاریم! و البته بیشتر از آن چه که فکر کنید در زندگی مجبوریم. منتهی حیطه دخل و تصرف خود را باید بدانیم. می شود با کشف قواعد، اتفاقا در زمین بازی خوب بازی کرد. می شود از مسائلی پیشگیری کرد و مسائلی را ایجاد. نمونه هایش را خیلی در زندگی دیده ایم و تجربه کرده ایم.

 

16.

یمحو الله ما یشاء و یثبت. صله رحم عمر را زیاد می کند. این یک قاعده برای بازی در زمین قواعد. 

 

17.
واقعا اگر تا اینجا خوانده اید یعنی حوصله خواندن بقیه اش را هم دارید! :)))) پس ادامه می دهم.

 

18.
یکی از مسائلی که علی صفایی برای اصلاح فقه پیشنهاد می‌کند، بررسی آثار فتاوای فقهی است. راستش خیلی توضیح نداده بود در کتابی که من خواندم و شاید جای دیگری آن را توضیح داده باشد اما حدسم این است که منظورش از آثار این بوده که مثلا تو اگر بگویی باید به پدر و مادر همیشه چشم بگویی، حقت خورده می شود و افسردگی می گیری و فلان. یعنی ثمره فتوای خودت را در زندگی مقلدین جستجو کن. اگر این حرف مد نظرش باشد، امروزه گرایشی در برخی نسبت به این مسئله وجود دارد. مثلا ثمرات وجوب اجتماعی حجاب را به چشم می آورند که فلان خانم وقتی روسری سرش می کند از دین بیزار می شود و بعد نتیجه می گیرند که این فتوا باید تغییر کند. کمی اگر فنی بخواهند بحث کنند بحث زمان و مکانی که هم امام ره و هم آقا حفظه الله تعالی به آن اشاره دارند را پیش می کشند که زمانه تغییر کرده است و باید ... . 

 

19.
مسئله ای که اینجا مطرح میشود، احاطه ما به ثمرات است. ما یک ثمره را می بینیم و صد ثمره را نه. همانطور که نظریات اجتماعی و سیاسی و ... غربی ها، بعد از سالها ثمراتش مشخص شد، اگر ما هم وارد این ثمره پژوهی بشویم ممکن است حرف اشتباهی بزنیم و این رسما استحاله دین است. این یک نقد ساده ولی یک حرف که واقعیت دارد این است که ما باید فرزند زمانه خود باشیم و فقها برای فقیهی که شأنیت ولایت دارد این حق را قائلند که اگر ثابت شد ثمره حکمی بر ضد دین است، باید آن را کنار بگذارد، به عنوان ثانوی. یعنی نه غش می کنند در دل ثمرات و نه از ثمرات غافل می شوند. 

 

20.
با همین دست فرمان که خیلی مجمل گفتمش به فتاوای فقهی و احکام دین نگاه کنید. تو می دانی اگر این کار را بکنی فحش خواهی شنید و دور بعد رأی نمی آوری و رأی آوردن لازم است اصلا! نه ابلهانه که زمین و قواعد را نشناسی که از روی شناخت، مسئله رأی آوری را کنار می گذاری و روی اصول خودت باقی می مانی. گفتگو با آمریکا؟! خیر! محکم خیر را تحویل می دهی و تمام. حالا بنشین فحش بخور! حالا رأیت بریزد. حالا دولتت را با هزار چالش رسانه ای مواجه کنند. تزول الجبال و لا تزل.

 

21.
رئیسی متعلق به دم و دستگاه دین بود و هست. که توی زمین قواعد دینی بازی می کرد. و می کند :) ما این قواعد را نمی شناسیم و نمی شناختیم و با تریلی از روی دولتش رد می شدیم و رد می شویم. 

 

22.
خانه ی بچه دار، نباید تمیز باشد! نباید نه اینکه نمی شود، می شود. نه اینکه اشتباه باشد که تمیزی خوب است. اما فشار بی خود به مادر و پدر بیاوریم که حتما همه چیز سر جایش باشد، این جلوی جفتک اندازیِ ذاتی طفل را می گیرد. بنده خدا مادر من سر شکستن شیشه خانه دیگر کوتاه آمد و چند سال با شیشه شکسته سر کرد! بس که من با توپ می زدم شیشه را می شکستم! خب چی کار کند؟! هی شیشه عوض کند؟! بی خیال شد! گاهی هم به مکانِ مجموعه ما سر می زنند و به آشفتگی اش ایراد می گیرند می گوییم که جایی که نوجوان رفت و آمد دارد واقعا انتظار دارید تمیز بماند؟! در اتاق سه در چهار فوتبال بازی می کنند، پنج نفری! چی کنیم؟! جلوگیری می کنیم از برخی اشتباهات ولی نمی شود که نمی شود گاهی. مثل دولتی که دوست دارد نیرو پروری کند و اجازه اشتباه به نیروهای جوانش را هم می دهد و ما انتظار داریم بی عیب و ایراد باشد.

 

23.
می شود با فحش و کتک بچه را آن جور که می خواهیم بار بیاوریم؟! چرا نمی شود. تا نباشد چوب تر... آفرین. تناسب جرم و جنایت هم هر چه بیشتر رعایت نشود بهتر. سگ هاری به اسم اسرائیل، طوفان الاقصی را جرم فرض کرد و الان دارد قتل عام می کند. تناسب دارد این با آن؟! نه. چون سگ است بیشتر از این نمی فهمد و دارد می درد و جلو می رود. این سگ در قامت یک دولت یک دست جلوه کرده. از این سگ حمایت می کنند همان کسانی که از روی کار آمدن یک سگ به عنوان حاکم جامعه دفاع می کنند. که بدرد! اگر کسی ذره ای گران فروشی کرد را حتما در تنور بیندازد. سگ پسندی در ما گاهی ریشه زده. به مراتب آن. گاهی شدید و گاهی ضعیف.

 

24.
رئیسی مظلوم، نخواست بازی دربیاورد. با فحش و کتک ملت را جلو ببرد. گول بزند. نیاز را فهمید، روی همان دست گذاشت و سعی کرد حلش کند. سعی کرد جوانان را پای کار بیاورد و همین هم باعث می شد اشتباهاتی رخ دهد. سعی کرد... این یک مدیریت بود. نوع دیگرش را هم شاهد بودیم قبلش. خب! ما چی می پسندیم؟!

 

25.
این همه زحمت و مظلومیت، شاید پاداشی جز شهادت به سوختن و در ایام ولادت امام رضا سلام الله علیه نداشت. این قاعده است. مظلومیت، محرومیت نیست که عین بهرمندی است. که فرزندِ ضعیف، حمایت مادر را دارد. حالا ما برویم دنبال گرگ بودن! گرگ ها حامی ندارند! فقط دشمن دارند. 

 

26.
باید دنبال کارهایی برویم که در عین زحمت، مظلومیت را به دنبال دارد که السنخیة علة الانضمام. عادت کرده ایم به بهرمندی. عادت کرده ایم به کیف کردن. عادت کرده ایم به لذت بردن. اگر کاری سخت باشد یا مظلومیت را به دنبال داشته باشد، پی اش را نمی گیریم؛ هرچند ضروری باشد.

 

27.
مصداق بیان کنم؟! :) نه... کارهای مظلومانه ی سخت کم نیستند...