گوی

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.
هاضمه مردمان این خاک، جذب خوبی ها و دفع بدی ها بوده. اسلامِ عربها وارد شد، اسلام را گرفتند و هر چه مربوط به غیر آن بود و به درد نمی خورد را پس زدند. این هاضمه باید در مورد اربعین هم همینگونه عمل کند.

 

2.
اربعین چه خوبی هایی دارد؟! یکیش همین که کار ندارند تو چند سال داری، چه کاره ای، دوری یا نزدیکی، یک بار غذا خوردی یا نخوردی، وظیفه شان می دانند که با التماس از «زائر» پذیرایی کنند. تاکید می کنم که با التماس! و وظیفه. دیده اید مثلا وسط موکب یک عراقی داد بزند که پس حق من از این زندگی چیست؟! کسی دنبال حقش می گردد اصلا؟! وظیفه پررنگ است. همان را می چسبند و خدمت می کنند. شما فکر کن ایران ما این شکلی شود. عنوان که بیاید، فارغ از رنگ و قد و سن، خدمتِ با التماس اتفاق بیفتد. یعنی مثلا صبح به صبح مسئولی از اداره آموزش و پرورش سراغت را بگیرد و بپرسد توی این اوضاع توانستی در مدرسه خوبی ثبت نام کنی یا خیر و اگر نشده بگو خودم بچه عزیزتر از جان را ببرم ثبت نام کنم. هم تو مقدس باشی، هم مسئول. کسی هم داد نزند که فلانی از طریق خادمی کسب اعتبار می کند و این ها ادا و اطوار است و باور نکنید و الخ... . چه قدر قشنگ می شود. نمی شود؟!

 

3.
وقتی کسی ایده ای را مطرح می کند، اگر اهل کار باشد می داند که با مردمی که یاد گرفته اند مثل سگ به جان همدیگر بیفتند تا کسی جرئت نکند حقشان را بخورد، این مدل تعامل چقدر سخت است. برای مایی که دائم توی گوشمان خوانده اند «حق دادنی است یا گرفتنی؟! تو سگی و حق پاچه! بگیرش!»، پاچه نگرفتن بی عرضگی است. ببخشید حق نطلبی. زرنگ باید باشیم. و کسی اگر اهل کار باشد می داند که در چنین فضایی، وقتی تو خدمت کنی، خدمت را تحت عنوان وظیفه می بینند و متوقع تر می شوند. یعنی اگر خم بشوی که بار ببری، همه می گویند چه خر خوبی و بار بیشتری می گذارند روی دوشت. آنقدر بیشتر که کمرت بشکند. پس نباید این کار را بکنی. آفرین. به قبل از اربعین برگردیم. اربعین را ندیدیم انگار. هیچ فهمی از آن نداشته باشیم. به جامعه مان سرایتش ندهیم. همینطور برویم کربلا و برگردیم. انگار مثلا رفتیم جنگل های شمال را دیده ایم! درخت هایش را! دیده اید مسیر اربعین چه درخت های نخلی دارد؟! شمال نخل ندارد! تنها تفاوت می شود همین. کلا یا باید کمرمان بشکند یا اربعین ندیده انگاری کنیم و زندگی قبلی را ادامه بدهیم. زندگی سگی را عرض می کنم. چون هیچ راه دیگری وجود ندارد برای اصلاح. و ما هم عقل نداریم.

 

4.
یکی از مسائل اربعین، اسراف به شدت زیادی است که رقم می خورد. دانسته و ندانسته. نمی دانیم از لوبیاهایشان خوشمان می آید یا نه؟! می رویم می گیریم و خوشمان نمی آید و گوشه ای ظرف غذا را رها می کنیم. یا حتی ظرف های یک بار مصرف! باشد قبول که ظرف های غیر یک بار مصرف احتمال آلودگی دارد! ما که خودمان می توانیم ظرف ببریم؟! یک بشقاب و یک لیوان و یک قاشق مگر چه قدر جا می گیرد؟! 

 

5.
یکی دیگر از مسائل، مسئله نظم است. یعنی اینکه زائر تاج سر خادم است خیلی خوب است ولی اگر نظمی وجود نداشته باشد، خیلی اوضاع داغان خواهد شد! به معنی واقعی کلمه... من نمی دانم چرا نظم را فدای همه چیز می کنیم! اولین چیزی که در هر ماجرایی ذبح می شود، نظم است. 

 

6.
همین ها به ذهنم می رسید. باید خوبی ها را پررنگ تر گفت. ولی مخاطب اینجا مخاطب دنیا دیده ایست. خیلی دیگر سمت پررنگ را پررنگ نکردم! دوست داشتم بگویم اخلاق هایی که بعضا از عراقی ها به ما می رسد و منتسب به اتفاق مبارک پیاده روی و زیارت اربعین است، همیشه خوب نیست! قابلیت اصلاح هم دارد! بنا نیست چون عراقی ها مثلا قهوه ای که مزه سگ مرده می دهد را می خورند، ما هم دائم کافی شاپ باز کنیم توی ایران به یاد اربعین! مثلا! هزار واقعه آن جا رخ می دهد که باید اصلاح شود. و هزار واقعه هست که باید اینجا تعمیم داده شود. شمال نمی رویم! کربلا برای زیارت هم بقیه ایام سال هست! این واقعه، فراتر از یک زیارت عادی است. وقایعی رخ می دهد که باید در زندگی روزمره مان جریانش بدهیم. و وقایعی اتفاق میفتد که باید جلویش را بگیریم. 

دوست داشتم یک پرونده فقهی را وسط بگذارم و روند به نتیجه رساندن آن را جلوی چشم بیاورم. به نظرم مفید جلوه می کرد. بعدتر به ذهنم رسید که یک مقدار دور آن را هم تزیین کنم و نسبت علوم مختلف با مسئله را ترسیم کنم شاید بد نباشد. در نتیجه این پست با ایده ی حل یک مسئله از نگاه فقه و سایر علوم نوشته می شود. چون احتمال دادم مطلب خیلی طولانی شود، بقیه مطلب را ادامه مطلب می توانید بخوانید! 

پس نوشت: وقتی نگارش این پست به پایین رسید، بنظرم خیلی ناقص از آب درآمد. خیلی ناقص. ولی برای قدم اولیه بد نبود. 

1.
یکی از جذاب ترین قسمت های روزگار برای من، نتیجه نگرفتن هاست. افتتاحیه المپیک پاریس مثلا که زیر باران برگزار شد! حالا برگزار شد و نسبتا نتیجه ای که می خواستند را گرفتند ولی خیلی اوقات همین بارش باران کلا برنامه را به هم می زند. نتیجه ای که می خواستی را نمی گیری.

 

2.
از این جا به بعد، طلبگی نیست! کاملا شخصی نویسی است. جمله بالا را با عنوان طلبگی می توانم دفاع کنم ولی بعد از این را نه! چون مخالف خیلی مسائل است. ولی دوست دارم راحت بنویسم. بد برداشت شود هم راستش خیلی مهم نیست! چون بعید می دانم کسی اینجا را بخواند و خودش موضعی در مورد این مسائل نداشته باشد.

 

3.
روانشناس ها، با تاکیدی که بر اراده انسان دارند گند زده اند به همه چیز! فکر کن، انسانی که محصور در بین اجبارات است را مدام به رسیدن به نتیجه ی دل خواه سوق می دهند! خنده دار است برایم. شما همین الان سعی کن! همین الان. به زمان دقت کنید. همین الان سعی کن که در گذشته هفت سر به دنیا بیایی! سعی کن. آفرین عموجان. بیشتر سعی کن. روی هدف تمرکز کن. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر. از این مسیر نشد از مسیر دیگر حرکت کن. جان من حرکت کن. ماشین زمان بساز. ورد و جادو یاد بگیر. عرفان و فلسفه بیاموز! چه می دانم غلطی بکن که حصر اجبار زمان را بشکنی. البته که «همین الان» طی شد و رفت! یک دقیقه است که گذشته. ولی روانشناس به تو نمی گوید که گذشته! خر خر باید دنبالش بروی تا به نتیجه برسی. هی بدو حالا! هی بدو! آفرین. 

 

4.
کلیپی امروز دیدم که یکی از مجریان سابق صدا و سیما می گفت من هر ماشینی تصور کنی را داشتم به جز مازراتی. خب شاید توی نگاه یکی مثل من این گزاره بد به نظر برسد ولی در نگاه مخاطبی که او می خواهد برای خودش جفت و جور کند، اتفاقا داشتن ماشین یعنی پیروزی. یعنی راه رسیدن به نتیجه. یعنی من بلدم بروم و برسم و تو هم دنبالم بیا. آفرین خر خوبم! بیا!

 

5.
دوست دارم روی جبر تاکید کنم! دوست دارم آقاجان! خیلی دوست دارم! از دستم بر می آید و تاکید می کنم! شمایی که انقدر روی اراده انسانی تاکید می کنی، می توانی همین الان مشکل آب کشور را حل کنی؟! حل کن! حل کن عزیزم! ده ثانیه از «همین الان» هم گذشت! من به تو بیست روز فرصت می دهم! خب حل کن! احمق!

 

6.
جامعه شناسی را این سمت ماجرا می بینم. اراده ای که غرق است در سیلابِ جبر جامعه. همان احمق هایی که جبر ها را نمی دیدند، اینجا که می رسند جبر را فقط می بینند. همه گاو می شوند برای شان. که علوفه مد نظر را داده و خروجی از پیش تعیین شده را دریافت می کنیم. همه گاو. همه! انگار نه انگار اراده ای وجود دارد.

 

7.
به خدا گیر کردیم بین احمق هایی که اراده را پررنگ می کنند در مسائل فردی و ابله هایی که اراده را می کشند در مسائل اجتماعی! یکی کشف حجاب کند مشکل فرهنگ عمومی جامعه است ولی اگر کسی پولدار شود خودش اراده کرده! خسته نمی شوید از این حجم بلاهت؟! فحش بیشتری بدهم؟! 

 

8.
حالا من می نشیم یک گوشه و به نتیجه نرسیدن ها را می بینم. خیلی جذاب است برایم. هدف آمریکا این بود که ایران را برای خود نگه دارد. کودتا کرد. سال سی و دو. مست و خوشحال. تا 57 که ورق برگشت. ایران آمریکا را بیشترین دشمن خود می بیند هم اکنون. چهل و چند سال می گذرد و هنوز هم ماجرا همین است. احمقی که برای ثمرات بیست و پنج ساله کودتا کف و سوت می زد، الان کف و خون قاطی کرده... کین هنوز از نتایج سحر است! آمریکا هم به نتیجه نرسید! ابرقدرت را می گویم! او هم به نتیجه نرسید. 

 

9.
من نمی دانم این هایی که به نتیجه می رسند چطور جلو می روند. کاملا جدی این حرف را دارم می زنم. اصلا درکشان نمی کنم. من عادت کرده ام به نتیجه نگرفتن. ناشکری نمی کنم! ابدا. خیلی جاها به مقصود رسیده ام الحمدلله ولی منظورم دقیقا جاهایی است که آدم شک می کند به نتیجه می رسد یا نه؟! همان جاها. من عادت کرده ام به نتیجه نگرفتن. ولی بعضی ها برعکسند. به نتیجه می رسند. و نتیجه ای هم که برایشان حاصل می شود دوام دارد. جذاب است. خوشمزه است. من زالو وار می چسبم به این ها! نمی دانم چطور! ولی می فهمم که باید بچسبم... 

 

10.
چرا این ها را گفتم؟! خواستم بگویم به نتیجه رسیدن یا نرسیدن برای من الان معلوم نمی شود خیلی. برای نگاه ظاهری و وظیفه هایی که به دوش دارم هم می چسبم به آن هایی که می توانند این وظایف را انجام دهند و نتیجه چشم پر کنِ فعلی بگیرند. اما این که ته ماجرا چه می شود را نمی دانم. واقعا... بعضی رفتارهای ما، پنجاه سال بعد نتیجه اش را نشان خواهد داد... کمتر و بیشتر. 

عزیز علی یعنی سخت است بر من. ان اری الخلق که ببینم مردم را. و لا تری. ترجمه ای که در ذهن ماست این است که سخت است بر من مردم را ببینم و تو را نبینم. معادل عربی قسمت آخر می شود: ان اری الخلق و لا اراک. تری فعل مجهول است. فاعل آن حذف شده و مفعول سابق آن جای فاعل نشسته است و نائب فاعل نام گرفته. و لاتری یعنی در حالی که تو دیده نمی شوی. واو هم در این عبارت واو حالیه است و به معنای در حالی که.

عدول از و لااراک به و لاتری یعنی عدول از فعل معلوم به مجهول باید به غرض خاصی باشد. آن چه به ذهن من می رسد این ست که فاعل در جمله ولاتری حذف شده و دقت را بر سر نائب فاعل برده شده که اهمیت نائب فاعل را برساند. این جا من دیگر مهم نیستم. سخت است که بقیه را می بینم ولی من مهم نیستم و تو مهمی که دیده نمی شوی. چشمهایم کف پایت! من چشمایم کور بشود. فقط تو دیده بشوی. تو مهمی عزیزم. تو... انگار که ان اری الخلق را گفته باشی و بعدش گریه جلوی چشمهایت را پوشانده باشد. و لا تری. تو دیده نمی شوی...

عزیز علی در ابتدای جمله آمده. تقدیم جار و مجرور در این جمله بر سایر قسمت های جمله به نظرم برای اهتمام به آن است. به فارسی ترجمه اش می شود اینکه سخت است! خیلی سخت است برای من. انگار دردت بگیرد و قبل از توضیح و دلیلی اول بگویی آخ! بعد توضیح بدهی چرا...

آخ سخته برام! خیلی سخته... خیلی سخته دارم همه رو می بینم ... گریه... ولی تو دیده نمیشی... تو...

 

باران لحظه های پر از خشکـسالـیَم!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـیَم!

در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـیَم

تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـیَم!

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـیَم

دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـیَم

ای رمز جدول همه ی “جمعه نامه ها “
تنها جواب آئنه های سوالیم!

یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـیَم

تو لحجه ی زبان خدائی و من ولی
از پایه ریزهای زبانهای لالـیَم

حالا کنار چشم تو لُکنت گرفته ام
من دوستدالَمت، آیا دوست دالـیَم!؟

1.
ننویسم عادت می کنم به نوشتن. بنویسم عادت می کنم به نوشتن. اولی صفر پست در ماه تحویل می دهد و دومی صد پست در هفته. کلا حد وسط ندارم انگار. 

 

2.
من انسان را انبار تصور نمی کنم. که مهارت جدید، اخلاق جدید، عمل جدید یا هر چیز جدید دیگری که به او اضافه بشود، بسته ای باشد روی بسته های قبلی. و یا برعکس. من تصورم یک ظرف محلول است. مایع. که هر عمل جدید، مثل رنگ جدیدی می ماند که به کل این مایع اضافه می شود. که هر مهارت جدید مثل مایع جدیدی است که به این ظرف ریخته می شود. گاهی کدرتر می شود و گاهی روشن تر. گاهی ضد عفونی می شود. گاهی بوی خوبی می گیرد. و نکته مهمش اینجاست که همه ظرف این خصوصیت را پیدا می کند. سر تا به پای انسان. 

 

3.
وقتی تصویر کل واحد از انسان ساخته بشود، کوچکترین خوبی و مشکل را به کل خودش نسبت می دهد. 

 

4.
گاهی انسان از خودش رفتارهایی می بیند که برای خودش هم عجیب است. یکی از قسمت های تلخ تاریخ برای من آن جایی ست که از نگهبانی سربازان در پست های شبانه کوهستان ها می نوشتند. جایی که زنان اغواگر می آمدند و سرباز را وسوسه می کردند و می بردند. فردا صبح جنازه سرباز پیدا می شد. تا دیشب او پاسدار و محافظ مملکت بود و امروز صبح، خائنی که دستش به دخترک شب پیشین هم نرسیده احتمالا و سرش از تنش جدا شده. خیلی عجیب است. نیست؟! یا در خاطرم هست که یکی از کتاب های سعید عاکف اینگونه شروع می شود که شخص در حال شهادت بوده و او را به بالا که می برند سوال می پرسند می مانی یا برمی گردی؟! تصویر دخترش جلوی چشمش می آید و می گوید می مانم. او را به زمین بر می گردانند. همین که جان به تنش می آید، خود را وسط معرکه ای می بیند که توان ادامه دادنش را ندارد. خون آلود، یک گوشه وسط نیزار ها افتاده و در حال جان دادن. آن قدر فشار به او زیاد می شود که خود را به چپ و راست می کشاند تا بلکه یکی از خمپاره ها به او بخورد و بمیرد و خلاص شود. که نمی خورد. عجیب است برای من این داستان. کسی که سه دقیقه قبل داشت شهید می شد، الان به فکر خودکشی افتاده. 

 

5.
یادم هست که کلاس منطق ما را بچه زرنگ ها پر کرده بودند. همان ها که رشک و حسد به سمت آن ها بود. حداقل از جانب من. نوع کلاس ها و کلاسداری اساتید اینگونه است که طلبه را به سمت پرسشگری دقیق و فعال هدایت می کند. خروجی این روند آن است که هر طلبه ای طوال دقیق تر و عمیق تری بپرسد، قرب بیشتری دارد. من که کلا خیلی اهل سوال نیستم. اما سر این کلاس یک بار از استاد سوالی پرسیدم که آخرِ سوال من، بچه ها زدند زیر خنده. انتهای کلاس بودم و دیگر فقط صدای خنده را شنیدم و استادی که پیِ خنده را گرفت و چند کلمه ای صحبت کرد و تمام. آخر کلاس دوباره رفتم از استاد پرسیدم که من اشتباه برداشت کردم؟! گفت نه و حرفت درست بود. رو به بچه ها کردم و گفتم پس چرا خندیدید؟! من حلال نمی کنم. یکی از رفقا گفت که به تو نخندیدیم. اینجا دروغ نیست و او دروغگو نبود. من نفهمیدم به چه خندیده بودند اما به من نبود. حتی اگر به من خندیده بودند هم چیزی این وسط خیلی من را می آزرد. درس مگر چقدر برای من مهم شده بود، پرسشگری و نمود در کلاس چقدر مگر مهم شده بود که برای بچه ها خط و نشان می کشیدم؟! این جا یکی از جاهایی بود که از خودم انتظار چنین رفتاری را نداشتم. انگار کلاس پنجم ابتدایی باشد و با بغل دستی ام سر پاک کن دعوا راه بیندازم. امیدوارم توانسته باشم برسانم که چقدر این حادثه و واقعه برای من تلخ بود. و هست. هنوز هم طعم تلخی اش از دهانم خارج نشده. 

 

6.
خب! وقتی یک طعم تلخ زیر زبان می پیچید، من برمی گردم کل هیکلم را بررسی می کنم. من جعبه ای به خودم نگاه نمی کنم! که جعبه شماره سه را بیرون بکشم و درستش کنم و بگذارم سر جایش. نه. دقیقا کل هیکلم باید بازرسی بشود. من یک مشکل عمیق دارم که یک دفعه بروز پیدا کرده. دوست ندارم اسم آن نجس را وسط بکشم ولی هفت اکتبر می ماند برایم، و من اسرائیلم. همه جوره شکست خورده ام. تصادف با تریلی برایم ساده تر است از چنین باخت عظیمی. وقتی می گویم کل هیکلم را باید بررسی کنم اصلا تعارف ندارم. یعنی درس خواندنم، یعنی نماز خواندنم، یعنی همه گریه های توی هیئت، یعنی آن جایی که صورت پدر و مادر را می بوسم، همه رفتارهای دینی و عادی ام را این مشکل رنگ می زند. رنگی از کثافتِ ریشه دار. ریشه اش کجاست؟! نمی دانم. 

 

7.
من اینجایم. پر از اشتباهات باورنکردنی. پر از شهادت هایی که رد کرده ام و به خودکشی، میل. 

 

8.
اصلا ساده نیست. ما زال الزبیر رجلا منا اهل البیت. زبیر با ما بود. جزوی از ما بود. چه شد؟! حتی نشأ ابنه المشئوم. تا اینکه بچه ی نحسش رشد کرد. علت؟! ریشه؟! طفل. نتیجه؟! کشته شدن به جای شهادت. خیلی دردناک است بنظرم. 

 

9.
برگردیم این سمت ماجرا، توبه کرده هایی که یک شبه شهید شدند. خیلی جذاب است. کل هیکلشان یک دفعه بوی خوبی می گیرد. 

 

10.
ببینید عزیزانم! زمانی راحت می نشینی برای خودت می گویی امام حسین (ع) استثناء بود و خدای عالم برای او همه چیز را به هم زد. خب. یک بیان منبری و ساده و روان. غلط است؟! نه واقعا. همین است. اما زمانی بناست همین را تحلیل کنی و توضیح بدهی. قاعده علیت استثناء بردار نیست. حالا بیا توضیح بده که چطور یک دفعه مثلا همه چیز برای یک نفر شکاف بر می دارد و خرق قاعده می شود؟! توضیحی که بعدا از آن این سوال تولید نشود که اگر خدای متعال توانست قواعد علیت را پس بزند، پس می تواند همه جا همین کار را بکند و سوال این است که چرا نمی کند؟! اصلا قاعده ای که تخصیص بردارد قاعده نیست! و همین دست فرمان جلو می رود تا به انکار خدا می رسد. یعنی تو حرف قشنگی را برای توبه بیان کرده ای ولی در هنگام تحلیلش اگر کج بروی، سر از کفر در می آوری. همین است که گاهی انسان تأمل نمی کند. تفکر نمی کند. به ذهنش استپ می دهد. همان قبلی ها را تکرار می کند. 

 

11.
روی عبارت «مبدل السیئات بالحسنات» فکر کنید. این که چقدر کیوت است و چقدر باحال و دم خدای متعال گرم، باشد سر جای خودش. ولی تحلیل کنید. مبدل السیئات یعنی تو زنا برده ای و برایت ازدواج نوشته اند. انگار گوی کثافت برده ای و مروارید تحویلت داده اند. خدای متعال چوب جادویش را تکان داده و گوی کثافتت را به مروارید تبدیل کرده؟! چطور؟! مگر می تواند؟! اگر می تواند ذات اشیاء را عوض کند، خب... یعنی اشیاء ذاتی ندارند. همان حرف دیگر فِرَق کلامی ما که می گویند خوب آن است که خدا بگوید. شیعه می گوید خوب، خوب است! چه خدا بگوید و چه نگوید. هر چیزی ذاتا خوب و بدش معین است و عقل آن را می فهمد. عده ای می گویند نه، هر چیزی که خدا بگوید خوب است. جذاب هم هست این جمله البته! با ذائقه دینداری احمقانه سازگار است. خدا گفته پس بگو چشم. سرت را پایین بینداز و فکر نکن. احمق! توقف کن! شیعه خیلی این سبکی نیست. می گوید خوب، خوب است. ذات را هم که طبق قواعد فلسفه نمی توان متحول کرد. پس اگر چنین است، مبدل السیئات بالحسنات یعنی چی؟! 

 

12.
بعد اضافه کنید تو زنا برده ای محضر پروردگار. کنارش یک تف هم توی صورت همسایه انداخته ای. زنا را به حسنه تبدیل می کند با همان چوب جادویش ولی روی حق الناس دست نگه می دارد. چه شد یک دفعه؟! که حرمت انسانِ ولو کافرش برایش انقدر بالا بود که نخواست قواعد را برای انسانِ مومن تغییر دهد؟! 

 

13.
کل هیکل نجاست را به محضر پروردگار برده ای. برده اند البته. اینجور وقتها ما غلط بکنیم نجاست را جلو ببریم. بعد این کل را تبدیل می کند به یک مروارید درخشان. ذاتت عوض می شود؟! نمی شود؟! چه اتفاقی در حال وقوع است؟!

 

14.
مسائل شگفت انگیزی است این ها. ظرفیت های عالم را جلوی چشم انسان می کشاند. 

 

15.
حرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط

 

16.
حر کار عجیبی انجام داده. خیلی عجیب. ببینید توی چند ساعت می توانست جهنمی بشود. آقا یک بار به کل هیکل انسان نگاه کنید! سال ها چیز های مختلفی توی وجودش ریخته و وجودش را رنگ زده. با یک انتخاب، یک دفعه همه چیز تطهیر می شود یا نجس. واقعا عجیب است. 

 

17.
پرونده حر هنوز هم باز است. هر انسانی که به حر نگاه می کند و پشت سر او حرکت می کند، حر را بنظرم یک بار دیگر جلا می دهند و ارتقاء. که راهی را باز کرد و نشان داد که پیش از او شاید چنین مسیری اینچنین شفاف نبود.

 

18.
این روزها کل هیکلم بوی نجاست می دهد. از خودم انتظار داشتم ولی نه انقدر. یک دفعه بوی نجاست گرفته ام. از آینده هم می ترسم. خیلی. خوشحالم که حر مسیر را نشان داد. خوشحالم که مبدل السیئات بالحسنات را دارم. خوشحالم که...

1.
روایت دختر حاج قاسم از شب حمله سگ هار منطقه به تهران را خوانده اید؟! پسر شهید کاظمی را در آن صحنه چه قدر می فهمم. این که بیاید بر سر خانمی داد و بی داد راه بیندازد تا خطر را از آن خانم دور کند. اینکه امدادگرها را هدایت کند. اینکه صحنه گردان بشود. بارها و بارها مرور کرده ام این نقش را. عملکردِ فوق العاده در شرایط حساس. 

 

2.
من پسر شهید کاظمی را نمی شناسم ولی زینب سلیمانی که سنگ تمام گذاشته در مدح صحنه گردانی آن شب این مرد. و تاریخ ما و جهان پر است از این صحنه گردانی های فوق العاده رشک برانگیز. صحنه گردانی های یک ساعته یا چند روزه یا چند ساله.  

 

3.
مشابهش را در زندگی دیده ایم احتمالا. لمس کرده ایم. جایی که همه قفل کرده اند، یک دفعه ما رستم دستان گونه وارد معرکه شده ایم و همه چیز را حل کرده ایم. همه تحسین ها آمده سمت ما. 

 

4.
شما پرونده فلانِ قالیباف را قبول بکنی یا نکنی، نظرات لاریجانی را بپذیری یا نپذیری، چه می دانم با شمخانی و رشید مشکل داشته باشی یا نداشته باشی، یک جایی از زندگی شان را پیدا می کنی که فوق العاده صحنه گردانی کرده اند. لاریجانیِ بعد از جنگ، با آن لباس ها، اصلا اوف! نه؟! قالیبافی که پشت رُل هواپیما نشست و آن را در لبنان نشاند اصلا اوف! شمخانی که می گفت پدر صهیونیست ها را درآوردم که من را زدند هم اندکی اوف! خیلی پر شور و حرارت نبود ولی خب او هم اوف! 

 

5.
جایی شنیدم. راست و دروغش را نمی دانم. خبرها یک جوری گاهی می پیچد و بالا و پایین می شود که معلوم نیست درست است یا نه. کسی زرنگ باشد البته می فهمد ولی به هر حال محض احتیاط می گویم راست و دروغش را نمی دانم اما اصل حرف، بنظرم حرف درستی است. اصلا تجربه خود ماست. که سید حسن گفته بود اسرائیل اگر محو شود تازه مشکلات حزب الله رخ می نماید. مگر بعد از انقلاب همین نبود؟! مگر بعد از هشت سال دفاع مقدس همین نشد؟! مگر...؟! 

 

6.
سال های پیش از این، در بلاگفا طلبه ای می نوشت. یادم هست یک بار نقل کرده بود از فامیل شان. که گفته بود به او برای دخترت جهیزیه ایرانی بخر و جواب شنیده بود مگر خرم؟! که چند روز دیگر خراب بشوند؟! و بعد تعریف کرده بود این فرد یکی از افراد مرتبط با شهید چمران بود. مدتی برگشته بود از منطقه و در خانه روی زمین سفت می خوابید! مادر اعتراض کرده بود که چرا فرش را کنار می زنی و با پوتین می خوابی؟! جواب داده بود چمران به ما گفته حتی در خانه هم باید حس و حال منطقه را درک کنید و به رفاه عادت نکنید. این چنین مضمونی داشت. 

 

7.
آدم های شرایطِ خاص، بعد از شرایط خاص بی سرپناه می شوند. علیرضا توسلی همین بود. مدتی بی سرپناه بود. علیرضا توسلی خیلی زندگی جالبی دارد واقعا. فکر کنید فرمانده به آن عظمت، می رفته لش می کرده خانه پدرزن و از کمردرد رنج می برده! بی کار و بی عار می چرخیده در خانه پدر زن. مصطفی صدرزاده هم تقریبا همچنین حالتی را پیدا کرده بود، حالا با کمی بالا و پایین. نه که خودشان بخواهند. نه. اوضاع به سامان به هر حال. یعنی کلا توی شرایط عادی این جماعت نمی توانند خوب جاگیر شوند. 

 

8.
من قبل تر فکر می کردم آدمِ شرایط خاصم. کنار آمدن با خیلی مسائل سخت بود برایم. جاگیر نمی شدم. نمی توانستم نفس بکشم. بعد فهمیدم خیلی ها ممکن است اینگونه باشند. آدم شرایط خاص باشند، نه شرایط عادی. در شرایط خاص خوبند ولی در شرایط عادی رسما گند می زنند. همین اواخر متوجه شدم حتی آدمِ شرایط خاص هم نیستم. یعنی هم این طرف، هم آن طرف، چه خاص و چه عادی، برایم آسمانش یک رنگ است. 

 

9.
حسم به ته ماجرا، جمع بندی است. جمع بندی از کل زندگی. زندگی ات اگر خوب خوب خوب خوب خوب خوب پیش رفته، پایان بندی ات هم خوب است. اگر خوب بد خوب بدددددددد خوب بددددددددددددددددددد خوب بدددددددددددددددددددددددد پیشرفته که احتمالا پایان بندی ات بد بشود. در زندگیِ خوب بد خووووووووووب بد خوب بدددددددددد خوووووب بد، امید آدم به خدا باید باشد. در حالت های قبلی هم. که او مبدل السیئات بالحسنات است...

 

10.
جریان زندگی نباید ما را ببرد. مقصد بی انتهاست. ما خیلی وقت تلف می کنید. به امید خوب بودن های لحظات خاص. می بازیم آخرش. شاید. اگر حواسمان نباشد. 

 

صبح بیدار شدی. نان تازه بخری یا از همان دیشبی استفاده کنی. شاید هم از فریزر قطعه نانی بیرون می کشی و گرمش می کنی. صبحانه عسل؟! پنیر؟! بستگی دارد به حال و روزت. به طبعت. به بودجه ات. می گویند پنیر خنگ می کند. من خودم صبحانه که می خورم خوابم می گیرد. علاقه ندارم با شکم پر سر کلاس بروم که اذیت می شوم. بدون صبحانه خیلی بهتر است. کفشت را به پا کنی بعد از صبحانه. واکس خورده؟! تمیز است؟! اگر دیرت باشد خودت را لعن و نفرین می کنی که دیشب واکسش نزدی و تنبلی کردی. سویچ ماشین؟! موتور؟! برمی داری. نباشد مترو سوار می شوی.

توی یکی از خبرها خواندم که نوشته بودند او هم مترو سوار می شد. خب! جالب شد. من از مترو متنفر بودم. هستم. خواهم بود. کلا از شلوغیِ ناشناس بیزارم. از ازدحام متفرقه ها. که تو ندانی کجا هستی. اربعین اینگونه نیست. اربعین ازدحام وحدت هاست. همه یک سمت و سو دارند. ممکن است یکی چپ برود و یا راست. استراحت کند. بگرید یا آرام باشد. اما مسیر مشخص است و هدف هم مشخص. مثل مترو نیست که... البته الان که دقت کردم مسیر مترو هم یکی است. مبدا و مقصد مشخص است. پس چه چیزی دارد که مترو انقدر تنفر برانگیز است؟! 

نمی دانم. نمی خواهم دقت کنم. فقط می خواهم روی این تمرکز کنم که مترو سوار می شد. این طور نوشته بودند. همه کارهایش مثل ما بوده انگار. همانطور صبحانه. همانطور نان. همانطور. نوشته بودند اهل غیبت نبود. این قسمتش با ما متفاوت است البته. با من. با شما را نمی دانم.

از روزی که خبرش آمد من داشتم با خودم فکر می کردم یعنی چه شکلی بوده ماجرا؟! شب پدر و مادر آمده اند خانه دختر؟! خب پس شوهر دختر کجاست؟! دختر آمده خانه مادر و پدر؟! باز شوهر کجاست؟! مگر بچه ندارد؟! سن پدر و مادرش نمی خورد که او بچه نداشته باشد. قیافه ساده ای هم دارد. ساده ی بدون آرایش. ساده ی بی زرق و برق. 

ساده بی زرق و برق، گم شده این روزها. ساده ها گم می شوند. ما رنگ و لعاب دارها می دویم. می دویم. می دویم. آن ها آرام. آرام. آرام. صبحانه را می خورند. غیبت نمی کنند. معلوم نیست چرا آن شب خانه پدر و مادر بوده اند. عکس شان که منتشر می شود، یکی مثل من خیال می کند سن و سالی از آن ها گذشته. 

توی نگاه اول، دلم... سعید ایزدی هم دلم... در نگاه اول. نمی دانم این بنی بشر چه در وجودش داشت که همان عکسش دلبری می کرد. بلافاصله عکس سجاده اش هم منتشر شد. چند صحبتی مختصر. دلبری اش چسبید به سقف. این دختر اما هیچ نمی دانستم ازش. قیافه ساده اش جذاب بود. فکر می کردم به همسرش. به فرزندانش. نمی فهمیدم چرا آن شب می بایست کنار پدر و مادرش باشد؟!

می دانید چرا می سوزم؟! او هم صبحانه می خورد. مترو سوار می شد. درس خوانده بود. سر و صدایی هم راه نینداخته بود که من دختر فلانی ام. گفته بودند برای وقت گرفتن بگو کی هستی؟! گفته بود هزار بار می روم و می آیم ولی نمی گویم. نمی دانم این حرف ها اصلا صحت دارد یا نه؟! به اخبار نصف و نیمه ی سایت های پراکنده نمی شود اعتماد کرد. ولی لابد چیزی داشته که آن شب آن جا بوده دیگر. اصلا شوهرش کو؟!

همه اش برایم سوال بود تا که دیروز لا به لای همین سایت ها که نمی دانم درست می نویسند یا غلط، نوشته بودند متولد 76 بود. نوشته بودند مجرد. نوشته بودند اهل غیبت نبود. نوشته بودند از مسئولین دفاع می کرد و می گفت بچه ها ما خبر نداریم و شاید مسئله ای باشد که ما ندانیم. همین چند خط ساده که حتی نمی دانم چقدر درست است ضمیمه شد به قیافه ی ساده، شد پتک دیروز تا الان توی سرِ من... 

من نمی فهمم حساب و کتاب عالم چه شکلی است. ولی می دانم بی حساب و کتاب نیست. خریدندش... شد پتک توی سر یکی مثل من... پتک... پتک... پتک...