گوی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.
اوایلی که وارد حوزه شدم، به تور استادی افتادم که برای طلبه وقت می گذاشت. علی صفایی حائری در کتاب «استاد و درس»ش، از استادی نام می برد که واقعا رشک برانگیز است. از بحثی که می خواستم بگویم دور می شوم ولی به نظرم بیانش بد نیست. در حوزه، شیوه سه لایه ای تحصیل مرسوم است. لایه ی اول علم، که آشنایی با ستون ها و اساس هر علمی است. لایه دوم که آشنایی با فروعات و اندکی استدلالات است. لایه سوم استدلال عمیق است. این ها لایه های تحصیلی اند. لایه پژوهشی و تدریسی هم برای تکمیل علم آموزی وجود دارد. روی کلمه علم آموزی تاکید می کنم که پژوهش و تدریس هم بخشی از آن است. این شیوه سه لایه ای دنبال پرورش مجتهد است. کسی که توانمندی داشته باشد از طریق استدلال، خود به نتیجه برسد و تقلید نکند. استدلال ها هم بنا به اقتضای علوم اسلامی، بر شانه گذشتگان سوار می شود. یعنی هرکسی که می آید از صفر شروع نمی کند. تا هر کجا که علم پیش رفته را بررسی می کند و اگر توانمند بود، علم را پیش می برد و اگر نبود در همان خط علمی استدلال می کند. این که بر شانه گذشتگان سوار می شوی باعث می شود ننشینی گوشه خانه و با خودت بگویی شیخ طوسی حالا چیزی برای خودش گفته و من هم عالمم! نه. باید جواب تک به تک نظریات گذشتگان را بدهی و مشخص کنی که همه را دیده ای و چرا آن ها را نپذیرفته ای. این شیوه البته تاریخی هم نیست! یعنی نظریات گذشتگان فروض منطقی مسئله اند و اگر جایی حس کردی نظریه ای قابل طرح است باید آن را هم مطرح کنی و تایید یا ردش کنی. گذشتگان هم که گفته می شود منظور نه فقط علمای شیعه و یا علمای اسلامی است که هر جای دنیا هر مطلبی راجع به مسئله تو مطرح می شود را باید مطرح کنی و راجع به آن اظهار نظر کنی. این شیوه باعث می شود که وزنه حوزه به شدت سنگین شود. یعنی اگر کسی بتواند تغییر اساسی در رشته ای خاص ایجاد کند، باید به او سجده کرد! این که علمای فلسفه تعصب صدرا و شیخ اشراق و بوعلی را می کشند به خاطر عظمت علمی اینان است. اسفار صدرا را نگاه کنید گاهی بیست سی نظر متفاوت را بیان می کند و رد می کند. بیست سی نظر که گاهی تفاوت اولی با دومی را باید بنشینی فکر کنی که چی بود؟! این ها را گفتم که بگویم علی صفایی حائری، در استاد و درسش به استادی اشاره می کند که می آمد سر کلاس، کتاب را باز می کرد و همانجا شروع به فکر و کار علمی.

 

2.
شیوه های مختلفی را حوزه علمیه برای آموزش به خودش دیده است. یکی از شیوه ها این است که شاگرد خودش درس را بخواند و به استاد تحویل دهد. یعنی استاد شنونده است و شاگرد درس امروز را به استاد تحویل می دهد. فهم خودش را عرضه می کند. نه یک درس و نه دو درس. یک کتاب درسی که مثلا و معمولا سعی می شود در یک سال تحصیلی هر روز روی آن کار شود. یعنی صبح به صبح می رود سر کلاس و بسم الله را می گوید و به استاد درسی که به او تدریس نشده تحویل می دهد. من خیلی سعی کردم استادی برای این سبک پیدا کنم. برهه کوتاهی هم در فضای مجازی با استادی این مسئله را پیش بردیم. جذاب بود برایم. این که من خودم دارم کشف میکنم و نظرم را می گویم و اظهار نظر می کنم. آن هم نه به صورت خودخوان. فرقش با خودخوان اینجاست که استادی بالای سرت ایستاده و غلط هایت را تصحیح می کند. تو خودت کندوکاو می کنی و بعد تحویل می دهی و اصلاحیه ها را در درس بعدی به کار می بندی. رقیق شده ی این حالت را در الزام به پیش مطالعه و پیش مباحثه می توان دید. استاد سال اول ما روی این قسمت تمرکز کرده بود. ما درس را پیشاپیش می خواندیم و آن را مفصل بحث می کردیم. وقتی می رفتیم سر کلاس مطالب جمع بندی شده بود. استاد شروع به تدریس که می کرد، ما می دیدیم که درست فهمیده ایم یا نه؟! این شیوه برای من جذاب بود واقعا. درست است که به پای آن که خودت مستقیم ارائه بدهی نمی رسد ولی با توجه به شرایط این شیوه هم عالی بود. 

 

3.
بعد که با اساتید دیگر آشنا شدم و دیدم شیوه های متفاوتی دارند، رفتم سراغ استاد سال اول. از او تشکر کردم بابت این شیوه ای که در پیش گرفته بود. از ما می خواست که این کار را انجام دهیم و پیگیری هم می کرد. داخل اکسل جدول های مختلفی را طراحی کرده بود و ریز به ریز روند رشد ما در آن وارد می کرد. به قول حاج آقا، این استاد طلبه های متوسط را تحویل می گرفت و طلبه های قوی تحویل می داد. واقعا طلبه پروری می کرد. بعد از او تشکر کردم و گفتم که علی صفایی حائری در استاد و درسش از استادی یاد می کند که می آمد سر کلاس، خالی الذهن تقریبا. کتاب را باز می کرد. بسم الله را می گفت و خط اول را می خواند. بعد می گفت این کلمه را نمی فهمم. لغت نامه را باز می کرد. به شاگردش می گفت که چرا این لغت نامه؟! و می گفت چطور باید به این لغت نامه مراجعه کرد که هر لغت نامه ای قاعده خودش را دارد. بعد که کلمه را ترجمه می کرد، در اعراب کلمه ای گیر می کرد. برمی گشت مغنی را نگاه می کرد مثلا. استدلال صاحب کتاب را که می شنید روی آن فکر می کرد و همان جا به چند کتاب دیگر مراجعه. علی صفایی می گوید یک سال بود ولی من اندازه سی سال رشد کردم. یاد گرفتم چطور با کتب رجالی کار کنم. یاد گرفتم چطور درس را پیش ببرم. یاد گرفتم... . 

 

4.
شاید کسی نپسندد. بگوید استاد بدون مطالعه آمده. وقت ما را گرفته. ما می خواهیم دو دقیقه ای همه مطلب را یاد بگیریم. ولی من می پسندم. جلساتی بزرگان حوزه دارند که من شنیده ام و ندیدمش، به نام شورای استفتاء. به این صورت که گویا موقعی که مسئله جدیدی پیش می آید، همه استخوان خرد کرده های آن علم دور هم جمع می شوند و مسئله را وسط می اندازند و با هم پیرامون نظرشان بحث می کنند و نهایتا هم آن بزرگ جمع بندی می کند و اعلام نظر. مسئله شبیه همه ی شوراها است و چیز عجیبی نیست. ولی من دوست دارم یک بار از نزدیک ببینم شان. به نظرم جذاب خواهد بود که ببینی دقیقا کسانی که لبه علم قرار دارند و ناظر به همدیگر می خواهند استدلال کنند و ناظر به نظریات گذشته، دقیقا چه حرف هایی می زنند؟! اینکه با آن ها هم قدم شوی و جلو بروی، به نظرم خیلی خیلی جذاب خواهد بود. حسم این است از دور. 

 

5.
زندگی طلبگی در قم بدوبدویی است. از این درس به آن درس و از این مباحثه به آن مباحثه و از این کتاب به آن کتاب. گاهی ده دقیقه وقت خواب هم این لا به لاها به شدت جذاب است و به انسان چشمک می زند. این مسئله فقط در مورد طلبه نیست و در مورد استاد با شدت بالاتری در جریان است. اینکه استادی آرام آرام قدم بردارد و با مراجعینش سر حوصله صحبت کند مال فیلم هاست. تصویر سال های اولیه من از استادِ خوب استادی بود که وقتی پایان کلاس از کلاس خارج می شود، بیست طلبه پشت سرش دوان دوان در حرکتند بلکه تا رسیدن استاد به در خروجی سوال خود را سر پایی مطرح کنند و جوابی بگیرند یا نگیرند! استاد کجا می رفت؟! سر درس بعدی اش. یا برود پای درس بنشیند یا تدریس کند. استادی که بخواهد وقت بگذارد و با طلبه هم قدم و هم نفس بشود، اصلا خواب و خیال بود. حتی همان استاد که گفتم به شدت پیگیر بود، نهایتا ما او را در سر کلاس می دیدیم و اگر نوبت می رسید، وقت های نیم ساعته و یک ربعه ی مشاوره در طول روز. آن هم به تعداد محدود. مثلا پنج مورد در هفته شاید. و این که نمی شد با استاد هم قدم شوم، کلافه ام می کرد. خیلی. خیلی خیلی. عصبانی می شدم! حس می کردم بی سرپرستم! با اینکه استاد پیگیری داشتم و با اینکه اقتضای زندگی طلبگی در قم همین بود و با اینکه جمعیت طلاب سر کلاس بالا بود... ولی حس می کردم استاد باید بیشتر وقت بگذارد. 

 

6.
تصویرِ استادی که بدو بدو در حال خروج از کلاس است تا به کلاس بعدی برسد و طلاب در پی اش روان، تصویر نفرت انگیز آن روزهای من بود. من استادی را به وقت گذاشتن می دانستم و نه تدریس! وقت گذاشتن یعنی بداند من کی ام، چه روحیه ای دارم، کجا احتیاج دارم چه کار کنم و الان باید مطلبی را بیشتر بخوانم یا کمتر. تصویر خیال انگیزی از استاد برای خودم ساخته بودم که آن سرش ناپیدا! همیشه در ذهن خودم اینگونه بود که پا در قم می گذارم، خودم را رها می کنم در دریای استاد و او من را به ساحل مقصود می رساند. در صورتی که ماجرا این نبود. نمی شد اصلا. حداقل در فضای شلوغ آن سال های ما. استاد هم بالاخره زندگی داشت. نمی شد که زندگی ش را رها کند و بنشیند با یک طلبه زپرتی چای بخورد بلکه لا به لای چای خوردن نکته ای از طلبه بفهمد! زن و زندگی اش چه می شود پس؟! من ولی این حرف ها حالیم نمی شد! نمی خواستم بفهمم. تعطیلی درس ها را هم نمی فهمیدم. یعنی چی تابستان باید تعطیل شود؟! مگر نباید بدو بدو کنیم و به ساحل خدمت رسانی برسیم و ساخته شویم و الخ؟! 

 

7.
تدبیر تعطیلی تابستان البته برای بزرگترهای ما بود. تعطیلی طلبگی هم نبود! تعطیلی دروس بود. طلبه آتش نشان نیست که لباسش را در بیاورد و به خانه برود و عصر توی پارک تفریح کند. طلبه همیشه لباسش تنش است. با خانواده که بیرون می رود، وسط انگور خریدن کسی صدایش میکند و کار دارد. نیم ساعت خانواده اش یک لنگه پا می مانند تا آن آقا درد دل کند و نهایتا بگوید که مثلا پول ندارد و اگر می شود کمکی بکن. مثلا! در بلند مدت این وضعیت کلافه کننده است برای بقیه. تو داری با آن مراجع حرف می زنی، خانواده ات که یک لنگه پا ایستاده اند که حرف نمی زنند! حس چغندر قند را خواهند داشت، بدون قند! به آن مراجع هم بگویی خانواده منتظرند فردایش به یک شهر باید جوابگو باشی که چرا با مردم بد برخورد کرده ای. خانواده ات همراه نباشند، یا کم همراه باشند، صاف می شوی در جمع بین این تزاحمات. تابستان برای تبدیل وضعیت تحصیلی به سایر شئونات طلبگی است و البته نفسی برای طلبه و خانواده طلبه. الان این مسئله را می پذیرم ولی آن موقع، بی کار بودم! اعصابم خرد می شد! حاج آقا هم با ما موافق بود که طلبگی تعطیلی ندارد. دوره های تابستانه راه افتاد. با استاد نزدیک تر و طلاب کمتر. ذوق کرده بودم. هنوز هم ذوق دارم برای آن کار. 

 

8.
سال بعد با حاج آقا صحبت کردم که اساتید باید بین طلاب باشند و از همه چیز طلبه ها خبر داشته باشند. دوره تابستانه است و وقت هم که دارند. فکر می کردم اولین نفری هستم که در عالم این فکر به ذهنش رسیده. حاج آقا استقبال کرد، انگار من اولین نفری باشم که در عالم این فکر به ذهنش رسیده. بعد ها فهمیدم از سابقه ی پیشنهادی که داده بودم. از گذشته پیشنهاد. از اینکه حاج آقا چه فکرهایی در سرش داشته. فقط آن جا من را تحویل گرفته و تشویق کرده که ادامه بدهم. سبک تربیتی اش اینگونه بود و هست کلا. پیشنهاد من را چکش کاری کرد که نه، متحولش کرد در واقع و طرح نویی درانداخت. ظهر ها اساتید مختلفی را برای حجره ها هماهنگ می کردم، ناهار را می گرفتم و می دادم به اعضای حجره. دو تن از طلاب پایه های بالاتر را هم هماهنگ می کردم که با استاد داخل حجره بروند. تعامل استاد و طلبه های پایه های مختلف به شدت بالا می رفت. همه با هم آشنا می شدند. بعد از خروج استاد از حجره هم بازخورد می گرفتم. هم از استاد، هم از طلبه های مخاطب، هم از طلبه های همراه. گاهی کلافه می شدم. خیلی! اذیت بودم که یعنی چی استاد این حرف را زده و مگر نمی داند مخاطبش چه کسی است؟! فردایش مجبور می شدم استاد دیگری را هماهنگ کنم که حرف های قبلی را بشورد و ببرد! آن زمان استادی داشتیم که واقعا خوب بود. ولی برخی از طلاب نسبت به او موضع داشتند. هیئتی را هماهنگ کردم و استادی که هیئتی حرف بزن نبود را به عنوان سخنران دعوت کردم و بقیه طلبه ها را هم. ناراحتی و داد و قال راه می انداختم اگر کسی نمی آمد... 

 

9.
جلسات آن تابستان و ارتباط نزدیک با اساتید و بازخورد گیری، باعث شد کلافه تر شوم. صحنه ای که خیلی اذیتم کرد این بود که یکی از اساتید نگاه کرد به غذای طلبه ها و گفت شما همیشه همین را می خورید؟! شوخی بود حتما ولی در آن فضا من اصلا شوخی در این زمینه ها را هم علم می کردم برای داد و بی داد راه انداختن. اینکه می گویم داد و بی داد دقیقا یعنی هر جا می نشستم از بی تعهدی می گفتم و از بی خبری و از بی سرپرستی. می دویدم که اساتید را بکشانم پای کار طلاب. نمی فهمیدم وقتی استادی چهل پنجاه شاگرد دارد اصلا چه معنی دارد که جایی بیرون از مدرسه هم تدریس داشته باشد و وقتش را آن جا بگذارند؟! نمی فهمیدم واقعا. چون با خیلی مسائل آشنا نبودم. مدام اعتراض می کردم و به روی بقیه میاوردم. با حاج آقا درد دل می کردم. حاج آقا هم تقریبا با من موافق بود. اوضاع را می دانست ولی نظر اصلی اش با من هماهنگ بود. هیئتی را چند وقت بعد راه انداختند بچه ها و یکی از اساتید را دعوت کردند به صورت مداوم بیاید. هیئتی ده پانزده نفره. بنده خدا هم مفصل وقت می گذاشت. ولی من قانع نبودم. یک بار نشستیم جلوی کوچک و بزرگ از او پرسیدم اسم من را بلدید؟! اگر بلد نیستید بگویید این همه هیئت ما آمدید و رفتید دقیقا چه کار داشتید می کردید؟! 

 

10.
نمی فهمیدم! هم قدم شدن با حاج آقا باعث شد خیلی چیزها را بفهمم. حاج آقا دسترسی اطلاعاتی ش بالا بود. می دانست این استاد چند وقت دیگر اسباب منزلش وسط کوچه خواهد بود و وقتی نیست یعنی دنبال خانه است. می دانست هزار و یک چیز را که بقیه نمی دانستند و به من هم قطره چکانی اطلاعات می داد. گاهی هم البته سدش می شکست و هر چه بود و نبود را می فهمیدم. البته باز هم خود نگهداری می کرد و همه اطلاعات را جلوی من نمی ریخت. نمی گفت که برای مجوز یک دوره چه مصیبت ها کشیده. بعدها می فهمیدیم. برای تغییرات اندکی که لازم بود، یکی از بزرگواران کشانده بودش درب منزل و با لباس توی خانه آمده بود بیرون (که در عرف حوزوی یعنی مخاطب را آدم حساب نکنی!) و توهین کرده بود که تو به چه حقی دخالت کرده ای؟! اگر نبود آن بزرگتر و حمایت هایش، حاج آقا هم شاید پا پس کشیده بود. نمی فهمیدم دیگر. این ها را نمی دیدم. کلافه بودم از بی مسئولیتی. 

 

11.
یقه یکی از بچه ها را گرفتم. ول هم نکردم. این جاها دیگر تقریبا توی اوج درگیری ها بودم. از درون حسابی اذیت می شدم. بی تفاوتی ها کلافه ام کرده بود. البته همه اش بی تفاوتی نبود! بعضی وقتها پشت صحنه کارهایی رقم می خورد. بعضی وقت ها هم راه حل مشکل واقعا بی تفاوتی بود. ولی من نمی فهمیدم این را. یقه یکی از بچه ها را گرفتم و ول هم نکردم که تو چرا بی تفاوتی؟! برچسب «تهرانی» را چسباندم روی پیشانی ش و ول هم نکردم! فکر کنید چند حجره آن طرف تر، هم بحثی من، هم درسی من، روزی ده ساعت همدیگر را می بینیم و من مدام به آب خوردن طفلک هم گیر می دادم که تو تهرانی بازی در می آوری و موقعی که آب خوردی زاویه هفتاد و سه درجه با مخاطب کناری را رعایت نکردی و این نشان از بی تفاوتی تو دارد پس باید اخلاق تهرانی ات را کنار بگذاری. انقدر تهرانی بودن را تکرار کردم که تهرانی بازی به منزله فحش در آمد. 

 

12.
شانسِ منِ بدبخت در این دوران روی اعصاب، بقیه هم حرف من را نمی فهمیدند. یک بار یکی از اساتید را وقتی به چالش کشیدم، نگاه کرد به جمع ده دوازده نفره مان و پرسید من نمی فهمم، سرباز چه می گوید؟! قشنگ خرد شدم ریختم زمین. برای بار هزارم! من حرف سختی نمی زدم. می گفتم چرا بی تفاوتید؟! 

 

13.
منظورم از بی تفاوتی چه بود؟! حاج علی چیت سازیان، دیده بود کسی دست فروشی می کند. رفته بود هر چه در بساط دست فروش بود را خریده بود. من به این می گویم بی تفاوت نبودن. با ذهینت الان نبینید! ذهنیت دهه 60 را وسط بگذارید. بی تفاوت نبود. به ادبیات الانم بخواهم بگویم، اندازه یک گاو برای مخاطب ارزش قائل بودن. آدم وقتی یک گاو داشته باشد، مراقبت می کند از آن و به ماما های آقا/خانم گاو بی تفاوت نیست، چه برسد به رنگ شیر و اندازه دماغ و سوزن سوزن شدن های شبانه پای جلویی سمتِ راستِ گاو جان! 

 

14.
بعد ها فهمیدم همیشه کاری از دست ما بر نمی آید. حرص بی رویه، کار خیلی بدیه! این ها را فهمیدم. قبول هم کردم. سعی هم کردم که کمتر داد و بی داد راه بیندازم. با داد و بیداد چیزی جلو نمی رود خیلی. گاهی لازم است ولی همیشه چیزی را جلو نمی برد. آدم ها خیلی چیزها لازم دارند برای تغییرات. همه مثل هم نیستند که الان اراده کنند و بعد اجرا. بند های مختلفی روی گردن آدم هاست. این وسط تو هستی فقط که داد و بی داد راه می اندازی بی هیچ ثمری! بی هیچ فایده ای. بی هیچ دستاوردی. حداقل در ظاهر. 

 

15.
ایستادن روی ملاک، بهترین شیوه ایست که من به آن رسیده ام الان. بدون حرص و جوش خوردن. گور بابای نتیجه! شد شد و نشد هم نشد! من مسئول اراده بقیه نیستم که! من حرفم را می زنم، تسهیل گری را انجام می دهم، جاده را باز می کنم. کسی نخواست رانندگی کند گاو نیست که با چوب جلو ببرمش. حالا بعضی جاها مجبورم و با چوب هم راهش میندازم ولی در کل نمی توان تا آخر مثل گاو او را جلو برد. به قول علی صفایی حائری، لیقوم الناس یعنی مردم بایستند! خودشان. نه اینکه تو به زور آن ها را بایستانی!

 

16.
مردم بایستند، خودشان. اگر این حرف را در فضای اباحه گری ترجمه کنید، تبریک می گویم که شما هم بی تفاوت شده اید. یعنی ول کنی به حال خودش. همانی که آقایان می گویند. مردم می فهمند. مردم بالغند. مردم عاقلند. مردم شعور دارند. و از این دست حرف ها که در مقام تحمیق استفاده می شود گاهی. تو بگویی من راه حل دارم می گویند مردم قیم نمی خواهند. مردم قیم نمی خواهند در جایی که اهداف آن ها پیش می رود و الا در بقیه جاها پشت درهای بسته برای مردم تصمیم می گیرند و آخرش هر هر به ریش همه می خندند که من خودم صبح جمعه فهمیدم! 

 

17.
ته بی مسئولیتی حسن روحانی ست. فکر کن مسئول اجرایی کشوری، بعد بزنی به در بی خیالی و بگویی من خودم تازه فهمیدم. بی تفاوت ها حسن روحانی اند. 

 

18.
مردم شعور دارند و به واسطه همین شعور و اختیار خود باید روی پای خود بایستند. ایران دائم دارد روی این نکته تاکید می کند که نیروهای مقاومت در سطح دنیا، نیروهای مستقلند و نه نیابتی. دقیقا یعنی همین که من کمک کردم روی پای خودشان بایستند. مثل مادری که کمک کرده فرزندش روی پای خودش بایستد. الان فرزند روی پای خودش است ولی مادر کمکش کرده. نیابتی یعنی هنوز هم مادر دست او را بگیرد. نه! ایران دنبال این نبوده و نیست. من کمک می کنم، مستشار می فرستم، حتی بعضی جاها می گویم دهنت را باز کن و هواپیما دارد می آید و قاشق را در دهان بچه می گذارم، ولی در نهایت اوست که با تغذیه من سر پا شده و الان بدون کمک من ایستاده و کار می کند و حتی کمک حال من هم هست. مردم شعور دارند ولی بعضی جاها هم باید تسهیل گری کرد و جاده را باز کرد. مردم شعور دارند ولی باید زیر ساخت و فضای حرکت در مسیر شعور را ساخت. مردم شعور دارند و نهایتا باید روی پای خودشان بایستند. قیم مآبی را کسی می کند که تکرار می کند فلانی و فلانی همان بی مسئولیتی است که مسئولیت را می گیرد و تهش با خنده می گوید من خودم صبح جمعه فهمیدم. 

 

19.
بی تفاوتی سر تا پای زندگی هامان را گرفته. بخواهیم دقیق بشویم روی آن دیوانه می شویم. واقعا دیوانه می شویم. 

 

20.
برخی خانواده های فهمیده ی ما، فرزند ها را بی تفاوت بار می آورند. جنبش عدم تعهد به هیچ ارگان و نهاد و سازمانی را راه می اندازند در ساختار وجودی اش. پسر خوبی ست. دختر خوبی است. نماز می خواند. چادری است. به نامحرم نگاه نمی کند. قرآن روزانه اش ترک نمی شود. حق الناس ندارد. سرش به کار خودش است. عیب البته همین قسمت آخر است که سرش به کار خودش است. اینکه سرش به کار خودش است دقیقا یعنی «من چون نمی خواهم بقیه را اذیت کنم...» را تحویل می دهد و بعد با بقیه کار ندارد. این نه یعنی اگر کسی از او کمک بخواهد دست رد به سینه اش می زند! نه. کمکش می کند. اما بیشتر از این را نمی رسد. بالاخره زندگی دارد و می خواهد زندگی کند. نمی تواند صبح تا شب برای زندگی بقیه تصمیم بگیرد که! مردم خودشان شعور دارند. هوم؟! همین ها را تحویل می دهد. خروجی این حرف ها، نه اینکه انسان بدی را شاهد باشیم که بچه هیئتی است، که مسلمان است، که انسان خوبی است واقعا و دوست داشتنی و به فقرا هم کمک می کند، ولی حاج قاسم نیست. ولی صدرزاده نیست. و مرزهای مملکت را حاج قاسم ها و صدرزاده ها نگه داشتند... همه ی برو و بیا و قرآن خواندن ها و به فقرا کمک کردن های این عزیزان هم در ذیل مرزبانی حاج قاسم ها و صدرزاده ها و حاج رمضان هاست... 

 

21.
فکر کنید توی مسیر اربعین، همه موکب دارها نشسته باشند یک گوشه. هیچ کس هلابیهم نگوید. آب یخ باشد ولی هیچ کس داد نزند مای بارد. هیچکس التماس نکند برای اینکه بقیه از غذایش بخورند. غذا هست، جای خواب هم هست ولی... ولی انگار یک چیزی کم ست... نیست؟!

 

22.
آقای بهلول تعریف می کرد که شهردار قم برایش نقل کرده: «رضا میرپنج زنگ زد به من. گفت می روی قبرستان. یک آجر برمیداری. یک نفر را می گذاری از دور قبر را نگاه کند. فرداشب به من گزارش می دهی. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت حالا سه آجر از قبر بردار. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت قبر را تخریب کن. خراب کردم و فردا شب زنگ زد گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت سه قبر را تخریب کن. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت قبرستان را تخریب کن و در شهر بگو اعلام کنند که بناست اینجا مرکز فساد شود. ولی دست به کاری نزن و فقط قبرستان را تخریب کن و ادوات ساخت و ساز در همان جا مستقر کن. چند وقت بعد آمد به قم. علما سراغش رفتند که قبرستان مسلمین تخریب شده و مرکز فساد می خواهد بنا شود. رضاخان گفت من هم موافق نیستم و بهتر است باغی برای استفاده مردم بنا شود. و باغی را دستور داد که بنا کنند. علما هم شادان و خندان از جلسه بیرون آمدند.» آقای بهلول می گفت که شهردار قم گفت اگر آن آجر اول اگر برداشته می شد کسی می آمد آجر را سر جایش قرار می داد و چهار تا فحش هم به باعث و بانی این کار می داد، رضاخانی که دوست داشت یک باغ ملی تاسیس کند انقدر راحت به خواسته اش نمی رسید. و این داستان حتی اگر دروغ باشد که نمی دانم هست یا نه، واقعیت های خوبی را به ما نشان می دهد. 

 

23.
ما در روایاتمان داریم و علمای ما اینگونه استفاده کرده اند که اگر جولان یک پرچم، بقیه پرچم ها را پایین بیاورد، آن هم در جایی که بنا نیست پرچم بلندی بلند شود، باید بعدا پاسخگو باشیم. فکر کن هیئتی بزنی که بقیه هیئت های محله را تعطیل کند. مثلا. فکر کن جوری درس بخوانی و پیشرفت کنی که بقیه در دل خود احساس حقارت کنند. 

 

24.
با این حجم از دیگران را دیدن، انسان مگر می تواند خودش را ببیند؟! بله. پاسخ شهید مطهری «گسترش خودی» ست. بقیه را نباید بیرون از خود دید. یکی چشم انسان است. و انسان باید مثل چشم از او مراقبت کند. یکی قلب انسان. یکی دست انسان. گاهی دست فدای چشم می شود که چشم آسیب نبیند. گاهی دست قطع می شود که عفونت به بقیه جاها سرایت نکند. گاهی از پا رگ می گیرند برای قلب. و الخ. اما همه را انسان از خود می بیند. ایثار و بقیه را دیدن، ندیده گرفتن خود نیست که گسترش خود است.

 

25.
تعجب نکنید از این حجم اهمیت به بقیه. از این حجم اهمیت به بیرون از انسان. ما در خصوصی ترین لحظاتمان و در عبادی ترین هایشان، توجهمان را به بیرون جلب کرده اند. نماز شب که می خوانی، وسط حرف زدن با خدای متعال، چهل مومن را اسم می بری و دعا می کنی. یعنی باید چهل نفر را بشناسی. ایمانشان را بدانی. دوستشان داشته باشی. دعا بکنی برایشان. وسط دل شب بیدارت کرده اند و تو را به بیرون از خودت توجه داده اند. بعد تو اینجا می گویی مگر می شود زندگی کرد؟! بله می شود زندگی کرد. دشوار نیست. هرکسی به قدر وسعش سعی کند در این مسیر قدم بردارد. بنا نیست همه از همان اول که...

 

26.
غزه، حاصل آجرهای اولیه است که برداشته شدند و نسبت به آن بی تفاوت بودیم... اگر امروز لقمه های غذا از گلویتان پایین نمی رود تبریک که بی تفاوت نیستید. ولی یک سوال هم باید از خود بپرسیم که کجا کوتاهی صورت گرفته که غزه به چنین حالتی افتاده؟! نکند جایی ما مسلمانان کوتاهی کرده باشیم...

 

27.
تهرانی بودن بد است؟! نه واقعا. آن چه بد است، بی تفاوتی است.


رزق اگر باشد شهادت، شام با تهران یکی است
بی تفاوت ها فقط شرمنده تر خواهند شد...

زندگی های جمعی رو دوست داشتم از قدیم. همه شبیه به هم می شدیم. اربعین اینجوریه. همه خاکی هستند. سر و وضع به هم ریخته. پریشون. اردوهای کوه همین سبکی ان. اون بالا گوشی آنتن نمیده. تو با کناریت خیلی فرقی نداری. زندگی حجره نشینی هم همینه. حج هم. حجاب هم :)

ولی این ها رو که بذاری کنار، از کوه که برگردی پایین، حجاب رو پس بزنی، تنوع ها چشم باز می کنن. یکی سانتافه میاد دنبالش. یکی ماشین دربست می کنه. تو هم پیاده باز خیابون ها رو متر کنی.

اینجا، بیرون از حجره؛ همه آدمها رنگ های متنوعی به خودشون گرفتن. حس عقب موندگی می کنم گاهی... دوست دارم برگردم به همون غار خودم...

غار خیلی امنه. تو حس خوبی داری. از کتاب خوندن. از سر و کله زدن با مطالبی که روحت رو فرسوده نمی کنه. واقعا لذت بخشه. ولی میای بیرون، همه چی اذیا کننده میشه... حتی تصویر خودت توی آینه.

دنیای بیرون از حوزه، زمانی که یه کار جدی دستم نباشه رو دوست ندارم... منو می بره قشنگ لبه پرتگاه... حتی شاید ته دره...

1.
با فرزند یکی از مراجع کلاس داریم. گاهی داخل دفتر و گاهی جایی دیگر. کارهای دفتر هم با ایشان است. هر چند وقت یک بار اتفاقی جالبی را می بینیم یا حاج آقا نقل می کند. 

 

2.
داخل دفتر نشسته بودیم، کسی هم نبود. در زدند. رفتم در را باز کردم. مراجع پشت در گفت که توبه نامه می خواهد! همین طور هاج و واج نگاهش کردم که توبه نامه چه صیغه ای ست دیگر؟! به حاج آقا اطلاع دادم. گفت بگو عصری بیاید. بعد از کلاس از توبه نامه پرسیدم. حاج آقا توضیح داد: «این ها کسانی اند که کار خلافی کردن و پلیس نمی خواد نگهشون داره و با تعهد میخواد آزادشون کنه ولی تعهد خالی هم نه. اینا رو می فرستن پیش ما. ما هم چند کلمه ای نصیحتشون می کنیم که مثلا کاری که کردی زشته و این کار رو نکن. همین». یک بار شروع این روند را از نزدیک دیدم. کسی که آمده بود را فرستادند وضو بگیرد. بقیه اش را ندیدم البته.

 

3.
بین طلبه ها هم گاهی این صدا بلند می شود که بزرگان حوزه از وضعیت بی خبرند. ناراحت می شوم راستش این را می شنوم. دوست دارم گاهی دست شان را بگیرم ببرم داخل دفتر ببیند چه سوالات و چه سوژه هایی به دفتر می آیند. مگر می شود مراجع از وضعیت کف جامعه بی خبر باشند؟!

 

4.
یک بار پرسیدم حاج آقا، منبع درآمد پدر را معرفی می فرمایید؟! وقیحانه نپرسیدم واقعا. سوالم بود. حاج آقا هم من را می شناخت که جواب داد. انتهای جواب رسید به این جا که گاهی هدایا و نذورات را هم خدمت آیت الله می آورند. گفتم در قبالش توقع ندارند؟! گفت: «آیت الله پرس و جو می کند. غریبه و هدیه سنگین را. یکی از کویتی های پولدار چندین سال قبل گفته بود می خواهد برای حاج آقا بنز بخرد. حاج آقا پیغام داده بود پول را بده به خودم، من خودم بلدم برای خودم ماشین بخرم. بنز به چه کارم می آید؟! یکی هم یک بار سی تا کارت هدیه یک میلیون تومانی آورده بود. خیلی پول بود آن موقع. داد به حاج آقا که بین طلبه ها تقسیم کند. آیت الله ده بار مکرر گفت که من اگر این ها را بگیرم بعدش توقعی نداری؟! ببین من نه نامه می دهم، نه سفارش می کنم و نه چیزی. طرف هم بعدش دیگر سمت آیت الله نیامد. یک بار هم خواستیم خانه را تعمیر کنیم، سقفش مشکل داشت. 5 تومان هزینه اش بود. آیت الله زیر بار نرفت. شش ماه بعد گفت تعمیر کنید و هزینه اش شد 6 تومان. اعتراض کردم که چه حرکتی بود؟! گفت آن موقع پول نداشتم پسرجان!»

 

5.
یک بار پرسیدم حاج آقا، شما بالای منبر از خمس می گویید، فحش نمی شنوید؟! بالاخره خمس چیزی است که مستقیم به دفتر پرداخت می کنند. نمی گویند که فلانی سنگ خودش را به سینه می زند؟! توضیح داد از ناراحتی های که برایش پیش آمده و اعتنایی که نباید بکند. 

 

6.
ماجرای خانه دار شدن را تعریف کرد. یکی از محله های قدیمی نشین قم. گفت که چه مقدار پول داشته و شرایطش را. خانه ای معرفی می کنند، به قیمت ارزان، چون داخل طرح بوده. فروشندگان ده هزار بار تاکید می کنند داخل طرح است و بعدا نمی توانی پشیمان بشوی. ولی چون شرایط خاصی داشته قبول کرده و گفته حالا تا آن موقع که طرح اجرا بشود. از قضا چند وقت بعد طرح می خواهد اجرا بشود. اعلام می کنند به خانه ها. قبل از شروع طرح، طرح عوض می شود و خانه از طرح خارج. به شوخی به حاج آقا می گویم: «الان میگن این آخوندا زرنگن! بلدن کجا رو بخرن که مفت باشه بعد هم طرحش تغییر کنه! کی باور می کنه که آخه طرح تغییر کنه و یه آخوند اصرار کنه به خریدن همین خونه؟!»

 

7.
اعتراض می کند به تغییر مداوم دین در زبان عده ای از طلبه ها. می گوید: «زن و مردی آمدند دفتر. مرد پرسید اگه توی دوران عده رابطه داشته باشیم با هم؟! گفتم حرام موبد و هیچ راهی برای ازدواج نیست. مرد اصرار می کند که یک راه حلی چیزی. گفتم هیچی. حرام موبد. زن می زند به مرد که پاشو بریم، این هم مثل بقیه فتواهاشون چند وقت دیگه عوض میشه».

 

8.
دختر خانمی داخل دفتر نشسته. از نوع گریه کردنش می فهمم جوان است. خانمی هم کنارش. آقایی در کنار این دو. حاج آقا با هر دو صحبت می کند. بعد که می خواهد کلاس شروع شود می گوید خدا برای کسی پیش نیاورد. می پرسم علت این حرف را. توضیح می دهد: «دختر خانم متدین. خانواده خوب. اومدن اینجا میگن آقا پسر شب به شب دختر رو می برده جلوی تلویزیون می نشونده می گفته باید با هم فیلم آنچنانی ببینیم. دختر هم دیگه بریده. داره کارهای طلاقشو می کنه. اومده اینجا نظر ما رو ببره برای دادگاه.» و می پرسم از نظر دفتر؟! جواب می شنوم: «خیلی معذرت می خوام. ولی اینا آدمن! حیوون نیستن که به هر سبک و سیاقی کنار هم زندگی کنن»...

 

9.
مدام رفت و آمد می کنند به دفتر برای گرفتن پول، کمک خرجی... کم هم نیستند. 

 

10.
خادم دفتر از دنیا رفت. حاج آقا می گفت زمانی که این جا شروع به کار کرد آیت الله گفته بود حقوقت انقدر است. خادم اعتراض کرده بود که کم است. آیت الله گفته بود من بریز و بپاش ندارم، همینقدر از دستم برمی آید. خادم مدتی مانده بود و بعد از چند وقت گفته بود می خواهم بروم تهران، جایی شغلی هست با پنج برابر درآمد. شش ماه بعد برگشت. پرسیدم چرا آمدی؟! گفت درآمدم پنج برابر بود ولی اینجا برکت داشت. 

 

11.
پرسیدم از کیفیت رفت و آمد سیاسیون. توضیحاتی دادند و آخرش گفتند: «آیت الله فلانی که به وزرای فلان و بهمان اعتراض کردند چی شد تهش؟!»

 

12.
بنظرم اگر بخواهید نظر دفتر یک انسان ساده را نسبت به وضعیت جامعه غیرواقعی کنید، کافی است مراجعات مکرر و سوالات و استفتائات مکرر داشته باشید در آن زمینه. مثلا بگویید اگر اگر روزی سه بار آب انار بخورد حرام است؟! بعد نفر بعدی بپرسد از حد میزان استفاده از آب انار. و همینطور... کم کم این باور درست می شود که جامعه در حال مصرف بالای آب انار است. البته در مورد انسان های ساده ی بی خیال این مسئله جوابگوست. دفاتری که پرونده های قضایی قطور را پذیرش می کنند، اعدامی را از بالای دار پایین می کشند، با دادگستری ها تعامل دارند، با انسان های واقعی سر و کار دارند، خب... طبیعی است که با سوال گول نمی خورند. چه کسانی گول می خورند؟! دفاتر ایزوله! ایزوله شده توسط قشر خاصی که ...!

 

13.
من وقتی از دفاتر ایزوله صحبت می کنم، از مراجع بزرگ و سرشناس نمی گویم. آن ها اگر بنا بود به این سادگی زمین بخورند که این همه دشمن برای کوبیدنشان کار نمی کرد. این همه مقلد هم نداشتند. مسئله دقیقا آنجایی است که عده ای منتظرند این مراجع عظام حفظهم الله تعالی سر به زمین بگذارند و رساله های شان را منتشر کنند. همان دفاتر ایزوله را می گویم. همان ها که راحت گول می خورند. همان ها که فقه بلدند ولی... ولی...!

 

14.
یک بار به حاج آقا گفتم که عمه ام زنگ زده و گفته به فلانی (سرباز) برسانید که عروسی دختر عمه اش بزن و برقص است! گفتم که این حرف یعنی رسما گفته اند که نیا. حاج آقا گفت فامیل های ما هم عده ای این سبکی شده اند. پدر و مادر متدین ولی می بینی دختر و پسر پا را توی یک کفش کرده اند که یا ازدواج نمی کنیم یا اگر ازدواج می کنیم با آهنگ و رقص باید باشد و پدر و مادر هم مجبور شده اند زیر بار بروند. توضیح داد که دختر عمه یا نمی دانم کی زنگ زده و عذرخواهی کرده و گفته که عروسی این سبکی است و از پذیرش آخوندها معذورند!

 

15.
همیشه از کانون های قدرت بدم می آمده. از نزدیک شدن به آن ها. ولی گاهی بعضی هایشان را که می بینی، بندگان خدا فقط در حال خدمتند. چیزی جز خدمت از این ها نمی بینی. بعد از دور، همه هم فحششان می دهند. زورم می گیرد واقعا. طرف سه بار از قم تا تهران رفته برای کارت تغذیه یکی از طلبه ها، بعد همان طلبه هر چه از دهنش می آید به او می گوید. صرفا جهت اطلاع که این رفت و آمد وظیفه اش نبوده. هزار و یک کار هم داشته. رفته و آمده و تهش هم فحش خورده. ما با این جماعت طرفیم. فحش می شنود و چیزی نمی گوید.

 

16.
تربیت، قاعده خودش را دارد. گاهی مجبوری بالای منبر، در تربیون عمومی، مدام یادآوری کنی... مدام خط قرمز ها را پررنگ کنی. مدام بگویی تجمل خوب نیست. بعد کسی می رود کاری خلاف گفته های بالای منبرت می کند. می آید می پرسد. با هزار عذاب وجدان. توضیح می دهی که حرام نیست. این حرام نیست یعنی برای تو تنها حرام نیست. ولی وقتی کاری فراگیر می شود و همه انجام می دهند، این قاعده فرق می کند. برای تو هم... . اسم این چیزها را می گذارند تغییر فتوا! نه واقعا. تغییر فتوا نیست. اندرونی بیرونی ندارد. مسئله هدایت جمعی است و فردی. قاعده ی بالای منبر، جمعی گفتن است. عذاب وجدانی که برای تو حاصل می شود، باید هم باشد برای یک جمع. نباشد آن جمع از دست خواهد رفت.

 

17.
این پست برای دفاع از آخوندها نبود... نمی دانم چطور توضیح بدهم که نبود! ولی واقعا نبود... 

1.
هاضمه مردمان این خاک، جذب خوبی ها و دفع بدی ها بوده. اسلامِ عربها وارد شد، اسلام را گرفتند و هر چه مربوط به غیر آن بود و به درد نمی خورد را پس زدند. این هاضمه باید در مورد اربعین هم همینگونه عمل کند.

 

2.
اربعین چه خوبی هایی دارد؟! یکیش همین که کار ندارند تو چند سال داری، چه کاره ای، دوری یا نزدیکی، یک بار غذا خوردی یا نخوردی، وظیفه شان می دانند که با التماس از «زائر» پذیرایی کنند. تاکید می کنم که با التماس! و وظیفه. دیده اید مثلا وسط موکب یک عراقی داد بزند که پس حق من از این زندگی چیست؟! کسی دنبال حقش می گردد اصلا؟! وظیفه پررنگ است. همان را می چسبند و خدمت می کنند. شما فکر کن ایران ما این شکلی شود. عنوان که بیاید، فارغ از رنگ و قد و سن، خدمتِ با التماس اتفاق بیفتد. یعنی مثلا صبح به صبح مسئولی از اداره آموزش و پرورش سراغت را بگیرد و بپرسد توی این اوضاع توانستی در مدرسه خوبی ثبت نام کنی یا خیر و اگر نشده بگو خودم بچه عزیزتر از جان را ببرم ثبت نام کنم. هم تو مقدس باشی، هم مسئول. کسی هم داد نزند که فلانی از طریق خادمی کسب اعتبار می کند و این ها ادا و اطوار است و باور نکنید و الخ... . چه قدر قشنگ می شود. نمی شود؟!

 

3.
وقتی کسی ایده ای را مطرح می کند، اگر اهل کار باشد می داند که با مردمی که یاد گرفته اند مثل سگ به جان همدیگر بیفتند تا کسی جرئت نکند حقشان را بخورد، این مدل تعامل چقدر سخت است. برای مایی که دائم توی گوشمان خوانده اند «حق دادنی است یا گرفتنی؟! تو سگی و حق پاچه! بگیرش!»، پاچه نگرفتن بی عرضگی است. ببخشید حق نطلبی. زرنگ باید باشیم. و کسی اگر اهل کار باشد می داند که در چنین فضایی، وقتی تو خدمت کنی، خدمت را تحت عنوان وظیفه می بینند و متوقع تر می شوند. یعنی اگر خم بشوی که بار ببری، همه می گویند چه خر خوبی و بار بیشتری می گذارند روی دوشت. آنقدر بیشتر که کمرت بشکند. پس نباید این کار را بکنی. آفرین. به قبل از اربعین برگردیم. اربعین را ندیدیم انگار. هیچ فهمی از آن نداشته باشیم. به جامعه مان سرایتش ندهیم. همینطور برویم کربلا و برگردیم. انگار مثلا رفتیم جنگل های شمال را دیده ایم! درخت هایش را! دیده اید مسیر اربعین چه درخت های نخلی دارد؟! شمال نخل ندارد! تنها تفاوت می شود همین. کلا یا باید کمرمان بشکند یا اربعین ندیده انگاری کنیم و زندگی قبلی را ادامه بدهیم. زندگی سگی را عرض می کنم. چون هیچ راه دیگری وجود ندارد برای اصلاح. و ما هم عقل نداریم.

 

4.
یکی از مسائل اربعین، اسراف به شدت زیادی است که رقم می خورد. دانسته و ندانسته. نمی دانیم از لوبیاهایشان خوشمان می آید یا نه؟! می رویم می گیریم و خوشمان نمی آید و گوشه ای ظرف غذا را رها می کنیم. یا حتی ظرف های یک بار مصرف! باشد قبول که ظرف های غیر یک بار مصرف احتمال آلودگی دارد! ما که خودمان می توانیم ظرف ببریم؟! یک بشقاب و یک لیوان و یک قاشق مگر چه قدر جا می گیرد؟! 

 

5.
یکی دیگر از مسائل، مسئله نظم است. یعنی اینکه زائر تاج سر خادم است خیلی خوب است ولی اگر نظمی وجود نداشته باشد، خیلی اوضاع داغان خواهد شد! به معنی واقعی کلمه... من نمی دانم چرا نظم را فدای همه چیز می کنیم! اولین چیزی که در هر ماجرایی ذبح می شود، نظم است. 

 

6.
همین ها به ذهنم می رسید. باید خوبی ها را پررنگ تر گفت. ولی مخاطب اینجا مخاطب دنیا دیده ایست. خیلی دیگر سمت پررنگ را پررنگ نکردم! دوست داشتم بگویم اخلاق هایی که بعضا از عراقی ها به ما می رسد و منتسب به اتفاق مبارک پیاده روی و زیارت اربعین است، همیشه خوب نیست! قابلیت اصلاح هم دارد! بنا نیست چون عراقی ها مثلا قهوه ای که مزه سگ مرده می دهد را می خورند، ما هم دائم کافی شاپ باز کنیم توی ایران به یاد اربعین! مثلا! هزار واقعه آن جا رخ می دهد که باید اصلاح شود. و هزار واقعه هست که باید اینجا تعمیم داده شود. شمال نمی رویم! کربلا برای زیارت هم بقیه ایام سال هست! این واقعه، فراتر از یک زیارت عادی است. وقایعی رخ می دهد که باید در زندگی روزمره مان جریانش بدهیم. و وقایعی اتفاق میفتد که باید جلویش را بگیریم. 

دوست داشتم یک پرونده فقهی را وسط بگذارم و روند به نتیجه رساندن آن را جلوی چشم بیاورم. به نظرم مفید جلوه می کرد. بعدتر به ذهنم رسید که یک مقدار دور آن را هم تزیین کنم و نسبت علوم مختلف با مسئله را ترسیم کنم شاید بد نباشد. در نتیجه این پست با ایده ی حل یک مسئله از نگاه فقه و سایر علوم نوشته می شود. چون احتمال دادم مطلب خیلی طولانی شود، بقیه مطلب را ادامه مطلب می توانید بخوانید! 

پس نوشت: وقتی نگارش این پست به پایین رسید، بنظرم خیلی ناقص از آب درآمد. خیلی ناقص. ولی برای قدم اولیه بد نبود. 

1.
یکی از جذاب ترین قسمت های روزگار برای من، نتیجه نگرفتن هاست. افتتاحیه المپیک پاریس مثلا که زیر باران برگزار شد! حالا برگزار شد و نسبتا نتیجه ای که می خواستند را گرفتند ولی خیلی اوقات همین بارش باران کلا برنامه را به هم می زند. نتیجه ای که می خواستی را نمی گیری.

 

2.
از این جا به بعد، طلبگی نیست! کاملا شخصی نویسی است. جمله بالا را با عنوان طلبگی می توانم دفاع کنم ولی بعد از این را نه! چون مخالف خیلی مسائل است. ولی دوست دارم راحت بنویسم. بد برداشت شود هم راستش خیلی مهم نیست! چون بعید می دانم کسی اینجا را بخواند و خودش موضعی در مورد این مسائل نداشته باشد.

 

3.
روانشناس ها، با تاکیدی که بر اراده انسان دارند گند زده اند به همه چیز! فکر کن، انسانی که محصور در بین اجبارات است را مدام به رسیدن به نتیجه ی دل خواه سوق می دهند! خنده دار است برایم. شما همین الان سعی کن! همین الان. به زمان دقت کنید. همین الان سعی کن که در گذشته هفت سر به دنیا بیایی! سعی کن. آفرین عموجان. بیشتر سعی کن. روی هدف تمرکز کن. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر. از این مسیر نشد از مسیر دیگر حرکت کن. جان من حرکت کن. ماشین زمان بساز. ورد و جادو یاد بگیر. عرفان و فلسفه بیاموز! چه می دانم غلطی بکن که حصر اجبار زمان را بشکنی. البته که «همین الان» طی شد و رفت! یک دقیقه است که گذشته. ولی روانشناس به تو نمی گوید که گذشته! خر خر باید دنبالش بروی تا به نتیجه برسی. هی بدو حالا! هی بدو! آفرین. 

 

4.
کلیپی امروز دیدم که یکی از مجریان سابق صدا و سیما می گفت من هر ماشینی تصور کنی را داشتم به جز مازراتی. خب شاید توی نگاه یکی مثل من این گزاره بد به نظر برسد ولی در نگاه مخاطبی که او می خواهد برای خودش جفت و جور کند، اتفاقا داشتن ماشین یعنی پیروزی. یعنی راه رسیدن به نتیجه. یعنی من بلدم بروم و برسم و تو هم دنبالم بیا. آفرین خر خوبم! بیا!

 

5.
دوست دارم روی جبر تاکید کنم! دوست دارم آقاجان! خیلی دوست دارم! از دستم بر می آید و تاکید می کنم! شمایی که انقدر روی اراده انسانی تاکید می کنی، می توانی همین الان مشکل آب کشور را حل کنی؟! حل کن! حل کن عزیزم! ده ثانیه از «همین الان» هم گذشت! من به تو بیست روز فرصت می دهم! خب حل کن! احمق!

 

6.
جامعه شناسی را این سمت ماجرا می بینم. اراده ای که غرق است در سیلابِ جبر جامعه. همان احمق هایی که جبر ها را نمی دیدند، اینجا که می رسند جبر را فقط می بینند. همه گاو می شوند برای شان. که علوفه مد نظر را داده و خروجی از پیش تعیین شده را دریافت می کنیم. همه گاو. همه! انگار نه انگار اراده ای وجود دارد.

 

7.
به خدا گیر کردیم بین احمق هایی که اراده را پررنگ می کنند در مسائل فردی و ابله هایی که اراده را می کشند در مسائل اجتماعی! یکی کشف حجاب کند مشکل فرهنگ عمومی جامعه است ولی اگر کسی پولدار شود خودش اراده کرده! خسته نمی شوید از این حجم بلاهت؟! فحش بیشتری بدهم؟! 

 

8.
حالا من می نشیم یک گوشه و به نتیجه نرسیدن ها را می بینم. خیلی جذاب است برایم. هدف آمریکا این بود که ایران را برای خود نگه دارد. کودتا کرد. سال سی و دو. مست و خوشحال. تا 57 که ورق برگشت. ایران آمریکا را بیشترین دشمن خود می بیند هم اکنون. چهل و چند سال می گذرد و هنوز هم ماجرا همین است. احمقی که برای ثمرات بیست و پنج ساله کودتا کف و سوت می زد، الان کف و خون قاطی کرده... کین هنوز از نتایج سحر است! آمریکا هم به نتیجه نرسید! ابرقدرت را می گویم! او هم به نتیجه نرسید. 

 

9.
من نمی دانم این هایی که به نتیجه می رسند چطور جلو می روند. کاملا جدی این حرف را دارم می زنم. اصلا درکشان نمی کنم. من عادت کرده ام به نتیجه نگرفتن. ناشکری نمی کنم! ابدا. خیلی جاها به مقصود رسیده ام الحمدلله ولی منظورم دقیقا جاهایی است که آدم شک می کند به نتیجه می رسد یا نه؟! همان جاها. من عادت کرده ام به نتیجه نگرفتن. ولی بعضی ها برعکسند. به نتیجه می رسند. و نتیجه ای هم که برایشان حاصل می شود دوام دارد. جذاب است. خوشمزه است. من زالو وار می چسبم به این ها! نمی دانم چطور! ولی می فهمم که باید بچسبم... 

 

10.
چرا این ها را گفتم؟! خواستم بگویم به نتیجه رسیدن یا نرسیدن برای من الان معلوم نمی شود خیلی. برای نگاه ظاهری و وظیفه هایی که به دوش دارم هم می چسبم به آن هایی که می توانند این وظایف را انجام دهند و نتیجه چشم پر کنِ فعلی بگیرند. اما این که ته ماجرا چه می شود را نمی دانم. واقعا... بعضی رفتارهای ما، پنجاه سال بعد نتیجه اش را نشان خواهد داد... کمتر و بیشتر. 

عزیز علی یعنی سخت است بر من. ان اری الخلق که ببینم مردم را. و لا تری. ترجمه ای که در ذهن ماست این است که سخت است بر من مردم را ببینم و تو را نبینم. معادل عربی قسمت آخر می شود: ان اری الخلق و لا اراک. تری فعل مجهول است. فاعل آن حذف شده و مفعول سابق آن جای فاعل نشسته است و نائب فاعل نام گرفته. و لاتری یعنی در حالی که تو دیده نمی شوی. واو هم در این عبارت واو حالیه است و به معنای در حالی که.

عدول از و لااراک به و لاتری یعنی عدول از فعل معلوم به مجهول باید به غرض خاصی باشد. آن چه به ذهن من می رسد این ست که فاعل در جمله ولاتری حذف شده و دقت را بر سر نائب فاعل برده شده که اهمیت نائب فاعل را برساند. این جا من دیگر مهم نیستم. سخت است که بقیه را می بینم ولی من مهم نیستم و تو مهمی که دیده نمی شوی. چشمهایم کف پایت! من چشمایم کور بشود. فقط تو دیده بشوی. تو مهمی عزیزم. تو... انگار که ان اری الخلق را گفته باشی و بعدش گریه جلوی چشمهایت را پوشانده باشد. و لا تری. تو دیده نمی شوی...

عزیز علی در ابتدای جمله آمده. تقدیم جار و مجرور در این جمله بر سایر قسمت های جمله به نظرم برای اهتمام به آن است. به فارسی ترجمه اش می شود اینکه سخت است! خیلی سخت است برای من. انگار دردت بگیرد و قبل از توضیح و دلیلی اول بگویی آخ! بعد توضیح بدهی چرا...

آخ سخته برام! خیلی سخته... خیلی سخته دارم همه رو می بینم ... گریه... ولی تو دیده نمیشی... تو...

 

باران لحظه های پر از خشکـسالـیَم!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـیَم!

در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـیَم

تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـیَم!

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـیَم

دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـیَم

ای رمز جدول همه ی “جمعه نامه ها “
تنها جواب آئنه های سوالیم!

یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـیَم

تو لحجه ی زبان خدائی و من ولی
از پایه ریزهای زبانهای لالـیَم

حالا کنار چشم تو لُکنت گرفته ام
من دوستدالَمت، آیا دوست دالـیَم!؟

1.
ننویسم عادت می کنم به نوشتن. بنویسم عادت می کنم به نوشتن. اولی صفر پست در ماه تحویل می دهد و دومی صد پست در هفته. کلا حد وسط ندارم انگار. 

 

2.
من انسان را انبار تصور نمی کنم. که مهارت جدید، اخلاق جدید، عمل جدید یا هر چیز جدید دیگری که به او اضافه بشود، بسته ای باشد روی بسته های قبلی. و یا برعکس. من تصورم یک ظرف محلول است. مایع. که هر عمل جدید، مثل رنگ جدیدی می ماند که به کل این مایع اضافه می شود. که هر مهارت جدید مثل مایع جدیدی است که به این ظرف ریخته می شود. گاهی کدرتر می شود و گاهی روشن تر. گاهی ضد عفونی می شود. گاهی بوی خوبی می گیرد. و نکته مهمش اینجاست که همه ظرف این خصوصیت را پیدا می کند. سر تا به پای انسان. 

 

3.
وقتی تصویر کل واحد از انسان ساخته بشود، کوچکترین خوبی و مشکل را به کل خودش نسبت می دهد. 

 

4.
گاهی انسان از خودش رفتارهایی می بیند که برای خودش هم عجیب است. یکی از قسمت های تلخ تاریخ برای من آن جایی ست که از نگهبانی سربازان در پست های شبانه کوهستان ها می نوشتند. جایی که زنان اغواگر می آمدند و سرباز را وسوسه می کردند و می بردند. فردا صبح جنازه سرباز پیدا می شد. تا دیشب او پاسدار و محافظ مملکت بود و امروز صبح، خائنی که دستش به دخترک شب پیشین هم نرسیده احتمالا و سرش از تنش جدا شده. خیلی عجیب است. نیست؟! یا در خاطرم هست که یکی از کتاب های سعید عاکف اینگونه شروع می شود که شخص در حال شهادت بوده و او را به بالا که می برند سوال می پرسند می مانی یا برمی گردی؟! تصویر دخترش جلوی چشمش می آید و می گوید می مانم. او را به زمین بر می گردانند. همین که جان به تنش می آید، خود را وسط معرکه ای می بیند که توان ادامه دادنش را ندارد. خون آلود، یک گوشه وسط نیزار ها افتاده و در حال جان دادن. آن قدر فشار به او زیاد می شود که خود را به چپ و راست می کشاند تا بلکه یکی از خمپاره ها به او بخورد و بمیرد و خلاص شود. که نمی خورد. عجیب است برای من این داستان. کسی که سه دقیقه قبل داشت شهید می شد، الان به فکر خودکشی افتاده. 

 

5.
یادم هست که کلاس منطق ما را بچه زرنگ ها پر کرده بودند. همان ها که رشک و حسد به سمت آن ها بود. حداقل از جانب من. نوع کلاس ها و کلاسداری اساتید اینگونه است که طلبه را به سمت پرسشگری دقیق و فعال هدایت می کند. خروجی این روند آن است که هر طلبه ای طوال دقیق تر و عمیق تری بپرسد، قرب بیشتری دارد. من که کلا خیلی اهل سوال نیستم. اما سر این کلاس یک بار از استاد سوالی پرسیدم که آخرِ سوال من، بچه ها زدند زیر خنده. انتهای کلاس بودم و دیگر فقط صدای خنده را شنیدم و استادی که پیِ خنده را گرفت و چند کلمه ای صحبت کرد و تمام. آخر کلاس دوباره رفتم از استاد پرسیدم که من اشتباه برداشت کردم؟! گفت نه و حرفت درست بود. رو به بچه ها کردم و گفتم پس چرا خندیدید؟! من حلال نمی کنم. یکی از رفقا گفت که به تو نخندیدیم. اینجا دروغ نیست و او دروغگو نبود. من نفهمیدم به چه خندیده بودند اما به من نبود. حتی اگر به من خندیده بودند هم چیزی این وسط خیلی من را می آزرد. درس مگر چقدر برای من مهم شده بود، پرسشگری و نمود در کلاس چقدر مگر مهم شده بود که برای بچه ها خط و نشان می کشیدم؟! این جا یکی از جاهایی بود که از خودم انتظار چنین رفتاری را نداشتم. انگار کلاس پنجم ابتدایی باشد و با بغل دستی ام سر پاک کن دعوا راه بیندازم. امیدوارم توانسته باشم برسانم که چقدر این حادثه و واقعه برای من تلخ بود. و هست. هنوز هم طعم تلخی اش از دهانم خارج نشده. 

 

6.
خب! وقتی یک طعم تلخ زیر زبان می پیچید، من برمی گردم کل هیکلم را بررسی می کنم. من جعبه ای به خودم نگاه نمی کنم! که جعبه شماره سه را بیرون بکشم و درستش کنم و بگذارم سر جایش. نه. دقیقا کل هیکلم باید بازرسی بشود. من یک مشکل عمیق دارم که یک دفعه بروز پیدا کرده. دوست ندارم اسم آن نجس را وسط بکشم ولی هفت اکتبر می ماند برایم، و من اسرائیلم. همه جوره شکست خورده ام. تصادف با تریلی برایم ساده تر است از چنین باخت عظیمی. وقتی می گویم کل هیکلم را باید بررسی کنم اصلا تعارف ندارم. یعنی درس خواندنم، یعنی نماز خواندنم، یعنی همه گریه های توی هیئت، یعنی آن جایی که صورت پدر و مادر را می بوسم، همه رفتارهای دینی و عادی ام را این مشکل رنگ می زند. رنگی از کثافتِ ریشه دار. ریشه اش کجاست؟! نمی دانم. 

 

7.
من اینجایم. پر از اشتباهات باورنکردنی. پر از شهادت هایی که رد کرده ام و به خودکشی، میل. 

 

8.
اصلا ساده نیست. ما زال الزبیر رجلا منا اهل البیت. زبیر با ما بود. جزوی از ما بود. چه شد؟! حتی نشأ ابنه المشئوم. تا اینکه بچه ی نحسش رشد کرد. علت؟! ریشه؟! طفل. نتیجه؟! کشته شدن به جای شهادت. خیلی دردناک است بنظرم. 

 

9.
برگردیم این سمت ماجرا، توبه کرده هایی که یک شبه شهید شدند. خیلی جذاب است. کل هیکلشان یک دفعه بوی خوبی می گیرد. 

 

10.
ببینید عزیزانم! زمانی راحت می نشینی برای خودت می گویی امام حسین (ع) استثناء بود و خدای عالم برای او همه چیز را به هم زد. خب. یک بیان منبری و ساده و روان. غلط است؟! نه واقعا. همین است. اما زمانی بناست همین را تحلیل کنی و توضیح بدهی. قاعده علیت استثناء بردار نیست. حالا بیا توضیح بده که چطور یک دفعه مثلا همه چیز برای یک نفر شکاف بر می دارد و خرق قاعده می شود؟! توضیحی که بعدا از آن این سوال تولید نشود که اگر خدای متعال توانست قواعد علیت را پس بزند، پس می تواند همه جا همین کار را بکند و سوال این است که چرا نمی کند؟! اصلا قاعده ای که تخصیص بردارد قاعده نیست! و همین دست فرمان جلو می رود تا به انکار خدا می رسد. یعنی تو حرف قشنگی را برای توبه بیان کرده ای ولی در هنگام تحلیلش اگر کج بروی، سر از کفر در می آوری. همین است که گاهی انسان تأمل نمی کند. تفکر نمی کند. به ذهنش استپ می دهد. همان قبلی ها را تکرار می کند. 

 

11.
روی عبارت «مبدل السیئات بالحسنات» فکر کنید. این که چقدر کیوت است و چقدر باحال و دم خدای متعال گرم، باشد سر جای خودش. ولی تحلیل کنید. مبدل السیئات یعنی تو زنا برده ای و برایت ازدواج نوشته اند. انگار گوی کثافت برده ای و مروارید تحویلت داده اند. خدای متعال چوب جادویش را تکان داده و گوی کثافتت را به مروارید تبدیل کرده؟! چطور؟! مگر می تواند؟! اگر می تواند ذات اشیاء را عوض کند، خب... یعنی اشیاء ذاتی ندارند. همان حرف دیگر فِرَق کلامی ما که می گویند خوب آن است که خدا بگوید. شیعه می گوید خوب، خوب است! چه خدا بگوید و چه نگوید. هر چیزی ذاتا خوب و بدش معین است و عقل آن را می فهمد. عده ای می گویند نه، هر چیزی که خدا بگوید خوب است. جذاب هم هست این جمله البته! با ذائقه دینداری احمقانه سازگار است. خدا گفته پس بگو چشم. سرت را پایین بینداز و فکر نکن. احمق! توقف کن! شیعه خیلی این سبکی نیست. می گوید خوب، خوب است. ذات را هم که طبق قواعد فلسفه نمی توان متحول کرد. پس اگر چنین است، مبدل السیئات بالحسنات یعنی چی؟! 

 

12.
بعد اضافه کنید تو زنا برده ای محضر پروردگار. کنارش یک تف هم توی صورت همسایه انداخته ای. زنا را به حسنه تبدیل می کند با همان چوب جادویش ولی روی حق الناس دست نگه می دارد. چه شد یک دفعه؟! که حرمت انسانِ ولو کافرش برایش انقدر بالا بود که نخواست قواعد را برای انسانِ مومن تغییر دهد؟! 

 

13.
کل هیکل نجاست را به محضر پروردگار برده ای. برده اند البته. اینجور وقتها ما غلط بکنیم نجاست را جلو ببریم. بعد این کل را تبدیل می کند به یک مروارید درخشان. ذاتت عوض می شود؟! نمی شود؟! چه اتفاقی در حال وقوع است؟!

 

14.
مسائل شگفت انگیزی است این ها. ظرفیت های عالم را جلوی چشم انسان می کشاند. 

 

15.
حرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط

 

16.
حر کار عجیبی انجام داده. خیلی عجیب. ببینید توی چند ساعت می توانست جهنمی بشود. آقا یک بار به کل هیکل انسان نگاه کنید! سال ها چیز های مختلفی توی وجودش ریخته و وجودش را رنگ زده. با یک انتخاب، یک دفعه همه چیز تطهیر می شود یا نجس. واقعا عجیب است. 

 

17.
پرونده حر هنوز هم باز است. هر انسانی که به حر نگاه می کند و پشت سر او حرکت می کند، حر را بنظرم یک بار دیگر جلا می دهند و ارتقاء. که راهی را باز کرد و نشان داد که پیش از او شاید چنین مسیری اینچنین شفاف نبود.

 

18.
این روزها کل هیکلم بوی نجاست می دهد. از خودم انتظار داشتم ولی نه انقدر. یک دفعه بوی نجاست گرفته ام. از آینده هم می ترسم. خیلی. خوشحالم که حر مسیر را نشان داد. خوشحالم که مبدل السیئات بالحسنات را دارم. خوشحالم که...

1.
روایت دختر حاج قاسم از شب حمله سگ هار منطقه به تهران را خوانده اید؟! پسر شهید کاظمی را در آن صحنه چه قدر می فهمم. این که بیاید بر سر خانمی داد و بی داد راه بیندازد تا خطر را از آن خانم دور کند. اینکه امدادگرها را هدایت کند. اینکه صحنه گردان بشود. بارها و بارها مرور کرده ام این نقش را. عملکردِ فوق العاده در شرایط حساس. 

 

2.
من پسر شهید کاظمی را نمی شناسم ولی زینب سلیمانی که سنگ تمام گذاشته در مدح صحنه گردانی آن شب این مرد. و تاریخ ما و جهان پر است از این صحنه گردانی های فوق العاده رشک برانگیز. صحنه گردانی های یک ساعته یا چند روزه یا چند ساله.  

 

3.
مشابهش را در زندگی دیده ایم احتمالا. لمس کرده ایم. جایی که همه قفل کرده اند، یک دفعه ما رستم دستان گونه وارد معرکه شده ایم و همه چیز را حل کرده ایم. همه تحسین ها آمده سمت ما. 

 

4.
شما پرونده فلانِ قالیباف را قبول بکنی یا نکنی، نظرات لاریجانی را بپذیری یا نپذیری، چه می دانم با شمخانی و رشید مشکل داشته باشی یا نداشته باشی، یک جایی از زندگی شان را پیدا می کنی که فوق العاده صحنه گردانی کرده اند. لاریجانیِ بعد از جنگ، با آن لباس ها، اصلا اوف! نه؟! قالیبافی که پشت رُل هواپیما نشست و آن را در لبنان نشاند اصلا اوف! شمخانی که می گفت پدر صهیونیست ها را درآوردم که من را زدند هم اندکی اوف! خیلی پر شور و حرارت نبود ولی خب او هم اوف! 

 

5.
جایی شنیدم. راست و دروغش را نمی دانم. خبرها یک جوری گاهی می پیچد و بالا و پایین می شود که معلوم نیست درست است یا نه. کسی زرنگ باشد البته می فهمد ولی به هر حال محض احتیاط می گویم راست و دروغش را نمی دانم اما اصل حرف، بنظرم حرف درستی است. اصلا تجربه خود ماست. که سید حسن گفته بود اسرائیل اگر محو شود تازه مشکلات حزب الله رخ می نماید. مگر بعد از انقلاب همین نبود؟! مگر بعد از هشت سال دفاع مقدس همین نشد؟! مگر...؟! 

 

6.
سال های پیش از این، در بلاگفا طلبه ای می نوشت. یادم هست یک بار نقل کرده بود از فامیل شان. که گفته بود به او برای دخترت جهیزیه ایرانی بخر و جواب شنیده بود مگر خرم؟! که چند روز دیگر خراب بشوند؟! و بعد تعریف کرده بود این فرد یکی از افراد مرتبط با شهید چمران بود. مدتی برگشته بود از منطقه و در خانه روی زمین سفت می خوابید! مادر اعتراض کرده بود که چرا فرش را کنار می زنی و با پوتین می خوابی؟! جواب داده بود چمران به ما گفته حتی در خانه هم باید حس و حال منطقه را درک کنید و به رفاه عادت نکنید. این چنین مضمونی داشت. 

 

7.
آدم های شرایطِ خاص، بعد از شرایط خاص بی سرپناه می شوند. علیرضا توسلی همین بود. مدتی بی سرپناه بود. علیرضا توسلی خیلی زندگی جالبی دارد واقعا. فکر کنید فرمانده به آن عظمت، می رفته لش می کرده خانه پدرزن و از کمردرد رنج می برده! بی کار و بی عار می چرخیده در خانه پدر زن. مصطفی صدرزاده هم تقریبا همچنین حالتی را پیدا کرده بود، حالا با کمی بالا و پایین. نه که خودشان بخواهند. نه. اوضاع به سامان به هر حال. یعنی کلا توی شرایط عادی این جماعت نمی توانند خوب جاگیر شوند. 

 

8.
من قبل تر فکر می کردم آدمِ شرایط خاصم. کنار آمدن با خیلی مسائل سخت بود برایم. جاگیر نمی شدم. نمی توانستم نفس بکشم. بعد فهمیدم خیلی ها ممکن است اینگونه باشند. آدم شرایط خاص باشند، نه شرایط عادی. در شرایط خاص خوبند ولی در شرایط عادی رسما گند می زنند. همین اواخر متوجه شدم حتی آدمِ شرایط خاص هم نیستم. یعنی هم این طرف، هم آن طرف، چه خاص و چه عادی، برایم آسمانش یک رنگ است. 

 

9.
حسم به ته ماجرا، جمع بندی است. جمع بندی از کل زندگی. زندگی ات اگر خوب خوب خوب خوب خوب خوب پیش رفته، پایان بندی ات هم خوب است. اگر خوب بد خوب بدددددددد خوب بددددددددددددددددددد خوب بدددددددددددددددددددددددد پیشرفته که احتمالا پایان بندی ات بد بشود. در زندگیِ خوب بد خووووووووووب بد خوب بدددددددددد خوووووب بد، امید آدم به خدا باید باشد. در حالت های قبلی هم. که او مبدل السیئات بالحسنات است...

 

10.
جریان زندگی نباید ما را ببرد. مقصد بی انتهاست. ما خیلی وقت تلف می کنید. به امید خوب بودن های لحظات خاص. می بازیم آخرش. شاید. اگر حواسمان نباشد. 

 

صبح بیدار شدی. نان تازه بخری یا از همان دیشبی استفاده کنی. شاید هم از فریزر قطعه نانی بیرون می کشی و گرمش می کنی. صبحانه عسل؟! پنیر؟! بستگی دارد به حال و روزت. به طبعت. به بودجه ات. می گویند پنیر خنگ می کند. من خودم صبحانه که می خورم خوابم می گیرد. علاقه ندارم با شکم پر سر کلاس بروم که اذیت می شوم. بدون صبحانه خیلی بهتر است. کفشت را به پا کنی بعد از صبحانه. واکس خورده؟! تمیز است؟! اگر دیرت باشد خودت را لعن و نفرین می کنی که دیشب واکسش نزدی و تنبلی کردی. سویچ ماشین؟! موتور؟! برمی داری. نباشد مترو سوار می شوی.

توی یکی از خبرها خواندم که نوشته بودند او هم مترو سوار می شد. خب! جالب شد. من از مترو متنفر بودم. هستم. خواهم بود. کلا از شلوغیِ ناشناس بیزارم. از ازدحام متفرقه ها. که تو ندانی کجا هستی. اربعین اینگونه نیست. اربعین ازدحام وحدت هاست. همه یک سمت و سو دارند. ممکن است یکی چپ برود و یا راست. استراحت کند. بگرید یا آرام باشد. اما مسیر مشخص است و هدف هم مشخص. مثل مترو نیست که... البته الان که دقت کردم مسیر مترو هم یکی است. مبدا و مقصد مشخص است. پس چه چیزی دارد که مترو انقدر تنفر برانگیز است؟! 

نمی دانم. نمی خواهم دقت کنم. فقط می خواهم روی این تمرکز کنم که مترو سوار می شد. این طور نوشته بودند. همه کارهایش مثل ما بوده انگار. همانطور صبحانه. همانطور نان. همانطور. نوشته بودند اهل غیبت نبود. این قسمتش با ما متفاوت است البته. با من. با شما را نمی دانم.

از روزی که خبرش آمد من داشتم با خودم فکر می کردم یعنی چه شکلی بوده ماجرا؟! شب پدر و مادر آمده اند خانه دختر؟! خب پس شوهر دختر کجاست؟! دختر آمده خانه مادر و پدر؟! باز شوهر کجاست؟! مگر بچه ندارد؟! سن پدر و مادرش نمی خورد که او بچه نداشته باشد. قیافه ساده ای هم دارد. ساده ی بدون آرایش. ساده ی بی زرق و برق. 

ساده بی زرق و برق، گم شده این روزها. ساده ها گم می شوند. ما رنگ و لعاب دارها می دویم. می دویم. می دویم. آن ها آرام. آرام. آرام. صبحانه را می خورند. غیبت نمی کنند. معلوم نیست چرا آن شب خانه پدر و مادر بوده اند. عکس شان که منتشر می شود، یکی مثل من خیال می کند سن و سالی از آن ها گذشته. 

توی نگاه اول، دلم... سعید ایزدی هم دلم... در نگاه اول. نمی دانم این بنی بشر چه در وجودش داشت که همان عکسش دلبری می کرد. بلافاصله عکس سجاده اش هم منتشر شد. چند صحبتی مختصر. دلبری اش چسبید به سقف. این دختر اما هیچ نمی دانستم ازش. قیافه ساده اش جذاب بود. فکر می کردم به همسرش. به فرزندانش. نمی فهمیدم چرا آن شب می بایست کنار پدر و مادرش باشد؟!

می دانید چرا می سوزم؟! او هم صبحانه می خورد. مترو سوار می شد. درس خوانده بود. سر و صدایی هم راه نینداخته بود که من دختر فلانی ام. گفته بودند برای وقت گرفتن بگو کی هستی؟! گفته بود هزار بار می روم و می آیم ولی نمی گویم. نمی دانم این حرف ها اصلا صحت دارد یا نه؟! به اخبار نصف و نیمه ی سایت های پراکنده نمی شود اعتماد کرد. ولی لابد چیزی داشته که آن شب آن جا بوده دیگر. اصلا شوهرش کو؟!

همه اش برایم سوال بود تا که دیروز لا به لای همین سایت ها که نمی دانم درست می نویسند یا غلط، نوشته بودند متولد 76 بود. نوشته بودند مجرد. نوشته بودند اهل غیبت نبود. نوشته بودند از مسئولین دفاع می کرد و می گفت بچه ها ما خبر نداریم و شاید مسئله ای باشد که ما ندانیم. همین چند خط ساده که حتی نمی دانم چقدر درست است ضمیمه شد به قیافه ی ساده، شد پتک دیروز تا الان توی سرِ من... 

من نمی فهمم حساب و کتاب عالم چه شکلی است. ولی می دانم بی حساب و کتاب نیست. خریدندش... شد پتک توی سر یکی مثل من... پتک... پتک... پتک...