1.
ننویسم عادت می کنم به نوشتن. بنویسم عادت می کنم به نوشتن. اولی صفر پست در ماه تحویل می دهد و دومی صد پست در هفته. کلا حد وسط ندارم انگار.
2.
من انسان را انبار تصور نمی کنم. که مهارت جدید، اخلاق جدید، عمل جدید یا هر چیز جدید دیگری که به او اضافه بشود، بسته ای باشد روی بسته های قبلی. و یا برعکس. من تصورم یک ظرف محلول است. مایع. که هر عمل جدید، مثل رنگ جدیدی می ماند که به کل این مایع اضافه می شود. که هر مهارت جدید مثل مایع جدیدی است که به این ظرف ریخته می شود. گاهی کدرتر می شود و گاهی روشن تر. گاهی ضد عفونی می شود. گاهی بوی خوبی می گیرد. و نکته مهمش اینجاست که همه ظرف این خصوصیت را پیدا می کند. سر تا به پای انسان.
3.
وقتی تصویر کل واحد از انسان ساخته بشود، کوچکترین خوبی و مشکل را به کل خودش نسبت می دهد.
4.
گاهی انسان از خودش رفتارهایی می بیند که برای خودش هم عجیب است. یکی از قسمت های تلخ تاریخ برای من آن جایی ست که از نگهبانی سربازان در پست های شبانه کوهستان ها می نوشتند. جایی که زنان اغواگر می آمدند و سرباز را وسوسه می کردند و می بردند. فردا صبح جنازه سرباز پیدا می شد. تا دیشب او پاسدار و محافظ مملکت بود و امروز صبح، خائنی که دستش به دخترک شب پیشین هم نرسیده احتمالا و سرش از تنش جدا شده. خیلی عجیب است. نیست؟! یا در خاطرم هست که یکی از کتاب های سعید عاکف اینگونه شروع می شود که شخص در حال شهادت بوده و او را به بالا که می برند سوال می پرسند می مانی یا برمی گردی؟! تصویر دخترش جلوی چشمش می آید و می گوید می مانم. او را به زمین بر می گردانند. همین که جان به تنش می آید، خود را وسط معرکه ای می بیند که توان ادامه دادنش را ندارد. خون آلود، یک گوشه وسط نیزار ها افتاده و در حال جان دادن. آن قدر فشار به او زیاد می شود که خود را به چپ و راست می کشاند تا بلکه یکی از خمپاره ها به او بخورد و بمیرد و خلاص شود. که نمی خورد. عجیب است برای من این داستان. کسی که سه دقیقه قبل داشت شهید می شد، الان به فکر خودکشی افتاده.
5.
یادم هست که کلاس منطق ما را بچه زرنگ ها پر کرده بودند. همان ها که رشک و حسد به سمت آن ها بود. حداقل از جانب من. نوع کلاس ها و کلاسداری اساتید اینگونه است که طلبه را به سمت پرسشگری دقیق و فعال هدایت می کند. خروجی این روند آن است که هر طلبه ای طوال دقیق تر و عمیق تری بپرسد، قرب بیشتری دارد. من که کلا خیلی اهل سوال نیستم. اما سر این کلاس یک بار از استاد سوالی پرسیدم که آخرِ سوال من، بچه ها زدند زیر خنده. انتهای کلاس بودم و دیگر فقط صدای خنده را شنیدم و استادی که پیِ خنده را گرفت و چند کلمه ای صحبت کرد و تمام. آخر کلاس دوباره رفتم از استاد پرسیدم که من اشتباه برداشت کردم؟! گفت نه و حرفت درست بود. رو به بچه ها کردم و گفتم پس چرا خندیدید؟! من حلال نمی کنم. یکی از رفقا گفت که به تو نخندیدیم. اینجا دروغ نیست و او دروغگو نبود. من نفهمیدم به چه خندیده بودند اما به من نبود. حتی اگر به من خندیده بودند هم چیزی این وسط خیلی من را می آزرد. درس مگر چقدر برای من مهم شده بود، پرسشگری و نمود در کلاس چقدر مگر مهم شده بود که برای بچه ها خط و نشان می کشیدم؟! این جا یکی از جاهایی بود که از خودم انتظار چنین رفتاری را نداشتم. انگار کلاس پنجم ابتدایی باشد و با بغل دستی ام سر پاک کن دعوا راه بیندازم. امیدوارم توانسته باشم برسانم که چقدر این حادثه و واقعه برای من تلخ بود. و هست. هنوز هم طعم تلخی اش از دهانم خارج نشده.
6.
خب! وقتی یک طعم تلخ زیر زبان می پیچید، من برمی گردم کل هیکلم را بررسی می کنم. من جعبه ای به خودم نگاه نمی کنم! که جعبه شماره سه را بیرون بکشم و درستش کنم و بگذارم سر جایش. نه. دقیقا کل هیکلم باید بازرسی بشود. من یک مشکل عمیق دارم که یک دفعه بروز پیدا کرده. دوست ندارم اسم آن نجس را وسط بکشم ولی هفت اکتبر می ماند برایم، و من اسرائیلم. همه جوره شکست خورده ام. تصادف با تریلی برایم ساده تر است از چنین باخت عظیمی. وقتی می گویم کل هیکلم را باید بررسی کنم اصلا تعارف ندارم. یعنی درس خواندنم، یعنی نماز خواندنم، یعنی همه گریه های توی هیئت، یعنی آن جایی که صورت پدر و مادر را می بوسم، همه رفتارهای دینی و عادی ام را این مشکل رنگ می زند. رنگی از کثافتِ ریشه دار. ریشه اش کجاست؟! نمی دانم.
7.
من اینجایم. پر از اشتباهات باورنکردنی. پر از شهادت هایی که رد کرده ام و به خودکشی، میل.
8.
اصلا ساده نیست. ما زال الزبیر رجلا منا اهل البیت. زبیر با ما بود. جزوی از ما بود. چه شد؟! حتی نشأ ابنه المشئوم. تا اینکه بچه ی نحسش رشد کرد. علت؟! ریشه؟! طفل. نتیجه؟! کشته شدن به جای شهادت. خیلی دردناک است بنظرم.
9.
برگردیم این سمت ماجرا، توبه کرده هایی که یک شبه شهید شدند. خیلی جذاب است. کل هیکلشان یک دفعه بوی خوبی می گیرد.
10.
ببینید عزیزانم! زمانی راحت می نشینی برای خودت می گویی امام حسین (ع) استثناء بود و خدای عالم برای او همه چیز را به هم زد. خب. یک بیان منبری و ساده و روان. غلط است؟! نه واقعا. همین است. اما زمانی بناست همین را تحلیل کنی و توضیح بدهی. قاعده علیت استثناء بردار نیست. حالا بیا توضیح بده که چطور یک دفعه مثلا همه چیز برای یک نفر شکاف بر می دارد و خرق قاعده می شود؟! توضیحی که بعدا از آن این سوال تولید نشود که اگر خدای متعال توانست قواعد علیت را پس بزند، پس می تواند همه جا همین کار را بکند و سوال این است که چرا نمی کند؟! اصلا قاعده ای که تخصیص بردارد قاعده نیست! و همین دست فرمان جلو می رود تا به انکار خدا می رسد. یعنی تو حرف قشنگی را برای توبه بیان کرده ای ولی در هنگام تحلیلش اگر کج بروی، سر از کفر در می آوری. همین است که گاهی انسان تأمل نمی کند. تفکر نمی کند. به ذهنش استپ می دهد. همان قبلی ها را تکرار می کند.
11.
روی عبارت «مبدل السیئات بالحسنات» فکر کنید. این که چقدر کیوت است و چقدر باحال و دم خدای متعال گرم، باشد سر جای خودش. ولی تحلیل کنید. مبدل السیئات یعنی تو زنا برده ای و برایت ازدواج نوشته اند. انگار گوی کثافت برده ای و مروارید تحویلت داده اند. خدای متعال چوب جادویش را تکان داده و گوی کثافتت را به مروارید تبدیل کرده؟! چطور؟! مگر می تواند؟! اگر می تواند ذات اشیاء را عوض کند، خب... یعنی اشیاء ذاتی ندارند. همان حرف دیگر فِرَق کلامی ما که می گویند خوب آن است که خدا بگوید. شیعه می گوید خوب، خوب است! چه خدا بگوید و چه نگوید. هر چیزی ذاتا خوب و بدش معین است و عقل آن را می فهمد. عده ای می گویند نه، هر چیزی که خدا بگوید خوب است. جذاب هم هست این جمله البته! با ذائقه دینداری احمقانه سازگار است. خدا گفته پس بگو چشم. سرت را پایین بینداز و فکر نکن. احمق! توقف کن! شیعه خیلی این سبکی نیست. می گوید خوب، خوب است. ذات را هم که طبق قواعد فلسفه نمی توان متحول کرد. پس اگر چنین است، مبدل السیئات بالحسنات یعنی چی؟!
12.
بعد اضافه کنید تو زنا برده ای محضر پروردگار. کنارش یک تف هم توی صورت همسایه انداخته ای. زنا را به حسنه تبدیل می کند با همان چوب جادویش ولی روی حق الناس دست نگه می دارد. چه شد یک دفعه؟! که حرمت انسانِ ولو کافرش برایش انقدر بالا بود که نخواست قواعد را برای انسانِ مومن تغییر دهد؟!
13.
کل هیکل نجاست را به محضر پروردگار برده ای. برده اند البته. اینجور وقتها ما غلط بکنیم نجاست را جلو ببریم. بعد این کل را تبدیل می کند به یک مروارید درخشان. ذاتت عوض می شود؟! نمی شود؟! چه اتفاقی در حال وقوع است؟!
14.
مسائل شگفت انگیزی است این ها. ظرفیت های عالم را جلوی چشم انسان می کشاند.
15.
حرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط
16.
حر کار عجیبی انجام داده. خیلی عجیب. ببینید توی چند ساعت می توانست جهنمی بشود. آقا یک بار به کل هیکل انسان نگاه کنید! سال ها چیز های مختلفی توی وجودش ریخته و وجودش را رنگ زده. با یک انتخاب، یک دفعه همه چیز تطهیر می شود یا نجس. واقعا عجیب است.
17.
پرونده حر هنوز هم باز است. هر انسانی که به حر نگاه می کند و پشت سر او حرکت می کند، حر را بنظرم یک بار دیگر جلا می دهند و ارتقاء. که راهی را باز کرد و نشان داد که پیش از او شاید چنین مسیری اینچنین شفاف نبود.
18.
این روزها کل هیکلم بوی نجاست می دهد. از خودم انتظار داشتم ولی نه انقدر. یک دفعه بوی نجاست گرفته ام. از آینده هم می ترسم. خیلی. خوشحالم که حر مسیر را نشان داد. خوشحالم که مبدل السیئات بالحسنات را دارم. خوشحالم که...