1.
اوایلی که وارد حوزه شدم، به تور استادی افتادم که برای طلبه وقت می گذاشت. علی صفایی حائری در کتاب «استاد و درس»ش، از استادی نام می برد که واقعا رشک برانگیز است. از بحثی که می خواستم بگویم دور می شوم ولی به نظرم بیانش بد نیست. در حوزه، شیوه سه لایه ای تحصیل مرسوم است. لایه ی اول علم، که آشنایی با ستون ها و اساس هر علمی است. لایه دوم که آشنایی با فروعات و اندکی استدلالات است. لایه سوم استدلال عمیق است. این ها لایه های تحصیلی اند. لایه پژوهشی و تدریسی هم برای تکمیل علم آموزی وجود دارد. روی کلمه علم آموزی تاکید می کنم که پژوهش و تدریس هم بخشی از آن است. این شیوه سه لایه ای دنبال پرورش مجتهد است. کسی که توانمندی داشته باشد از طریق استدلال، خود به نتیجه برسد و تقلید نکند. استدلال ها هم بنا به اقتضای علوم اسلامی، بر شانه گذشتگان سوار می شود. یعنی هرکسی که می آید از صفر شروع نمی کند. تا هر کجا که علم پیش رفته را بررسی می کند و اگر توانمند بود، علم را پیش می برد و اگر نبود در همان خط علمی استدلال می کند. این که بر شانه گذشتگان سوار می شوی باعث می شود ننشینی گوشه خانه و با خودت بگویی شیخ طوسی حالا چیزی برای خودش گفته و من هم عالمم! نه. باید جواب تک به تک نظریات گذشتگان را بدهی و مشخص کنی که همه را دیده ای و چرا آن ها را نپذیرفته ای. این شیوه البته تاریخی هم نیست! یعنی نظریات گذشتگان فروض منطقی مسئله اند و اگر جایی حس کردی نظریه ای قابل طرح است باید آن را هم مطرح کنی و تایید یا ردش کنی. گذشتگان هم که گفته می شود منظور نه فقط علمای شیعه و یا علمای اسلامی است که هر جای دنیا هر مطلبی راجع به مسئله تو مطرح می شود را باید مطرح کنی و راجع به آن اظهار نظر کنی. این شیوه باعث می شود که وزنه حوزه به شدت سنگین شود. یعنی اگر کسی بتواند تغییر اساسی در رشته ای خاص ایجاد کند، باید به او سجده کرد! این که علمای فلسفه تعصب صدرا و شیخ اشراق و بوعلی را می کشند به خاطر عظمت علمی اینان است. اسفار صدرا را نگاه کنید گاهی بیست سی نظر متفاوت را بیان می کند و رد می کند. بیست سی نظر که گاهی تفاوت اولی با دومی را باید بنشینی فکر کنی که چی بود؟! این ها را گفتم که بگویم علی صفایی حائری، در استاد و درسش به استادی اشاره می کند که می آمد سر کلاس، کتاب را باز می کرد و همانجا شروع به فکر و کار علمی.
2.
شیوه های مختلفی را حوزه علمیه برای آموزش به خودش دیده است. یکی از شیوه ها این است که شاگرد خودش درس را بخواند و به استاد تحویل دهد. یعنی استاد شنونده است و شاگرد درس امروز را به استاد تحویل می دهد. فهم خودش را عرضه می کند. نه یک درس و نه دو درس. یک کتاب درسی که مثلا و معمولا سعی می شود در یک سال تحصیلی هر روز روی آن کار شود. یعنی صبح به صبح می رود سر کلاس و بسم الله را می گوید و به استاد درسی که به او تدریس نشده تحویل می دهد. من خیلی سعی کردم استادی برای این سبک پیدا کنم. برهه کوتاهی هم در فضای مجازی با استادی این مسئله را پیش بردیم. جذاب بود برایم. این که من خودم دارم کشف میکنم و نظرم را می گویم و اظهار نظر می کنم. آن هم نه به صورت خودخوان. فرقش با خودخوان اینجاست که استادی بالای سرت ایستاده و غلط هایت را تصحیح می کند. تو خودت کندوکاو می کنی و بعد تحویل می دهی و اصلاحیه ها را در درس بعدی به کار می بندی. رقیق شده ی این حالت را در الزام به پیش مطالعه و پیش مباحثه می توان دید. استاد سال اول ما روی این قسمت تمرکز کرده بود. ما درس را پیشاپیش می خواندیم و آن را مفصل بحث می کردیم. وقتی می رفتیم سر کلاس مطالب جمع بندی شده بود. استاد شروع به تدریس که می کرد، ما می دیدیم که درست فهمیده ایم یا نه؟! این شیوه برای من جذاب بود واقعا. درست است که به پای آن که خودت مستقیم ارائه بدهی نمی رسد ولی با توجه به شرایط این شیوه هم عالی بود.
3.
بعد که با اساتید دیگر آشنا شدم و دیدم شیوه های متفاوتی دارند، رفتم سراغ استاد سال اول. از او تشکر کردم بابت این شیوه ای که در پیش گرفته بود. از ما می خواست که این کار را انجام دهیم و پیگیری هم می کرد. داخل اکسل جدول های مختلفی را طراحی کرده بود و ریز به ریز روند رشد ما در آن وارد می کرد. به قول حاج آقا، این استاد طلبه های متوسط را تحویل می گرفت و طلبه های قوی تحویل می داد. واقعا طلبه پروری می کرد. بعد از او تشکر کردم و گفتم که علی صفایی حائری در استاد و درسش از استادی یاد می کند که می آمد سر کلاس، خالی الذهن تقریبا. کتاب را باز می کرد. بسم الله را می گفت و خط اول را می خواند. بعد می گفت این کلمه را نمی فهمم. لغت نامه را باز می کرد. به شاگردش می گفت که چرا این لغت نامه؟! و می گفت چطور باید به این لغت نامه مراجعه کرد که هر لغت نامه ای قاعده خودش را دارد. بعد که کلمه را ترجمه می کرد، در اعراب کلمه ای گیر می کرد. برمی گشت مغنی را نگاه می کرد مثلا. استدلال صاحب کتاب را که می شنید روی آن فکر می کرد و همان جا به چند کتاب دیگر مراجعه. علی صفایی می گوید یک سال بود ولی من اندازه سی سال رشد کردم. یاد گرفتم چطور با کتب رجالی کار کنم. یاد گرفتم چطور درس را پیش ببرم. یاد گرفتم... .
4.
شاید کسی نپسندد. بگوید استاد بدون مطالعه آمده. وقت ما را گرفته. ما می خواهیم دو دقیقه ای همه مطلب را یاد بگیریم. ولی من می پسندم. جلساتی بزرگان حوزه دارند که من شنیده ام و ندیدمش، به نام شورای استفتاء. به این صورت که گویا موقعی که مسئله جدیدی پیش می آید، همه استخوان خرد کرده های آن علم دور هم جمع می شوند و مسئله را وسط می اندازند و با هم پیرامون نظرشان بحث می کنند و نهایتا هم آن بزرگ جمع بندی می کند و اعلام نظر. مسئله شبیه همه ی شوراها است و چیز عجیبی نیست. ولی من دوست دارم یک بار از نزدیک ببینم شان. به نظرم جذاب خواهد بود که ببینی دقیقا کسانی که لبه علم قرار دارند و ناظر به همدیگر می خواهند استدلال کنند و ناظر به نظریات گذشته، دقیقا چه حرف هایی می زنند؟! اینکه با آن ها هم قدم شوی و جلو بروی، به نظرم خیلی خیلی جذاب خواهد بود. حسم این است از دور.
5.
زندگی طلبگی در قم بدوبدویی است. از این درس به آن درس و از این مباحثه به آن مباحثه و از این کتاب به آن کتاب. گاهی ده دقیقه وقت خواب هم این لا به لاها به شدت جذاب است و به انسان چشمک می زند. این مسئله فقط در مورد طلبه نیست و در مورد استاد با شدت بالاتری در جریان است. اینکه استادی آرام آرام قدم بردارد و با مراجعینش سر حوصله صحبت کند مال فیلم هاست. تصویر سال های اولیه من از استادِ خوب استادی بود که وقتی پایان کلاس از کلاس خارج می شود، بیست طلبه پشت سرش دوان دوان در حرکتند بلکه تا رسیدن استاد به در خروجی سوال خود را سر پایی مطرح کنند و جوابی بگیرند یا نگیرند! استاد کجا می رفت؟! سر درس بعدی اش. یا برود پای درس بنشیند یا تدریس کند. استادی که بخواهد وقت بگذارد و با طلبه هم قدم و هم نفس بشود، اصلا خواب و خیال بود. حتی همان استاد که گفتم به شدت پیگیر بود، نهایتا ما او را در سر کلاس می دیدیم و اگر نوبت می رسید، وقت های نیم ساعته و یک ربعه ی مشاوره در طول روز. آن هم به تعداد محدود. مثلا پنج مورد در هفته شاید. و این که نمی شد با استاد هم قدم شوم، کلافه ام می کرد. خیلی. خیلی خیلی. عصبانی می شدم! حس می کردم بی سرپرستم! با اینکه استاد پیگیری داشتم و با اینکه اقتضای زندگی طلبگی در قم همین بود و با اینکه جمعیت طلاب سر کلاس بالا بود... ولی حس می کردم استاد باید بیشتر وقت بگذارد.
6.
تصویرِ استادی که بدو بدو در حال خروج از کلاس است تا به کلاس بعدی برسد و طلاب در پی اش روان، تصویر نفرت انگیز آن روزهای من بود. من استادی را به وقت گذاشتن می دانستم و نه تدریس! وقت گذاشتن یعنی بداند من کی ام، چه روحیه ای دارم، کجا احتیاج دارم چه کار کنم و الان باید مطلبی را بیشتر بخوانم یا کمتر. تصویر خیال انگیزی از استاد برای خودم ساخته بودم که آن سرش ناپیدا! همیشه در ذهن خودم اینگونه بود که پا در قم می گذارم، خودم را رها می کنم در دریای استاد و او من را به ساحل مقصود می رساند. در صورتی که ماجرا این نبود. نمی شد اصلا. حداقل در فضای شلوغ آن سال های ما. استاد هم بالاخره زندگی داشت. نمی شد که زندگی ش را رها کند و بنشیند با یک طلبه زپرتی چای بخورد بلکه لا به لای چای خوردن نکته ای از طلبه بفهمد! زن و زندگی اش چه می شود پس؟! من ولی این حرف ها حالیم نمی شد! نمی خواستم بفهمم. تعطیلی درس ها را هم نمی فهمیدم. یعنی چی تابستان باید تعطیل شود؟! مگر نباید بدو بدو کنیم و به ساحل خدمت رسانی برسیم و ساخته شویم و الخ؟!
7.
تدبیر تعطیلی تابستان البته برای بزرگترهای ما بود. تعطیلی طلبگی هم نبود! تعطیلی دروس بود. طلبه آتش نشان نیست که لباسش را در بیاورد و به خانه برود و عصر توی پارک تفریح کند. طلبه همیشه لباسش تنش است. با خانواده که بیرون می رود، وسط انگور خریدن کسی صدایش میکند و کار دارد. نیم ساعت خانواده اش یک لنگه پا می مانند تا آن آقا درد دل کند و نهایتا بگوید که مثلا پول ندارد و اگر می شود کمکی بکن. مثلا! در بلند مدت این وضعیت کلافه کننده است برای بقیه. تو داری با آن مراجع حرف می زنی، خانواده ات که یک لنگه پا ایستاده اند که حرف نمی زنند! حس چغندر قند را خواهند داشت، بدون قند! به آن مراجع هم بگویی خانواده منتظرند فردایش به یک شهر باید جوابگو باشی که چرا با مردم بد برخورد کرده ای. خانواده ات همراه نباشند، یا کم همراه باشند، صاف می شوی در جمع بین این تزاحمات. تابستان برای تبدیل وضعیت تحصیلی به سایر شئونات طلبگی است و البته نفسی برای طلبه و خانواده طلبه. الان این مسئله را می پذیرم ولی آن موقع، بی کار بودم! اعصابم خرد می شد! حاج آقا هم با ما موافق بود که طلبگی تعطیلی ندارد. دوره های تابستانه راه افتاد. با استاد نزدیک تر و طلاب کمتر. ذوق کرده بودم. هنوز هم ذوق دارم برای آن کار.
8.
سال بعد با حاج آقا صحبت کردم که اساتید باید بین طلاب باشند و از همه چیز طلبه ها خبر داشته باشند. دوره تابستانه است و وقت هم که دارند. فکر می کردم اولین نفری هستم که در عالم این فکر به ذهنش رسیده. حاج آقا استقبال کرد، انگار من اولین نفری باشم که در عالم این فکر به ذهنش رسیده. بعد ها فهمیدم از سابقه ی پیشنهادی که داده بودم. از گذشته پیشنهاد. از اینکه حاج آقا چه فکرهایی در سرش داشته. فقط آن جا من را تحویل گرفته و تشویق کرده که ادامه بدهم. سبک تربیتی اش اینگونه بود و هست کلا. پیشنهاد من را چکش کاری کرد که نه، متحولش کرد در واقع و طرح نویی درانداخت. ظهر ها اساتید مختلفی را برای حجره ها هماهنگ می کردم، ناهار را می گرفتم و می دادم به اعضای حجره. دو تن از طلاب پایه های بالاتر را هم هماهنگ می کردم که با استاد داخل حجره بروند. تعامل استاد و طلبه های پایه های مختلف به شدت بالا می رفت. همه با هم آشنا می شدند. بعد از خروج استاد از حجره هم بازخورد می گرفتم. هم از استاد، هم از طلبه های مخاطب، هم از طلبه های همراه. گاهی کلافه می شدم. خیلی! اذیت بودم که یعنی چی استاد این حرف را زده و مگر نمی داند مخاطبش چه کسی است؟! فردایش مجبور می شدم استاد دیگری را هماهنگ کنم که حرف های قبلی را بشورد و ببرد! آن زمان استادی داشتیم که واقعا خوب بود. ولی برخی از طلاب نسبت به او موضع داشتند. هیئتی را هماهنگ کردم و استادی که هیئتی حرف بزن نبود را به عنوان سخنران دعوت کردم و بقیه طلبه ها را هم. ناراحتی و داد و قال راه می انداختم اگر کسی نمی آمد...
9.
جلسات آن تابستان و ارتباط نزدیک با اساتید و بازخورد گیری، باعث شد کلافه تر شوم. صحنه ای که خیلی اذیتم کرد این بود که یکی از اساتید نگاه کرد به غذای طلبه ها و گفت شما همیشه همین را می خورید؟! شوخی بود حتما ولی در آن فضا من اصلا شوخی در این زمینه ها را هم علم می کردم برای داد و بی داد راه انداختن. اینکه می گویم داد و بی داد دقیقا یعنی هر جا می نشستم از بی تعهدی می گفتم و از بی خبری و از بی سرپرستی. می دویدم که اساتید را بکشانم پای کار طلاب. نمی فهمیدم وقتی استادی چهل پنجاه شاگرد دارد اصلا چه معنی دارد که جایی بیرون از مدرسه هم تدریس داشته باشد و وقتش را آن جا بگذارند؟! نمی فهمیدم واقعا. چون با خیلی مسائل آشنا نبودم. مدام اعتراض می کردم و به روی بقیه میاوردم. با حاج آقا درد دل می کردم. حاج آقا هم تقریبا با من موافق بود. اوضاع را می دانست ولی نظر اصلی اش با من هماهنگ بود. هیئتی را چند وقت بعد راه انداختند بچه ها و یکی از اساتید را دعوت کردند به صورت مداوم بیاید. هیئتی ده پانزده نفره. بنده خدا هم مفصل وقت می گذاشت. ولی من قانع نبودم. یک بار نشستیم جلوی کوچک و بزرگ از او پرسیدم اسم من را بلدید؟! اگر بلد نیستید بگویید این همه هیئت ما آمدید و رفتید دقیقا چه کار داشتید می کردید؟!
10.
نمی فهمیدم! هم قدم شدن با حاج آقا باعث شد خیلی چیزها را بفهمم. حاج آقا دسترسی اطلاعاتی ش بالا بود. می دانست این استاد چند وقت دیگر اسباب منزلش وسط کوچه خواهد بود و وقتی نیست یعنی دنبال خانه است. می دانست هزار و یک چیز را که بقیه نمی دانستند و به من هم قطره چکانی اطلاعات می داد. گاهی هم البته سدش می شکست و هر چه بود و نبود را می فهمیدم. البته باز هم خود نگهداری می کرد و همه اطلاعات را جلوی من نمی ریخت. نمی گفت که برای مجوز یک دوره چه مصیبت ها کشیده. بعدها می فهمیدیم. برای تغییرات اندکی که لازم بود، یکی از بزرگواران کشانده بودش درب منزل و با لباس توی خانه آمده بود بیرون (که در عرف حوزوی یعنی مخاطب را آدم حساب نکنی!) و توهین کرده بود که تو به چه حقی دخالت کرده ای؟! اگر نبود آن بزرگتر و حمایت هایش، حاج آقا هم شاید پا پس کشیده بود. نمی فهمیدم دیگر. این ها را نمی دیدم. کلافه بودم از بی مسئولیتی.
11.
یقه یکی از بچه ها را گرفتم. ول هم نکردم. این جاها دیگر تقریبا توی اوج درگیری ها بودم. از درون حسابی اذیت می شدم. بی تفاوتی ها کلافه ام کرده بود. البته همه اش بی تفاوتی نبود! بعضی وقتها پشت صحنه کارهایی رقم می خورد. بعضی وقت ها هم راه حل مشکل واقعا بی تفاوتی بود. ولی من نمی فهمیدم این را. یقه یکی از بچه ها را گرفتم و ول هم نکردم که تو چرا بی تفاوتی؟! برچسب «تهرانی» را چسباندم روی پیشانی ش و ول هم نکردم! فکر کنید چند حجره آن طرف تر، هم بحثی من، هم درسی من، روزی ده ساعت همدیگر را می بینیم و من مدام به آب خوردن طفلک هم گیر می دادم که تو تهرانی بازی در می آوری و موقعی که آب خوردی زاویه هفتاد و سه درجه با مخاطب کناری را رعایت نکردی و این نشان از بی تفاوتی تو دارد پس باید اخلاق تهرانی ات را کنار بگذاری. انقدر تهرانی بودن را تکرار کردم که تهرانی بازی به منزله فحش در آمد.
12.
شانسِ منِ بدبخت در این دوران روی اعصاب، بقیه هم حرف من را نمی فهمیدند. یک بار یکی از اساتید را وقتی به چالش کشیدم، نگاه کرد به جمع ده دوازده نفره مان و پرسید من نمی فهمم، سرباز چه می گوید؟! قشنگ خرد شدم ریختم زمین. برای بار هزارم! من حرف سختی نمی زدم. می گفتم چرا بی تفاوتید؟!
13.
منظورم از بی تفاوتی چه بود؟! حاج علی چیت سازیان، دیده بود کسی دست فروشی می کند. رفته بود هر چه در بساط دست فروش بود را خریده بود. من به این می گویم بی تفاوت نبودن. با ذهینت الان نبینید! ذهنیت دهه 60 را وسط بگذارید. بی تفاوت نبود. به ادبیات الانم بخواهم بگویم، اندازه یک گاو برای مخاطب ارزش قائل بودن. آدم وقتی یک گاو داشته باشد، مراقبت می کند از آن و به ماما های آقا/خانم گاو بی تفاوت نیست، چه برسد به رنگ شیر و اندازه دماغ و سوزن سوزن شدن های شبانه پای جلویی سمتِ راستِ گاو جان!
14.
بعد ها فهمیدم همیشه کاری از دست ما بر نمی آید. حرص بی رویه، کار خیلی بدیه! این ها را فهمیدم. قبول هم کردم. سعی هم کردم که کمتر داد و بی داد راه بیندازم. با داد و بیداد چیزی جلو نمی رود خیلی. گاهی لازم است ولی همیشه چیزی را جلو نمی برد. آدم ها خیلی چیزها لازم دارند برای تغییرات. همه مثل هم نیستند که الان اراده کنند و بعد اجرا. بند های مختلفی روی گردن آدم هاست. این وسط تو هستی فقط که داد و بی داد راه می اندازی بی هیچ ثمری! بی هیچ فایده ای. بی هیچ دستاوردی. حداقل در ظاهر.
15.
ایستادن روی ملاک، بهترین شیوه ایست که من به آن رسیده ام الان. بدون حرص و جوش خوردن. گور بابای نتیجه! شد شد و نشد هم نشد! من مسئول اراده بقیه نیستم که! من حرفم را می زنم، تسهیل گری را انجام می دهم، جاده را باز می کنم. کسی نخواست رانندگی کند گاو نیست که با چوب جلو ببرمش. حالا بعضی جاها مجبورم و با چوب هم راهش میندازم ولی در کل نمی توان تا آخر مثل گاو او را جلو برد. به قول علی صفایی حائری، لیقوم الناس یعنی مردم بایستند! خودشان. نه اینکه تو به زور آن ها را بایستانی!
16.
مردم بایستند، خودشان. اگر این حرف را در فضای اباحه گری ترجمه کنید، تبریک می گویم که شما هم بی تفاوت شده اید. یعنی ول کنی به حال خودش. همانی که آقایان می گویند. مردم می فهمند. مردم بالغند. مردم عاقلند. مردم شعور دارند. و از این دست حرف ها که در مقام تحمیق استفاده می شود گاهی. تو بگویی من راه حل دارم می گویند مردم قیم نمی خواهند. مردم قیم نمی خواهند در جایی که اهداف آن ها پیش می رود و الا در بقیه جاها پشت درهای بسته برای مردم تصمیم می گیرند و آخرش هر هر به ریش همه می خندند که من خودم صبح جمعه فهمیدم!
17.
ته بی مسئولیتی حسن روحانی ست. فکر کن مسئول اجرایی کشوری، بعد بزنی به در بی خیالی و بگویی من خودم تازه فهمیدم. بی تفاوت ها حسن روحانی اند.
18.
مردم شعور دارند و به واسطه همین شعور و اختیار خود باید روی پای خود بایستند. ایران دائم دارد روی این نکته تاکید می کند که نیروهای مقاومت در سطح دنیا، نیروهای مستقلند و نه نیابتی. دقیقا یعنی همین که من کمک کردم روی پای خودشان بایستند. مثل مادری که کمک کرده فرزندش روی پای خودش بایستد. الان فرزند روی پای خودش است ولی مادر کمکش کرده. نیابتی یعنی هنوز هم مادر دست او را بگیرد. نه! ایران دنبال این نبوده و نیست. من کمک می کنم، مستشار می فرستم، حتی بعضی جاها می گویم دهنت را باز کن و هواپیما دارد می آید و قاشق را در دهان بچه می گذارم، ولی در نهایت اوست که با تغذیه من سر پا شده و الان بدون کمک من ایستاده و کار می کند و حتی کمک حال من هم هست. مردم شعور دارند ولی بعضی جاها هم باید تسهیل گری کرد و جاده را باز کرد. مردم شعور دارند ولی باید زیر ساخت و فضای حرکت در مسیر شعور را ساخت. مردم شعور دارند و نهایتا باید روی پای خودشان بایستند. قیم مآبی را کسی می کند که تکرار می کند فلانی و فلانی همان بی مسئولیتی است که مسئولیت را می گیرد و تهش با خنده می گوید من خودم صبح جمعه فهمیدم.
19.
بی تفاوتی سر تا پای زندگی هامان را گرفته. بخواهیم دقیق بشویم روی آن دیوانه می شویم. واقعا دیوانه می شویم.
20.
برخی خانواده های فهمیده ی ما، فرزند ها را بی تفاوت بار می آورند. جنبش عدم تعهد به هیچ ارگان و نهاد و سازمانی را راه می اندازند در ساختار وجودی اش. پسر خوبی ست. دختر خوبی است. نماز می خواند. چادری است. به نامحرم نگاه نمی کند. قرآن روزانه اش ترک نمی شود. حق الناس ندارد. سرش به کار خودش است. عیب البته همین قسمت آخر است که سرش به کار خودش است. اینکه سرش به کار خودش است دقیقا یعنی «من چون نمی خواهم بقیه را اذیت کنم...» را تحویل می دهد و بعد با بقیه کار ندارد. این نه یعنی اگر کسی از او کمک بخواهد دست رد به سینه اش می زند! نه. کمکش می کند. اما بیشتر از این را نمی رسد. بالاخره زندگی دارد و می خواهد زندگی کند. نمی تواند صبح تا شب برای زندگی بقیه تصمیم بگیرد که! مردم خودشان شعور دارند. هوم؟! همین ها را تحویل می دهد. خروجی این حرف ها، نه اینکه انسان بدی را شاهد باشیم که بچه هیئتی است، که مسلمان است، که انسان خوبی است واقعا و دوست داشتنی و به فقرا هم کمک می کند، ولی حاج قاسم نیست. ولی صدرزاده نیست. و مرزهای مملکت را حاج قاسم ها و صدرزاده ها نگه داشتند... همه ی برو و بیا و قرآن خواندن ها و به فقرا کمک کردن های این عزیزان هم در ذیل مرزبانی حاج قاسم ها و صدرزاده ها و حاج رمضان هاست...
21.
فکر کنید توی مسیر اربعین، همه موکب دارها نشسته باشند یک گوشه. هیچ کس هلابیهم نگوید. آب یخ باشد ولی هیچ کس داد نزند مای بارد. هیچکس التماس نکند برای اینکه بقیه از غذایش بخورند. غذا هست، جای خواب هم هست ولی... ولی انگار یک چیزی کم ست... نیست؟!
22.
آقای بهلول تعریف می کرد که شهردار قم برایش نقل کرده: «رضا میرپنج زنگ زد به من. گفت می روی قبرستان. یک آجر برمیداری. یک نفر را می گذاری از دور قبر را نگاه کند. فرداشب به من گزارش می دهی. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت حالا سه آجر از قبر بردار. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت قبر را تخریب کن. خراب کردم و فردا شب زنگ زد گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت سه قبر را تخریب کن. فردا شب زنگ زد و گفت چه خبر؟! گفتم هیچ. گفت قبرستان را تخریب کن و در شهر بگو اعلام کنند که بناست اینجا مرکز فساد شود. ولی دست به کاری نزن و فقط قبرستان را تخریب کن و ادوات ساخت و ساز در همان جا مستقر کن. چند وقت بعد آمد به قم. علما سراغش رفتند که قبرستان مسلمین تخریب شده و مرکز فساد می خواهد بنا شود. رضاخان گفت من هم موافق نیستم و بهتر است باغی برای استفاده مردم بنا شود. و باغی را دستور داد که بنا کنند. علما هم شادان و خندان از جلسه بیرون آمدند.» آقای بهلول می گفت که شهردار قم گفت اگر آن آجر اول اگر برداشته می شد کسی می آمد آجر را سر جایش قرار می داد و چهار تا فحش هم به باعث و بانی این کار می داد، رضاخانی که دوست داشت یک باغ ملی تاسیس کند انقدر راحت به خواسته اش نمی رسید. و این داستان حتی اگر دروغ باشد که نمی دانم هست یا نه، واقعیت های خوبی را به ما نشان می دهد.
23.
ما در روایاتمان داریم و علمای ما اینگونه استفاده کرده اند که اگر جولان یک پرچم، بقیه پرچم ها را پایین بیاورد، آن هم در جایی که بنا نیست پرچم بلندی بلند شود، باید بعدا پاسخگو باشیم. فکر کن هیئتی بزنی که بقیه هیئت های محله را تعطیل کند. مثلا. فکر کن جوری درس بخوانی و پیشرفت کنی که بقیه در دل خود احساس حقارت کنند.
24.
با این حجم از دیگران را دیدن، انسان مگر می تواند خودش را ببیند؟! بله. پاسخ شهید مطهری «گسترش خودی» ست. بقیه را نباید بیرون از خود دید. یکی چشم انسان است. و انسان باید مثل چشم از او مراقبت کند. یکی قلب انسان. یکی دست انسان. گاهی دست فدای چشم می شود که چشم آسیب نبیند. گاهی دست قطع می شود که عفونت به بقیه جاها سرایت نکند. گاهی از پا رگ می گیرند برای قلب. و الخ. اما همه را انسان از خود می بیند. ایثار و بقیه را دیدن، ندیده گرفتن خود نیست که گسترش خود است.
25.
تعجب نکنید از این حجم اهمیت به بقیه. از این حجم اهمیت به بیرون از انسان. ما در خصوصی ترین لحظاتمان و در عبادی ترین هایشان، توجهمان را به بیرون جلب کرده اند. نماز شب که می خوانی، وسط حرف زدن با خدای متعال، چهل مومن را اسم می بری و دعا می کنی. یعنی باید چهل نفر را بشناسی. ایمانشان را بدانی. دوستشان داشته باشی. دعا بکنی برایشان. وسط دل شب بیدارت کرده اند و تو را به بیرون از خودت توجه داده اند. بعد تو اینجا می گویی مگر می شود زندگی کرد؟! بله می شود زندگی کرد. دشوار نیست. هرکسی به قدر وسعش سعی کند در این مسیر قدم بردارد. بنا نیست همه از همان اول که...
26.
غزه، حاصل آجرهای اولیه است که برداشته شدند و نسبت به آن بی تفاوت بودیم... اگر امروز لقمه های غذا از گلویتان پایین نمی رود تبریک که بی تفاوت نیستید. ولی یک سوال هم باید از خود بپرسیم که کجا کوتاهی صورت گرفته که غزه به چنین حالتی افتاده؟! نکند جایی ما مسلمانان کوتاهی کرده باشیم...
27.
تهرانی بودن بد است؟! نه واقعا. آن چه بد است، بی تفاوتی است.
رزق اگر باشد شهادت، شام با تهران یکی است
بی تفاوت ها فقط شرمنده تر خواهند شد...