گوی

اول از خودم بگویم. مادربزرگم که از دنیا رفت و خدا همه رفتگان شما را بیامرزد، خب ما از این هایی هستیم که حالت عادی خیلی قوم و خویش نداریم، حساب کنید مادربزرگ هم بعد از اربعین، دهه آخر صفر از دنیا رفت. چند تا مناسبت کنار هم خورده بود آن زمان انگار و خیلی ها از همان عده هم توی شهر نبودند. یا هنوز به شهر نرسیده بودند یا داشتند از شهر می رفتند. 

من هنوز هم یادش میفتم خنده ام می گیرد. خدا ازم بگذرد! قبل از مادربزرگ، دختر جوانی از دنیا رفته بود. خانواده میت رفته بودند جنازه را تحویل بگیرند، کسی پشت میکروفون گفت: «من دوست ندارم داغ دل خانواده این دختر را تازه کنم، ولی دختر جوان از دست رفته» و همین جمله اش فکر کنم چند تا غشی داد! نمی دانم چه فکری کرد و این را گفت؟! اوضاع بستگان آن دختر کم بد بود، این حرف هم حالشان را حسابی آشفته کرد. جیغ و داد بود که جنازه را همراهی می کرد. خب من این صحنه را دیدم! یعنی جیغ و داد. همین در ذهنم نقش بست. که همراهی جنازه با سر و صدا باید باشد. حالا سر و صدا هم نه اینکه جیغ و داد، ولی حداقل لا اله الا اللهِ سنگینی بعد از تحویل جنازه و قبل از نماز باید راه بیفتد دیگر! مگر نه؟!

و با همین دست فرمان جلو رفتم و جنازه مادربزرگ را که تحویل گرفتم داد زدم بلند بگو لا اله الا الله! سکوت محضی همه جا را گرفت. انگار داد زده باشم ساکت. صدا می آمد از دیوار و از ما در نمی آمد. صدای بال زدن پرنده ها هم به راحتی شنیده می شد در آن سکوت. دیدم خیلی ضایع شدم، سر جنازه را گرفتم و بلند کردم و راه افتادم سمت جایی که نماز می خوانند بلکه بقیه نگاهم نکنند. 

همسایه های ما آمده بودند. یعنی نسبت می گرفتیم بیست سی درصد جمعیتی که برای تشییع آمده بودند همسایه های ما بودند. شاید توی ذهنم این مسئله فک و فامیلِ زیاد نداشتن پررنگ بود که حس کردم جمعیت همسایه ها زیاد بود نسبت به افوام خودمان. نمی دانم. 

همه این ها خورد به مجلس ختم. من سرم را پایین انداخته بودم که خلوتی مسجد را نبینم فقط! مسجد هم بزرگ. حالا فاتحه هایی که ما رفته بودیم جمعیت پشت جمعیت! این طرف اما هیچکس نبود. دروغ چرا؟! حس غربت سنگینی روی دلم بود. حس دوگانه ای نسبت به آمدن و نیامدنِ رفقا داشتم. از یک طرف دوست نداشتم بیایند و خلوتی را ببینند و از طرف دیگر خب، انگار دوست داشتم که بیایند. و جالب است که برای مراسم ختم هیچکس از رفقا نیامد و برای مراسم چهلم، فقط مربی دوران نوجوانی ام آمد. چرا؟! گفت یک بار آمدیم خانه تان و حاج خانم را دیده بودم و درست نبود نیایم و برای مراسم ختم هم داخل شهر نبودم. 

رفقا چرا نیامدند؟! برای مراسم ختم که از یک طرف درگیر ایستگاه صلواتی آخر صفر بودند یا توی شهر نبودند و از اربعین نیامده بودند یا به مشهد رفته بودند ولی برای چهلم را یادم نیست.  

سعی کردم ثانیا(!) اگر ناراحتی برایم باقی مانده آن را بروز ندهم. به مسئله فکر نکنم و کار خودم را بکنم. مثل قبل. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. و اولا و مهمتر از ثانیا، توقع را از خودم دور کنم. نمی گویم موفق بودم ولی فکر می کنم درصدی موفق بوده ام الحمدلله. الان تقریبا شش سال و نیم می گذرد و به گذشته که نگاه می کنم، حس می کنم کمی این حس توقع نسبت به دیگران را از خود دور کرده ام الحمدلله. فکر کنم! نمی دانم چقدر موفق بوده ام. هنوز البته در همه ابعاد موفق نیستم. هنوز هم ناراحت می شوم وقتی وسط کار دست تنها می مانم. خیلی روح بزرگی می خواهد ناراحت نشوی! واقعا. 

این ها را داشته باشید تا یک داستان دیگر هم تعریف کنم.

دو سه روز قبل یکی از رفقا توی گروه مدیریت هیئت، پیام داداش را ارسال کرد که درخواست کرده بود مجلس ختم مادربزرگ همسرش اطلاع رسانی شود. همسر داداش و پدر همسر داداش، به مجموعه رفت و آمد دارند اما نه اینگونه که بگوییم فلانی متعلق به این مجموعه است. خب؟! این رفیق ما نظر خواست که مادربزرگ همسر را اطلاع رسانی کنیم یا نه؟! گفتم پدرخانم فلانی هم رفت و آمد دارد و به بهانه فوت مادرش تسلیت بگوییم خوب است. عده ای از رفقا اعتراض کردند که مادر فلانی محل بحث نیست و مادربزرگ همسر محل بحث است و کانال هیئت دیگر وظیفه ندارد که در این حد را اطلاع رسانی کند و تسلیت بگوید. راست هم می گفتند از جهاتی. یعنی عنوانِ مادربزرگ همسر عنوان پررنگ تری بود برای ما تا مادرِ فلانی. خلاصه جمع بندی ماند بر عهده مسئول هیئت. این بنده خدا هم کربلا بود. هیچی، اطلاعیه را نگذاشتند. 

اینکه آیا ما کار درستی کردیم یا نکردیم بماند. مهم نیست واقعا. می دانم که بعضی از خواننده های این نوشته هم احتمالا در ذهن شان این می گذرد که «باید تسلیت می گفتید و این مسخره بازی ها چیه که برای یه اطلاعیه جلسه تشکیل می دید و گرفتید خودتون رو» و از این حرف ها! خب جوابی ندارم خیلی. جواب دارم البته اما اینجور حرف ها پاسخ های خودش را می طلبد که از حوصله این نوشته و مخاطبی که می خواهد آن جواب را بشنود خارج است واقعا. نه می خواهم دفاع کنم و نه رد. فقط می خواهم مسئله را باز کنم ولی همان هم از حوصله خارج است فلذا مسئله ی مهمی نیست و بگذریم. 

پس چه چیزی را می خواستم بگویم؟! اینکه داداش امروز، بعد از اینکه دو سه روز از مراسم گذشته، از همه گروه های مربوط به مجموعه خارج شد. احتمالا ناراحت شده بود. یکی از بچه ها توی گروه نوشت: «احتمالا وقتی پیام رو فرستاد که تسلیت بگید، از طرف خانمش تحت فشار بود و وقتی ما تسلیت نگفتیم، طبیعیه که از طرف خانمش برای ارتباط با مجموعه تحت فشار قرار بگیره». و راستش تحلیلش خیلی هم با قراین قبلی مخالفت ندارد. (توی پرانتز راجع به ان بعض الظن اثم توضیح ندهم دیگر).

توقع واقعا پدر ما ها را درآورده. چه از سمت خود شخص باشد و چه از ناحیه اطرافیان. گاهی ما از بقیه توقع داریم و برآورده نشود عکس العملی متناسب با آن داریم و گاهی بقیه از ما توقع دارند و برآورده نشود عکس العمل متناسب با آن را دارند. 

یک جا باید روی این مسئله توقع کار کنیم. یک جا باید کنار بگذاریمش و بزرگ بشویم. کوچولو ماندن چندان هم جذاب نیست...  

1.
خیلی سال قبل بود که می گفتم و می نوشتم «تا کار اجرایی نکرده باشی اصلا متوجه نمی شوی در مورد چه چیزی حرف می زنی و انتقاد می کنی». بگذریم از غرض و مرض ها، ولی خیلی از انتقادات به خاطر درک نکردن جوانب مختلف ماجراست. کار اجرایی با حرف زمین تا آسمان فرق دارد. زمین تا آسمان! شما یک مسافرت ساده هم که می خواهی بروی نمی توانی همه چیز را پیش بینی کنی، چه برسد به کارهای کلان و طولانی مدت. به حرف هم ساده است که من فلان ساعت از خانه بیرون می آیم و بعدش هم فلان ساعت می رسم شهر مقصد و مسافرخانه ای را ظرف نیم ساعت پیدا می کنم و بعدش دوش می گیرم! واقعا به حرف ساده است. این همه سال من قم رفتم و آمدم و زیر و بم این شهر را می شناسم خیر سرم! تابستان با آن همه محاسبات و ادعا، موقعیتی درست شد برایم که حتی نمی توانستم داخل حرم بروم و یک لیوان آب بخورم، چه برسد به اینکه جایی برای استراحت پیدا کنم و دوش بگیرم! چرا؟! چون همه مولفه ها دست من نیست و بعدش فهمیدم که باید چیزی را محاسبه می کردم که از آن اطلاعی نداشتم اصلا. این که یک سفر ساده است، چه برسد به کلان پروژه ها و کارهای طولانی مدت که هزار و یک مسئله در آن دخیل است. این را نگفتم که دهان ها را ببندم! این را گفتم که دهان ها را باز کنم اتفاقا. منتهی نه به پرت و پلا! تو بفهم، بدان، بعد نقد کن. 

2.
محرم یکی از سال های اوایل دهه نود بود به گمانم. ما حسینیه نداریم. مجبوریم زمین بایر بگیریم، حیاطی، ساختمان مخروبه ای، نیمه کاره ای مثلا، و آن را تبدیل به حسینیه کنیم. فکر کنید توی برف و باران، باید فکری کنی که از هیچ ناحیه ای آب وارد جلسه نشود و سقف نیم آهن نیم پلاستیک ت هم با شیب ملایمی آب را هدایت کند به بیرون جلسه. با هر ترفندی جلو می رفتیم باز یک گوشه جلسه خیس می شد. سرد هم بود. آن سال هم چهار پنج نفر بودیم برای زدن و جمع کردن سقف. من رفتم روی دیوار. پلاستیکی توی کوچه بود که باید به دستم می دادند و من آن را روی دیوار و بخشی از داربست های حیاط پهن می کردم. فکر کنید زیر برف و باران و سرما داشتم فکر می کردم که چطور پلاستیک را تا بالا بکشم، دیدم یکی از بچه ها دارد از توی کوچه رد می شود. گفتم فلانی این پلاستیک را بی زحمت به من بده. کارش چقدر طول می کشید؟! نهایتا سی ثانیه. نه بیشتر! چرخیدم که موقعیتم را درست کنم و پلاستیک را تحویل بگیرم، دیدم نیست! خیلی سخت بود برایم که من را در آن شرایط گذاشت و رفت! حالا اگر غریبه بود می ایستاد ولی این بنی بشر ول کرد رفت! خیلی اذیت شدم. خیلی. از آن صحنه ها که قلبت مچاله می شود. انتظار نداری ولی نارو می خوری! و من به وفور از این صحنه ها دیدم. صحنه هایی که داری کار می کنی و یک دفعه می بینی هیچ کس پشتت نیست. حالا اگر کار را فردی بسته بودی یا حجم کار به حدی بود که فردی می شد انجام بدهی، باز دردش کمتر است! ولی وقتی کاری باید گروهی جلو برود و نمی رود، اذیتت می کند. خیلی.

3.
کار گروهی انجام دادن قاعده دارد. بعضی ها خوب کار می کشند. با اولی بگو و بخند. با دومی جدی و محترمانه حرف بزن. با سومی از در تطمیع وارد شو. کاری هم به بقیه چیزها نداشته باش. این نوع کار کردن، خیلی رایج است. خیلی. شاید من حسودی می کنم ولی آدم های زبان بازی پرچم این نوع کار را بلند می کنند. زبان باز به معنی واقعی کلمه. سر و ته کار را جمع کنی، هیچ فایده ای ندارد ولی جوری با ادا و اطوار و کت و شوار کار را جلویت پهن می کنند انگار این ها بوده اند که هسته ای ایران را پیش برده اند! بعد آن طرف، کارهایی که مهم است و ارزشمند، یک نفر را ندارد که توضیح شان بدهد. چرا؟! روی این چرا من خیلی فکر کردم. به جواب های مختلفی هم رسیده بودم. 

4.
این چند وقت، چند کتاب دستم گرفتم که یک حال و هوا داشت. خاطرات 57 تا 68 محسن رفیق دوست، داستان رویان و آخری هم کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن. هر سه یک حال و هوا دارند. آدم های باعرضه ای که می گفتند کاری باید انجام بشود، پی اش را تا رسیدن به نتیجه می گرفتند. هر سه در فضای کار اجرایی وارد شده بودند. اولی اجراییِ محض و دو تای دیگر در فضای علمی اجرایی. حالا لا به لای کتاب ها، جواب برخی از سوالها را می دیدم و برخی جواب هایم محک می خورد.

5.
مثلا من به این رسیده بودم که چون کارهای فرهنگی معمولا پول تویش نیست، جمعیتی را هم دور خودش جمع نمی کند. پول که می گوید منظورم آورده ی ملموس است. مردم محسوس و ملموس می پسندند. باید چیزی مشت شان را پر کند. پول مشت پر کن است. تو بگویی من سی میلیون دریافت کردم همه به به چه چه می کنند. ولی بگویی مثلا سی حافظ تحویل داده ام، کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنند که خب بعدش؟! پول، خب بعدش ندارد. تو به پول برسی به همه چی رسیده ای. بیماری ات درمان شده. مشکلات سیاسی و اجتماعی ات حل شده. صاحب احترام شده ای. نازایی ات حل می شود. مشکل علمی ات حل می شود. مادربزرگت که موقع پاک کردن دماغش، کار را با کیفیت انجام نمی دهد و بخشی از دماغش روی فرش می ریزد هم مشکلش حل می شود. به خدا! پول همه چیز را حل می کند. همه چیز را. ولی حافظ تحویل جامعه بدهی منتظر «خب بعدش؟!» باید بنشینی! پول خب بعدش ندارد. من به این رسیده بودم که کار فرهنگی، کار تربیتی، چون مشت پر کن نیست پس زیاد هوادار ندارد. اما این کتاب ها و اتفاقات این چند وقت، کمی باورهایم را دست خوش تغییر کرد.

6.
تصویر زیر را کسی می گوید که وسط کار اجرایی اقتصادی است. آخوند نیاورده ام که آخوندی صحبت کند! نه. وسط کار اقتصادی است که شاکی می شود از تنبلی! من نمی دانم اگر پول، باعث تهییج و حرکت در عده ای نمی شود، دقیقا چه چیزی می تواند این جماعت را تکان دهد؟! 

7.
انصافا درد ندارد؟! درد دارد. تو ببینی مشکلی هست. ببینی راه حلش هم هست. بعد لقمه را دور دهانت بچرخانی که خدای نکرده جایی که برای خودت گرم کرده ای، نکند با بلند شدنت سرد بشود. و هر سه کتاب، پر است از فهمیدن ها و انجام ندادن ها! پر است از درد! دردِ فهماندن و دردِ عملِ پس از فهم!

8.
مثلا همین حرف را بخوانید.

9.
داستان رویان هم پر بود از عدم باورها! به قول یکی از اساتید: «ما چوب عدم باورهای مان را می خوریم».

10.
کسی این ها را ببیند و بفهمد و بیاید نقد کند، واقعا نقد به جایی انجام می دهد. یعنی بفهمد کار با نیروی انسانی چه پیچ و خم هایی دارد و بعد نقد کند واقعا دمش گرم.

11.
یک جایی هم نوشته بودند که چرا هر وقت پیشنهادی برای انجام کار جدید می دهیم می گویید بسم الله خودتان انجام بدهید و ما وظایف خودمان را داریم و شما باید پاسخگو باشید. خیلی زورم گرفت. دردم گرفت. فکر کن طرف صبح از خواب بیدار شده، سلام صبح به خیر عزیزم را به زنش تحویل داده، دست و روی مبارک را شسته و بچه اش را بوس کرده و شیک و مجلسی راهی کار و بارش شده، بعد به تویی که دیشب خانه نرفته ای و از قضا خانه و زن و بچه هم نداری مثلا بگوید من وظایف خودم را دارم و زن و بچه دارم و تو متوجه نیستی! تویی که شب تا صبح مشغول بودی باید پاسخگوی کسی باشد که شب تا صبح توی جای گرم و نرمش خوابیده و بعد هم اعتراض می کند که من وظایف خودم را دارم.

12.
محترمانه «جمع کن بابا» چی می شود؟! بلدید؟! 

13.
خدا به کمرم نزند ولی تجربه ثابت کرده نود درصد من کار دارم ها، بهانه است. پی ماجرا را هم که بگیری طرف همه جا را رفته، همه کاری را انجام داده، وقتش را هزار جا تلف کرده ولی «کار دارم»ش به تو رسیده!

14.
«کار داشتم» را که می گویم گاهی عذاب وجدان می گیرد که نکند دارم تنبلی می کنم. 

15.
کارِ مهم را باید انجام داد. کار مهم چیست؟! الزاما آن کاری نیست که توی چشم باشد و موز و کت شلوار تحویل تو بدهد. توی کار اقتصادی اگر دنبال موز بودی، موفق می شوی البته و به هیچ جایی نمی رسی! توی طلبگی هم همین است. موفق می شوی و به هیچ جایی نمی رسی. امام بود که انقلاب کرد. همین الان برخی آقایان هستند که سر و صدای شان بلند شده «شما انقلاب کردید و با این دینداری که راه انداختید، مردم از دین زده شدند و قبل از انقلاب اطراف ما کلی آدم بود و الان...» و بله، الان هویج هم دستشان را نگرفته که مردم دیده اند کی دنبال موز است و کی دنبال کار خدا! 

16.
کار مهم چه کاری ست؟! پیشنهاد می کنم اگر علاقه مند به دین هستید و ترویج آن در جامعه، مسیر طلبگی را هم بررسی کنید، شاید دوستش داشتید. 

17.
حوزه خواهران برای جذب و پذیرش، مسیر هموارتری دارد تا برادران. آن قدر که من فهمیده ام. 

18.
چه خوب که عدد می گذارم و دنبال ربط و چفت و بست مطالب به هم نیستم! :/

1.

 

2.

قاعده آموزش این است که قدم به قدم باید جلو رفت. مثلا امسال که سال اقتصادی ست، باید در فضای اقتصادی جامعه دمید و مردم را به سمت تولید سوق داد. به سمت سرمایه گذاری در تولید. به سمت فعالیت اقتصادی. بعد که عده ای دچار فرو رفتن در اقتصاد شدند و فقط از زندگی پول را فهمیدند، شروع به اصلاح رویه شان کرد و رابطه اقتصادی با زندگی را تنظیم. قاعده آموزشی این است ولی از آن جهت که ما در زمین بایر نیستیم و نقطه صفرِ داستان، پس تذکراتی اگر داده شود بد نیست. 

3.
من می گویم بد نیست و شما بخوانید ضروری ست. زمان ما درس، حداقل در بین ما ها حرف اول را می زد. منظور از درس هم علم بود. مکرر در مکرر در گوش ما می خواندند که آدم باسواد روی زمین نمی ماند. من کمی بخواهم توسعه در موضوع بدهم می گویم آدم توانمند روی زمین نمی ماند. حالا الان چی؟! مکرر در مکرر جامعه در گوش نونهالانش می خواند که زندگی خوردن است و خوابیدن و تو باید پول داشته باشی که بخوری و بخوابی. همین. 

4.
دایی، مختصات جالبی دارد. خدا همه دایی ها را نگه دارد و همه را دایی کند :| یکی از مختصات دایی این است که در دید و بازدید ایام نوروز، چون من هستم، حتما بحثی از همسایه شان که طلبه است و دو سال اینجا بوده و دو سال قم و بعدش معمم شده و الان ماشین زیر پایش است و معلوم نیست این پول ها را از کجا آورده، مطرح کند! بعد بحث را ببرد سمت پدر این آقای طلبه که بگوید تریاکی است. همین جا زن دایی وارد شود و مخالفت کند و بگوید علی! اینجوری نیست! و دایی هم بگوید: «همینه! عصر به عصر بافورش رو می گیره و میره خونه رو به رو و می کشه و میاد سمت خونه خودشون» و زن دایی هم سکوت کند! حالا نه اینکه روال هر سال باشد که روال یک سال در میان همین است. امسال، خواهرم که به رگ غیرتش برخورده بود آمد وسط بازی دایی و زن دایی! گفت «کی می گه طلبه ها پولدارن، ایناهاش! این داداش ما نمونه کار!» و خلاصه با بلدوزر از روی من رد شد :)))))
چون آبجی من تجربه نکرده، و شاید شما هم این مسئله را تجربه نکرده باشید، باید بگویم که مثال شخصی زدن اصلا کار جالبی در این موارد نیست. چرا؟! چون هزار بار دیده ام شخصی که معترض است به یک حرکت، به یک شخصیت، به یک روند خاص، همان یکی را تعمیم میدهد به همه جا، ولی وقتی تو یک مثال نقض برایش می زنی، آن مثال را در حد یک مورد خاص نگه می دارد! 
مثلا همین دیروز پریروز توی مسجد، دو تا از پیرمردها داشتند با هم بگو مگو می کردند سر آخوند ها! مدافع روحانیت تهش به من نگاه کرد و گفت فلانی هم آخونده ها! مخالفِ محترم که از قضا بنده خدا خیلی به من محبت دارد هم گفت فلانی فرق می کند و به مخالفتش ادامه داد! 

5.
قدیم رخش را به رستم می شناختند، نه رستم را به رخش! الان برعکس شده. فلانی که دنا پلاس دارد. فلانی که خانه دوبلکس دارد. فلانی که... . 

6.
«و لا تمدَّنَّ عینیک» یعنی چشم ندوز. زُل نزن به ماشینش. زُل نزن به زنِ خوبش. زُل نزن به بچه های اتوکشیده اش. زُل نزن به تقدیر نامه هایش. زُل نزن به احترام هایی که به او می گذارند. زُل می زنی، بعدش خودت را مقایسه می کنی، بعدش یقه خدا را می گیری که من نماز می خوانم و دعایم به جایی نمی رسد، او که صبح به صبح زندگی اش را با کفر به تو شروع می کند، هر روز داراتر می شود! زُل نزن که تا کفر جلو نروی.

7.
دیدم میرزا می گوید غریبٌ جالس غریبا. روضه اش را با این جمله جلو می برد. روضه امیرالمومنین سلام الله علیه را. دیشب غریب بودن را جور دیگری درک کردم. تا قبل از این هم هزار بار شنیده بودمش، ولی اینجوری نفهمیده بودم. چجوری؟! 
من همیشه در ذهنم این بود که شهید اول و شهید ثانی بهره دنیوی زیادی نداشتند و ثمره کارشان تا همین الان هم در حوزه های علمیه خوانده می شود و این امتداد یافتن و اثر بخشی را خود در زندگی ندیدند. بعد ملاصدرا را هم همینطور می دیدم. که ثمره کارش دویست سال بعد در جامعه مشخص شد. دیشب اما وقتی داستان تشییع غریبانه امیرالمومنین سلام الله علیه را خواندند، متوجه شدم که سر سلسله نتیجه ندیدن ها به کجا ختم می شود. 
و ما هنوز، هنوز، هنوز، هنوز، هنوز دنبال این هستیم که با یک نماز زندگی مان صفر تا صد بدون مشکل بشود! قصه های کودکانه، برای پیرمردها و پیرزنها. از همان ها که آخرش شخصیت اصلی داستان به خوبی و خوشی زندگی کرد تا آخر عمر. منتظر همینیم. 

8.
«یکنزون الذهب» یعنی گنج درست کنی برای خودت و سرمایه ای که باید در گردش باشد را راکد کنی. 

9.
همین الان، بیخ گوش من، زنگ زد پرسید و گفتند خمس ندارد. بعد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: سی میلیون خمس طلام می شد و خدا رو شکر پرید! چپ چپ نگاه کردنم را که دید، شروع کرد به توضیح دادن. بله. همیشه توضیح وجود دارد. الحمدلله. خدا را شکر می کنم که برای این همه توضیحی که برای رکود سرمایه وجود دارد. این توضیحات همیشه برای من لازم است. منِ زبان نفهمی که به این چیزها گیر می دهم، حتما نیاز به توضیح دارم. 

1.

«پس از چهل سال» حمید سبحانی صدر را تمام کردم. این کتاب ادا و اطوارهای معاویه بر سر جامعه اسلامی و سست شدن مردم و خواص در دوران امام حسن سلام الله علیه که در نهایت منجر به پذیرش صلح توسط ایشان شد را بیان می کند. کتاب محققانه خوبی است واقعا. من قلم نویسنده و نوع کارش را دوست داشتم. جمع و جور و نقطه زن عمل کرده بود. اگر تا به حال کتابی در زمینه صلح امام حسن سلام الله علیه نخوانده اید، حتما این کتاب را بخوانید. اگر خوانده اید هم بخوانید. اگر بقیه را دوست دارید هم این کتاب را بهشان هدیه بدهید. 

2.
تا به حال به روایت «کن فی الفتنة کابن اللبون»ِ امیرالمومنین سلام الله علیه فکر کرده اید؟! من همیشه برایم سوال بود. که وقتی حضرت (ع) می فرمایند که نه اجازه دوشیده شدن بده و نه سواری، خب این همان وسط بازی است دیگر. نیست؟! که مثلا دو گروه چپ و راست دعوای شان شده، طرفداران تو نه بگذار چپ شیرت را بدوشد و نه راست سواری ازت بگیرد. این به ذهنم می رسد و همیشه سوال بود برایم که واقعا حضرت امیر سلام الله علیه این را می خواهند بگویند؟! چون از قدیم در ذهنم این بود که روایت ناظر به احتیاط کردن در فتنه هاست و احتیاط هم وقتی با دو فعل مطرح شده، یعنی ناظر به دو طرف مثلا! تا اینکه امشب فهمیدم معنای این روایت احتمالا یعنی به دشمن فایده نرسان. احتیاط در جانب فایده رساندن به دشمن است و نه سمت و سوی حق. شاید شما زودتر به این فهم رسیده باشید که خب نوش جانتان. 

3.
لعن الله من قتلک بالایدی و الالسن را در زیارت نامه (ها) دیده بودم. تحلیل هایی هم در ذهنم بود و هست. ولی با خواندن پس از چهل سال، این به ذهنم رسید که وقتی طرف مقابل برای گفتن ناحق دهان دریده است و لعنت را به جان می خرد، چرا ما برای گفتن حق باید ساکت باشیم؟! که اگر نگاه کنید، مایی که در دل تاریخ رجزها و حمایت ها از اهل بیت علیهم السلام را می خوانیم، کیف می کنیم و به حمایت کنندگانِ زبانی اهل بیت علیهم السلام مباهات. نمی خواهم بگویم که تاریخ برای ما مهم باید باشد. نه. می خواهم بگویم ارتکاز اولیه مان را نباید کنار بگذاریم که وقتی الان داریم تحسین می کنیم سکوت نکنندگان در زمان نیاز به حمایت امام را، این کار، کار درستی است و نباید سکوت کرد. 

4.
جلو رفتن و عقب ماندن را هم حس می کنم امشب بهتر می فهمم. حس است دیگر. جلو رفتن از امام یعنی تحمیل نظرت به او عقب ماندن از امام یعنی بی اطلاعی از نظر او. به قول حاج آقا، کنش گری ما در جامعه باید در جهت باز کردن دست امام باشد، نه بستن دستش. 

5.
شب قدر، شب صحبت با خداست. نشد جلسه ای بروم. لحظه آخر رفتنم لغو شد. چه کار کردم امشب؟! تقریبا هیچ. الان هم که دارم می نویسم. نمی دانم خدای متعال امشب چگونه مقدرات را برای ما رقم می زند ولی امیدوارم آخر کار، اگر امام (عج) اسم ما را شنید، خدا بیامرزی تحویل بدهد. پارسال خیلی ها زنده بودند. سید حسن عزیز. من هنوز هم توی قنوتم، به رسم عادتِ زبان، برای سلامتی اش دعا می کنم. حاج آقای رئیسی. امیرعبداللهیان. همین روزها بود که امیرعبداللهیان را می نواختند. حاج آقای رئیسی را هم. نمی دانم گفته ام یا نه ولی من سرم بالاست که جزو کسانی نبودم که زبان به گلایه باز کردند. به قول یکی از رفقا، دلار هزار تومان جا به جا می شد، گروه های انقلابی کن فیکون می شد، ولی الان «صدا می آید از دیوار و از ما در نمی آید» :) در مظلومیت این عزیزان همین جمله بس... 

6.
همین کتاب را به یکی از رفقا معرفی کردم. امشب. نگاه کردم به پیام های شش سال قبل مان. نوشته بود هنوز در نماز شب برای شهادتت دعا می کنم. خب... خب... خب... خب... خب... حس می کنم هر دوی مان از فضای قبلی... دور؟! نمی دانم. او را نمی دانم. ولی کمتر گریه کردن را نشانه دور شدن خودم می دانم. رزق اشک را هم باید طلب کنم. اصلا چه شد که انقدر طرف ما کویر شد؟! 

7.
در اصل هجران تشنگی و وصل، باران است
حسی که من دارم همان حس بیابان است
مردم که می خندند ما یک گوشه می گرییم
آدم که عاشق می شود حالش پریشان است

8.
زمانی دنبال پریشانی بودم. امروزها، امسال ها، امشب ها، دنبال آرامش. یا قدیم دروغ می دویدم یا الان دروغ می گویم... پناه دروغ گویان عالم، خودت تدبیر کن... 
رزمنده های دوران جنگ، هیئت امنای فعلی مسجد، داشتند در مورد روزه خواری در ملأ عام صحبت می کردند. یکی شان گفت: «البته این که دیگه به کسی چیزی نمی گن خوبه ها. زمان شاه هم همین بود دیگه. کسی کاری به کار کس دیگه نداشت». اول اینکه در ذهنم بود آنجایی که پای بدعت در میان است، عالم باید علمش را عیان کند. بدعت نه به آن معنا که چیزی را وارد دین کنند و حکم شان تا به ارتداد هم کشیده شود! نه. به این معنی می گویم که اگر مسیر کجی را خواستند بنا کنند، عالم باید علمش را عیان کند. عالم هم نه آن که سی جلد شرح جواهر نوشته باشد! نه. همین که می دانیم حکم چیست کفایت می کند. دوم هم اینکه وقتی به عیان می گویند اشتباهی را، چرا به عیان صحیحش را نگوییم؟! 
گفتم: «حد دارد» و توی ذهنم بود که احتمالا تعزیر است ولی بگویم تعزیر، متوجه کلامم نمی شوند و فرق بین حد و تعزیر را نمی دانند احتمالا. گفتم حد دارد و باید شلاقش را بخورند. 
یکی شان گفت: «خب برو بزن». گفتم: «دست من بود میزدم» و حواسم به اطفال بود. حرف از شلاق زدن و برخورد قاطع، شاید اطفال را بترساند! ولی گفتم. واقعی هم گفتم. اگر دست من بود می زدم. که در مملکت اسلامی، کار با رویه ای باید پیش برود. 
چند دقیقه بعد آمد سراغم و گفت: «حالا چرا عصبانی می شی؟!» و گفتم: «عصبانی نشدم و جدی گفتم». فرق بین عصبانیت و جدیت خیلی است. 
بعدش به این فکر کردم که «اگر کسی توان شنیدن حکمی را ندارد، به او آن حکم را بگوییم و او پس بزند، راه هدایت را برای او بسته ایم! پس نباید می گفتم. باید سکوت کنم که سکوت خیلی خوب است و چرا همیشه باید حرفی بزنم؟! فلان عالم هم همیشه ساکت بود تا از او بپرسند. زمانی که از انسان سوال پرسیده شود، بهتر جا میفتد». و چند دقیقه بعدش به این فکر کردم اذا ظهرت البدع... .
و ما چوب ساکت بودن های مان را می خوریم. ساکت ماندیم که طرف مقابل خیال می کند پرت و پلاهایش مبنای علمی دارد و درست است. 

1.
نمی دانم به کدامین مناسبت بود که بنرهای شهر را این جمله دلربای سردار رادان پر کرد که «روی کفنم بنویسید کسی است که برای حجاب دختران و زنان تلاش کرد». و چه دلبری ای می کند این جمله از من.


2.
دوست ندارم برخی فهم های خودم را ارائه بدهم که هرگونه نقد و حتی ارتقای آن هم گاهی اذیتم می کند. اما یکی اش را می گویم. آن هم خانمی بود که امشب توی برنامه محفل آمد و از محجبه شدنش به دست شهید حججی صحبت کرد. تمرکز این بند از نوشته، روی همان خانم است. اگر دیده باشید برنامه محفل امشب را. که بود؟! خانمی که اصلا توی این فضاها نبود. چه شد؟! عاشق پسری که... پسر خبر نداشت. چند وقت بعد همان پسر رفت خواستگاری این دختر. چه شده بود که مهر این پسر در دل دختر افتاده بود؟! نمی دانم. از جمله چیزهایی است که مکرر پیرامونش شنیده ام ولی هیچ از آن نمی دانم. تو بگو هزار و یک مقدمه، من می گویم همین محبتی که در دل می افتد! تو بگو مشاور ها چنین و چنان می گویند و من سوالم را می برم روی همین محبت که چه می شود یک دفعه مهر کسی در دل دیگری می افتد؟! و این خانم، محبت آقایی را در دل داشت و چند وقت بعد همسر او می شود. چند وقت بعد خانه دار می شود. قدم به قدم همه ی این مشکلات، یعنی عشق و بی خانمانی، او را به اهل بیت علیهم السلام نزدیک کردند. ضربه بعدی متعلق به شهید حججی بود که حجاب را به سرش کشاند. محفل را دید و عاشق قرآن شد و خودش و دخترش شروع به حفظ قرآن کردند. لمس می کنید پیشرفت را؟! خط سیر رشد را؟! نمی دانم چطور ولی برای من رشد این زن، عجیب و در عین حال تکراری است! که انگار هزار بار این رشد را در بقیه دیده ام. دقیقا همین گونه گام به گام رشد کردن را. کسی گاهی سختی هایی می کشد، حس می کنم گاهی که افتاده است در مسیر رشد این خانم و امثالش. همین جمله آخر از آن چیزهایی بود که شاید نباید می گفتم. سختی، مادامی که وسطش هستی، اصلا جای تقدیر و تشکر ندارد ولی بعدش که ثمراتش را می بینی «درد سر مایه کمالات است / نذر کردیم درد سر بدهند» دارد. 


3.
خیلی من این ایام، روی همان جمله سردار رادان فکر کردم و دلم خواست که من به جای او این جمله را محقق کنم. از سر تنبلی هم ماجرا را می اندازم گردن خونم! که مثلا چه می شد ماجرایی رقم می خورد و خون من هم می شد باعث رشد هزاران هزاران چادر بر سر زنان که این روزها برایم سوال شده: «چه شد که از سر این نسل، جهل بالا رفت؟!/ چه شد که از سر هر عقل روسری افتاد؟!»


4.
و امشب دیدم توی همین قسمت محفل که چگونه خون شهید، حجاب را بر سر یک زن برمی گرداند. آرزوی من قبلا محقق شده بود. 


5.
من هنوز هم فکر می کنم همانطور که به مجموعه های تربیتی پسرانه احتیاج داریم، به مجموعه های تربیتی دخترانه، با مختصات خودشان، احتیاج داریم. جایی که تلاش کند برای نگه داشتن حجاب بر سر دختران و کشاندن چادر حیا بر سر ایشان... خانم های ما وظیفه دارند واقعا برای این مسئله. 


6.
هر موقع از وظیفه می گویم، گرفتاری های مختلف یادم می آید. از بیماری گرفته تا لزوم پرستاری از بیمار یا مشکلات اقتصادی و ... . اما همه این ها، هیچگاه از لزوم انجام به وظیفه کم نمی کند. ما کوتاهی می کنیم. خیلی هم کوتاهی می کنیم. چه مردهای مان و چه زن های مان.


7.
قدیم پرهیز داشتم از اینکه بگویم وظیفه ای هم هست ولی الان تصریح می کنم به آن. ما نسبت به دیگران وظیفه داریم. اینکه در خود فرو برویم و در زندگی روزمره غرق بشویم، خروجی اش همان موجود مستغرق در دنیاست. مسیر اشتباهی را برای حل مشکلات طی می کنیم واقعا. این مسیر، مدام بر مشکلات ما می افزاید که کم نمی کند. آنی که خانه ندارد، بعد از خانه دار شدن مشکل باغ نداشتن سراغش می آید. باغ می خرد، مشکل نگه داری از باغ سراغش می آید. نگهبان استخدام می کند، مجبور می شود دو شیفته کار کند که خرج نگهبان را بدهد و الخ. نه لذت می برد نه سرش بالاست. عمری تلاش می کند برای تهیه باغی که خودش سالی یک بار هم نمی تواند، به دلایل مختلف، از آن استفاده کند و زحمتش با اوست و لذتش را بقیه می برند! حمال دیگران می شود. خنده دار است به خدا. خب حداقل تلاش نکن! 


8.
آقا، این سالها خیلی دستور ها داده است. دستورهای موقتی اش را ممکن است گاهی عملی کرده باشیم. اما دستورهای بلند مدتش را چطور؟! آن جا که در مورد کتاب خوانی و ترویج کتاب خوانی صحبت می کند. آن جا که در مورد یاد دادن نماز به نوجوانان می گوید. آن جا که ... . این مدل کارها اهدای طلا و جواهر به لبنان نیست که یک لحظه باشد و تمام! نه. خیلی آب می برد. این دستورات را چه کرده ایم؟! بی خیالش شده ایم؟! هوم؟!


9.
ما وظیفه داریم... 

روزانه امتیازات بچه ها در جدول وارد می شود و رتبه های شان تغییر می کند. نفر سی ام می شود بیست و چهارم و نفر هفدم از جدول سی نفر اول خارج می شود. مثلا. حالا ما هم سعی کرده ایم هر یک روز در میان جدول امتیازات را منتشر کنیم. اما نه جدول کامل! یعنی ده نفر اول امتیازشان را منتشر می کنیم بدون اسامی! نفرات بعدی را هم یکی در میان یا اسم منتشر می کنیم یا امتیاز! می شود حدس زد حدودی امتیاز اسم منتشر شده چقدر است ولی نمی شود حدس زد امتیاز منتشر شده متعلق به چه کسی است؟! بچه ها نمی دانند حالا که اسم شان منتشر نشده جزو ده نفر اولند یا بیست تای بعدی یا کلا از جدول امتیازات سی نفر اول خارج شده اند. آن هایی هم که اسم شان منتشر شده دقیقا امتیازشان را نمی دانند. 
چرا این کار را انجام دادیم؟! ساده اش این است که برای جذابیت! تعلیق، مخاطب را نگه می دارد و این تعلیق هم همین طور. اما این همه ماجرا نیست. نفر اول جدول که خودش نمی داند نفر اول است یا دوم یا سوم، بعد از انتشار جدول گفته بود: «من همینجوری برای امتیازها استرس داشتم، الان با این جدولی که منتشر کردید، دیگه شب ها هم خوابم نمی بره». و بقیه هم نظیر این حرف را مطرح کرده بودند. حالا وقتی دوره مان می کنند برای فهمیدن رتبه و امتیازشان می گوییم: «باید بیشتر تلاش کنی»! و این مسئله واقعا باعث تلاش بیشترشان می شود. و ما هم گاهی کمی اطلاعات را لو می دهیم، مخصوصا بین آن ها که خیلی با هم نزدیکترند، مثل دو قلوها، که فلانی رتبه تو و برادرت از هم زیادی فاصله گرفته! با اینکه اطلاعات داده ای ولی بر ابهام افزوده ای! 
حالا اگر اعلام می کردیم همه اسامی و امتیازات را چه می شد؟! آن هایی که جلوتر بودند به خواب خرگوشی فرو می رفتند و آن هایی که عقب بودند، ناامید می شدند! بارها اعلام کردیم که جدول می تواند در یک روز زیر و رو شود! اما باور این مطلب، تا اتفاق نیفتد، سخت است برای شان. ما می فهمیم که طبق جدول اعلامی، یک دفعه می شود ره چند روزه را طی کرد ولی انواع و اقسام فکر ها و تردید ها اجازه نمی دهد که باور کنند و همین عدم باور، همزمان با انتشار جدول اسامی با امتیازات، می شود چوبِ بدبختی شان! 
داستان سرایی نمی کنم. اینها که گفتم، ماجراهای امروز است. مجبوریم بچه ها را بدوانیم و باید بدوند که پیشرفت کنند ولی نه ناامید شوند و نه امیدوارِ محض! مثل همان خوف و رجایی که همیشه برای هم گفته ایم.
و البته این همه ماجرا نیست. 
نظام امتیاز دهی بر اساس اصالت «فردِ جمعی» طراحی شده است! فکر کنید یک بحث فلسفی-معارفی را کشانده ایم به صحنه اجرا، برای اطفال صغیر، و برنامه طراحی کرده ایم برای شان. فرد جمعی چه صیغه ایست؟! جایزه نهایی برای فرد است اما اگر فردی می خواهد جایزه بگیرد، باید بتواند بقیه گروه را هم با خود همراه کند. یعنی اگر به تنهایی کاری را انجام دهد حداقل امتیاز را می گیرد و اگر همه گروه انجام دهند، همه حداکثر امتیاز را می گیرند! هر چه گروه همراه تر، فرد هم رتبه بهتری خواهد داشت. 
کاش می شد همه این ها را برای شان توضیح داد. سن و روحیه شان به توضیح این مسائل نمی خورد. دوست داشتم فصل «توسعه خودی» شهید مطهری را برای شان می خواندم و می گفتم که ایثار، نه از خود گذشتن که گسترش خود و دیگران را عین خود دیدن است و بعد توضیح می دادم که حرکت فرد باید در دل کاروان باشد و پیشرفت فردی، اندازه دو فعالیت جمعی درست و حسابی، ارزش ندارد. کاش می شد! ولی خب... دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
حالا نه اینکه اول مبانی را چیده باشیم و بعد به این روند رسیده باشیم! نه. کاری طراحی شده و الان که نگاه می کنیم می بینیم چقدر منطبق با داشته های قبلی مان است. و همین تطبیق، وسط ماه مبارک، اوضاعی را رقم زده. التماس های شان برای دانستن امتیاز را می بینم و یاد خودم میفتم که دوست دارم نتایج کارم را خدای متعال نشانم دهد. حرکت های فردی شان را می بینم که خیال می کنند دارند پیشرفت می کنند ولی واقعیت ماجرا این است که یک حرکت جمعی از گروه مقابل، باطل السحر همه کارهای فردی شان خواهد بود. پیچیدگی طراحی را می بینم که حتی برای برخی رفقای سن و سال دارتر هم چندین و چند بار باید توضیح بدهی که در جریان ریز برنامه ها قرار بگیرند و در مسیر گم نشوند. و ما حتی همه محورهای جشنواره را هم یک دفعه منتشر نکردیم که نمی شد! بچه ها متوجه نمی شدند. و باز هم مسئله تعلیق. خوف و رجا. 
از کار تعریف نکردم. ابدا. که آن چنان تعریفی نیست. فقط مشابهت یابی کردم. ذهنِ مشابه یابم اینجور جاها خوب کار می کند و مدام از رفتارهای این اطفال، شاهد مثال پیدا می کند برای تبیین برخی مسائل معارفی. 

1.
حالا من از این ها نیستم که در و دیوار نگاه کنم و زار بزنم! نه واقعا. ولی محفل را که می بینم... 


2.
خودم هم دارد خنده ام می گیرد که آزیتا ترکاشوند، که حتی اسمش را نمی دانستم و فقط می دانستم بازیگر است، را در قسمت اول محفل دیدم و نشستم دریا دریا گریه راه انداختم. 


3.
که چه؟! هان؟! که چه؟! تو بگو هزار هزار ماشین. تو بگو هزار هزار زندگی مرفه. تو بگو هزار هزار راحتی. پیشنهاد ربا داده اند، رد کرده. خدا هم بچه اوتیسمی به او داده. بعد می فهمند همین بچه اوتیسم، جور دیگری با قرآن ارتباط دارد که ما هنوز هم نداریم. جدی شما بگویید این همه زندگی مرفه می خواهیم که چه؟! 


4.
قدیم جرئت بیشتری داشتم. خیلی. راحت می خواندم: «دردسر مایه کمالات است / نذر کردیم دردسر بدهند». الان چه؟! ساعت خوابم جا به جا می شود ناراحت می شوم. خنده دار است. 


5.
یک مرتبه از ایمان هم هست، به گمانم، نتیجه نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری. چهل تا نمیگیری بنویسید کنار هم. در کنارِ سال. چهل سال نتیجه نمی گیری و بعد نتیجه میگیری. ثمّ استقاموا. عجیب است این روش. سخت است. توضیحش دردناک است. که بگویی همین در را باید بزنی، حتی اگر این در باز نشود. چهل سال باز نشود. «جای دیگر نمی روم حتی / جای این در هزار در بدهند».


6.
مهدی رسولی پخش می کنم. گرچه باور نمی کنم اما، منم و کربلا خدا را شکر... خودم هم فکر نمی کردم روزی مهدی رسولی گوش کنم. نه اینکه بدم بیاید. نه. ولی طبعم سمت دیگری میل داشت. مهدی رسولی این شب ها عجیب می چسبد. محفل، مهدی رسولی، مهدی رسولی، محفل. 


7.
وسط نوشتن بودم که زنگ زد برویم هیئت. توی راه گفت: «پارسال با هم یه قرار شروع کردیم و الحمدلله خوب پیش رفت. امسال هم بیا قرار بذاریم که ازدواج کنیم». خندیدم. یعنی لبم را کج کردم. گفتم مشکلی ندارم. گفت: «نه! اصلا این پوزخندی که تو میزنی یعنی چی؟!» گفتم: «من منکر تلاش نیستم ولی نتیجه گرفتن به هزار و یک عامل بستگی دارد». گفت... همان حرف هایی که همه برای رسیدن به نتیجه می گویند. همه چه می گویند؟! که بالاخره راهی باید داشته باشد. من چه گفتم؟! از حق و از صبر. که باید ایستاد و باید مداومت کرد و تو هرکاری که توانستی انجام دادی و جواب نداده خب چه کاری باید بکنی؟! باید خودت را آتش بزنی؟! 


8.
صبح یکی از رفقا می پرسید که پیشنهاد داده اند صد دلار وسط بگذارد و روزی یک کامنت در فلان جا که روزی یک دلار کسب کند. گفتم یک دلار برای چیست؟! گفت تبلیغ. گفتم اگر تبلیغ است که صد دلار را وسط نگذار! خندید و گفت همین را گفته ام و طرف گفته که نمی شود. گفتم پس صد دلار را می گیرند و می برند در فارکس و رمز ارز و ایکس و ایگرگ سرمایه گذاری می کنند. گفت ایراد دارد؟! توضیح دادم. گفت مجوز دارند و طرف گفته که من مگر جایی می روم که اعتبار نداشته باشد؟! گفتم این هایی که گوشت خر کباب می کردند و به خورد ملت می دادند هم همه مجوز وزارت بهداشت داشتند و از مجوز تخطی کردند. توصیه کردم دنبال نانِ مشکوک نرود. 


9.
توی هیئت داشتم فکر می کردم به این صبری که مدام دارم از آن صحبت می کنم. صبر در برابر به نتیجه نرسیدن! یعنی دیوانه می شود آدم اگر به نتیجه نرسد. مگر ساده است هِی بدوی و کمتر نتیجه بگیری. ولی باز باید بدوی و ناامید نشوی. باید بدوی و از راه های فرعی هم استفاده نکنی. باید بدوی و مطمئن باشی، همانی که دلار پشت دلار درآمد دارد، چهار سال بعد پشت میله های زندان است. شاید هم نبود! مثل هزار نفری که نیستند. همان ها که بچه های سالم و بانشاطی دارند و تو؟! بچه ات اوتیسمی از آب در می آید. نُه سال هم باید بگذرد و هزار بار با خودت فکر کنی که «یعنی نزول می گرفتم بهتر نبود؟! فلانی رو نگاه! زندگیش چه خوب می چرخه؟! من چی؟! بچه ام اوتیسمیه!» و خودخوری کنی و خودخوری و خودخوری و خودخوری و چهل سال حتی خودخوری. 


10.
بیایید صادق باشیم. بیایید اعتراف کنیم هزار بار مقایسه کرده ایم خود را، مسیر خود را، با بقیه. درست رفته ایم یا غلط؟! اگر درست رفتیم چرا نتیجه نگرفتیم و چرا آن ها گرفتند؟! 


11.
این فرزند اوتیسیمی، معجزه ی رونمایی شده ی امشبِ برنامه محفل، عجیب نشان داد و باز هم ثابت کرد که باید صبر کرد و استقامت و استقامت و استقامت. گور بابای هر چقدر پول که می خواهند بریزند توی دامان شان! این معجزه اصلا قابل مقایسه ست با آن ها؟! 


12.
بیایید صادق باشیم که... گاهی سختمان بوده بر استقامت تاکید کنیم و توصیه. فکر کن به کسی که نتیجه نگرفته و هزار راه راحت تر جلوی پایش هست، بگویی صبر کن و نتیجه نگیر! 


13.
ولی باید بر استقامت تاکید کنیم. راهی نیست.


14.
حاج آقا مکرر داستان کشتی نوح (ع) را تعریف کرده است. با آن هجمه بالایی که بر ایشان و یارانشان بود، خدای متعال وعده خلاصی داد و اینان هم باور کردند. به حضرت نوح (ع) گفته شد که هسته خرما بکار و وقتی ثمر داد عذاب می آید. نقل به مضمون می کنم. از زبان حاج آقا. آن چه در ذهن دارم. توانِ گشتن دنبال متن روایتش را ندارم. همچین حدودی است داستانش. که کاشتند و سبز شد و قد کشید و ثمر داد و وحی آمد که خرمایش را بخورید و هسته اش را بکارید تا رشد کند و ثمر بدهد و بعدش عذاب می آید! یک عده همین جا گفتند خداحافظ بابا! ما را گرفته ای. و ریختند. این روند تا هفت مرتبه تکرار شد و هر دفعه عده ای می ریختند. فشاری که بر مومنین بود و تمسخر بقیه را در ذهن داشته باشید، قطعا فشار بر حضرت نوح (ع) بالاتر بوده که او باید به مومنین هم جواب می داده! دفعه آخر مومنین گفتند به خدا بگو که صد هزار بار هم بگویی این کار را بکن، می کنیم ولی از ایمان به او برنمی گردیم. و همینجا بود که عذاب آمد.


15.
شما هم تجربه کرده اید که هر موقع استقامت نکردید و کم آوردید، بلافاصله حاجتتان برآورده شده و شرمندگی اش مانده برایتان و هزار بار گفته اید که کاش حداقل اندکی بیشتر استقامت می کردید؟! 


16.
روزگاریست که باید بر استقامت تاکید کرد...
و تواصوا بالصبر... 

من خودم از آن هایی هستم که می دانم نباید وقتم خالی بماند. برای نوجوان و جوان و میانسال و خردسال و همه جور سنی این را قائلم که نباید وقتی خالی بماند. یکی از جهت آسیب هایی که دارد و یکی هم از جهت رشدی که می تواند اتفاق بیفتد و از دست می رود. طبیعتا خانواده ها هم دلسوز فرزندانشان هستند و با همین قاعده جلو می رود. این می شود که گاهی بچه را تحت بمباران کلاسی قرار می دهند. کلاس که می گویم اعم از باشگاه و آموزش هنری و درسی و ... . هیچ کس نمی گوید کلاس خط بد است. هیچ کس نمی گوید نوجوان ورزش نکند که اگر ورزش نکند چه کند و اصلا لازم است برایش. مسئله اینجاست که همه چیز را به زور هم که شده در برنامه طفل قرار می دهند، جز نیازهای ضروری دینی اش. 
این شبها چه می خوانیم؟! اللهم رب شهر رمضان. ادامه اش چیست؟! وارزقنی حج بیتک الحرام فی عامی هذا و فی کل عام. یعنی هر شبِ ماه مبارک داریم دعا می کنیم که هر سال به حج برویم. هر حج چند روز طول می کشد؟! سالی یک بار را از خدای متعال طلب می کنیم. یعنی بخشی از سال مان را به آن اختصاص بدهیم. اختصاص که می گویم یعنی بقیه کارها تقریبا تعطیل. ما یک ماه از سال را هم به روزه داری اختصاص می دهیم ولی به همه کارمان هم می رسیم اما حج اینگونه نیست! حج یعنی تعطیل کردن خیلی از کارها. هفته ای یک بار هم که کار و بارمان را باید تعطیل کنیم و به نماز جمعه برویم. فاسعوا الی ذکر الله و ذروا البیع. کار و زندگی را رها کن و برو سمت نماز جمعه. در روز هم ساعاتی را باید...
اگر همین خط را دنبال کنیم هزار و یک مسئله پیدا می کنیم که دارد به ما یاد می دهد که بخشی از زندگی ما را باید برنامه های خاص دینی پر کند. باید! من نمی گویم هزار مطلب را توی ذهن طفل باید ریخت اما می گویم باید برایش برنامه دینی داشت. باید! 
این نشد تربیت که همه جور کلاسی برود ولی برای برنامه های دینی اش «حالا امسال که کنکور داری و سال بعد روزه می گیری» و «فعلا درست رو بخون و به جایی رسیدی اون وقت خود به خود خیلی اثرگذار خواهی بود». خب اگر به «خود به خود» نتیجه دادن است که کنکور و ادب و کلاس های مختلفش را هم رها کنید که خود به خود ثمر بدهد دیگر! چه بیلی به کمر بقیه مسائل خورده که خود به خود ثمر نمی دهند؟! شما بچه را ول کند، خود به خود با ادب می شود. خود به خود هم درس خوان. خود به خود هم دکتر. خود به خود هم هنرمند! 
به فرض که ایده بمباران کلاس ایده درستی باشد، اینکه لا به لای این همه کلاس، کلاس های مذهبی مثل آموزش قرآن و ... برای او تدارک دیده نمی شود، در بهترین حالت از کم لطفی پدر و مادر است. 

1.

یادم هست یکی از مسائل زبان شناسی، اگر اشتباه نکنم، این بود که انسان می تواند بدون کلمه فکر کند یا نه؟ و من دارم فکر می کنم که می توانم! حس می کنم دارم بدون کلمه فکر می کنم و همین بدون کلمه فکر کردن، کم کم می کشد به آن جا که حتی در استخدام کلمات برای صحبت هم درمانده شده ام. کلمات را گم می کنم و به جای هم استفاده می کنم. شاید هم بیماری ست. نمی دانم. هر چه هست، من دارم بدون کلمه فکر می کنم.

2.
آن ها که توانمندند در انتقال مفاهیم به وسیله کلمات، گاه درمانده می شوند برای بیان برخی مسائل. حالا از من چه انتظاری هست؟! همین که دارم حرف می زنم و کمی منظورم را منتقل می کنم جای شکر دارد! 

3.
هزار هزار حس هست، اینجا. و أشارَ بیده الی صَدرِه. واژگان را پیدا نمی کنم برای انتقال احساساتم. ببینید اطراف شما کلمه ای واژه ای چیزی نریخته؟! شاید مال من باشد. بدهیم دستم، بلکه کمی بتوانم بگویم چه می خواهم بگویم.

4.
انگار همین امشب ده هزار بار در جلسه به زلنسکی گفتند که باید از ما تشکر کنی. زلنسکی هم دارد پاسخ می دهد که نمی گذارند حرف بزند. دو کلمه که حرف می زند وسط حرفش می پرند که تشکر کن! وسط حرفش می پرند که تو تجهیزات نداری. وسط حرفش می پرند که تو مردم را به کشتن می دهی. وسط حرفش می پرند که تشکر کن! 

5.
دوربین را از سمت خفت بچرخانید به سمت استکبار. همان بت بزرگی که دائم داد می زند. همان که مدام شرط و شروط می گذارد. خوب نگاهش کنید. همان قاتل حاج قاسم را می گویم. دست گذاشته روی خلیج مکزیک و نامش را عوض می کند. این را تهدید می کند. روی کالاهای آن یکی تعرفه می بندد. می دود و عربده می کشد. قاتل حاج قاسم را می گویم.

6.
امین قدیم، هفت هشت سال قبل بود که اولین بار دیدمش. نشست روی منبر و از مداح جلسه عذرخواهی کرد بابت بی ادبی اش که در محضر او روضه می خواهد بخواند. وسط روضه لیوان آبی طلب کرد. لیوان را گرفت و کج کرد و همین طور که به ریزشِ قطره قطره آب زل زده بود خواند: «آن بی حیا ظرف شرابش کشت ما را». این سالها یکی دو بار توی روضه حالم خراب شد و یکیش همین جا بود. بلند شدم و آمدم بیرون.

7.
حمید رمی را با این نوحه می شناسم. دقیق تر بگویم با «خدای من! خدای من! عریانه بچه ی باحیای من» این نوحه. بقیه نوحه را بلد نیستم. گوش نداده ام. چرا گوش ندادم؟! چون اولین بار که این نوحه را شنیدم... بگذارید از قبل تر شروع کنم. از سال هزار و چهار و صد و یک. گوشه یکی اتوبان های ایران... . 

8.
می گویم نمی توانم مفاهیم ذهنی ام را منتقل کنم. ناتوانی را چطور می توان فریاد کرد؟!

9.
چند تصویر را باید در کنار هم قرار دهید. اول این تصویر. خوب دقت کنید. هندزفیری دور گردنش از آن هندزفیری هاست که نمی توانم استفاده کنم. یعنی گوشم درد می گیرد از آنها استفاده کنم. عینک کائوچویی اگر اشتباه نکنم. خوشم نمی آید ازش. از کلاه لبه دار هم. به تصویر سید پشت سر هم دقت کنید. سید بودم از آن شال ها نمی انداختم. کلا از عکس انداختن هم خوشم نمی آید. خلاصه مجموعه ای از نخواستنی های من در تصویر قابل مشاهده است ولی من هر دفعه این تصویر را می بینم، مثل الان، ابر بهار می شوم. قاب تصویر عجیبی است. دو سید، دو عشق، دو عزیز، دو جانِ جانان. 

10.
تصویر قبل را در حافظه نگه دارید. بعد تصویر سید روح الله را در حالی که گوشه یکی از اتوبان های ایران عریان افتاده را هم جلوی چشم بیاورید. انتظار نداشته باشید بروم بگردم تصویر سید روح الله عجمیان در بین گرگ ها را برایتان پیدا کنم. من بعد از دیدن آن تصاویر دیگر سعی کردم نگاهم به تصویر هیچ جنایتی نیفتد. غزه را ندیده ام. لبنان را. شاهچراغ را. انفجار عروسک های خیمه شب بازی آمریکایی در بین عزاداران حاج قاسم را. ندیده ام. بعدِ روح الله دیگر هیچ ندیدم. طاقت ندارم ببینم. 

11.
حمید رمی نوشته بود: «عریانه بچه باحیای من». سید روح الله آمد جلوی چشمانم. قاب تصویر اول جلوی چشمانتان هست؟! دو مظلوم در یک تصویر. دو با حیا در یک تصویر. 

12.
تصویر مظلومیتِ باحیا ها را حفظ کنید. سرسلسله ی مظلومین با حیا ابی عبدالله سلام الله علیه است. همان که سر سلسله ظالمان بی حیا مقابلش بودند. همان «آن بی حیا ظرف شرابش کشت ما را»ی روضه را می گویم. 

13.
به تصویر تقابل سلسله مظلومین با سلسله ظالمین، عزت را بیفزایید. همان جا که مظلوم فریاد «هیهات من الذلة» را بلند کرد. مظلومند. بله! خیلی. روضه های شان را نمی شود شنید. نمی شود خواند. راستی چطور علما می نشستند روضه می نوشتند؟! چطور نقل می کردند روایت ها را؟! نمی دانم. به گمانم وسط روایت نویسی قلم را زمین می گذاشتند و های های گریه می کردند. شاید هم همانطور در حین نوشتن گریه می کردند. کاغذهای دست نویس شان را باید دید. شاید اشک اندود باشند. 

14.
روضه های اهل بیت علیهم السلام را نمی شود شنید و می شنویم. عزت شان را باید دید و نمی بینیم. هیهات من الذلة تهِ عزت است. هزار غلط کردند که خاندان عصمت و طهارت سر خم کنند، ولی جز عزت چیزی در تاریخ نوشته نشده. سر سلسله ی مظلومین باحیا، عزت مندان عالمند. 

15.
حمید رمیِ عزت مندانه را هم ببینید. شنیدن نه ها! ببینید. چهره ها را ببینید. محتوا را دریابید. نفرات را بشناسید. گوشه تصویر حاج ولی الله کلامی بنظرم قابل مشاهده است. میثم مطیعی هم. همه دارند سینه می زنند و داد می زنند: «می روند اگر علمداران، همیشه این علم پا برجاست».

16.
عقل؟! منطق؟! نمی دانم. تصاویر قبلی را بریزید داخل یک مفهوم. همه را با هم. و به همه با هم نگاه کنید. من دوست دارم توی سلسله مظلومین باحیای باعزت بمیرم تا اینکه توی سلسله مست های ظالمِ بی حیا زندگی کنم.