گوی

گوی

تو در میدان و من چون گوی در ذوق سر اندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سر بازی

 

1.
دلیل اینکه در وبلاگ آقای قنادیان این مطالب را نمی نویسم، صرفا به این جهت است که اولا مطالب ذیل چند پست است و ثانیا چون نظرات طولانی می شود گاهی کسی حوصله خواندنش را پیدا نمی کند و ثالثا بقیه ای که در جریان ماجرا نیستند و اینجا را دنبال می کنند هم مطلبم را بخوانند. همین. گفتم اول از همه این مطلب را توضیح بدهم که سوء برداشتی درست نشود.

 

2.
اولین نکته در مورد آماری ست که ایشان در ششمین پست تلخ و گزنده ارائه می دهند. جمعیت 157 هزار نفری شاغل در دستگاه های دولتی. راستش این عدد برای من به شدت قابل تردید است. چرا؟! چون اولا آماری رسمی از کل طلاب وجود ندارد. بنا به دلایل مختلف. ثانیا آمارهایی که به گوش من رسیده، از منابع مثلا دخیل در کار، چیزی حوالی 200 هزار طلبه در ایران و عراق و ... بوده است. اگر درست در خاطرم مانده باشد. این آمار را هم به دلیل تعداد مسجد های خالی به گوشم رسید که می خواستند بگویند اگر بنا باشد هر روحانی یک مسجد را در دست بگیرد، فلان مقدار روحانی باز هم کم می آید. حالا اگر عددش درست توی ذهنم مانده باشد. و این تعداد طلبه ای که گفتم، اگر اشتباه نکنم کسانی از جمله محمود صادقی، محسن برهانی، محمد علی زم (پدر روح الله زم) و خیلی های دیگر را هم شامل می شود! ثالثا اضافه کنید این صحبت مسئول مرکز خدمات حوزه های علمیه را. اگر قبول بکنیم 157 هزار طلبه در دولت استخدام هستند و بعد صحبت مسئول مرکز خدمات را قبول کنیم، یعنی ما چیزی حدود یک میلیون و نیم حداقل طلبه خواهیم داشت در کشور! برای ساده سازی این عدد باید بگویم که یعنی از هر 80 نفر، یک نفر طلبه باشد! 
حالا نه اینکه بخواهم بگویم این عدد اشتباه است قطعا ولی نگاه اولیه من به این عدد، خیلی تردید آمیز است. 157 هزار نفر نیروی رسمی خیلی عدد بزرگی است! خیلی...

 

3.
مسئله بعدی در مورد آمار 95 درصدی استخدام سفارشی است. راستش من خیلی متوجه نشدم چرا نود درصد نه! و چرا مثلا 85 درصد نه! یک دفعه نود و پنج درصد استخدام سفارشی. احتمالا مسئله ایشان رساندن کثرت این اتفاق بوده است. یعنی خیلی ها بدون هیچ ضابطه ای استخدام شده اند. مثلا استاد دانشگاه شده اند. نه رزومه علمی دارند. نه مقاله. نه هیچی. یک دفعه یکی گفته عه، فلانی خوب منبر می رود و استخدامش کنیم و استاد دانشگاه بشود! مثلا. یا قاضی ها. یا استخدامی های آموزش و پرورش. یا ... . خلاصه که خیلی دارم فکر می کنم دقیقا این نود و پنج درصد کجا سفارشی استخدام شده اند که ما هرکس را دیدیم، یا استخدام نیست یا اگر هست پدرش درآمده تا استخدام شود... ممکن است گفته شود که شما اطراف خودت را می بینی. حرف درستی است. اطرافم را می بینم. نمی دانم کجا را باید نگاه کنم. فضا را؟!

 

4.
حالا مسئله آمار را کنار بگذاریم اگر، به این می رسیم که هر گردی گردو نیست. قبل از توضیح هر گردی گردو نیست، من این را توضیح بدهم که بارها من به استخدام و درگیری طلاب در مشاغل مختلف اشکال کرده ام. پست های قبل از این هست و حوصله اش نیست واقعا که بگردم پیدا کنم. یعنی اصل این مسئله که همه سر ریز بشوند در آموزش و پرورش یا ... را محل اشکال می بینم. اما این حرف خیلی متفاوت است از اینکه بگوییم اولا خیلی شاغلند، ثانیا اگر شاغلند الکی استخدام شده اند، ثالثا دنیا زده شده اند و درگیر بوروکراسی. هر گردی گردو نیست دقیقا یعنی اینکه نهادهای مختلف ایجاد شدند که قدرت سازی کنند و این قدرت، حاکمیت الله در زمین را گسترش بدهد. قاضی ها مثلا. کارشان گسترش حاکمیت خدای متعال است. آموزش و پرورش. دانشگاه. و ... . این که این ها خالی بمانند، انگار مسجد خالی مانده! اغراق نمی کنم. صبح تا شب تو روی منبر از اهمیت حفظ حریم نامحرم بگو، صبح وقتی معلمی که دفتر نمره در اختیار دارد او را به دختربازی تشویق می کند، عملا خاک ریخته روی صحبت های جنابعالی. و سوال این جاست که اگر قرار بود مثل قبل از انقلاب تبلیغ کنیم، فردی، گوشه ای، نقطه ای، برای عده ای خاص، خب اصلا چرا انقلاب کردیم؟! به نظرم این سوال جای فکر جدی دارد. طلبه را ببندیم در مسجدش و بگوییم خارج نشو، آسه برو آسه بیا که نکند گوشه عبایت به مشاغل دولتی آلوده شود، تا خدای نکرده برچسب دنیازدگی به تو نجسبد، بعد از آن طرف هرکس و ناکسی مشاغل را به دست بیاورند و با دفتر و دستک قانونی خاک بریزند روی فرمایشات جنابعالی، این واقعا کار درستی است؟! من تردید دارم. خیلی از این بندگان خدایی که وارد کار می شوند، هزار و یک جا خواهان دارند ولی حس می کنند اینجا می توانند مفیدتر عمل کنند که استخدام می شوند... 

 

دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی واقعیت اینکه خوابم می آید... ترسیدم نوشته نصفه و نیمه بماند... همین فعلا. و در آخر هم بگویم که من موافق تشویق به استخدام نیستم واقعا! ولی سوالم این جاست که اگر قدرت به دست بدنه حزب اللهی نباشد، به دست چه کسی باشد؟! هوم؟!

1.
اول این پیام و بعد بند 2، 3، 10 و 12 این پست.

 

2.
چند کلامی هم از امام ره بخوانیم: «شما خود می‌دانید که من به شما علاقه داشته و شما را مفید می‌دانم، ولی شما را نصیحت پدرانه می‌کنم که سعی کنید تنها خدا را درنظر بگیرید و تحت تأثیر مقدس نماها و آخوندهای بیسواد واقع نشوید، چرا که اگر بنا است با اعلام و نشر حکم خدا به مقام و موقعیتمان نزد مقدس نماهای احمق و آخوندهای بیسواد صدمه‌ای بخورد، بگذار هرچه بیشتر بخورد.» 

 

3.
اگر ربط بند اول و دوم مشخص نیست، باید به صورت شفاف بگویم که انتظار «آخوند معصوم» انتظاری صحیح است به شرط اینکه دقیقا بدانیم «آخوند معصوم» دقیقا چه ویژگی هایی دارد و «مقدس نمای احمق و آخوند بی سواد» بازی درنیاوریم. چگونه می توان مختصات دقیق آخوند معصوم را کشف کرد و از آخوند بی سواد بودن و مقدس نمای احمق بودن فاصله گرفت؟! به گمانم همانطور که برخی از اساتید توصیه می کنند ابتدا باید چارچوب ها و خط کش ها دست انسان باشد و بعد از آن این ها را به وادی عمل بکشاند و مختصات دقیق کاربرد این ها را به دست آورد. ضربه هایی که می خوریم یا از بی موالاتی در داشتن چارچوب است یا از تنبلی در کار. یعنی یا از بی سوادی است یا از تنبلی! 

 

4.
گفته ام چند باری و باز هم روی آن تاکید می کنم و دوست دارم برای بار هزارم هم تکرار کنم که تا زمام اداره چند نفر برای رسیدن به یک هدف بلند مدت در دست انسان قرار نگیرد خیلی درک درستی از اقتضائات زندگی ندارد. روی «چند نفر» و «بلند مدت» و «هدف» خیلی تاکید می کنم. یک نفر را گاه می توان خر کرد اما چند نفر در کنار هم معمولا دچار تزاحم و تعارض می شوند. بلند مدت بودن برای این ست که گاهی می توان مدت محدودی شرایط را به دلخواه تنظیم کرد ولی بلند مدت کار از عهده انسان خارج می شود. هدف هم مهم است! خیلی از جاهایی که ادعای مدیریت دارند، هدف درستی ندارند اصلا! در زندگی، از نظر دینی، نیامده ایم که گوساله تحویل بگیریم و گاو تحویل بدهیم تا به رشد وزنی و قدی مخاطب اکتفا کنیم! هدفی هم ورای این مسائل هست. نیست؟! پس اگر کسی وارد این مسائل نشود، بنظرم از دور برای خودش تصورات و خیالاتی خواهد داشت که الزاما این تصورات و خیالات با واقعیت مطابق نیستند. نمی توان اجرایشان کرد. نباید اجرا کرد اصلا!

 

5.
سنگ را بسته اند. فرمودند که ایشان پر عبایش آلوده به اتهام شده است و باید استعفا بدهد. لابد بقیه گفته اند. شاید هم خود ایشان نخواسته نماز جمعه به خاطر او تحت تاثیر قرار بگیرد. شاید لباس روحانیت. نمی دانم. هر چیزی. فقط می دانم سنگ را بسته اند و در مقابل؟! آفرین. مقدس نمای احمق و آخوند بی سواد کلیپ پشت کلیپ پر می کند و بیرون می دهد. کاش یک دهم سنگ هایی که سمت او پرتاب شد، سمت این مقدس نماهای احمق و آخوندهای بی سواد پرتاب می شد! ولی چون هزینه دارد و رسانه ها و جریانات مختلف این سنگ را چند برابر به پرتاب کننده برمی گردانند، همه لال می شوند الحمدلله. لذا از قدیم فرموده اند که سنگ را بسته اند و ... . 

 

6.
من هنوز سر حرف چند ماه قبل خودم هستم. اگر دست من بود، روی آقای صدیقی اصرار می کردم. بنا نیست با هر اتهامی نیروهای انقلاب یکی یکی خانه نشین شوند و هر بی سر و پایی با هزار و یک مسئله ثابت شده، مورد عفو نظام قرار بگیرد و بعدا صاحب منصب شود و صاحب نظر. این حرکت، خونم را به جوش می آورد! دیوانه ام می کند.

 

7.
برخی مدیران، مسئولیت دارند و اختیار نه و برخی صاحبان رسانه اختیار دارند و مسئولیت نه! برای همین سیاست گذاری در آبدارخانه فلان روزنامه شکل میگیرد و مدیر احمق هم زیر بار می رود. نمی تواند مقابل فشار رسانه ای بایستد. اصلا چرا بایستد؟! برای چی هزینه بدهد؟! هان؟! بعد آن مسئول رسانه که سیاست گذاری کرده با شانتاژهایش، مسئولیت در قبال سیاست هایی که خود ترویج کرده ندارد. هیچی! هیچ کس هم یقه اش را نمی گیرد. 

 

8.
سعی کنید تنها خدا را در نظر بگیرید... 

گفته ام احتمالا. پدر مصطفی بیکار که می شود مصطفی را کتک می زند و معتقد است ما دهه شصتی ها (خودش را می گوید) موفق شدیم چون چوب بالای سر ما بود و همین مسیر چوب بالای سر را بر سر مصطفی هم باید بیاورد. اگر می توانست توی دستشویی خانه هم دوربین کار می گذاشت که مصطفی از چشمش دور نشود. مصطفی باهوش است بنظرم. خوب موقعیت ها را درک می کند. خوب می داند کجا باید گریه کند و کجا ساده باشد. مادر هم ول کرده رفته. به پدرش توضیح دادم که اگر من بودم و مصطفی، مشکلی نداشتم مصطفی هر کاری می خواهد انجام بدهد ولی مسئله این است که نه تنها در کلاس خودشان که در دیگر کلاس ها هم بقیه بچه ها را اذیت می کند. اذیت هم یعنی دقیقا دست درازی به شوخی. گفتم که بچه های مردم امانتند. گفتم که مشاور مدرسه کاری نتوانست انجام دهد و مشاور اداره باید تصمیم بگیرد که چه مسیری باید طی شود. پدرش کلافه گفت که من به مصطفی گفته ام اگر اشتباه کنی درست تعطیل و می روی سر کار. گفتم مشکلی با سر کار رفتنش ندارم ولی شما مشکل را حل نکرده اید و لوکیشن مشکل را جا به جا کردید. از مدرسه به سر کار مشکل منتقل می شود. توضیح دادم که مصطفی یا می خواهد جلب توجه کند یا با کسی لج کرده. بالاخره با جایی ناسازگاری دارد و این ناسازگاری باید حل شود. یا با مدرسه است و یا با خانواده یا با محیط اجتماع یا ... . گفتم که چهار سال دیگر مصطفی دو برابر شما هیکل پیدا می کند و شما ضعیف می شوید و بالاخره هستند کسانی که پدر و مادر را کتک بزنند و ... .

او داشت تهدید می کرد که مصطفی را از درس خواندن محروم می کند و من ضمن پس زدن تهدیدش سعی کردم به او بفهمانم که این طفل معصوم زیر تربیت فوق العاده جذاب جنابعالی دارد له می شود. بیش فعال هست که هست! این همه بیش فعال. ولی او باهوش است و بلد است کجا جلب توجه کند. بگوید من درد دارم. نمی دانم پدرش فهمید یا نه. ولی لج کرده بود و سعی کردم قانعش کنم که با لج کردن چیزی حل نمی شود و باید حتما به مشاوره مراجعه کنند. قانع شد. حالا نمی دانم چه بلایی بر سر این طفل بیاورد ولی ان شاءالله که مسیرش را درست کند که درصدی از گیر ماجرا به خاطر پدر است حتما...

چند دقیقه قبلترش مادر یکی دیگر از بچه ها آمده بود و از درس نخواندن فرزندش شاکی بود. پسرش درس خوان است ولی مادرش که از قضا خودش هم معلم بود نگران بازیگوشی های پسرش بود و می گفت که بعد از کلاس قرآن رفته مشغول بازی شده و به کلاس زبان نرسیده. فکر کن خودش توجیه بود! می دانست اقتضائات پسر نوجوان را. می دانست که پسر نوجوان نمی تواند زیاد پشت صندلی بنشیند. می دانست که کوه انرژی اگر جای درستی انرژی اش را خالی نکند، گند می زند به همه چی. ولی باز نگران بود. توضیح دادم که کمتر نگران باشد. کنایه ای هم زدم به این که بچه را نباید به کلاس های مختلف بست! 3 تا کلاس صبح دارد. بعد از ظهر هم قرآن و زبان. چه خبر است؟! صریح نگفتم ولی خب این طفل معصوم این همه پشت میز نشستن را نمی تواند تحمل کند! کلاس های ما هم که همه اش شده پشت میز نشینی. خپل پروری می کنیم. تصریح نکردم و امیدوارم متوجه باشد که یک بار فرار از زیر بار کلاس زبان، واقعا موردی پیش نمیاورد. حالا این لا به لاها گفت که چون در ایام کرونا نمی خواسته گوشی زیاد نزدیک چشم بچه باشد و به چشمش آسیب بزند، سوالات ریاضی را برای او می نوشته و بچه اش حل می کرده و این رسم هنوز هم برای بچه مانده و صورت سوالات ریاضی را باید مادرش بنویسد. لبخند ملیحی زدم و گفتم خانم با اجازه شما من در این مسئله باید دخالت کنم و جلوی ادامه این کار را بگیرم. 

چرا این قسمت را گفتم؟!

برای اینکه بگویم مادرش، مثل بقیه مادرها، داشت دل می سوزاند. چقدر هم دل سوزاندنش جذاب بود. درست است که نباید این کار را ادامه بدهد ولی به هر حال دل سوزاندن مادرانه بود و خرده ای نمی توان به مادر گرفت و همین دل سوزی ها قشنگ است. و مدام موقع صحبت کردن با پدر مصطفی به این فکر می کردم که کاش مصطفی مادرش بود و شیطنت های پسرش را بالاخره یک طوری جمع و جور می کرد و پناه پسرش می شد مقابل پدر... 

می دانم پدر اشتباه می کند و او باید خودش را درست کند و این همه آدم که بدون مادر بزرگ شده اند و خیلی هم آدم های خوبی اند و فلان ولی کاش مادر مصطفی بالای سرش بود... 

 

 

 

پ.ن:
موضوعات ما چرا در فاطمیه به مادر ختم می شود؟

1.
دیروز یکی از بچه ها آمده بود مدرسه و برخورد من را که دید گفت که فلانی توی هیئت یک حال و هوایی دارد و اینجا زمین تا آسمان با آنجا متفاوت است. امروز هم معلم ریاضی می گفت من از هیبت سرباز می ترسم و گفتم ماشاءالله! خندیدم. ساعت یازده هم امین می گفت فلانی کمی به این بچه ها محبت هم داشته باش. همه چیز روی هم نشان از این می داد که شمر بن ذی الجوشن بالای سر بچه ها ایستاده انگار. سر ظهر نشده مادر مهبد آمد. گفتم که مشکل انضباطی و درسی دارد و برای رفع مشکل های این چنینی، باید در محیط خوب و سالم باشد و این همه فضای خوب که در مدرسه مهیا شده و در یکی حتما باشد. مادرش گفت مهبد از شما زیاد تعریف می کند و می گوید فلانی مهربان است! با تعجب سرم را بالا آوردم و خندیدم. همین را دست گرفتم و بردم توی دفتر که دیدید گفتم من مهربانم. معاون مدرسه گفت آن خانم مادر مهبد نبود و عمه اش بود و مهبد مادرش طلاق گرفته یا غیره و به هر حال نیست و پدرش هم به شدت زن می زند! یعنی رفتارهای زنانه ای دارد و عادی نیست خیلی. هیچی دیگر! یکی هم از ما تعریف کرد کمی مشکل داشت.

 

2.
معلم از بوی بد دو تا از کلاس ها شکایت کرده بود. توی یکیش من هم بوی بد را حس کرده بودم. می گفت بچه ها یکی در میان و هر چند دقیقه یک بار بینی شان را می گیرند از بوی بد. رفتم سر کلاس و تذکرات لازم را دادم. به جهت اینکه شیوه برخوردی من را نمی پسندید از بیان نوع برخوردی که داشتم پرهیز می کنم. همین قدر بگویم که فردای آن هشدار، یک مورد این اتفاق به وجود آمد و با حرف حل شد و بعدش دیگر تکرار نشد خدا را شکر. این را گفتم که چه بگویم؟! بگویم اگر فردا روزی کسی ایراد گرفت که در مدرسه به ما هیچ چیزی یاد نمی دهند می شود گفت که اشتباه نگرفتم مکان عمومی با دستشویی را یاد می دهند. 

 

3.
ما در مدرسه فقط دانش آموز تربیت نمی کنیم. فقط پدر و مادر تربیت نمی کنیم. حتی بقیه بزرگواران را هم تربیت می کنیم. هر دانش آموز سفارشی که اشتباهی مرتکب می شود، زنگ می زنیم به سفارش دهنده و می گوییم امروز آقایی که سفارش کردید سر کلاس ... . اگر گفت به من چه هم می گوییم زمان سفارش به تو چه. خلاصه که پیگیر ماجرا هستیم تا بیخ! 

 

4.
افشین زنگ زد که پدر آبتین پشت در است. با خنده اضافه کرد که می گوید بگو در زندان را باز کنند. داخل پرانتز بگویم که تک تک پدر و مادرها توجیه شده اند هنگام ثبت نام و امضا و اثر انگشت داده اند که جز در مواردی که مدرسه با ایشان هماهنگ می کند، در ساعت درسی به مدرسه نیایند. اگر کسی هم کاری داشت با تلفن هماهنگ کند. چرا؟! چون وقت مدیر و معاون برای بچه هاست در این ساعت. خارج از ساعت درسی، مدیر و معاون در مدرسه هستند برای رسیدگی به کار پدر و مادرها. ولی خب... معاون که شنید این حرف افشین را، آیفون را برداشت و گفت آقای فلانی، در زندان ساعت فلان باز می شود و خداحافظ. آیفون را گذاشت و در را باز نکرد. 

 

5.
گفتم که من معلم نیستم و مبلغم؟! اضافه کنم مبلغ هم نیستم انگار. بنا بوده مدارکم دو ماه قبل ارسال و تایید شود، خب ارسال نکرده بودند. انداختند گردن خودم و گفتند کوتاهی از تو بوده. بعد گفتن از مهر به این طرف قوانین عوض شده و باید دوره بگذرانی. دیروز مدارک جدید را فرستادند. تایید می شود یا نه را نمی دانم که گفتند احتمال تایید نشدنش هست. فقط می دانم که الان که با شما صحبت می کنم من حتی مبلغ هم نیست. 

 

6.
همیشه خدا اوضاع همین است. یعنی تو خیال می کنی اگر جای دیگری بروی، زندگی جور دیگری می شود و رنگ و بوی دیگری پیدا می کند ولی یک دفعه همه چیز به هم می ریزد و می فهمی عه، همه چیز دست تو نیست و بازیگران دیگری هم در صحنه وجود دارند. من هم خیال کردم اوضاع متفاوت می شود. الان نه مبلغم، نه مثل آدم دارم درس می خوانم، نه سر کار اقتصادی می روم، نه سابقه ای نه چیزی.  

 

7.
بین رفقای مدرسه خیلی شایع است که می گویند فلانی که در اداره ست توجیه است چون زمانی خودش معلم/معاون/مدیر بوده و فلانی توجیه نیست چون از اول در اداره بوده... و این نفهمیدن حال، مسئله ای شایع است انگار. من از آن هایی نیستم که بگویم «اگر با کفش های من راه نرفته ای هرگز حق نداری من را قضاوت نکنی» و بارها هم این مسئله را له کرده ام. فکر کن مثلا به پزشک بگویی تو چون سرطان نداری حق درمان هم نداری! ولی این را هم نمی توانم منکر شوم که کسی می تواند خوب قضاوت کند که همه ابعاد ماجرا را لمس کند و خیلی ها تا خود درگیر نشوند، واقعا نمی فهمند. کلیپی دیدم که رسایی به رشیدی کوچی می گوید: «تو هم موافق فیلترینگی. اگر مخالف فیلترینگی در خانه ات را باز بگذار که دزد بیاید». رشیدی کوچی مخالفت می کند و می گوید معلوم است که در را باز نمی گذارم. رسایی می گوید: «پس نتیجه می گیریم دزد اگر به خانه ما بیاید ما حق فیلترینگ داریم ولی فضای مجازی چون دزدی از خانه ما نیست، حق فیلترینگ هم وجود ندارد. دزد بد است اگر از خانه ما بدزدد...». حرف خوبی است واقعا. بعضی ها تا خودشان پدر و مادر نشوند، تا بچه شان به مشکلات نخورد، تا تا تا ... اصلا نمی فهمند. مدام در تخیلات سیر می کنند و ایده می دهند. این هم از تبلیغ فرزندآوری!

 

8.
کج سلیقگی است. می دانم. نباید صریح گفته شود. ولی شما و وجدانتان. اگر قاضی دست نوه ی دزد شما (نوه ای که دزد است!) را قطع کند، سر نماز ظهر پشت سر قاضی می ایستید؟! بینی و بین الله می پرسم. کلاهتان را قاضی کنید. فرض کنید با دستگاه های امروزی و پیشرفته، دکمه ای می زند و انگشت هایی روی زمین می ریزند. انگشت های نوه عزیزتان را می گویم. چه کار می کنید؟! پشت سرش می ایستید به نماز؟! 

 

9.
امیدوارم حال کسی که مبلغ نیست و «اینجا با دستشویی فرق دارد» را به دانش آموز یاد می دهد و از او می ترسند را متوجه باشید. او گاهی امام جماعت می ایستد. او با خودش فکر می کند که خب الان اینجا چه کار دارد؟! بهتر نبود حداقل مثل آدمیزاد درسش را می خواند؟! این چه بساطی است که درست کرده برای خودش؟! گزارش کار اگر خواست بدهد چه باید بگوید؟! هوم؟! 

 

10.
امیدوارم متوجه باشید که دنبال تاییدیه گرفتن نیستم... 

1.
نوشته بود که فرمانده مان اعصابش خرد بود. پرسیدم چرا؟ گفت زنش درخواست طلاق داده از بس او در جبهه بوده و در خانه نبوده است.

 

2.
اگر اشتباه نکنم یکی از مسائلی که در زمان جنگ مطرح بوده این بوده که اگر این ها می خواهند شهید شوند چرا اصلا ازدواج می کنند؟! همین مسئله در مورد مدافعان حرم هم تکرار شد. 

 

3.
برعکسش هم هست. همسر زهیر نمونه مشهور آن. یکی از اساتید ما هم تعریف می کرد که گاهی همسران طلاب به او برای مشکلاتشان پیام می دهند و تماس می گیرند. یکی از همسران طلاب پیامک داده بود که من همسر طلبه شده ام که همسرم تبلیغ برود و نمی رود. 

 

4.
اینها را گفتم که اهمیت خانواده در پشتیبانی را گوشزد کنم؟! نه. ماجرا چیز دیگری است. 

 

5.
قصه از این جا شروع می شود که دیدم توی کانالش اسکرین از اعتراضات به فلان طلبه را گذاشته. چندین و چند اعتراض. بعد یکی ضمن اعتراض نوشته بود که «انتظار شیخ طوسی دارید ازش؟! یکی دو بار بردنش تلویزیون و چی میخواید دیگه!» و ماجرا دقیقا سر همین است. توقع شیخ طوسی از طلبه و توقع استیو جابز از فعال اقتصادی و توقع رستم از جنگجو و توقع بتمن از مدیر!

 

6.
من زیاد دیده ام. شما هم احتمالا دیده اید. آدم هایی که باید مدام تحریکشان کنی برای حرکت. برای اینکه ناامید نشوند. و در مقابل کسانی که متوجهند فرآیند رسیدن به مقصد، تدریجی است و نه دفعی. پله به پله. و هر دو گروه در یک چیز گاه مشترک می شوند و آن هم انتظار و توقع از بقیه است. خودش برای فعالیت در کانالش شش سال وقت گذاشته و از تولیدات چرت رسیده به یک سطح نسبتا قابل قبولی، بعد توقع دارد همانی که در مدیریت قدم می گذارد اول بسم الله بتواند بتمن دوران بشود و همه چیز را نجات دهد. نه مهلت کاری می دهند و نه هیچ چیز! سریع یقه گیری می کنند که وای دیدید نتوانست و مسئله بی عرضگی ریشه دار است و فلان!!!

 

7.
چون گاهی اوقات مسائل به هم ور می شود مجبورم همینجا جمع بندی کنم! همه آدمیزادیم! رزمنده و طلبه و مدیر و ... . همه زندگی داریم و گاهی ممکن است طرف مقابل از دست سبک زندگی ما شاکی بشود. مثل همه! توی خلأ زندگی نمی کنیم. روی هوا نیستیم. به زمین وصلیم! زمینی که پر از پستی و بلندی است. ولی همین ما، که گاه می فهمیم و گاه متوجه نیستیم فرآیند رشد و موفقیت تدریجی است، همین ما یقه همدیگر را بابت عدم موفقیت دفعی می گیریم. 

 

8.
ریشه این یقه گیری در چیست؟! گاهی اوقات فهم درستی از شرایط وجود ندارد و گاه فهم درستی از روند رشد. هر دو مسئله البته از بی توجهی نسبت به اطراف نشأت می گیرد. 

 

9.
بی توجهی پدر ما را درآورده. دوست ندارم از لفظ خودخواهی استفاده کنم ولی واقعیت این است که خودخواهی... . فقط خودمان مهمیم. روند رشد شش ساله مان برای رسیدن به یک موفقیت نسبی حتما زحمت ما بوده ولی روز اولی که کسی پشت میزی می نشیند و مدیر می شود حتما باید موفقیت را رقم بزند و نمی تواند غلط کرده نشسته و بقیه فحش ها... 

 

10.
به خدا بقیه هم آدمند. زندگی دارند. آن ها هم لازم است دستشویی بروند. فکر کنید. بله. دقیقا همان مدیر شیک و باکلاس هم باید دستشویی برود و بعد هم آب بگیرد به کثافت کاری اش. آدمیزاد است بالاخره. فرشته استخدام نکردیم که یک دفعه انتظار داشته باشیم همه چیز را طبق مراد ما پیش ببرد. کمی به همدیگر مهلت بدهیم بد نیست به خدا! طول می کشد بعضی چیزها. بعضی چیزها هم الان اصلا نتیجه نمی دهد. بعدها نتیجه اش معلوم می شود. 

 

11.
«این چیزی که می رود جوانی ماست». بله. جوانی ما با خودخواهی دارد می رود. با نفهمیدن. با عقب ماندگی ذهنی. با توقع بیجا. کاش جوانی ما به چیزهای خوبی بگذرد و نه به اینها... 

 

12.
«خاکسپاری دوم بانوی مرگ» داستان جالبی دارد. در یک قسمت از ماجرا، پدر خانواده صبحانه را آماده می کند. پسر و دخترش را صدا می کند که کنار همدیگر صبحانه بخورند. کسی جواب نمی دهد. مادر خانواده که سرخوردگی پدر را متوجه می شود می گوید سالهاست پسر و دخترت تو را ندیده اند و هیچ وقت کنارشان نبوده ای. نه در جشن تکلیف. نه در فارغ التحصیلی. مدام جنگ و جنگ و جنگ. طبیعی است که الان هم ندانی کی بیدار می شوند. طبیعی است که نخواهند با تو باشند. شخصیت پدر هم سر را به زیر می اندازد و می رود که دوشی بگیرد. زیر دوش زار می زند بابت اینکه هر چقدر در جنگ موفق بوده، نتوانسته در خانواده موفق باشد. بعد از دوش لباس نو می پوشد. از خانه بیرون می رود. استارت می زند و بوم. شهید می شود.

 

13.
حاجی زاده سرش را پایین انداخت و معذرت خواهی کرد. کوبیدیمش. سلامی را که رسما نیرو و عمله دشمن می دانستیم. ستاد کل را بی خاصیت اعلام می کردیم و باقری را فحش کش. از رئیسی هم بگویم؟! یکی از اتفاقاتی که توی این دوران رقم می خورد در دوران رئیسی رقم خورده بود که او را... . ما ظلم کردیم به ایشان. ظلم. 

 

14.
قومی قبیله ای داریم نگاه می کنیم. اگر قبیله ما رای آورد که دمش گرم و حمایت. اگر نیاورد که فحش کش. فرق ما با اعراب جاهلی در چیست؟! آن ها اگر دختر را در خاک دفن می کردند، ما دختر را در فشار اجتماعی. 

 

15.
فاستقم کما امرت یعنی مسیر همین است. وایسا و تکان نخور. نمی فهمیم! به خدا. سه روز چیزی نتیجه ندهد رهایش می کنیم. قومی قبیله ای فکر می کنیم. دختران را به مردگان زنده تبدیل می کنیم. مردان را به برده های بی خاصیت. زنجیر پشت زنجیر گردن همدیگر می اندازیم. یقه می گیریم. بعد می گوییم مسلمانیم. 

 

16.
تا حرف می زنی از لزوم توجه به روند رشد، لزوم توجه به مشکلات، لزوم توجه به اقتضائات می گویند فلان جا توانست و فلان کس توانست و شما بی عرضه اید. راست می گویند. امارات توانست روی خون بقیه خود را بسازد و ما بی عرضه بودیم. خدایا حواست به بی عرضگی ما خون نخوار ها هم باشد :( 

 

17.
تا حرف بزنی از این مسائل هم سریع «نفست از جای گرم درمیاد» و «بچه ای» و «تو دفاع نکنی کی دفاع کنه» و «همین دفاع ها رو کردید که الان به اینجا رسیدیم» و ... را تحویل میگیری. خب تقصیر من است که قرآن گفته فاستقم سر اون مسیری که باید بروی؟! تقصیر من است که به من یاد داده اند در چارچوب خاصی حرکت کنم و روی خون بقیه زندگی ام را بنا نکنم؟! تقصیر من است که...؟! هوم؟!

1.
خیلی دارند اذیت می شوند از کار گروهی با تعریف من درآوردی معلم شان. نمی توانند هضمش کنند. اولین روز که گروه بندی شدند 2 نفره بودند و امروز 8 نفره. گفتم که جلسه بعدی 16 نفره می شوند و این روند تا جایی جلو می رود که کل کلاس یک گروه می شود. سوالات رو مطرح کردم و گفتم با همدیگر حل کنید و یکی به نمایندگی می آید برای جواب دادن. آن یکی کی بود؟! گردونه شانس تعیین می کرد. نمره گروه بسته شده بود به گردونه شانس! فکر کنید حالا نمره یک کلاس را یک نفر بخواهد بگیرد. اگر خوب باشد کل کلاس خوب می گیرند و اگر بد باشد خب... .

 

2.
هضم این ماجرا خیلی برایشان سخت است. یکی در میان می آیند سمت من برای اعتراض که من درس خواندم و چرا به خاطر درس نخواندن کسی دیگر باید منفی بگیرم؟! توضیح می دهم که اصلا متن کتاب برایم مهم نیست و پیشبرد درس و اصلا جلو نرفت هم به درک! مگر بناست دوباره ادبیات فارسی با شما کار کنم که روخوانی کنیم و تمام؟! هر درسی کار عملی متناسب با خودش را دارد. همانطور که شما در کلاس کار و فناوری لازم است کار با چوب را یاد بگیرید و بلد نباشید اره کنید پس نمره نمی گیرید، اینجا هم بناست برخی مسائل را به صورت عملی یاد بگیرید، از جمله این که غلط می کنید به فکر هم کلاسی های ضعیف تان نیستید! از جمله اینکه غلط می کنید خودتان کلاس را ساکت نمی کنید. بله! به خاطر همین که شما بی اهمیت بار آمده اید نسبت به کار دیگران، یکی از گروه شما صحبت کند کل گروه منفی می گیرد! تا یاد بگیرید... 

 

3.
انگار مسئله غریبی را دارم برای شان می گویم. هی می گویند آقای فلانی سال قبل سخت می گرفت ولی سوال می داد و پرسش و پاسخ و ... و شما اصلا قاعده ها را به هم ریخته اید. یکی از دور آمد جلو و گفت این درس در تحصیل آینده ما هیچ تاثیری ندارد. راست هم می گوید. شما دکتر بشوی یا مهندس، چه فرقی می کند که بلد باشی به دیگران اهمیت بدهی یا بلد نباشی؟! چه فرقی می کند که بقیه را آدم حساب کنی یا نکنی؟! چه فرقی می کند خداباور باشی یا نباشی؟! مهم این است که تیغ را خوب بگردانی و درست محاسبه کنی. همین. بیشتر از این چه می خواهیم؟! هیچی. پس دکتر و مهندس با گاوی که چیپست هوشمند در کله اش قرار داده اند و می تواند جراحی کند و محاسبه، هیچ فرقی ندارند. هر دو یک کارایی دارند. تازه گاو شیر هم می دهد.

 

4.
به نظرم چالش برای شان خوب است. هرچند می دانم همه ظرفیت چالش های این مدلی را ندارند و اصلا در یک لیگ دیگر توپ می زنند. چند وقت قبل یکی شان با دو سال بزرگتر از خودش رفته بود یک 207 کرایه کرده بود. یک روز در اختیار این و یک روز در اختیار آن. دو سال بزرگتر چند وقت بعد زنگ زده بود که 207 را ناسالم تحویل داده اند و خسارت را از جیبش داده پس باید این آقا هم 50 میلیون حق السکوت بدهد. فکر کن کسی درگیر این است که حق السکوت بدهد یا ندهد و تو داری می گویی عزیزانم با همدیگر باید دوست باشید اگوری پگوری های مهربان ^_^

 

5.
زندگی چطور تمام می شود؟! نمی دانم. فقط امیدوارم بیهوده نچرخیده باشیم دور خودمان...

1.
هر چقدر دو کلاس آخر هفته قبل آرامش داشت، دو کلاس اول هفته پر از چالش بود. احتمالا دو کلاس آخر این هفته هم چالشی باشد؛ بعون الله! ماجرا از این جا شروع شد که گُلی ناراحت شد به خاطر منفی های مکرری که می گرفت و پارسا به خاطر منفی گروه خودش و مثبت گروه دیگر. البته فقط این ها نبودند، خیلی های دیگر هم. گُلی با چشمان اشک آلود رفت و برای نماز هم نایستاد. پارسا در کلاس را کوبید به هم. پارسا یا هر اسم دیگری! یادم نمی ماند. چطور شما یادتان می ماند؟! رفتیم سری به الف بزنیم توی سالن جودو، کسی دوید جلو و سلام و علیک. از رفیقم پرسیدم با ماست؟! گفت آره دیگه. گفت کلاس شماست. گفت که نماینده کلاس است. من اصلا نمی شناختمش. ندیده بودمش انگار! بعد انتظار دارید یادم بماند که اسم آن یکی پارسا بود یا چی؟! انتظارهای نا به جا!

 

2.
حاج آقا می گفت من وقتی مدیر شدم نیت کردم اسم همه طلبه ها را با شماره شناسنامه حفظ کنم! شماره شناسنامه را به شوخی می گفت. می خواست بگوید یعنی باید همه زیر و بم زندگی شان را بدانم. بعد می گفت که نشد. با حسرت می گفت. حسرتش را می فهمم. من که خیلی دیگر افتضاحم این وسط. خیلی خیلی. به همان آرمین، آبتین، آیدین! وزن اسمش یادم مانده ولی خودش دقیقا نه! به همان آبتینِ کلاس جودو گفتم. برای او تعریف کردم که چند سال قبل صبح جمعه ای یکی آمد توی مسجد و سنش را پرسیدم و محل تولدش که گفت بوشهر. گفتم پدرت بوشهری بوده که گفت نه شمالی است. گفتم مادرت که گفت نه او هم مشهدی است. گفتم محل کارشان بوشهر بوده؟! گفت نه مادرم از اهواز (محل زندگی) داشته می رفته به دانشگاهش که من وسط راه توی بوشهر به دنیا آمده ام و الان هم اینجا ساکنیم! خلاصه خیلی شگفت انگیز بود داستانش و البته طولانی. عصر جمعه کسی را دیدم. پرسیدم از سنش و محل تولدش. گفت بوشهر. گفتم پدرت؟! گفت شمال. گفتم چه جالب صبح هم یکی با همین مشخصات آمده بود مسجد. گفت خودم بودم آقا! یعنی شما درنظر بگیر من مشخصات طرف یادم بود ولی قیافه و صدا و بقیه اش نه. 

 

3.
پارسا و حسام حرف شان این بود که چرا ما که درس را خوانده ایم به خاطر دیگری باید منفی بگیریم؟! کشاندمشان گوشه ای. قرآن خواندم که باید منفی بگیرید! 

 

4.
اوضاع عجیبی است و درام البته. فکر کن پنج دقیقه قبل چهار نفر را کنار دیوار ردیف کرده ام و توی کمتر از سه دقیقه، سه تای شان به زار زدن میفتند و چهارمی هم قبلا اشک هایش را ریخته و الان دیگر مجالی برای گریه ندارد انگار. بعد، اذان پخش می شود و بچه ها به سمت خانه می روند و می روم نمازخانه، عبا روی دوشم می اندازم و جلو می ایستم و بقیه اقتدا می کنند. از جمله همان هایی که زار زده اند. بعد می آیند دست می دهند و با خنده به خانه می روند. علمای قدیم توی خیابان چیزی نمی خوردند که خلاف مروت می دانستند آن را، بعد من چه ها نمی کنم و بعدش جلو می ایستم برای نماز.

 

5.
چرا منفی می دهم وقتی سنجش یک گروه افتاده دست همان کسی که دقیقا بلد نیست؟! آیا این ظلم نیست؟! حسام این را پرسید. توضیح دادم. گفتم که... فاستقم کما امرت و من تاب معک. تو صبر کن، تو استقامت کن، تو حرف گوش کن و کنار دستی ات! توضیح دادم که جلسه اول گفته ام گروهی نمره می دهم. گروهیِ گروهی و نه گروهیِ فردی. 

 

6.
می دانید؟! ما حتی توی کار گروهی هم فردی عمل می کنیم. یعنی اگر در گروهی سود ظاهری باشد حتما چنبره می زنیم در آن گروه. همه دوست دارند در فوتبال با رونالدو هم گروه شوند و در درس با انیشتین. طبیعی هم هست. این قسمت علاقه اش مشکل ندارد. مشکل آن جاست که دنیا همیشه مطابق با علاقه ما جلو نمی آید. گاهی به جای رونالدو و مارادونا، قُلی توی تیم ما قرار می گیرد. اینجاست که آتش می گیریم و می خواهیم همه را آتش بزنیم. کمی روی زمین تر بخواهم صحبت کنم، رفته ای خواستگاری سیندرلا ولی جادوگر شهر اوز گیرت آمده. حالا چه می کنی؟! احسنت. همه را آتش می زنی. تقلب شده. ناداوری شده به خدا حق من تویی! و از این حرف ها. نمی گوییم؟! می گوییم دیگر. به حسام گفتم که فرض کن داداشت خدای نکرده مشکل جسمی داشت، انقدر راحت همه را به آتش مینداختی؟! گفت نه. چرا؟! چون محبتش به برادرش بیشتر است تا محبتش نسبت به هم گروهی اش. گفتم که فاستقم کما امرت و من تاب معک یعنی تا جایی که توان داری برای بقیه هم زحمت بکش. اعتراض کرد که آقا من هفته قبل می دانستم با حسین مثلا هم گروهی ام ولی این هفته گروه ها را به هم زده بودید و نمی شد با فلانی کنار آمد و من به حسین توی دو دقیقه توضیح می دادم ولی فلانی اصلا نمی خواهد بفهمد. گفتم تو زحمت بکش، من کور نیستم و جبران می کنم.

 

7.
گفتم که باید کار گروهیِ گروهی را یاد بگیریم. گفتم که باید از خودخواهی دور شویم. گفتم که کدام یکی از شما هاست که دوست ندارد توی این وضعیت طلا و دلار داشته باشد؟! همه گفتند دوست داریم. گفتم اقتصاد خون جامعه است و وقتی سرمایه به شکل طلا و دلار حبس می شود انگار خون را منجمد کنی و دیگر جریان نداشته باشد، چه می شود؟! جامعه می میرد و در نهایت همان طلاخر ضرر می کند. چون مالش را حبس کرده. طلا را که نمی شود خورد! می شود؟! 

 

8.
حسام و بقیه با تعجب و کمی پرسش و اعتراض نگاهم می کردند. نمی توانستند درک کنند یعنی چه من الان منفی می گذارم و بعدا به خاطر زحمتی که کشیده اند ولی منفی گرفته اند، نمره بیست می گیرند؟! توضیح دادم که نمره دست من است. من ربات نیستم. دلم بخواهد بابت زحمتی که کشیده اید 20 می دهم. فقط ببینم دارید زحمت می کشید بقیه را همراه کنید. 

 

9.
همین ها را به گلی هم گفتم با زبان ساده تر. این دو روز چند بار این ها را توضیح داده ام به گروه های مختلف. معمولا با تعجب نگاهم می کنند. نمی توانند هضم کنند یعنی چه؟! نمی توانند درک کنند وقتی می گوییم ایثار از فراموش کردن خود صحبت نمی کنیم و از بزرگتر دیدن خود و بقیه را هم دیدن صحبت می کنیم. نمی توانند درک کنند که اگر فلانی درسش خراب است ما هم مقصریم و نمی توانند درک کنند نمره بیست امروزشان به خاطر این است که از وقتی که برای دیگری باید می گذاشتند زده اند و برای خودشان خرج کرده اند. خودخواهند. نمی توانند درک کنند. سخت است برای شان. 

 

10.
پارسا که علنی می گفت گروه مقابل نمره گرفته و ان ها از ما بیشتر می شوند و من نمی گذارم. مشکلش حسادت بود. می گفت فلانی شیرین زبانی می کند. گفتم که او جلسه قبل دو بار منفی گرفت. بغل دستی اش سه بار. ساکت شد. حسادت تویش موج می زند و باید با آن مقابله کند. خودخواهی. حرص نمره. دلش ولی پاک است. بعد از این که دیروز در را به هم کوبید امروز آمد معذرت خواهی و گفت باید به معلم نیکی کرد. بچه ها کلا دل صافی دارند و زود فراموش می کنند. همین است که پنج دقیقه قبل گریه می کنند بابت برخورد تو و بعد به تو اقتدا می کنند و نماز می خوانند و آخرش هم قبول باشدی می گویند و با لبخند می روند.

 

11.
گفتم هرکس دیگری را برای شرکت در مراسم جشن تکلیف ترغیب کند و دعوت، 25 صدم نمره دارد. 

 

12.
مرحوم شیخ انصاری در رسائل بحثی دارد که به اسم مصحلت سلوکیه شناخته می شود. این جای ماجرا را که می نویسم نظرات خودم است. یعنی آن چه دریافته ام را می گویم. که مصلحت سلوکیه شیخ اعظم، فوق العاده مطلب مهمی است و روی خوب جایی دست گذاشته است. سوال این است که اگر من رفتم سمت روایتی و دیگری سمت روایت دوم، اولی گفت مثلا نماز کامل است و دومی گفت شکسته، بالاخره هر دو که درست نیستند و یکی درست است. حالا مصلحت از دست رفته آن شخصی که به سمت مسیر نادرست رفته چه می شود؟! مرحوم شیخ جوابی می دهند. چه جوابی؟! 

 

13.
گفتم که من بناست نمره بدهم! گفتم که همه چیز دست من است و تو فقط مسیری که می گویم را طی کن. من ببینم تو تلاش می کنی خودم برایت جبران می کنم. خودم لحظه آخر نمره بیست را برایت می گذارم. گوشی را فرو کردم توی صورتم و گفتم تو داری فقط جلوی پایت را می بینی و دو روز آینده را نمی بینی و همینقدر مسخره که من فرو رفته ام توی گوشی، فرو رفته ای در امروز! امروز را ول کن و از گوشی فاصله بگیر و بقیه روزها را هم ببین و فقط امروز که نیست. 

 

14.
آقا محسن مربی ما بود. تا الان ده پانزده تا ارشد گرفته و همچنان در حال کسب مدرک جدیدی در ارشد است. رشته ی پایه و تخصصی و اولیه اش، ارشد یکی از رشته های علوم پایه است. این دفعه دست گذاشته روی روانشناسی. می گفت درمان همه بیماری ها عمل به دستورات اسلامی است و اصلا اگر بنا بود انسان خودش با تجربه و عقل، به این برسد که مثلا فلان کار درست است پس پیغمبر ها آمدند چه کار کنند؟! با تعجب داشتم نگاهش می کردم و حرفی نزدم. تقریبا 8 سال از من بزرگتر است و او را انسان فرهیخته ای می دانم. واقعا. اهل کتاب. مربی ما بوده. ولی کامل حس کردم که حتی فرهیخته های مان هم از بدیهیات و ابتدائیات علوم انسانی فرسنگ ها دورند. دین خوب است و مفید ولی این استدلال ها و این حرف ها...

 

15.
هم بحثی ام می گفت حاج آقای پ احوالت را پرسیده و وقتی گفتم که امسال قم نیستی گفته حوزه دارد ظرفیت هایش را یکی یکی از دست می دهد. منظورش این بود که طلبه مدام باید به درس و بحث مشغول باشد. حرف درستی هم هست.

 

16.
بحث امروزمان سر این بود که اگر کسی قبل از وقت، دنبال آب گشت و پیدا نکرد و وقت نماز رسید و احتمال داد که ممکن است آب پیدا شود، باید بگردد یا نه؟! بیکاریم سر چیزهایی بحث می کنیم که کاربرد ندارند؟! نه راستش. بیکار نیستیم. این بحث ها هم ظاهرا کم کاربرد است ولی فوق العاده مهم. مثل همان مصلحت سلوکیه شیخ که فارغ از پذیرش یا عدم پذیرشش، دست روی جای مهمی گذاشته. دست گذاشته روی اینجا که تو اگر مسیری را طی کردی که ظاهرا فایده ای ندارد ولی دستور به طی آن رسیده، چه کسی پاسخگوست؟! اینکه خدا پاسخگو هست را که بچه هفت ساله هم می تواند جواب بدهد، دقیقا به لحاظ فلسفی و معرفت شناختی تبیین کن که فایده آن عملی که قرار بود انجام بدهی چه می شود دقیقا؟! بعد آیا می شود همین مسیر را برای کلاس داری هم استفاده کرد؟! حق داریم در تربیت فرزند استفاده کنیم و بگوییم تو مسیری را طی کن و کاری به نتیجه نداشته باش؟! حق داریم بگوییم فاستقم کما امرت در همه جا جریان دارد؟! اگر خدای نکرده گفتیم حق داریم چنین غلط های اضافی انجام بدهیم، تبیین و تشریح عقلی مسئله چگونه است؟! تشریح و تبیین عوامانه آن؟! و کلی بحث دیگر که مرتبط است با همان بحث های به ظاهر به کار نیا...

 

17.
اینکه ما سوار یک کشتی هستیم و اگر برای رفیقت تلاش نکنی و او کشتی را سوراخ کند همه با هم غرق خواهیم شد را کجا می خواهی توضیح بدهی؟! در جامعه ای که تو درست را بخوان و به بقیه کار نداشته باش، در جامعه ای که آسّه برو و آسّه بیا که نکند وقتت لا به لای این رفت و آمد ها تلف شود، در جامعه ای که وقتی وارد محیطی می شوی باید اعتراض کنی و به فکر ساختن نباشی، در جامعه ای که جلوی پل پارک می کنی از بس خودخواهی، از بس خودخواهی، از بس خودخواهی، در این جامعه کی و کجا و چگونه می توان یاد داد که ابله! سرت را نچسبان به گوشی و دو روز آینده را هم ببین؟! کجا؟!

 

18.
ما حتی نمره ها را هم فردی لحاظ می کنیم :) بعد انتظار داریم فردی که وارد جامعه می شود برای جامعه اهمیت قائل شود؟!

 

19.
توضیح دادم که لیبرالیست ها می گویند فرد اصیل است و کمونیست ها جمع. گفتم که اسلام می گوید نه فردیت باید از بین برود و نه از اهمیت و ارزش جمع غفلت شود. هر دو در کنار هم. فردی که گسترش می یابد. فرد شامل جمع. و موقع خروج از کلاس، بعد از توضیحاتم یکی شان تکرار می کرد فرد شامل جمع...

 

20.
زود است؟! نمی فهمند؟! ثقیل است؟! حالا حتما همین الان باید یاد بگیرند؟! و هزاران سوال دیگر که بقیه می توانند بپرسند. سوال های خوب و دوست داشتنی ای است. با تشکر از سوالات خوبتان؛ ادامه درس در جلسه بعد. 

1.
روز اول بنای بر این داشتم که شخصی نویسی نکنم اینجا... از این که توی ویترین بیایم هم متنفرم... ولی حس می کنم این مطلب را اینجا بگویم بد نیست. 

 

2.
من امسال به مشکل حجره برخوردم. سنم بالا بود. هست. خواهد بود! نسبت به طلاب مجرد حجره نشین. برای همین هم شرایط برخی حجره ها به من نمی خورد. روحیه ام هم اجازه نمی داد دیگر که با آدم های جدید آشنا بشوم. خواستم جایی را اجاره کنم، پولش فراهم نبود. مادر هم نگران می شد که پسرش خانه مجردی گرفته. به هزار و یک دلیل. خودم هم بیم خانه مجردی را داشتم. موقعیتی پیش آمد و به عنوان مبلغ گفتند در شهر خودم بمانم و امسال قم نروم و درسهایم غیر حضوری شود. خب... ماندم. که جای خواب داشته باشم. 

 

3.
من مبلغم. مدرسه ای که می روم دولتی است. استخدام آموزش و پرورش نیستم. آموزش و پرورش هم ریالی به من پرداختی نخواهد داشت و ندارد. مدرسه هم همینطور. که اجازه اش را ندارد. نهایتا بخواهد بگوید اردویی که رفتی پول غذایت را خودت نده. غذایی که نخوردم را می گویم. مرغ بود و نخوردم. پس سر و کار من با مدرسه نیست و با حوزه است. حوزه هم فعلا پرونده تبلیغی من را فعال نکرده. طول می کشد انگار. در نتیجه نه پرداختی برایم اتفاق میفتد و نه سابقه تبلیغی برایم لحاظ خواهد شد. راضی ام واقعا به همین هم. اسم پول که می آید گاهی بقیه شاخک تیز می کنند. اذیت می شوم راستش وقتی اینطور می شود. کمِ شهریه حوزه هم از سرم زیاد است ولی نگاه و حرف بقیه به خاطر پول... خدا ازم بگذرد بابت این حرف ها...

 

4.
حوزه چقدر پرداخت می کند؟! الان را بخواهم بگویم می شود تقریبا معادل یک پنجم قانون کار. اگر بخواهد بابت حضور در مدرسه هم به من پرداختی داشته باشد نهایتا نصف قانون کار.

 

5.
وقتی دیدم بنا نیست خانه اجاره کنم، به فکر افتادم که لپ تاپ عوض کنم. پولی که باید خرج یک حلقه می شد را دادم برای خرید لپ تاپ استوک. لپ تاپی که مدتی کارم را راه بیندازد و اذیت نکند ان شاءالله...

 

6.
خب. من اینجا ایستاده ام. جایی که هنوز حتی یک صوت از صوت های درسی ام را گوش نداده ام. چون تازه دیروز بارگزاری شده. صبح می روم مدرسه و آخر شب با هزار و یک نگرانی و نفرین برمی گردم خانه. تقریبا آن چه که اندوخته بودم را دادم برای لپ تاپ. پدر یکی از بچه ها هم از راه رسیده بود به مدیر گفته بود نگذار عوامل مدرسه ات مجرد باشند. 

 

7.
یکی دو سال قبل بود شاید. از حاج آقا پرسیدم حاج آقا گاهی اوقات تلاش می کنی و زحمت می کشی ولی نتیجه نمی بینی. عمر و انرژی می گذاری برای کاری و در نهایت نتیجه نمی دهد. از زندگی هم عقب می مانی. فلانی ازدواج می کند. دیگری ماشین می گیرد. سومی خانه می خرد. تو همچنان سر و کله می زنی با نوجوان. بعد همان نوجوان سه سال بعد سیگار در دست به تو پوزخند می زند. تو نه زن داری و نه خانه و نه ماشین و نه ثمره. هیچی نداری. حاج آقا گفت باید جوری جلو برویم که از زندگی هم خیلی عقب نمانیم... خیلی صریح گفت. انتظار داشتم بگوید ما برای خدا کار می کنیم و معامله با اوست و او جبران می کند. نگفت. اندوهناک شدم.

 

8.
توی کانال های ازدواج که گاهی سر می زنم می بینم خیلی جدی از لزوم برنامه ریزی برای آینده می گویند. من هیچ وقت این مسئله را نداشته ام. امسال رفقا خیلی زیر پایم نشستند که قم نروم و کمک کنم. نه اینکه نیاز به من داشته باشند که حس کردند قم رفتنم مساوی است با از زندگی جا ماندن. منتهی نمی دانم قم نرفتن کجایش از زندگی جا نماندن را برایم به ارمغان خواهد آورد؟! اندوخته ام را دادم پای لپ تاپ استوک. دو دو تا چهار تا هم می گوید استخوان بترکد تا سال دیگر همین موقع ها به زور بتوانم پول یک گوشی را جمع کنم. زندگی هم بر مدار پول می چرخد. و لزوم برنامه ریزی...

 

9.
اگر مخاطب اینجا را نمی شناختم، این حرف ها را نمی زدم. بوی ناله می دهد. نه؟! ولی راستش نه گله است و نه چیز دیگری. حس کردم باید جایی بنویسم شان. بنویسم که سی و چند سالگی ام در حال تمام شدن است و چند وقت دیگر سی و چند به علاوه یک می شوم و نه زن خواهم داشت، نه پس انداز، نه خانه، نه ماشین... البته لپ تاپ سوخته و نیم سوز و استوک دارم. دومی البته مال خواهرم است. اولی را هم کسی نخرید. لپ تاپ استوکی دارم قربة الی الله... 

1.
من قدرت بیان خوبی ندارم. خودم هم می دانم. کلاس هم شلوغ است. کلاس ها هم شلوغ ست. زنگ تفریح ها هم شلوغ است. کلا مدرسه شلوغ است مگر بعد از ساعت اداری. که آن هم گاهی باز شلوغ است... بین این همه شلوغی انتظار اینکه من با یک جمله بتوانم نقطه زنی کنم و مخاطب را درگیر کنم، اصلا خیلی انتظار خوبی است. منتظر بمانند و بمانید که بتوانم! 

 

2.
خیلی از مطالب را شنیده اند. شنیده ایم. قدرت بیان خوب هم که ندارم. نتیجه؟! این که از دلقک بازی های همیشگی خودم استفاده کنم. به هم زدن قاعده ها. این هم مدلی است بالاخره. تنبل فیلسوف می شود و فیلسوف خلاق و خلاق گند می زند به همه چی! امیدوارم و خیلی گند نزنم فقط.

 

3.
ببینید عزیزانم. ممنونم از دیدنتان. سر کلاس دو نفر معلم داریم. اولین به هم زدن قاعده همین جاست. گفتم فلانی تو هم بیا. دو نفری می رویم. بخشی از ماجرا با اوست و بخشی با من. کلاس از کلاس بودنش خارج می شود؟! نمی دانم. تا به حال سابقه داشته؟! باز هم نمی دانم. فقط می دانم کلاس ها دو معلمه پیش باید برود. به هزار و یک دلیل. 

 

3.5. نفر دوم دانشجوست. پول؟! نچ. من؟! مبلغم. یعنی قاعده بازی اصلا در ادبیات آموزش و پرورش تعریف نمی شود. چرا؟! چون همین الانش هم معلم کم دارند. مگر سال های بعد که معلم زیاد بیاید و بخواهند از این کارها بکنند. 

 

4.
قاعده دوم این که من گفتم دوست ندارم از شما امتحان بگیرم. ولوله ای در سال بالایی ها راه افتاده که بیا و ببین. آن ها می فهمند که یک امتحان را زودتر نمره اش را بگیرند، قبل از امتحان، مطمئن بشوند یعنی چه؟! حدود یک سوم کلاس سی و پنج نفره درگیر این بازی شده اند و من هم فرصت دارم جماعت بیشتری را درگیر کنم. یکی شان اهوراست. یکی شان صدرا. صدرا پدر پولداری دارد و آرمان عربده می کشید توی کلاس که آقا صدرا پدرش پولدار است و اصلا دلش نمی خواهد درس بخواند و من چرا باید ضرر کنم؟! چرا آرمان عربده می کشید؟! عرض می کنم.

 

5.
در راستای به هم زدن قاعده ها، درس دینی را می پرسم. ولی درس نمی دهم. سوال تان اینجاست که مگر می شود؟! بله که می شود. فعلا که چهار جلسه شده! بعد از این هم خواهد شد. مشکلی در خواندن که ندارند. دنبال مطلب اضافه هم که نیستند. بنا نیست که از مرحوم شیخ اعظم مطلبی بگویم به آن ها. می خواهم یاد بدهم به سن تکلیف رسیده اند و باید نماز بخوانند. پس درس نمی دهم؟! بله و نه. به معنای مرسومش نه و به معنای غیر مرسومش که نمی دانم اصلا کسی چنین معنایی از آن دارد یا نه، بله! گاهی در حد دو سه جمله سر کلاس تیتروار مطالب را می گویم و سعی می کنم سلسله مطالب را نشان دهم. همین. بعد می خواهم بخوانند. و بعد...

 

6.
امروز تیم پارسا سی صد لیتر آب حرام کردند. چرا؟! کلیپ وضو را ضبط کنند. وضو مگر ضبط کردن دارد؟! خواسته بودم ازشان. نمره مثبت دارد. همانی که باعث می شود بعدا سر جلسه امتحان نیایند. نخواستم پرت و پلا ضبط کنند و تحویلم دهند. گفتم اگر نمره بیشتر دوست دارید، کاملا اختیاری، وضو و احکامش را آموزش دهید، در قالب کلیپ. تاکید هم کردم که بلاگر نمی خواهم درست کنم. مثل هفته قبل این تاکید را انجام دادم. چون وقتی مدام کار تولیدی از این ها بخواهی، آن در قالب جذاب قابل ارائه مثل فیلم، عکس، و نه پاور الکی پلکی و یا روزنامه دیواریِ هیچ کس نگاه نکن، خب انگار داری می گویی بلاگر شو دیگر! و جالب است برای تان اگر بگویم که این جماعت با لپ تاپ غریبه اند. اعراب بادیه نشین به تمدن نزدیک تر بودند تا این ها به لپ تاپ. یا حتی به تکنولوژی. فقط گوشی در حد رفع نیازهای اولیه. اولیه نه خوراک و پوشاک. اولیه مجازی منظورم است. لایکی بزنند و دیس لایکی! همین. تو بگو فتوشاپ؟! نچ. اکسل که انگار معجزه قرن است برایشان. هوش مصنوعی هم اسمش را شنیده اند و تکرار می کنند بی آن که بدانند چی هست و به چه کار می آید. نهایتا یکی از آن ها پیدا شد که بتواند کمی با هوش مصنوعی کار کند. آن هم کمی. همین. خلاصه که جماعت غریبه با تکنولوژیِ حرفه ای را کشانده ام پای کارهای تولیدی. 

 

7.
آن روز یکی می گفت آقا شما معلم دینی هستی یا کامیپوتر؟! 

 

8.
برای سال پایینی ها متناسب با درس شان کار عملی تعریف کردم. کمی هم دلقک بازی چاشنی کار کردم. علاوه بر وضو که برگه ای بین شان پخش شد و داستانش را می گویم، خواستم به تناسب درس شکرگزاری، شکرگزار خانواده باشند و اگر مادر و پدر نامه دادند که آقازاده ما این هفته مثلا ظرفی که هیچ وقت نمی شست را شست، من هم به تناسب خوب بودن و راضی بودن خانواده، نمره می دهم. تاکید کردم که بعضی مادر ها وسواس دارند و الکی توی آشپزخانه نچرخید که ظرف بشورید و کثیف کنید و مامان ماندانا ناراحت شود. مامان ماندانا کیست؟! شخصیت فرضی که خنده بچه ها را به دنبال دارد. گفتم که من اسم مادرهای شما را نمی دانم و امیدوارم مامان ماندانا واقعی نشود. 

 

9.
آموزش وضو مشترک بود بین همه شان. هم سال بالایی ها هم پایینی ها. به هر کس یک کاغذ مهر شده دادم. گفتم اگر کسی به شما وضو و احکامش را یاد داد، این کاغذ را امضا کنید و به او تحویل دهید و هرکس به دیگری وضو یاد بدهد و کاغذش را به من تحویل دهد، نیم نمره دارد. خب مسخره به نظر می رسد؟! گفتم که می توانید در ازای یادگرفتن وضو، از همانی که یاد می دهد بخواهید که وضو را به او یاد بدهید و برگه اش را بگیرید و نیم نمره هم شما بگیرید. معلم دوم سر کلاس به همین درد می خورد که تصویری بگوییم دقیقا چه می خواهیم. من به او آموزش دادم و نیم نمره گرفتم و او به من آموزش داد و نیم نمره گرفت. حالا اگر کسی نمره نخواست؟! تاکید کردم که برگه اش را به زیر کیک و آبمیوه نفروشد! یکی از بچه ها صد و پنجاه خرج کرده بود و برگه خریده بود. قبل از اینکه او این کار را بکنم گفتم که برگه ای اگر به دستم برسد، یاد گیرنده را دعوت می کنم و احکام وضو و وضو را از او می پرسم و اگر بلد نبود، نیم نمره از یاد گیرنده و یاد دهنده کم می کنم. 

 

10.
آرمان عربده می کشید بعد از کلاس و می گفت صدرا نمی خواهد درس بخواند و نمی گذارد آیتم های مختلف توی کلاس اجرا شود و ما نمره بگیریم و تقصیر ما چیست؟! گفتم کشتی ای که ساکن شدید را یکی سوراخ کند همه غرق می شوید و نباید اجازه بدهید او هرکاری دوست داشت انجام دهد. 

 

11.
آیتم های کلاس!!! مسابقه مرد های آهنین انگار اجرا می کنیم.

 

12.
سال بالایی ها چون قبلا من را دیده بودند می دانستند چه بکنند. پایینی ها طول می کشد تا راه بیفتند. 

 

13.
چقدر باید زحمت می کشیدم یاد می دادم که وضو را اینطوری می گیرند و نه آن طوری؟! طرف انقدر آب حرام کرد برای ضبط کلیپ که بنظرم در مخش فرو رفت. چون من بالای سرش نبودم و کلیپ را که بعدا نشان می داد می گفتم اینجایش غلط است و اصلاح کن.

 

14.
همه چیز را به هم زده ام. گاهی بچه ها تا دو ساعت بعد از مدرسه هم هستند تا کلیپ ضبط کنند. می روند خانه و گوشی را می آورند و کلیپ ضبط می کنند. این هفته هم مشغول قانع کردن آقای آراد قاسمی بودند. توی زنگ های تفریح و ... . آراد قاسمی کیست؟! اسم فرضی برای معلم دوم. آراد قاسمی زیست شناسی ست که خدا را می شناسد و ایمان دارد به او ولی نماز نمی خواند و بچه ها باید او را قانع کنند اگر به خدا ایمان دارد باید نماز هم بخواند. فکر کنید زنگ تفریح مثل اردک دنبال آقای آراد قاسمی بودند که او را قانع کنند و نماز بخواند بلکه نمره بگیرند.

 

15.
تقریبا هر چه که نوشته ام مربوط به این هفته است. هر هفته سناریوی جدیدی باید بچینم. بگردم کلیپ پیدا کنم. معلم دوم پیدا کند. با هم هماهنگ بشویم. برویم سر کلاس سگ بشوم و عربده بکشم سر کلاس که کلاس آرام بشود. منفی پشت منفی و نمره کم کردن. بلکه این وسط مسط ها بشود چیزی را اجرا کرد. 

 

16.
زنگ تفریح نشسته بودم کنار ز. ز می گفت زنگ بزنم به پدرم. گفتم لماذا؟! گفت دلم تنگ شده و تازه مامان و بابام طلاق گرفته اند. گفتم پیش مادرت هستی؟! گفت آره. گفتم پدرت؟! گفت من را نخواست. گفتم نمی شود زنگ بزنی. گفت چرا؟! گفتم فردا مادرت بیاید شر بشود تو جواب می دهی؟! خندید. گفتم خواهر و برادر؟! گفت یک خواهر دارم که در تهران تربیت بدنی می خواند. آقا کاش زودتر درسش تمام بشود و معلم ما بشود. گفتم همین مانده بود خواهر جناب عالی بشود معلم ما. خندید و گفت آقا شما هم باحالی ها. 

 

17.
جمعیت نمازمان فعلا یک بیستم مدرسه است. فردا که اعلام کنم نمره مثبت سال پایینی ها را... بابت نماز جماعت امروز... خب... 

 

18.
قدرت مسئله عجیبی است...

سلام

1401 خیلی ها گذاشتند و رفتند. فحش دادند. مزدور خواندند. نصیحت کردند که نظام ماندنی نیست و رها کنید. و همان ها دنبال کسری بسیج بودند و در سپاه خدمت کردند. و هنوز هم این جماعت فحش می دهند. 

بعد امروز یکی از بچه ها که 1401 شعار نویسی می کرد آمد پایگاه را تمیز کند. چند وقتی هم هست مسجدی شده. 

نمی دانم عاقبت بالایی ها چه می شود و نمی دانم عاقبت پایینی چه. یاد گرفته ام به امروز و دیروز و فردای کسی نگاه نکنم و دنبال نتیجه به معنای مرسومش نباشم ولی می دانم دنیا سیبی است که پرتاب شده به بالا و هزار و چرخ می خورد تا به پایین برگردد. همینی که امروز دوستت بود فردا دشمنت می شود و برعکس. 

و یا تو خودت... امروز خوبی و فردا آشغال. و برعکس. نیستی؟! هزار بار تجربه نکرده ای؟! فاز عمار برداشته ای در شبی و فردایش ابن ملجم تعظیمت کرده بابت خباثتت... 

به چی باید دل بست این وسط؟! به چی باید تکیه کرد؟! که «تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست/ راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش»...

خداحافظ