گوی

1.
شب ها، ساعت دوازده به بعد، احتمالا در خیابان نیستید و نمی بینید. اینجا، نه شهر شما، همینجا موتورهایی که راننده شان خانم است، یک نفره یا دو نفره به خیابان می آیند. کم اند. ولی به چشم می آیند. گاهی راننده خانم است و پشتش یک آقا. ساعتِ یکِ شب. و شب ها، خانم ها آزادترند. هوا خوب است. می توانند موها را افشان کنند. باد به موها بیندازند. نه در یک محله ی دور‌دور‌خیز! نه واقعا. در جایی که محل عبور و مرور است و خانواده زندگی می کند و کسی انگیزه ای برای برخی مسائل ندارد. چون آخر شب است و بیرون نیستید و این ها را نمی بینید احتمالا، گفتم بگویم شب ها چه اتفاقاتی میفتد که دانستنش جالب است. کاری به روزها و وقایعش ندارم.

 

2.
ستاد نماز جمعه که اعلام کرد خطیب این هفته آقای صدیقی است، واکنش های یک دستی صورت پذیرفت. واکنش ها اصلا متفاوت نبود. همان سبک و برخوردی که با آیت الله رئیسی داشتند را این جا هم دارند. زمان آیت الله رئیسی چه اتفاقی میفتاد مگر؟! سیب دو هزار تومان گران می شد، یک عده، از مذهبی و غیر مذهبی، شلنگ بر می داشتند و اول و آخر دولت را می شستند. در مقابل عده ی دیگری سکوت می کردند. دفاعی نبود. سیب دو هزار تومان گران شده بود. گرانی را نمی توانستند توجیه کنند. مسئله کمی نبود. بحران بود. فاجعه بود. انگار سه میلیارد بمب اتم در ایران ترکیده باشد. همه باید انتقاد می کردند. همه. مذهبی های جلودار هم می گفتند ما باید انتقاد کنیم که نکنیم بقیه جلودار می شوند. الان هم همان صف بندی رخ داد. سی میلیارد پیام آمد که مردم عصبانی اند و تا مشخص شدن وضعیت چرا باید خطیب ایشان باشد؟! حالا انگار هر جمعه صف اول نماز جمعه اند! همه شان. که یک دفعه برای همه مهم شد. تا دیروز که خطبا فلان بودند و بهمان ولی امروز باید حتما موضع بگیرند. بهترین تحلیل ها می رفت سمت اینکه نفوذی در ستاد نماز جمعه وجود دارد و حالا ببینید ما کِی گفتیم! بعد این سمت؟! یکی دو نفر بدبخت بیچاره مثل همان دوره سابق پیدا می شدند و می گفتند ما صدیقی را دوست داریم و تمام! و هیچ... 

 

3.
متاسفانه من متن که می نویسم مجبور می شوم حواشی را مدام توضیح بدهم که جلوی سوء برداشت را بگیرم. باز هم البته الحمدلله منظورم بد منتقل می شود. الان باید توضیح بدهم که چرا مقایسه کرده ام این دوره را با دوره آیت الله رئیسی و باید پاسخ بدهم وقتی تفاوت از زمین تا آسمان است چرا مقایسه؟! جواب هم این است که من صف بندی ها را دارم مورد مطالعه قرار می دهم. کاری به آیت الله رئیسی و آقای صدیقی ندارم. صف بندی ها همان است. یک مثال ملموس زدم که بیشتر به جان بنشیند. و سوال بعدی هم که جواب باید بدهم این است که چرا گفتم کسی که نماز جمعه نمی رود حق انتقاد ندارد؟! که در جواب می گویم من نگفتم حق انتقاد ندارد و منظورم این است که رسانه ها برای ما دارند تعیین می کنند در مورد چه چیزی صحبت کنیم و در چه موردی خفه بشویم و من مدل گوسفندی را نمی پسندم. کسی که تا دیروز یک کلام در مورد نماز جمعه و پیرامونش هیچ نمی گفت و اصلا نمی رفت، الان دقیقا وسط بازی رسانه ای دارد اظهار نظر می کند خب... من شک می کنم به اینکه عقلش دست خودش است یا دست رسانه؟! ممکن است بگویید خیلی بد داری می گویی. ممکن است این را بگویید و بعد بگویید که اینجوری ما هیچ وقت در مورد هیچ مسئله رسانه ای نباید اظهار نظر کنیم؟! که من مناط حرف را دوباره جلوی چشم می آورم. کسی که هیچ نسبتی تا پیش از این با مسئله نداشته و الان میاندار شده، خب جای شک کردن دارد. عده ای نسبت دارند با مسئله. طبیعی است وقتی جریانی رسانه ای شده باشد دوباره حرف شان را بزنند. من در مورد این عده صحبت نمی کنم. دقیقا در مورد همان هایی صحبت می کنم که هیچ نسبتی نداشته اند و چون مسئله رسانه ای شده، وسط پریده اند برای اظهار نظر. خب! این هم از حواشی که باید بابت یک بند پاسخ می دادم!

 

4.
ربط بند اول و دوم چیست؟! بی ربط نویسی می کنم؟! راستش تمرکزم روی مسئله «مقاومت و شکست مقاومت» است. حجاب و نماز جمعه هم بستر طرح این مسئله. چه اتفاقی برای حجاب افتاد؟! قانونی بود. خوب یا بد. موفق یا ناموفق. انتقادهایی می شد. هزاران ایده و نظر بود که همه البته متفق القول می گفتند مسئله گشت ارشاد باید جمع شود. من هم همیشه می گفتم اگر جمع شود تبعاتش را می پذیرید؟! همان خانمی که یکِ شب روی موتور نشسته و آقایی پشتش. خوب تصور کنید که یک وقت جای اشتباهی نرویم. این تصویری است که چند وقت دیگر در خیابان خواهیم دید. در روز. البته اگر ندیده باشید هنوز. خب یک مطالبه ای از این سمت بود، همه موافق بودند که اسلام باید با کار فرهنگی و فکری جلو برود. یک عده مسائل اقتصادی را پیش می کشیدند. و هزار حرف دیگر. حفظید قطعا. توضیح نمی دهم. بعد وقایع 1401 اتفاق افتاد. جمهوری اسلامی باز هم مقصر شد! که دیر اقدام کرده و می شد زودتر مسئله را قبل از اینکه به بحران برسد حل کرد. و الان جامعه پذیرش هیچ قانونی را ندارد. هیچ. کار فرهنگی؟! آن هم به دلیل سابقه حجاب نمی شود انجام داد. خروجی ماجرا چه شد؟! خب جمهوری اسلامی مقصر بود و هست و خواهد بود و البته آن خانم موتور سوار و آقای پشت سرش راحت می توانند در عرصه عمومی هرکاری انجام بدهند.

 

5.
فکر کنید دارد سیل می آید. شما می توانید دو تا وسیله را این وسط نجات بدهید و روی تخته پاره ای بگذارید. هی بگویند سیل همه جا را گرفته و فکری بکنید و آن تخته پاره را رها. شما مات و متحیر نگاه کنید که خب اگر این را رها کنم و سیل بند جدیدی نباشد که عملا بی دفاع می شوم؟! بقیه هی بگویند که ول کن بیا برویم سیل بند جدید می زنیم. هویج را نشان بدهند. چماق 1401 را هم بر سرت بکوبند. بقیه هم تشویقت کنند که تخته پاره را رها کن. الان همین کار را کرده ای. همه وسایلت دارد غرق می شود. آقایان کار فرهنگی که البته وقت ندارند. نمی توانند. موقعیتش نیست. هویج به دستان را می گویم. از اول هم البته مال کار فرهنگی نبودند. از این جلسه به آن جلسه منتقل می شوند و از این عنوان به آن عنوان و خروجی اش البته پرستیژ پشت پرستیژ است. خلاصه هویجی که نیست. چماق البته هست. تو هم مقصری که چرا تخته پاره را رها نکردی. چماق و تقصیر این بار هر دو یقه ات را گرفت. جرئت داری برو سمت آن تخته پاره یا کلا هر گونه سیل بندی. شلوار از پایت در می آورند و هدیه می کنندش به خیریه! 

 

6.
من از همه عزیزانی که مدافع برداشتن گشت ارشاد بودند تشکر می کنم. امروز دختر و پسرها راحت ترند. همه شان حجاب دارند. همه هم از ته دل اسلام را پذیرفته اند. نمی بینید دخترهای مان چطور در خیابان معلومات و تحصیلات و کمالاتشان را به تصویر می کشند؟! یک عده هم البته در خیابان همه معلوماتشان در روز مشخص نمی شود، باید شب به تصویر بکشند. من خودم که رد می شوم از کنار برخی ماشین ها بوی گل است که مشامم را پر می کند. گلِ فرهنگی و فرهیختگی را می گویم. قهقهه ی علمی مستانه خانم و آقای داخل ماشین هم نشان از کیفیت گل دارد. من واقعا از این همه فرهیختگی لذت می برم. 

 

7.
اینکه خواهر من آن روز توی خبابان داشت راه می رفت و آقایی گفت دو تا تار مویت پیداست و خواهرم الان نماز نمی خواند و خدا لعنتتان کند که او را از دین زده کرده اید، اینکه من الان می ترسم در خیابان بروم چون ممکن است گشت ارشاد به من گیر بدهد، اینکه شما ندیده اید که با زنده گیر به جان مردم میفتند و دختر مردم تا سالها خواب بد می بیند، اینکه وای من دوستم را خواستم ببرم هیئت و گفت آن جا دو خانم بد اخلاق هستند و به حجابم گیر میدهند و نمی آیم و اینکه هزار هزار داستان گریه آور ریختند جلوی پای ما، خب... سستمان کرد. گریه اصلا چیز دردناکی است. مخصوصا وقتی از سمت یک خانم باشد. مرد ها مقاومت شان کم می شود و مستاصل می شوند گاهی. ریختند جلوی مان. هی این گریه کرد و آن یکی گریه کرد و گفتند فلان کس توی فلان نقطه از شهر بردندش بازداشتگاه و بقیه اش را نگویم بهتر است. خرابمان می کرد اصلا. الحمدلله این روزها این مسائل را نداریم. دختری را می بینیم که راننده است و می خندد و آقایی هم پشتش نشسته و دارد می خندد. خنده پشت خنده. بوی گل. بوی فرهیختگی. این ها عیان است. شما ببین چیزهایی که عیان نیست چقدر جذاب است. 

 

8.
نه تنها زن ها که حتی مرد ها هم نیاز به متولی تربیتی ندارند. همه طبق غریزه خوب می توانند عمل کنند. تصویر زن موتور سوار و مرد پشتش لطفا دوباره پخش شود.

 

9.
من اصلا قصدم انداختن این مسائل به گردن کسانی که مخالف گشت ارشاد بودند نیستم. خیلی های شان واقعا متدینند. دلسوزند. صرفا دارم از مقاومت و شکست مقاومت صحبت می کنم. تخته پاره ای بود و همان را هم گرفتند. این مسئله که اگر زودتر اقدام می کردیم هم به قول یکی از اساتید از قبیل «ان کان زید حمارا یعرعر» است که اگر زید حمار بود، عرعر می کرد ولی خب الان نیست! ما هشدار دادیم و کسی قبول نکرد هم از قبیل «من دیروز به مامان گفتم ماکارونی درست کن و نکرد پس امروز هیچی نمی خورم» است و در حد دخترکان سه ساله و پسرکان 27 ساله! پسرها همچنان تا سن بالا لوس باقی می مانند برخی های شان و لج بالایی دارند! این قضیه که ما نسبت به وقایع اطراف وظیفه داریم و نمی توانیم رها کنیم به امید خدا، این اصلا در ذهن ما نیست. تخته پاره ای بود! قبل از اینکه سیل بند ایجاد شود، ما هم تشویق کردیم به رها کردن این تخته پاره. واقعیت این است که ما هم مشوقِ این وضعیت بودیم. الان دیگر گریه دخترکان برای ما اهمیت ندارد. چون همه ش خنده شان را می بینیم الحمدلله و همه متدین شده اند. هرکسی هم گریه های پنهانی شان را یادآوری می کند متهم می شود به هزار و یک چیز! 

 

10.
من اصلا کاری ندارم به این که آقای صدیقی مقصر است یا نه؟! دقت کنید که اصلا کار ندارم! سوالم این ست که ما تا کجا باید برگردیم عقب که برای ما تعیین تکلیف کنند چه کسی خطیب باشد و چه کسی نباشد؟! آن کسی که کلا نماز جمعه نمی رود و همیشه هم فحش داده به نماز جمعه، آن شخص چرا باید الان کنار من ایستاده باشد و هم نفسِ من برای تعیین تکلیف خطیب نماز جمعه نفس بزند؟! خب کمی فکر هم بد نیست به خدا! شما بگو خلیفه سوم ناحق! باشد. اما خلیفه کشی نباید رسم شود. و ما داریم رسم می کنیم که اگر مسئولی، کوچکترین اشتباهی داشت... خب همین الان جولانی راحت در مجامع بین المللی رفت و آمد کرد. تحویل گرفته شد. قرارداد پشت قرارداد. رفع تحریم پشت رفع تحریم. کسی کاری داشت که او چه گذشته ای دارد؟! نه! اخلاق فقط در هنگامی که آقای صدیقی امام جمعه است باید رعایت شود! همچنین حال افکار عمومی. بقیه موارد سگ توی روح اخلاق و افکار عمومی.

 

11.
کار فرهنگی که نشد. نخواهد شد. صرفا چند تا گروهک طفلکی کتک خور ماجرایند تا بلکه دو سه نفر را از دل خنده های گل آلود بیرون بکشند. دخترکانمان را که راحت تحویل آقایان موتور سوار دادیم. جمهوری اسلامی هم که مقصر شد. تخته پاره را هم که آتش زدیم. قانونی که اجرا نمی شود را به منصه ظهور کشاندیم. می بینید؟! آدم کمی که حساس می شود حس می کند او هم اندکی مقصر برخی چیزها هست. من به فلانی گفتم و من از قبل مقصر را اعلام کردم به خدا مالِ آدمهایی است که تا به حالا زندگی نکرده اند! پدر شما معتاد باشد چه کار می کنید؟! صرفا اعتیاد را محکوم می کنید؟! اگر مادرتان را کتک بزند چطور؟! اگر دست خواهر سه ماهه تان را بگیرد که ببرد بفروشد چی؟! صرفا می گویید من از قبل گفته بودم و کاش زودتر اقدام به درمان می شد؟! یا فعالانه وارد ماجرا می شوید؟! واقعیت این است که برخی مسائل مهم را به خودمان نمی گیریم. یا می رویم در صنف نقاد های گرانی دو هزار تومانی، یا در صنف سکوت! تخته پاره مان را می برند و ما همچنان می گوییم «من که از قبل گفته بودم»!

 

12.
خیلی از چیزهایی که به ظاهر تخته پاره جلوه می کنند، اصلا تخته پاره نیستند و اتفاقا خیلی هم خوبند. تکمیل احتیاج دارند. تعمیر. ری برندینگ! من پای همان تخته پاره ها می ایستم. ابدا دوست ندارم فرداروزی دوباره با جماعتی رو به رو بشوم که «دیدید گفتیم چی میشه» تحویلم می دهند و محل سگ به وضعیت موجود نمی گذارند و تفلون وار، هیچ چیز را به خود نمی گیرند و انگار در اروپای قرن بیست و یک زندگی می کنند و من از قحطی مصر زمان یوسف (ع) برایشان می گویم! و مجدد تاکید می کنم! من نه مسئله ام حجاب است و نه آقای صدیقی و نماز جمعه! این ها برای من محل طرح بحث بودند. طرح بحث شکست مقاومت ها و از دست رفتن داشته ها. من دارم می گویم در هیچ زمینی که بخواهد داشته هایم را بگیرد بازی نمی کنم. هیچ زمینی! شما بگو تخته پاره ات نمی ارزد. مال خودم است و دوستش دارم! شما بگو بعدا کاخ تحویلت می دهیم! باشد قبول می کنم و با همین تخته پاره به کاخ می آیم. نه گریه دخترکان! نه ناله و هوارِ پشت سر گریه دخترکان. نه ظلم ستیزی. نه فسادستیزی. نه هیچ چیز دیگری هم نمی تواند گولم بزند. 

 

13.
دوباره چون باید پاسخ بدهم برخی حواشی را، این بند هم اضافه شد. برخی مسائل برای من خیلی ریشه ای هستند. یک جلسه نماز جمعه اصلا ریشه ای نیست! ولی شکستِ مقاومتِ پشت یک جلسه نماز جمعه خیلی ریشه ای است. اینکه دو تار موی یک خانم پیدا باشد یا نباشد، پشت موتورش کی نشسته باشد اصلا برای من مهم نیست! ابدا. می رود بهشت نوش جانش و می رود جهنم هم باز به خودش مربوط است. ولی ایجاد روند خرسازی دختران مملکتم برایم مهم است. خرسازی خیلی جاها اتفاق میفتد و آن ها هم برایم مهم نیست! خر می کنند و کجا و کجا استخدامشان می کنند برای خودشان و به من چه! خر سازی در زمینه ای که با آخرت یک نسل و آینده ی بلند مدت یک نسل سر و کار دارد، اصلا شوخی نیست و برایم مهم است. ثمره درس های ایام کرونا این چند سال مشخص شد. کودکان و نوجوانان و جوانانی که بلد نیستند بخوانند و بنویسند. ثمره ی دخترکان خر شده هم تا نسل های بعد خودش را خوب نشان خواهد داد. دیروز کلیپی دیدم که فرشی دم در یک مغازه فرش فروشی انداخته بودند و مردم رویش پا نمی گذاشتند. فرش بود! مردم با کفش ادب می کردند و رویش نمی رفتند. نسلِ پسا دخترکان خر شده، نسل بی ادب است. بی هیچ آدابی. نه پسر و نه دخترِ پس این ماجرا، هیچ چیز را جز غریزه اش نمی فهمد. هیچ چیز. یعنی علف بدهی خر توست و ندهی خر دیگری. من دوست ندارم مملکتم در نسل های آینده پر از خر باشد. برایم مهم است. به همین تخته پاره ها می چسبم، یقه ی قبلی هایی که گفتند گشت ارشاد نباشد را می چسبم، به همه ی آن هایی که می گویند دختر و پسر متولی تربیتی نمی خواهند هم اعتراض می کنم، بلکه خر کمتری در نسل آینده داشته باشیم. البته که انقدر می فهمم با صرف حرف زدن خیلی اتفاق خاصی نمیفتد. ولی گفتم بنویسم و بگویم، شاید به درد شما هم بخورد. شاید گوشه ای جایی بعدا موضع گیری ای کردید که برای آینده مملکت مفید بود. 

1.
باید بنشینم دوباره آیه و روایت و کتاب زیر و رو کنم. اینطور که با استفاده از معقولاتِ مخلوط به آیات و روایات می نویسم، در حال استفاده از سرمایه ام. خوب نیست. باید مدام سرمایه ام افزوده شود و الا تمام می شوم. من می شوم و تکرار مکررات حرف های قبلی. و نهایتا ناکارآمدی.

 

2.
پرهیز دارم از خاص شدن. خاص بودن برای عده ای شاید جذاب باشد. همه لازانیا می خورند و تو سوپ. یا برعکس. توی چشم می روی. همه از این کارت صحبت می کنند. برای عده ای شاید جذاب باشد این در چشم بودن. ولی فکر کنید حالا قرار باشد به فرزندتان سوپ خوردن یاد بدهید. وقتی همه لازانیا بخورند و شما سوپ، در واقع شما احمقید. باید خیلی زحمت بکشید تا ثابت کنید کار احمقانه ای نمی کنید. حالا ثابت کردید، او باید به خودش شهامت بدهد و سوپ بخورد. یعنی یک بار قبول بکند که شما احمق نیستید. یک بار هم خودش سوپ بخورد و جلوی سیل تهمت ها بایستد که احمق نیست. البته تصویر ماجرا همیشه و همه جا همین نیست. گوگوش جایی گفته بود که از شدت ناراحتی موهایش را با قیچی زده و از همان جا مدل گوگوشی مد شده بود و مردم فکر کرده بودند که فلان. خب! این هم هست. منتهی این ربطی به من و شما ندارد. خیلی جاها ما احمق جلوه می کنیم. وقتی احمق جلوه کردیم دیگر پشت سرمان کسی نمی آید. کره شمالی خاص است واقعا. به همان میزان هم احمق جلوه می کند. پس کسی مسیرش را نمی رود، هر چند که به ظاهر درست باشد. 

 

3.
اولین باری که فهمیدم موهایم این سمتی نیست و آن سمتی است، تا سه روز بهت زده بودم. می دانستم آینه برعکس نشان می دهد ولی توجه نکرده بودم که این یعنی موهایم این سمتی است و نه آن سمتی. کوچک بودم. سمت و سوی موهایم برایم مهم بود. همه مودب ها و خوب ها، موهایشان آن سمتی بود و من هم خیال می کردم آن سمتی ام. بعدِ ماجرای فهمیدنِ راز آینه و نسبتش با موهایم، تا سه روز واقعا یک گوشه کز کرده بودم. و خب! سخت است کسی که موهایش آن سمتی است بتواند ادامه حیات بدهد. بتواند در دسته مودب ها جا بشود. در دسته خوب ها. من با دسته خوب ها داشتم خداحافظی می کردم. افسوس داشت. ناراحتی. نگرانی. 

 

4.
و پرهیز دارم از این خاص جلوه کردن. شما چه می خورید؟! سعی می کنم همان را بخورم. از همان لباس هایی که شما می پوشید. موقع مهمانی رفتن چه کار می کنید؟! همان را سعی می کنم انجام بدهم. البته گاهی سعی بیهوده ای ست. بعدا لو می روم. دو دقیقه بعد از شروع مهمانی. دو دقیقه بعد از اولین قاشقی که شما برداشتید و من همچنان دارم با غذا بازی می کنم. من! من! من! میفتم گوشه ی رینگ. سعی می کنم خاص نباشم ولی میفتم گوشه رینگ. زندگی عادی برای من گوشه رینگ است. مدام گوشه اش گیر می کنم. مثل همانی که رفته بود بازار عطارها و بیهوش شده بود. خیلی سعی می کنم بیهوش نشوم. حالا چند دقیقه، هر دفعه بیشتر دوام می آورم. 

 

5.
بعضی صحنه ها برایم دردناک است هنوز هم. گفتند اتو می خواهیم. بدو بدو آمدم اتو را آوردم. اتو را کی آوردم؟! فکر کنم 15 ساله بودم تقریبا، کمی این طرف و آن طرف. خیلی مسخره شدم! جزو صحنه های اذیت کننده بود برایم که هنوز هم خاطره تلخش مانده. به شوخی و جدی از اتوی مان ایراد گرفتند که مربوط به عهد دقیانوس است؟! و همین اتو یکی دو سال قبل کنار گذاشته شد. یعنی تقریبا ده سال کمتر و بیشتر ما از آن استفاده کردیم. مامان بارها داده بود تعمیر. سیمش قطع می شد و تعمیرش می کرد. از همین مغازه هایی که وسایل خانه را تعمیر می کنند. نمی دانم سر زدید به آن ها یا نه؟! جاروبرقی ایران ناسیونال مان هنوز هم می رود تعمیرگاه. هم مال ما و هم مال مامان بزرگ. وقتی خانه اش خراب شد، وسایلش آمد خانه ما. یخچال ارج ش اضافه شد به یخچال مولد ما. muled نخوانید. که برند خارجی به حساب بیاید. مُوَلّد بخوانید. مولد خصوصیتش نیست. هر چند که برفک زیادی تولید می کند. ولی مولد برندش است. از همان قدیمی کلید دار ها. الحمدلله هنوز کار می کنند جفت شان. هم ارج و هم مولد. ما دو تا یخچال داریم! شما چی؟! ندارید که! و من دیدم بخواهم سر بلند کنم توی این جامعه ای که به خاطر یک اتو مورد تمسخر قرار می گیرم، مجبورم راه حلی پیش ببرم. 

 

6.
مامان به وسایلش خیلی علاقه دارد. وسایلش که می گویم یعنی هرچیزی که جزو جهیزیه اش باشد یا خریده باشد. وسایلی که عمه هدیه می فرستد را البته آتش می زنیم! یعنی اگر آتش نزنیم مامان، بابا را آتش می زند که مگر گدا و گشنه ایم فلان چیز را فرستاده! حالا من سعی می کنم بین شان صلح برقرار کنم ولی خدایی در خانه ای که میانگین سنی بالای چهل و پنج است، چرا یک نفر باید لباس سایز طفل سه ساله به عنوان هدیه بفرستد؟! حالا مامان به جز آن وسایل، تقریبا به همه وسایل ابراز علاقه می کند. مثلا می رود ته انباری که نمی دانم کجای خانه است! یعنی جا نداریم! ولی هر دفعه مامان یک وسیله جدید رو می کند! می رود ته آن انباری که نمی دانم کجاست یک قابلمه ای چیزی بیرون می کشد و ساعت ها دورش می گردیم! یا چند وقت قبل رفته بود یک آبمیوه گیری گرفته بود به ارزش 115 هزار تومان وجه رایج مملکت. پشت تلفن فکر کنم راحت پنجاه هزار تومان راجع به آن حرف زدیم. همین فرش های پوسیده مان را هم قربان صدقه می رویم! حالا حساب کنید کسی به اتوی ما توهین کرده بود. خاطره ای تلخ بود! هست هنوز هم. 

 

7.
راه حل من برای دعواهای مامان و بابا، برای وسایل، برای خیلی از مسائلی که ما را می برد به سمت خاص شدن، اولا دوری بود! یعنی از بین بردن موضوع. کی حوصله دارد حالا برای بقیه توضیح بدهد؟! یا نشان نمی دادم. یا نداشتیم! یا مناسب شما نیست! یا هرچی! بهانه ای جور می کردم که نبینند. و راه حل دوم، شوخی و طنز بود. عادی انگاری! من همیشه گفته ام. خانه مان شاید با حیاطش روی هم 75 متر یا 95 باشد. دقیق نمی دانم. نزدیک بیست متر حیاط است. بقیه اش راهرو! سه آشپزخانه! دو دستشویی! مامان می گفت یک دستشویی هم طبقه بالا بزنیم! که گفتم من هم می شینم دم در پول می گیرم و ملت را می فرستم دستشویی عمومی! که هر نفر یک دستشویی داریم!!! و بالاخره مادر بیخیال شد. البته نه بخاطر حرف من! جا نبود. همین الان هم مبل و تخت و این ها نداریم. یک صندلی از این صندلی های یوتیوبری! مامان گرفته و روی آن می نشیند. به علت پا درد. بابا هم گاهی کنار مامان می نشیند روی چهارپایه پلاستیکی! روی صندلی مامان بنشیند دعوا می شود :)))) حالا من به شوخی همه این ها را می گفتم. یعنی می گفتم که ما اتاق نداریم! هال و پذیرایی نداریم! یک اتاق داریم که پر از رختخواب است! دو تا نصفه هم داریم که منتهی به آشپزخانه هاست و یکی اش قابل سکونت نیست اصلا. یعنی یک و نصفی اتاق داریم و سه آشپزخانه و دو دستشویی! بچه ها می خندیدند. هزار و چهارصد و یک، دو نفر از بچه ها وسط جمعیت مهاجم داشتند گیر می افتادند که کشیدمشان داخل خانه. همانی که ده بار خندیده بود وقتی معماری طبقه پایین را دید تا چند ماه مدام می گفت چرا اینطوری است؟! انگار من رفته بودم ساخته بودمش! 

 

8.
دیر زمانی نیست که فهمیده ام بخشی از زندگی ام، تطابق ندارد با زندگی روزمره مردم. عموم مردم حداقل. غالب مردم. همانی که معمول و عادی پنداشته می شود. و نداشت! خیلی سال بود که نداشت. ما هیچ وقت بازدید عید نمی رفتیم. شرایطش را نداشتیم. همیشه دید بود! یعنی می آمدند و چون مادربزرگ سختش بود، ما بازدید نمی رفتیم. واردات بود! صادرات نداشتیم. و همان رویه ادامه پیدا کرد. بعد از مادربزرگ هم. به دلایل مختلف. و من فهمیدم که نباید روی زندگی خودم حساب کنم و مسیرش را به بقیه پیشنهاد بدهم. باید بروم روی قواعد اصلی تمرکز کنم. پیشنهاد مسیری که طی شده، اصلا مال بقیه نیست. چرا؟! چون بعد از مدتی توی رویم می ایستند و می گویند: «تو خاصی و ما نمیتونیم مثل تو باشیم» که انگار همان اتوی بالایی را داغ داغ روی پوستم می گذارند. می سوزم. از ته جان.

 

9.
می روم روی قواعد تمرکز می کنم. قواعد ما چی اند؟! کم من فئة قلیلة غلبت... و لینصرن الله من ینصره... ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لما یأتکم مثل الذین... . این ها قاعده اند. قاعده ها نیاز به شرح و بسط دارند و نیاز به ملموس سازی. خودم که نباید دوباره خودم را توی چشم بیاورم. باید بروم سمت مثال هایی از بقیه. شرح و بسط ها هم باید متناسب با معیارهای فهم بقیه باشد. 

 

10.
به تجربه فهمیده ام یک جایی از زندگی هست، که آدم زیادی توی خودش فرو می رود. انگار نزدیک بین می شود. نهایت دو متری اش را ببیند. وقتی مثال می زنی برایش از حضرت موسی (ع) مات و متحیر نگاهت می کند و در دلش می گوید که مثال دو هزار سال قبل به چه کار من می آید؟! مثال از جبهه و جنگ می زنی، مات نگاهت می کند که خیلی از این ها سندیت ندارد و به فرض داشته باشد هم مورد خاص است. مثال از دوازده روز حمله اسرائیل می زنی باز نگاهت می کند که خرابی های زندگی ام را نمی بینی و این ها را به من تحویل نده. 

 

11.
به تجربه فهمیده ام که در زمینه بسط و شرح قواعد هم مترهایی که دست مردم است خیلی متفاوت است از... . ان یمسسکم قرح. اگر آسیبی به شما رسید. فقد مس القوم قرح مثله! آسیبی هم به طرف مقابل زدید. این قسمت آیه شریفه که کلا چند کلمه است و به گمانم خدای متعال برای دلداری یا برای اینکه سخنش را در حد وسع مردم شروع کند یا از جایی که ذهن مردم درگیر است شروع کند آورده، می شود نود و خرده ای درصد از حرف ها و ذهنیت های ما. ضربه ای زدید و خوردید! قرآن کریم این را می گوید. در همین حد. ما چقدر روی این بخش سرمایه گذاری می کنیم؟! هزار هزار ساعت. طول و عرض موشک را متر می کنیم. کیلو کیلو تخریب را وزن می کنیم. خیبر دو زدیم یا سه؟! حساب می کنیم. فتاح چند تایش خورد؟! حساب می کنیم. قرآن کریم محل سگ به این حرف ها نمی گذارد. ان یمسسکم قرح فقد مس القوم قرح مثله! دو تا زدی و دو تا هم خوردی دیگر! نشستی چی را حساب می کنی؟! باشه حساب کن! ولی زدی و خوردی دیگه! حالا عمق جراحت طرف مقابل انقدر بوده و ما تو آن قدر و نهایتا شبیه به هم ست دیگر. بعد... بعد... بعد! بعد اینجا تازه شاهکار قرآن شروع می شود. کاری که همیشه انجام می دهد. از جایی که هستی شروع می کند و یک دفعه انگار می زند زیر توپِ فهم تو و تا آسمان آن را بالا می فرستد. زدی و خوری؟! شبیه به هم بود! ولی تلک الایام نداولها بین الناس... این جا قاعده را وسط می کشد. تو را بالا می برد. آن همه حرف و دغدغه را رها کن! بیا بچسب به این قاعده. روزگار می چرخد! 

 

12.
متری که دست مردم است، ملموس و محسوس شان است. نمی توانی آن را از آن ها بگیری و نباید هم بگیری گاهی. اما می توانی اصلاح کنی و ارتقا ببخشی. می توانی تقاضا کنی که کمی از عقبتر به ماجرا نگاه کند. کمی طولانی تر. کمی عمیق تر. بله! زخم داریم. زخم خوردیم. عمقش را هم می سنجیم. ولی کمی عقب تر بایستیم و صحنه را ببینیم خوب است. صحنه ای که در آن، تلک الایام نداولها بین الناس، جا بگیرد. ما تحلیل هایمان فاقد این قسمت است. جوری نگاه می کنیم به مسئله که قاعده ای در آن نمی بینیم. هیچی! نگاه کنید به تحلیل های این چند وقت که بیرون آمد. همه شان از دم! یا پیشگویی بود! یا کیلو کیلو وزن کرده بودند هواپیماهای نشسته در زمین ایران و در زمین غصبی آن سگ هار منطقه. یا تهدید ها را پشت سر هم بیان کرده بودند. یا ... . خب قرآن مگر کتاب هدایت نبود؟! انصافا کجای این تحلیل هاست؟! کنار گذاشتن قرآن چه شکلی است؟! شاخ و دم که ندارد. وقتی توی تحلیلت هیچ ردی از قواعد قرآنی نیست، بعد نمی توانی ادعا کنی که من تحلیل درست دارم! نداری. هیچ وقت نداری. تحلیلت در مقیاس کوچک درست است. مثل بچه ای که صورتش را چسبانده به دیوار و دارد داد می زند که یک مورچه روی دیوار است. همین. واقعیت را می گوید اما همه واقعیت اتاق را نه! که پشت سرش پدرش ایستاده! که کنار دستش مثلا تمساح است! :| چه می دانم! با نگاه نصفه و نیمه داریم صحنه را می بینیم. قاعده های قرآنی را هم کنار می گذاریم. هیچ ردی از آن قاعده ها در تحلیل هایمان نیست. تحلیل هایمان ناقص می شود واقعا. خیلی واقعا! خیلی خیلی واقعا!

 

13.
به تجربه فهمیدم که مثال ها برای عده ای ملموس نیست چون زیادی در خودشان فرو رفته اند و به تجربه فهمیدم متری که دست مردم است هم کاستی دارد. دست روی اولی بگذاری دوباره خاص می شوی و دست روی دومی بگذاری هم خاص! غیر از این است؟! من الان اعتراض بکنم که چرا تحلیل های ما هیچ ردی از قرآن ندارد، خاص نشده ام؟! می شوم دیگر. خیال می کنیم بچه سه ساله ای که حالا قرآن را دوست دارد دارد جیغ می کشد که قرآن من را بدهید! توجه ندارد که در ساینس(!) می بایستی فکت هایی ارائه شود و اصلا تحلیل های علوم سیاسی چارچوب دارد و شما بایستی در چارچوبِ ... . چرا؟! چون همه مسیر این وری را رفته اند. همه! همه ی همه! کیلو کیلو هواپیمای تراریخته وزن کرده اند! یکی این وسط بیاید بگوید آقا هواپیما را ول کن و کمی هم قرآن بخوان، انگار مثلا فحش داده باشی به علم و علمانیت(!) و هر چه عدد و رقم است! خب... ته ماجرا هم دوباره من خاص می شدم!

 

14.
یک قدم رفتم عقب تر. از شهید مطهری جمله می آوردم. از شهید بهشتی. از آیت الله مصباح! یعنی فهم خودم را ارائه نمی دادم. فهمم را که ارائه بدهم، چون فهم است و عمل نیست، به جان نمی شیند. شما هزاری هم که یک مجرد بهتان بگوید ازدواج کنید، نمی کنید! من هم فهم هایم همین بود. مخلوط به عمل نبود. مجبور بودم برای به جان نشستن، برگردم سمت جملات شهید بهشتی و شهید مطهری و کسانی که بالاخره قشر انقلابی ترمان آن ها را قبول داشتند. حداقل عامه مردم. نتیجه؟! همین الان حاج قاسم بیاید بگوید که ما در سوریه شکست نخورده ایم، باز هم عده ای آن را باور نمی کنند. چرا؟! چون حس می کنند حاج قاسم اطلاعات درستی ندارد! حالا اگر سخنرانی دو هفته قبل حاج قاسم را بگذارم چه می شود؟! خب آن هم قدیمی است و مربوط به شرایط خودش. نتیجه؟! هیچ! مسیری که باز هم خیلی جواب نمی دهد. باید راه دیگری را پیدا کنم.

 

15.
می نشینم تحلیل می کنم فکر و ذائقه و مشکلات و زمینه ی پذیرش طرف مقابل را. این هم مسیری است که هم اشتباه زیادی دارد و هم نتایج کم. توضیح نمی دهم.

 

16.
یک بار دیگر همه چیز را مرور می کنم. نباید خاص باشم! نباید منتظر پذیرش صد در صدی باشم. نباید منتظر پذیرش یک درصدی هم باشم. کوتاه نباید نگاه کنم. ببینم بزرگانمان چه کردند؟! روی قاعده ها و توضیحشان بیشتر مانور داده اند. بعد هم مثال را زده اند. مخاطب پذیرفته یا نپذیرفته. کارشان را کرده اند. بعدا شاید مخاطب پذیرفته. خب! این مسیر شاید بهتر باشد. می گویم. توصیه هم می کنم به گفتن. از ما خواسته اند. بگوییم. بارها و بارها. توصیه کنیم. بارها و بارها. و تواصوا بالحق. و تواصوا بالصبر...

 

17.
قاعده؟! خواندن قرآن کریم. قاعده؟! رجوع به قرآن کریم. قاعده؟! توصیه به قرآن کریم. قاعده؟! مطالبه تحلیل های منطبق بر قرآن کریم. قاعده؟! دوری از رمالی و ناامیدی و هر چه که خلاف قرآن کریم است. قاعده؟! توصیه بر پایداری بر قرآن کریم. قاعده؟! حتی اگر گفتند تو خاصی، باز هم حرفت را بزن. با طنز؟! بگو. با جدیت؟! بگو. احمق جلوه می کنی؟! بگو. بی سواد؟! بگو. دنبال نتیجه هم باش. دنبال نتیجه بوده اند همه. باید هم باشی ولی از نتیجه نگرفتن مقطعی نترس. بگو. نترس. نترس... 

1.
دو سال قبل، یکی از بچه ها زنگ زد بهم. وسط حرف زدنش یک دفعه صدای داد و بیداد در پس زمینه بلند شد. بعدا که پرسیدم فهمیدم یکی از بچه های قدیمی با مسئول هیئت دعوایش شده و بی احترامی کرده و مسئول هیئت هم او را از خیمه بیرون انداخته. خب یکی شما را از هیئت بیرون کند چه کار می کنید؟! بله! دقیقا! او هم رفت دم در هیئت بدون اینکه معذرت خواهی کند شروع کرد به کار کردن در ایستگاه صلواتیِ هیئت. البته که چون چند سالی در آن جا بود، حس تملک داشت. انگار مستقل باشد و ربطی به هیئت ندارد. اینجور مواقع چه باید کرد؟! طبیعی است که باید فرد مذکور را به عذرخواهی وادار کرد. من و یکی از رفقا فقط جواب سلامش را می دادیم و بی اعتنا به حرف هایش رد می شدیم. یادم هست که بالای داربست بود و آمد داخل خیمه و من هم داد و بی داد راه انداختم سر یکی از بچه ها که فلانی چرا وقتی عذرخواهی نکرده پایش را داخل خیمه می گذارد؟! او هم طبیعتا صحنه را ترک کرد و رفت. دو روز بعد هم رفت دست مسئول هیئت را بوسید و ماجرا تمام. البته به ظاهر تمام. چون دیگر با من حرف نزد. دلیل حرف نزدن من واضح بود! وقتی دلیل برطرف شده بود باید حرف می زدیم ولی خب... او نخواست. من هم یکی دو بار سعی کردم پیگیری کنم ولی رفتارش را که می دیدم پا پس می کشیدم. الان سلام و علیک داریم ولی هر دفعه هم دیگر را می بینیم هر کس به سمتی می رود. و در همین ایام، دوست این بنده خدا هم یک دفعه به حمایت از او با من دیگر حرف نزد! و او هم همچنان حرف نمی زند.

 

2.
پارسال جمع بندی مجموعه هیئت این بود که من ایستگاه صلواتی را در دست بگیرم. من چه نسبتی با ایستگاه صلواتی داشتم؟! هیچی. بدون اغراق می گویم هیچی. محیط ایستگاه صلواتی محیطی نبود که من بخواهم پا در آن بگذارم. آقای بالایی که ایستگاه را مایملک شخصی خودش می دانست و چهار نفر مثل خودش را جمع می کرد آن جا و به تبع، من هم نمی رفتم که روحیه ام به آن سمت نمی کشید. من را گذاشتند بالای سر کار که پای آن جماعت بریده شود. می دانستند آن ها با من مشکل دارند و خب از دافعه من استفاده کردند. دو روز مانده به شروع ایستگاه، آقای بالایی که یک سال بود حرف نزده بود آمد یکی را واسطه کرد که حرف بزنیم در مورد ایستگاه. گفت ورودی ایستگاه این سبکی باید باشد و خروجی اش چنان و الخ. گفتم من مسئولم و می گویم نه! ورودی را هم اینطور زده ام که هرکسی وارد نشود. واسطه فردایش سعی کرد فضا را تلطیف کند که جلوی او هم ایستادم. سفت! تا آخر محرم کز کرده بود یک گوشه و به سختی با من حرف می زد. این ماجرا شروع قطع امید این جماعت بود از ایستگاه صلواتی.

 

3.
دوستی داشتیم که هر سال محرم از تهران می آمد با کلی پول. یک دفعه پول ها را می ریخت توی ایستگاه و برنامه خودش را پیش می برد و کسی جلودارش نبود. فکر کنید مادر همسایه تان پول بیاورد توی خانه شما و بخواهد وسیله بخرد و مهمانی بدهد و شما کی باشید این وسط؟! چه می کنید؟! چند نفری آمدند وساطت که فلانی خیلی پول با خودش می آورد و با هم مصالحه کنید و نشود مثل آقای بالایی که کلا قهر کرد رفت. گفتم خودش بیاید تا حرف بزنیم. و او نیامد. نه تنها او نیامد که پای خیلی های دیگر را هم از ایستگاه قطع کرد. یعنی دور هم جمع شدند و چند نفری تصمیم گرفتند به نشانه اعتراض به ایستگاه نیایند. مسئول هیئت با آن ها صحبت کرده بود. چند بار. نهایتا به این نتیجه رسیدند که وقتی ما به اغراض خود نمی رسیم پس چرا صحبت کنیم؟! و دیگر نیامدند. و من شدم باعث و بانی بریدن یک عده از هیئت.

 

4.
امسال همین جماعت رفتند چند متر بالاتر، حداقل دو برابر خرج یک دهه محرم ما را گذاشتند پای ایستگاه صلواتی. خودشان برای خودشان ایستگاه زدند. پایشان هم که از سمت ما بریده بود. این شد که دست ما برای انجام کارها بازتر شد. زیارت عاشورا را به دل روضه آوردیم. جلسه عمومی تر شد و خانواده ها استقبال کردند. درگیری های مختلف را هم نداشتیم. از جمله اینکه فلانی تهدید کند اگر آقای ایکس امشب نخواند من میکروفون را از دست مداح می گیرم!!!

 

5.
واکنش ها به این بریده شدن پا جالب بود. یک عده که کامل مخالف بودند. معتقد بودند امام حسین ع یکی ست و مسیر هم یکی است و همه باید دور هم باشیم. حاج قاسم را مثال می زدند. وحدت را پیش می کشیدند. مدام می گفتند ما هیئتی ها نباید اختلاف داشته باشیم. ما یک خانواده ایم. و از این حرف ها. یک عده قلیلی هم موافق بودند، کج دار و مریز و تلورانسی. ما نگفته بودیم بروند. ما فقط گفتیم اختیار ایستگاه با هیئت است و نه با شما! این ها لج کرده بودند و خودشان رفته بودند. شایعه شد که از هیئت پرتشان کردند بیرون که کذب بود. خودشان رفتند. دسته اول آمدند سراغ مسئول هیئت که برو سری به این ها بزن و ختم به خیر شود. که با واکنش شدیدی رو به رو شدند. بعضی پاتوق دار های قدیمی هم که صابون این ماجرا به تنشان خورده بود سمت ایستگاه عریض و طویل آنان نرفتند و خدا قوتشان به سمت ما بود. می دانستند بریدن یعنی چه! و می شناختند. 

 

6.
تا اینجای ماجرا برای خیلی ها قطعا جذاب نیست. دو تا بچه با هم دعوا کرده اند و سر یک هیئت هم نتوانستند اتحاد ایجاد کنند و همین چیزهایی که همیشه از آن بیزار بوده ایم و بوده اید. بخشی از عمر ما هم به این مسئله گذشته. تلف شده؟! به گمان عده ای بله. به مهدی بارها گفته ام جلسه؟! گفته من فرصت حضور در جلسه را ندارم و کمک می کنم. از نظر او ما عده ای بیکاریم که دور هم جمع می شویم و بی هیچ فایده ای جلسه می گیریم. به گمان او نباید در جلسات شرکت کرد و به گمان عده ای دیگر، می توان کدخدا منشی کرد و مصالحه ایجاد کرد. دو تا بچه با هم دعوا کرده اند دیگر! مگر غیر از این است؟!

 

7.
بارها فکر کرده ام که کار پارسالم درست بود یا نه؟! الان من مشهورم به اینکه آن جماعت به خاطر من پایشان از هیئت برید. گفتم سال بعد هم آشپزخانه را در دست می گیرم! به شوخی. که فلانی و بهمانی برای خودشان سهمیه غذای جدا در نظر نگیرند. پارسال داخل ایستگاه هم همین بود. کسی آمد جلوی صف با کالسکه بچه اش. دست برد که بردارد و گفتم صف! گفت بچه دارم. گفتم می فهمم و خیلی ها توی صف بچه دارند و فقط شما نیستید. گفت نمی فهمی. گفتم باشه ولی نمی گذارم برداری! دست برد و نذاشتم و فرستادمش رفت. اینجور وقت ها طرف نفرین می کند. فحش می دهد. خانمی که غذا می خواهد و پشت در مانده، زمین و زمان را به هم می دوزد و آه می کشد. من چه می کنم؟! همزمان با نفرین هایش دست به بالا برمیدارم و آمین می گویم! بد برخورد نمی کنم واقعا. حداقل انقدری که خودم می فهمم. مهمان امام حسین ند و نه من! مودب جواب می دهم. چند بار توضیح می دهم. شاخه نباتی در دست می گیرم و بچه های کوچک تر را راضی میکنم. ولی بقیه ی داخل صف هویج نیستند. اینکه من آشنای فلانی ام و دوست بهمانی ام و باردارم و فلجم و نمی دانم چه و چه، خیلی هایش را بقیه دارند و دم نمی زنند و در صف می ایستند. پنج دقیقه در صف ایستادن به زن باردار آسیب نمی زند! علاقه ای نداشتم که صف ایجاد شود. پارسال کمی تدبیر کردیم که صف ها کوتاه شود ولی خب خیلی جواب نداد. به هر حال صف ایستادن مسئله عجیبی نیست. ما عادت کرده ایم همه جا به پارتی بازی! به واسطه پیدا کردن! به جلو زدن. بدم می آید. نمی خواهم زیر بارش برود. گوشت تلخم؟! باشد. اما هرچیزی قاعده دارد.

 

8.
بی قاعده بودن شده کار ما. من اندازه وسع خودم سعی می کنم جلوی این بی قاعدگی ها را بگیرم. امام حسین همه مان یکی است. امام حسینِ مسلم و شمر یکی است. واقعا من قبول دارم یکی است. اگر امام حسین به حجاب کار ندارد، قطعا به حق الناس هم کار ندارد. پس اگر امام حسین تو اجازه نمی دهد که جلوی هر مسئله ای بایستی، نباید اجازه بدهد که جلوی من هم بایستی! من وحدت شکنم؟! باشد. من خراب کار؟! باشد. من نمی گذارم هرکسی هر کاری دوست دارد بکند؟! باشد. امام حسین من را هم دوست دارد. مثل همان مشروب خوار و فلان و بهمان. برای آن ها زبانت کوتاه می شود و برای من بلند؟! بی قاعده ای دیگر. بی قاعده!

 

9.
برای من هیئت و هیئت داری، با مختصات کار بلند مدت و نه چند ساعت برنامه گرفتن در هفته، یعنی آموزش و پرورش. تو یاد میگیری چالش های یک مدیر را. یاد میگیری کار با بقیه را. واقعا بی بهره اند کسانی که از این محیط ها دورند. به نظر من خیلی بسیط به مسائل نگاه می کنند. از دور، خوشگل و جینگیل، نه خانی آمده و نه خانی رفته. و همین ها معمولا وقتی به تحلیل مسائل اجتماعی و سیاسی که می رسند پرت و پلا تحویل می دهند. با هم دوست باشید را کسی می گوید که کلا فهم درستی از مختصات زمین بازی ندارد. خیال می کند همه چیز مثل رابطه زن و شوهر است که حالا یکی زودتر چایی بیاورد و یکی به دیگری خسته نباشیدِ عمیق تری بگوید همه چیز جمع می شود. هنوز در دوران خاله بازی اند. پیشنهادم کار اجرایی است. پیشنهادم کار بلند مدت است. نه کار کوتاه مدت مقطعی. بلند مدتِ همه جانبه. که تو بعدا جوابگو باشی نسبت به کارهایی که کرده ای. با اینگونه کارهاست که می توانی کمی از فضای سیاسی و اجتماعی را بفهمی.

 

10.
اینهایی که صدای رسانه شان در جامعه بلند است، خیلی های شان بر مردم کار نکرده سوار شده اند. کاترین شکدم با صد و بیست نفر ارتباط داشته یا نداشته. طول و عرض موشک ما دویست سانت بوده یا نبوده. رادار فلان را زده ایم یا نزده ایم. روز اول حمله شانزده دقیقه طلایی باعث نجات ایران شده یا نشده. همین طوری می بافند و می گویند و خودشان را سوار مغزها می کنند. البته که کف روی آبند. همه شان. زود هم کنار می روند. چون دنبال مسائل عمیق نیستند. ولی اگر ما کار کرده باشیم اجازه سواری را به آن ها نمی دهیم. آن ها اگر به جایی رسیده اند به خاطر این بوده که ما اجازه دادیم سوارمان شوند. به قول یکی از همین اوباش «تا خر هست باید سواری گرفت»! و به نظرم کار هیئتی بلند مدت و همه جانبه، به صورت جدی، می تواند جلوی سواری دادن به خیلی از این اوباش را تا حدودی بگیرد. 

1.
سنم که پایین تر بود، یعنی هم سن خیلی از شماها که بودم ^_^، گاهی توی کانال و وب و ... می پرسیدم که به نظر شما ضعف حوزه کجاست؟! و چه اصلاحاتی باید اتفاق بیفتد؟! خروجی این سوال همیشه برای ناامید کننده بود. کامل مشخص بود که درک خوبی نسبت به حوزه و جایگاه و وظایفش وجود ندارد. این عدم ادراکِ ناامیدکننده برایم کم کم هضم شد. من هم نسبت به خیلی مسائل درک درستی ندارم. مگر الان ما از احوال متخصص بیهوشی در اتاق عمل به جزئیات آگاهی داریم؟! البته به جز پزشکان محترم جمع. که از قضا کم هم می نویسند -_- . نداریم. پس مقداری برایم مسئله هضم شد. حق دادم طرف مقابل نداند. حالا سوال بعدی این بود که آیا باید برای اطرافیان توضیح بدهم یا نه؟! راستش کلا از فضای اثبات خود بدم می آمد. که من اینم و آنم. حوزه چنین است و چنان است. ولی گاهی لازم بود این زهرماری را چشید و چشاند! برای همین به مواردی که سوالی مسئله ای چیزی پیش می آمد اکتفا می کردم. الان هم سعیم همین است. اینکه پست قبل راجع به طلبگی نوشتم البته نه در فضای اثبات خود بود و نه در فضای پاسخ به سوال. نوشتم چون حس کردم باید بنویسم. خالی کردن ذهن بود. اما این پست برای نظر خانم میخک نوشته می شود. ان شاءالله که گره باز کند.

 

2.
پیشینه حوزه نویسی هایم را هم به رسم مقالات علمی(!) باید ذکر کنم. که اگر اشتباه نکنم نزدیک ده پست مفصل از خاطرات را داشتم می نوشتم. به خاطر شاگردبنا. شاگرد بنا همیشه تیغ تیز انتقاداتش را به سمت روحانیت گرفته. عیان و غیر عیان گفته. تیغ کشیدنش البته من را ناراحت نکرده. ناراحت می کرد هم مهم نبود! مگر هر ناراحتی بد است؟! شمشیر کشید و من هم سعی کردم جواب بدهم که البته نیمه کاره رها شد. مسئله ای مطرح بود و من باید جواب می دادم ولی نیمه کاره رها شد. تیغ کشیدن اینجا برایم مهم نبود و نیست. سعی کرده ام مهم نباشد. من نیت طرف مقابلم را می فهمم. کسی که پشت مانیتور نشسته را هم انسان فهیمی می دانم. دلیلی برای تمرکز روی تیغ کشیدنش نداشتم و ندارم. اصل مطلب را می چسبم. 

 

3.
اگر پراکنده گویی می کنم باید ببخشید. چون نبخشید با تیغ تیز خودم مواجه می شوید. من شاگرد بنا نیستم کامنت هایم بسته باشد یا کامنت نگذارم یا کم بگذارم! بلند می شوم می آیم توی وبتان و خین و خین ریزی راه می اندازم تا ببخشید! سوسول بازی هایی که می گوید نباید ناراحت بشوید و نمی دانم رحمت مطلق و فلان و این ها را هم بلد نیستم! من هنوز سر ماجرای این که برای من عروس مناسب پیدا نکردید، عقدش نکردید، خانه نگرفتید، جهیزیه را نچیدید، چند سال از ازدواجم نگذشته و تلاطم های اولیه فروکش نکرده بعدش سراغم نیامدید که بروم سر خانه و زندگی ام ناراحتم! خون چشم هایم را گرفته است. دست و پاهایم را. تقریبا همه بدنم را. به جز مو و ناخن که می گویند خون ندارد. خودشان را می گویم. ریشه را کار ندارم. خلاصه عصبی ناکم و آی نفس کش. 

 

4.
حوزه علمیه سابقه ای دارد. زمین بایر نیست. مثل هزار مسئله دیگر. منقطع از گذشته اگر نگاهش کنیم در واقع نفهمیدیمش. چه گذشته هزار و چهارصد ساله اش و زحماتی که برایش کشیده شده و چه گذشته چهل و اندی ساله اش و چه گذشته ی این چند ساله. همه را باید در کنار همدیگر دید و الا فهم درستی حاصل نمی شود. 

 

5.
این که زمانی از خاطراتم می نوشتم می خواستم به این برسم که چه اتفاقاتی رقم خورده است و اوضاع چگونه است؟! در حوزه شما با آدم های مختلفی رو به رو می شوید. مختلف که می گویم یعنی واقعا مختلف. خیلی از این هایی که الان سردمدارِ خوب و بد هستند، ریشه در حوزه دارند. جستجو کنید پیشینه شان را به ریشه در حوزه داشتن شان می رسید. اما آیا می توان ریشه در حوزه داشتن را به معنای حوزوی بودن گرفت؟! مثال بزنم که شخصی ده سال در حوزه درس خوانده. درس خارج هم رفته حتی. مدرک سطح چهار و مدرک نهایی حوزه را هم دارد. فرض کنید کسی فوق تخصص چشم و دیابت و فشار خون دارد همزمان. آیا به این شخص پزشک/طلبه اطلاق می شود یا حتما باید موقع طبابت از روش و منش حوزوی / پزشکی اش تبعیت کند که او را پزشک و طلبه بدانید؟! اگر بروید سراغش و بگوید برای خوب شدن خونریزی چشمت باید به شوهر دختر خاله ات فحش بدهی او را پزشک می دانید یا ابله؟! آیا پروانه اش را باطل می کنید یا برایش مطب رایگان می گیرید که به طبابت مشغول شود؟! ملموس گرایی که در پست قبل به آن اشاره کردم اینجا هم به کار می آید. ما اگر ببینیم یک درس پزشکی خوانده یک خطای پزشکی انجام داد تا از هستی ساقطش نکنیم ول نمی کنیم و او را پزشک نمی دانیم و هنوز هم به نظام پزشکی اعتماد داریم و از نظام پزشکی می خواهیم که با او برخورد کند ولی طلبه ای اگر... . قبول دارم که نگاه تعمیم دهنده ما معمولا اشتباه یک پزشک را پای همه پزشک ها می نویسد ولی باز هم به پزشک مراجعه می کنیم و اعتماد. راه دیگری نداریم. داریم؟! 

 

6.
حوزه مالی شدن، اصطلاحی است که یکی از اساتید برای بی ریشه های حوزوی استفاده می کرد. حوزه مالی شدن ممکن است شامل من هم بشود. شامل درس خارج خوانده. شامل معمم. شامل هرکسی که از مدار طلبگی خارج است ولی درس طلبگی را مدتی خوانده. کمی خودش را حوزه مالی کرده که بعدا بتواند استفاده کند. استفاده ی علمی. استفاده جایگاهی. استفاده شغلی. و استفاده های دیگری که سوءاستفاده کنندگان خیلی خوب بلدند. 

 

7.
حوزه مالی شده ها را مترادف با سوءاستفاده کنندگان دانستم. می دانم که معنای اعمی دارد و خیلی های دیگر را شامل می شود ولی دوست دارم برای قشر سوءاستفاده گر استفاده کنم. قشری که به پشتوانه تحصیلات حوزوی شان جایگاه دارند ولی موقع خروجی از حوزه رویگردان می شوند و مردمِ ساده ی حوزه ندیده از نزدیک هم باور می کنند. هزار شبهه و مسئله را این ها درست کرده اند. تا به حال شنیده اید که مراجع ما ضد انقلاب هستند و خیلی های شان با امام مخالف و امام تنها کسی بود که معتقد بود فلان؟! کاری به جزئیات ندارم ولی این حرف مثل این می ماند که پزشکی بگوید همه متخصصان پزشکی معتقدند خوردن روزانه ده بطری نوشابه برای درمان دیابت مفید است. دوستی تعریف می کرد که در اتاق عمل، جراح تازه کار بود. شست پای بیمار که عفونت کرده بود را انقدر تراشید که نصف شست کلا از بین رفت! بیشتر از آن چه که لازم بود. بعد به بیمار گفت محل درد را کلا برایت از بین بردم! حکایت همین پزشک است که می خواهد با روزی ده بطری نوشابه دیابت را درمان کند! کلا محل درمان را با جایش از بین می برد. و البته که این را به همه پزشکان نسبت می دهد. کسی اگر اطلاعاتش از پزشکی نزدیک به صفر باشد خب خیال می کند متخصص چشم و دیابت و فشار درست می گوید! فکر نمی کند؟! این گونه شبهات و دروغ ها مال حوزه مالی شده هاست. کثافت هایی که برای اغراض شان از هیچ دروغی چشم نمی پوشند. کثافت بودن هم به میزان دروغ گویی شان بستگی دارد. نمونه های این کثافت ها را هم دیده اید حتما. اسم نمی برم. اسم نمی برم. اسم نمی برم. 

 

8.
دسته دیگری هستند که این ها بین کثافت ها و حوزوی ها قرار می گیرند. واقعا کثافت نیستند ولی خروجی کارشان در راستای اهداف کثافت ها قرار می گیرد. متاسفانه قشر علمی ما معمولا به این جماعت برمی خورد. یا دسته قبلی. به دلایل مختلف از جمله ورود جدی شان به فضاهای آکادمیک. طلبه دانشجوهایی که زبان حوزوی دارند و ابزار و خروجی کارشان در مسیر دانشجوها قرار می گیرد. معمول ماجرا این است که این ها البته به دلیل اشتغالات دانشگاه از حوزه فعلی بریده اند. بریده نه به معنای رویگردانی و به معنای عدم حضور. اساتید دانشگاه که صاحب تالیفاتند و چون ابزار حوزه دارند در فضای علوم انسانی اسلامی حرف می زنند و البته که اسلامی تحویل نمی دهند واقعا. قیدِ واقعا را نه از روی کینه و نه از روی هیچ چیز دیگر می گویم. واقعی است این مسئله. برخی مسائل در حوزه مسلم و مسجل است ولی خب... . آشنایی قشر فرهیخته و بخشی از عامه مردم با اسلام از این دریچه است. دریچه ای که حق و باطلش آمیختگی دارد و البته خروجی اش در مسیر باطل قرار می گیرد عموما. وقتی دانشجویی می گوید حوزه هیچ کاری نکرده، یاد این دریچه میفتم. خودم زمان دانشجویی همین مشکل را با حوزه داشتم. حس می کردم حوزه هیچ کاری نکرده و این دریچه هم که... . 

 

9.
دسته سومی هستند که بندگان خدا به دلایل مختلف از حوزه می بُرند. نه کثافتند و نه قشری که خروجی کارشان در مسیر کثافت ها قرار بگیرد. در واقع کمتر خروجی دارند. این ها به دلیل عدم سازگاری با شرایط حوزه، توانایی همراهی با حوزه را از دست می دهند. ممکن است بین شان کسی معمم هم باشد ولی معمولا دنبال مشاغل و کارهای دیگر می روند. این دسته قدیم زیادتر بودند. به دلایل مختلف و الان بنظرم کمتر شدند. خیلی از عموم مردم با این دسته مواجهه دارند. معمولا طایفه ی هرکس را بگردی طلبه ای پیدا می شود که مدتی درس خوانده و بعد رها کرده. همانی که خانم میخک اشاره کرد به آن. عده ای شان مطالب به حقی را هم مطرح می کنند ولی عده ای واقعا نه. نه اینکه بخواهند دروغ بگویند! نه. اما درک نادرست از اتفاقات باعث شده که گمان بد خود را منتقل کنند به دیگران. 

 

10.
دسته چهارم که خیلی کثیر طلاب معمم را شامل می شود، دسته ای تشکیکی است. تشکیک یعنی درجه دار. بعضی سردارند و بعضی سرباز. همه جور آدم توی این دسته پیدا می شود. این ها مانده اند پای اهداف حوزه و به اندازه خودشان تلاش می کنند. کم یا زیاد. بالاخره دارند تلاش می کنند. نماز برقرار می کنند. سخنرانی می روند. مراسم جشن تکلیف راه می اندازند. دختر شوهر می دهند! چه می دانم! این روزها هم بیل به دست گرفته اند و خانه های تخریب شده در تهران و ... را از آوار خالی می کنند. هرکاری که حس کنند در مسیر اهداف اسلام است را انجام می دهند. سردار هم ممکن است نباشند. سردار سرلشکر نباشند. ولی زحمت می کشند. ممکن است ایراداتی هم داشته باشند. مثل خیلی از اقشار دیگر. ولی خب پای کار ایستاده اند. و این جماعت را و دسته سوم را باید با پیشینه حوزه تفسیر کرد. با شرایط فعلی دید. و الا قضاوت ما سمت و سوی خوبی نمی گیرد. 

 

11.
من مثال شهید صدر را بزنم. شهید است. صدر است! نابغه است یعنی. همه اذعان دارند به نابغه بودنش. مجاهد است. عشق خیلی از ماهاست. همینشان فرموده باشند که سر کتاب البانک اللاربوی کمرش شکسته تا بتواند کتاب را بنویسد. چرا؟! ابزار هست. معدن هم هست. استخراج برای اولین بار خیلی زحمت دارد. کار هرکسی نیست. مرحوم شهید صدر این را می فرماید. غلط می گوید؟! نه واقعا. راست می گوید. شما بخواهی جایگاه اقتصاد در خانواده را استخراج کنی پدرت در می آید. پس قبلا چه کار می کرده اند که الان مجبورند انقدر زحمت بکشند؟! هزار و یک کار مورد نیاز زمانه شان را! و ثانیا مگر چقدر مستخرج داشتیم که بتوانند همه چیز را استخراج کنند؟! واقعیت این است که خیلی مطالبی که دسته دوم و اول تحویل می دهند، از عمق فقهی برخوردار نیست. کلنگی به معدن زده اند و اولین تکه از معدن را به عنوان طلا به ملت تحویل داده اند. نه دروغ، نه تهمت، که فهمم از کار دسته اول و دوم همین است. استخراج نظر دین اصلا کار ساده ای نیست. نمی خواهم دست نیافتنی نشانش بدهم ولی قطعا کاری که دسته اول و دوم ارائه می دهند نیست. گِل را به جای طلا دارند به خورد ملت می دهند و بعد ابزار و کلنگ را نشان می دهند و می گویند ببین! من هم همین کلنگی را در دست دارم که شیخ اعظم در دست داشت!!! 

 

12.
نباید مثال ناپخته بزنم و شاید ایراداتی داشته باشد ولی می گویم. شما از یدالله فوق ایدیهم چه می فهمید؟! اینکه خدا دست دارد؟! نمی فهمید دیگر. می گویید این آیه قرآن اشاره به قدرت خدای متعال دارد. چطور نص صریح قرآن که کلمه ید در آن آمده است را به چنین معنایی حمل می کنید؟! می گویید عقل و سایر آیات و روایات به ما می گویند که خدای متعال جسم نیست. یعنی عقل و سایر آیات و روایات اینجا به کمک شما می آیند. حالا فرض کنید از آیات و روایات چشم بپوشیم. ما بودیم و عقل، آیا باز هم ید را به قدرت ترجمه می کردیم؟! پس باید بگوییم که عقل دارد این جا کمک می کند به فهم نص صریح قرآن کریم. حالا فکر کنید عقلای عالم کنار هم جمع شوند و چیزی را متفق القول قبول کنند. مثلا بشود منشور حقوق بشر. آیا منشور حقوق بشر می تواند قرآن را تفسیر کند برای ما؟! اگر بگویم ممکن است کسی بگوید بله و منشور حقوق بشر را جلو بیندازد با همین روشی که من طی کردم باور می کنید؟! فکر کنید این حرف مدام هم تکرار بشود. کلنگ فقهی دست گرفته ولی یا کثافت است و یا دسته دوم. گِل را به جای طلا دارد تحویل می دهد. نه منشور حقوق بشر را فهمیده و نه مقصود از عقلا و نه جایگاه عقلا و عقل را. این آدم فکر کنید جایگاه هم پیدا کند و حرفش مدام تکرار شود. ما با چنین معضلاتی رو به روییم! حالا بیا توضیح بده که چه اشکالاتی به حرفش وارد است. مردم به کلنگِ دستش نگاه می کنند و به مطول گویی های تو! چه کنند مردم؟! وقتی اطلاعات کافی ندارند؟! 

 

13.
مرحوم شهید صدر از استخراج می گوید. از سختی اش. من اضافه کنم مرحله دیگری هست و آن هم اقامه همین دین است. تو فهمیدی که جایگاه اقتصاد کجاست. خب حالا چطور در جامعه می خواهی پیاده اش کنی؟! مردم زنا نکنید که حرف درستی است! ولی برنامه ات برای اینکه مردم از زنا فاصله بگیرند چیست؟! چطور این را در جامعه پیاده کنیم؟! سابق بر این مطالبی داشتم می نوشتم با عنوان الگو و مدل. مدل ها و الگوهای پیاده سازی برخی مسائل را که از دل متون استخراج شده بود توسط اساتید را به زبان خودم بیان می کردم. یعنی علاوه بر محتوایی که باید پیاده بشود، چگونگی پیاده سازی آن را هم عده ای از اساتید سعی می کردند از دل دین به دست آورند. ما اینجا معمولا چون چیزی در دست نداریم، ما که می گویم یعنی جامعه، می رویم سمت هر چیزی که به دستمان برسد. گاهی هم لازم است واقعا. سراغ روانشناس می رویم تا درد های روحی مان را درمان کند. چون حوزه به تو می گوید نماز بخوان و با خدا صحبت کن و نماز می خوانیم و با خدا صحبت می کنیم و درمان نمی شویم. ولی خیلی ها می روند سراغ روانشناس و درمان می شوند. حالا درمان نشوند هم حداقل تا آخر عمر قرص خواب می خورند و راحت می خوابند. حوزه اینجا کارش چیست؟! طرد روانشناسی؟! نه واقعا. جایگاه علوم که مشخص بشود، نوع تعامل و ارتباط دین با علوم که مشخص بشود، این جبهه گیری های سنگین کنار می رود. ولی ما نه جایگاه شناسی علوم داریم و نه چیز دیگر. از روانشناسی اسلامی هم که عده ای دم می زنند، گاهی جزو دسته اول میفتند و گاهی دسته دوم و برخی موارد واقعا کار حوزوی کرده اند. تشخیص این موارد سخت است. مردم گیج می شوند خب!

 

14.
ما توی چه وادی ای سیر می کنیم؟! فکر کن حالا یکی پیدا می شود می پرسد قم زن صیغه ای زیاده نه؟! صیغه کردی؟! 

 

15.
چرا انقدر علمی صحبت کردم؟! از علم؟! چون باید کمی بدانیم که وقتی بناست کسی از دین صحبت کند، لازم است که هزار علم را وسط بریزد و به خدمت بگیرد و نهایتا یک جمله به تو تحویل بدهد. حالا تحویل داد. باز باید کلی مسیر برود تا راه امکان تحقق را به تو نشان بدهد. نشان داد! حالا خودش باید پرچم در دست بگیرد و دین را اقامه کند. حد بزند! ببینید عزیزانم! فدایتان بشوم. من اگر روزی دستم برسد برای اجرای حدود، ذره ای تردید نمی کنم. قربة الی الله حد می زنم. لازم است اعدام کنم؟! اعدام می کنم ان شاءالله. خدا پیش نیاورد برای کسی که بخواهند بر او حد جاری کنند یا قصاصش کنند ولی این کار ها هم جزو دین است. و لکم فی القصاص حیاة! یا اولی الالباب. و اقامه دین همه اش اقامه حدود نیست. بنای اقتصاد است. بنای سیاست است. بنای همانی است که امام ره بنا نهاد! بنای حکومت. مسیری که بتوان دین را در جامعه پیاده کرد. ببینید امام ره چه عظمتی داشت که همه مسیرهای قبلی را طی کرد و آخرش هم برای اقامه دین قیام. فقط علم؟! نه. تهذیب و هزار و یک مسئله دیگر در این شخصیت جمع شد.

 

16.
این تصویری که تا الان ارائه دادم کمی آرمانی بود. واقعیت کف جامعه چیست؟! شما با طلبه ای رو به رو هستی که با هزار و یک انگیزه وارد حوزه شده است. ممکن است در یکی از چهار دسته گذشته قرار بگیرد. حوزه هم مثل خیلی جاهای دیگر در حال پیشرفت است. اگر قدیم الایام به سبکی شهریه می دادند، الان آن مسیر باید به روزرسانی شود. لازم است تخصص هایی درست شود گاهی و نمی توان همه را در یک مسیر قرار داد و نباید اصلا! عقربه برای چرخیدن به هزار چرخ دنده احتیاج دارد و یکی بزرگ است و یکی کوچک. همه را که نمی توان به قاعده بزرگ درآورد! می توان؟! حالا حساب کن این طلبه ی جوان باید با هزار و یک مسئله دست و پنجه نرم کند. هم بیاموزد. هم بیاموزاند. هم فحش بخورد. هم تیغ بکشد برای عده ای. هم... . من دوست داشتم زمانی این ها را بیان کنم. یعنی توضیح بدهم که اولا کار فردی در این روزگار خیلی کم بازده است و باید کار جمعی انجام داد. من نمی گویم. خدا رحمت کند امام موسی صدر یا شهید بهشتی! فراموش کردم. دهه چهل در جمع علمای آن زمان این حرف را زده. با اغراق اگر بخواهم بگویم اصلا کار فردی را مسخره کرده. جلوی شهید مطهری و ... . اصلا مسخره ام می آید وقتی می گویند فلانی به تنهایی ... . فلانی و درد! سخنران هم هزار و یک نفر قبلش کار کرده اند. یکی خیمه علم کرده. یکی مردم را جمع کرده. یکی غذا پخته. یکی منبر گذاشته که فلانی بالا برود. فلانی گل زده! ولی کار جمعی بوده. جمعی در نازل ترین شکلش. حالا ما خیلی جاها به کار بلند مدت و جمعی احتیاج داریم. کار جمعی یعنی دقیقا در زمینی که بایر نیست و چهار دسته فوق قرار دارند، بتوانی از همه استفاده کنی. حتی آن کثافت ها را هم به استخدام خودت در بیاوری و آسیب هایشان را کمتر کنی. کسی اگر کار گروهی نکرده باشد اصلا درک نمی کند اینی که می گویم یعنی چه؟! از بیرون می گوید لنگش کن! بابا در یک خانواده که زن و شوهرند هزار بار به مشکل می خورند. جایی که اشخاص خودشان طرف مقابل را انتخاب می کنند. بعد انتظار دارید در محیطی که خیلی انتخاب هایش دست تو نیست گاهی، چه اتفاقی بیفتد؟! میاندار هیئت می خواهی انتخاب کنی باید حواست باشد این مشکل و آن مشکل را نداشته باشد ولی حالا داشت و گزینه دیگری نبود، چه خاکی به سرت می خواهی بریزی؟! مداح همینطور. سخنران و مسئول کفش و ... . برای یک جلسه دو ساعته هزار باید و اما و اگر وجود دارد. بعد برای یک کار بلند مدت این ها نباشد؟! 

 

17.
من از هیچ چیزی خبر ندارم. نه عملکرد ضرغامی. نه توانمندی هایش. من فقط پرت و پلاهایش در ذهنم هست. پس چرا آقای رئیسی او را وزیر کرد؟! ظن من این است که بخاطر مورد 16. خیلی ها را باید نگه داشت. هرچقدر هم که آفت داشته باشند. نباید رها بشوند که در زمین دشمن بازی کنند. استخوان لای زخمند! ولی این آدم اگر برای تو نباشد می رود در زمین دیگری بازی می کند. تاکید می کنم که واقعا نمی دانم ماجرا اینگونه است یا نه. حتی ضرغامی را خیلی نمی شناسم. صرفا یک ظن است. گمانم. و اضافه کنم که من فقط در مورد ضرغامی صحبت نمی کنم.

 

18.
حوزه کجای کار است؟! دارد تلاش می کند. مثال بزنم؟! سابق بر این در حوزه دروس آزاد ساماندهی منسجمی نداشت. دروس آزاد چه درس هایی اند؟! وقتی سطح یک شما تمام می شود، چند گزینه پیش رو دارید. یعنی بعد از 6 سال درس خواندن، برای خواندن رسائل و مکاسب و ادامه مسیر فقهی و اصلی یا دیگر مسیر ها، می توانید چند راه را انتخاب کنید. یکی از راه های خیلی مرسوم در این روزگار، جذب موسسات شدن است. موسسه های فقهی و اصولی. موسسه های فلسفی. موسسه های تبلیغی و دیگر موسسات. موسسه کارش این است که درس را برای تو تامین کند و تو دیگر آواره نشوی. امکاناتی فراهم می کند. مثلا درس و استاد و حتی حجره. و یا شهریه. زیر نظر هستی. خودت نیستی و خودت. این موسسات آسیب هایی داشت و تعارض هایی با نظام دروس آزاد. دروس آزاد چیست؟! یک دفعه کل قم می شود محل تحصیل تو. برای هر درس دویست سی صد استاد در سایت هست که می توانی انتخاب کنی. زمان ها و مکان های مختلف. از پردیسان (شهرکی در قم) گرفته تا حرم مطهر. از 6 صبح تا دو ساعت بعد از مغرب. اما خودت هستی و خودت. ممکن است جوری انتخاب کنی که مدام در تردد باشی. از این درس به آن درس. حوزه علمیه دارد سعی می کند که هم دروس آزاد را تقویت کند و هم موسسات را. اوایل فقط درس های آزاد بود. بعد کم کم موسسات زیاد شدند. بعد قارچ گونه شدند و دروس آزاد تضعیف شد. اساتید خوب فقط مربوط شدند به موسسات. اما از بیرون که نگاه می کنی دروس آزاد فوق العاده ظرفیت ویژه ای دارد. اینکه چطور اساتید دروس آزاد را تقویت کنی و درس ها را... خب یک پروسه است. حوزه در این مسیر قرار دارد. در مسیری که مدام دروس خارج فقه مضاف اضافه می کند. خارج هوش مصنوعی. خارج پزشکی. خارج سیاست. و کتاب تولید می کند. و طلبه پرورش می دهد. فقط در زمینه درسی این کارها را دارد انجام می دهد. شما حساب کنید در زمینه تبلیغ و پژوهش و تهذیب و ... هم در حال فعالیت است. اینکه بگوییم حوزه سابق فلان بوده و الان بهمان، واقعا ندیدن و نشناختن مسئله است. حوزه سابق مگر خارج فقه هوش مصنوعی داشته؟! مگر مبلغ متخصص زندان و اعتیاد داشته؟! چند سال قبل بزرگواری در مشهد داشت برای ما توضیح می داد که حاج آقای وکیلی (می شناسید احتمالا. جستجو کنید پیدا می کنیدش) درس خارج اعتیاد و مواد مخدر دارد. به شوخی گفتم روی موضوع شناسی اش هم کار می کنند؟! موضوع شناسی یعنی دقیق متوجه بشوی مواد چیست و اعتیاد چه ویژگی ها و مختصاتی دارد؟! یعنی شوخی کردم که معتاد می خواهند پرورش بدهند؟! که طرف گفت ما ده میلیون معتاد در جامعه داریم. قشر عظیمی را شامل می شود! اصلا یخ کردم! معتاد حالا احتمالا سیگاری ها را می گوید. ولی ما ده میلیون نفر را با یکی دو حکم فقهی می خواستیم بچرخانیم؟! دانستم که آقای وکیلی دست روی چه موضوع مهمی گذاشته. حالا این درس خارج باید هزار بار چکش بخورد و بعد به مرحله اجرا برسد و کسی اجرا بکند و الخ... . نمی خواهم حوزه قدیم را تضعیف کنم ولی حقیر کردن حوزه فعلی هم اصلا جالب نیست.

 

19.
چون خانم الف راحت اسم می برند من هم اسم ببرم خوب است. من زمان دانشجویی خیال می کردم حوزه هیچ فعالیتی در راستای پاسخگویی به مسائل فلسفه روز ندارد. بعد آمدم دیدم ما کسانی مثل آقای یزدان پناه را داریم. من درس آقای یزدان پناه نرفته ام ولی طیف اطرافیان ایشان را می شناسم. سبک و سیاق درس شان را می دانم. جهتگیری را. وقتی می بینم سر درس اطرافیان هزار و یک مسئله روز دارد مطرح می شود، جواب استخوان دار هم داده می شود و حتی کتاب نوشته می شود، می فهمم که گیر ماجرا نه سر تولید که سر انتقال به دانشگاه است. سر تبدیل است. یعنی ما این وسط عده ای را می خواهیم، غیر از قشر دو، که دقیقا مثل پارسانیا و ... بتوانند با زبان دانشگاه و الگوهای دانشگاه، مطالب علمی حوزه را منتقل کنند و این کار، کار حوزوی است. اینجا کمی گیر دارد. حالا منتقل شد! باید سر شیوع و گسترشش فکر شود. حوزه فعالیت می کند. چه در علوم قدیم. چه جدید. جدیدش یعنی هم مرز با مسائل و مشکلات و علم روز غرب مثلا. قدیمش یعنی تراث خودمان. خدا رحمت کند آقای حشمت پور را. من سر درس شفا ی ایشان نمی رفتم ولی می دیدم که مدام از بوعلی گلایه می کند بابت ثقیل نویسی. برخی مطالب را در صوت ها جا می انداخت و می گفت باید بیشتر مطالعه کنم و حل نمی شد! بوعلی متولد چه سالی است؟! فکر کنید کسی مثل آقای حشمت پور تمام عمر وقت گذاشت سر کتاب هایی که تدریس نمی شوند تا ما از تراث خود منقطع نشویم. پرت و پلاهایی که می گویند فلان کتاب مال هزار سال قبل است و الان بهمان مال من و شما نیست. الان جلو دار منطق ما بوعلی است. واقعا! نه اینکه تعارف و نه شوخی، کاملا جدی. چنان استخوان دار و مقتن مطلب را جلو برده که صدرا با آن همه عظمت کمی فقط توانسته دستکاری کند در برخی جاها و الا مرز علمی ما در منطق بوعلی است. فکر کنید دست ما از بوعلی کوتاه شود. یا کسانی مثل آقای یزدان پناه سعی دارند دست ما را از دامان شیخ اشراق کوتاه نکنند. و تاکید می کنم همه این ها در فضای علم است. فضای تهذیب و عمل جای خود.

 

20.
حوزه الحمدلله در حال پیشرفت است. من این را به وضوح دارم می بینم. پسر مرجع هر سال می رود در یک روستا برای تبلیغ! ما با آبدارچی کارگزینی تامین اجتماعی همسایه باشیم با شاه فالوده نمی خوریم! بنده خدا ایام تبلیغی اش را در روستا می گذراند. پسر مرجع. چرا کار نمی شود؟! کار می شود. کار زیاد است و فعالیت ها به چشم نمی آید. باید پیشرفت کنیم؟! بله قطعا. ولی مسئله جمعیت طلاب اصلا شوخی نیست. این جمعیت باید به نحوی جبران شود. یا با تشکیل مجموعه هایی که اهداف اسلام جلو برود و مردم در آن به صورت جدی دخیل باشند، مثل مجموعه های تربیتی و هیئت های فعال. یا بالاخره دست بجنبانید و بچه دار شوید و طلبه بشود :/ والا! هیئت و محموعه تربیتی هرچقدر هم قوی و محترم ولی نهایتا فقیه است که می تواند به تو بگوید رحم اجاره ای را می توان برای تولد بچه استفاده کرد یا نه؟! و نهایتا فیلسوف و متکلم است که می تواند به تو بگوید خدای حکیم، خدای رزاق هم هست. و نهایتا مبلغ است که می رود روستا و هزار و یک جای دیگر به صورت مداوم. انتظار ندارید که قصاب محل کار و بارش را ول کند و به جاهای مختلف برود؟! پس چه کسی قصابی کند؟! 

 

21. پراکنده شد. خیلی حرف ها ماند! خیلی حرف ها هم ناقص گفته شد. امیدوارم بخشی از مطالب را گفته باشم. 

1.
یکی از سخت ترین جاهای زندگی آنجاست که تو، واقعیت تو، ورای گفته ها و نگفته هایت، ورای سخن و ما قال ت، باید با حال و وجود و هیکل و قد و قیافه و رفتارت پاسخگو باشی. 

 

2.
دیشب یکی از بچه ها من را کشیده کنار و در مورد ورود به حوزه مشورت می خواست. به قول خودش دو سوال خصوصی می خواست بپرسد. یکی اینکه تا کی باید درس بخوانم؟! و سوال دومش این بود که کی می خواهم ازدواج کنم؟! سوال اول را توضیح دادم. سوال دوم را نه. سوال اول را با حال جواب دادم و سوال دوم را هم با حال! رفتارم در مورد سوال اول مشخص بود و در مورد سوال دوم هم. 

 

3.
امروز هم مدیر یکی از مدارس شهر داشت سوال اول را می پرسید. حس کردم می خواهد پیشنهادی برای فعالیت اقتصادی بدهد. 

 

4.
یکی از مسائلی که ممکن است طلبه با آن مواجه بشود، هویت طلبگی است. هویتی که گاهی برای خودت مشخص نیست و گاهی تر برای بقیه. دومی اندازه اولی مهم نیست، هر چند که شیوعش بیشتر است. بقیه معمولا دنبال مسئله ای مشت پر کن هستند. تاریخ دان های ما و فلاسفه ما و خیلی از علمای علوم انسانی ما اگر عنوان معلم و استاد دانشگاه و پژوهشگر فلان موسسه را پیدا نکنند، معمولا جامعه درکشان نمی کند. یعنی نمی فهمد تاریخ دانی به چه درد می خورد؟! همین قضیه برای طلبه ها هم هست. یکی از رفقای خوب تعریف می کرد که تا زمانی که استاد حوزه علمیه نشده بود، مدام سوال الان چه کار می کنی را باید با عبارت های کشدار و توضیحات مفصل باید پاسخ می داد. الان فرق رفتارش با قبل چیست؟! هیچ! روزی یک ساعت تدریس می کند. همین. ولی جامعه یک مسئله مشت پرکن پیدا کرده و با همین قانع می شود. کاری ندارد چه چیزی تدریس می کنی و برای چند نفر؟! فقط عنوان ملموس برایش آورده ای و همین هم برای قانع شدنش کافی است. 

 

5.
گاهی عصر و گاهی شبِ روزهای تعطیل کلاس داشتم. استاد بود و من. بعدتر هم شدیم سه نفر برای این درس. پدر می پرسید استاد واقعا برای تو تنها می آید؟! واقعا برای سه نفر؟! واقعا پولی نمی گیرد؟! چه طور می شود یعنی؟! و این سوال را من سوال کف جامعه می دانم. درکی نسبت به این محیط وجود ندارد که چرا روز تعطیل، که چرا آن وقت شب، که چرا بدون پول... 

 

6.
امروز مدیر مدرسه از شهریه می پرسید و وقتی گفتم، گفت پس هیچی! و بعد از زبان دیگری نقدی را نسبت به شهریه مطرح کرد. حرمت امامزاده با متولی است. من متولی حمایتم. حوزه تف هم کف دست طلبه نیندازد من باید جلوی بقیه دفاع کنم. حالا که حوزه دارد زحمت می کشد هدفمند کند شهریه ها را چرا نباید پشتش بایستم؟! و توضیح دادم که قبلتر چه فضایی بوده و الان چه اتفاقات خوبی در حال وقوع است. بله حوزه زحمت می کشد و پیشرفت می کند. این نبود هم من دفاع می کردم! شهریه حوزه، کمش یا زیادش، بودش یا نبودش، نباید باعث بشود زبان نقد بقیه به حوزه باز شود. 

 

7.
ادا و اطوارهای روشن فکری مال کتاب هاست و کافه ها. من نه وسط کتابم و نه کافه! من آدم واقعی ام و از کف واقعیت دارم با بقیه صحبت می کنم. تعصب می کشم. تعصب حوزه. تعصب جمهوری اسلامی. تعصب جامعه ام را. بلدم نقد کنم! زبان بسته نیستم. بیشترین تعارضات را با برخی عرف ها من دارم! ولی دفاع می کنم. 

 

8.
قبول دارم که اگر الان رئیسی بود شلوار از پای همه ما درآورده بودند و شسته بودند و روی طناب پهن کرده بودند که رئیسی این را گفت و آن را گفت، ولی با این وجود از پزشکیان دفاع می کنم. حتی تعصب می کشم! نه که بخواهم حق و باطل گم بشود. ابدا! حق و باطل را هم می گویم ولی از پزشکیان تا جایی که توان داشته باشم دفاع می کنم. نتوانستیم رای جمع کنیم و او توانست! حالا ادا و اطوارهای طرح زمزمه استیضاح و عدم کفایت جای این شکست را پر نمی کند! مثل مرد پای قواعد میز بایستید. پای این مرد بایستید! پای رئیس جمهورمان. و تاکید می کنم که نباید حق و باطل گم شود. من حق را می گویم. باطل را هم نشان می دهم ولی تعصب کشیدن و ایستادگی پای میز هم باید رقم بخورد. باید. 

 

9.
نمی خواهم از هویت طلبگی دور بشوم ولی این را هم بگویم بد نیست. می توان هزار و یک چیز را دید. ولی دیدن امید وسط ناامیدی ها هنر مردان خداست. نه خیالبافی و نه توهم! نه. ولی امید را باید دید. در همه جا. هر جا کفه نقد به دیدن خوبی ها چربید، شک نکنید که افتاده ایم در زمین دشمن. 

 

10.
وقتی یکی می گوید به وجود امثال شما نیاز است، سریع همه وجودم هشدار می دهد که بناست یک کار جدید برایت بتراشند و آن را وظیفه جلوه بدهند و بخواهند تو انجام بدهی. همیشه به وجود امثال شما نیاز است و شما خیلی توانمندید را برای خر کردن استفاده می کنند. اصلا به وجود شما نیاز نیست و دو هفته بعد هم فحش می کشند به اول و آخر شما! شک نکنید. آدم باید خودش عاقل باشد و گول این حرف ها را نخورد. وظیفه را دیگری می تواند نشان بدهد ولی دیگری نمی تواند وظیفه بتراشد! من ممکن است از چیزی غافل باشم و آن را ندانم و ممنون بقیه ام که به من آن را نشان می دهند ولی بیشتر از آن برای کسی مثل من یعنی دخالت بیجا در کار من! خیلی حس می کنی فلان جا نیاز به وجود طلبه هست، زحمت می کشی از اطرافیان که از قضا خیلی بچه های خوب و گلی هم هستند می فرستی حوزه تا چند سال بعد برگردند و آن وظیفه را انجام بدهند. من نه سوپرمنم که همزمان هزار کار بلد باشم و با یک حرکت همه را از هلاکت نجات بدهم و نه اگر سوپرمن بودم این کار شدنی بود! 

 

11.
تصویر سوپرمن برای طلبه ها، آفتش می شود بحران هویت. طلبه خیال می کند که اگر حامد کاشانی نشود و مورد مدح همه نباشد خدمت نکرده است! خب؟! هیچ! با این حساب از هر هزار نفر باید 999 نفر را از مدار خارج کنی! و بگویی بی فایده اند. که نیستند. که فایده دارند. منتهی جامعه ملموس طلبِ ما، دنبال آورده ی ملموس است. انگار هویج بکاری و دو ماه بعد هویج برداشت کنی. زبیر آن همه با اهل بیت علیهم السلام بود و ته ماجرا فرزندش او را بدبخت کرد! بعد انتظار داری من سر دو ماه به تو چه تحویل بدهم؟! هوم؟! 

 

12.
دیشب می پرسید اگر من طلبه بشوم موفق می شوم؟! پرسیدم فلانی موفق است؟! گفت نه و تو موفقی! گفتم پس موفق نمی شوی! گفت چرا؟! گفتم ذهنیتت از موفقیت همان ذهینت ملموس خواه است و فلانی که این همه زحمت می کشد را نمی بینی پس خودت را هم قطعا نخواهی دید. فکر می کنی اگر سخنران بشوی، استاد دانشگاه بشوی یا هر چه بشوی، حس موفقیت خواهی کرد؟! نه! چون آن جا هم مطمئنا چیزی برای گیر دادن پیدا می کنی.

 

13.
همه این ها البته حرف است. من حال و رفتاری دارم. بقیه رفتار را می بینند. 

 

14.
ما در مواجهه با جامعه ملموس طلب، چند رفتار می توانیم داشته باشیم. من انزوا را پسندیده ام. طرف اگر فحش بدهد، من سه چهار تا روی آن می گذارم و به خودم می دهم! دیوانگی را مسیر خوبی دیده ام. طرف مقابل می بیند که من چیزی برای از دست دادن ندارد، خیالش راحت می شود و می رود. رفتار خوبی نیست واقعا! ولی واقعا حوصله توضیح دادن ندارم. حالا مثلا تو که ماشین و خانه و شغل داری چه گلی به سر خودت و خانواده ات زدی که انتظار داری من هم مثل سوسک فضله جمع کن بیفتم دنبال جمع کردن؟! همینجا توضیح بدهم و یادآوری کنم که الدنیا مزرعة الآخرة و امکانات را باید استفاده کرد! من نمی گویم هر که دنبال دنیا برود خریت کرده و اشتباه رفته! نه. من فقط می گویم من فضله جمع کن نیستم. جواب هم پس نمی دهم. ندارم که ندارم! سرم را بالا می گیرم و می گویم ندارم. نمی خواهید؟! خب طبیعی است که آدم دیوانه ها را نمی پسندید. شما را به سلامت و ما را هم به طریق دیوانگی خودمان! این یک رفتار است که واقعا درست نیست. ولی من تنبلم، سنم بالا رفته و حتی مغرورم و دلایل مزخرف دیگر، فعلا کمی این مسیر را پیش می برم. رفتار متعارف و متداولش البته اقناعِ عملی اطرافیان است. همین مسیری که امروزه خیلی ها مجبورند طی کنند و البته که معمولا اطرافیان باز هم شاکی خواهند بود و خواهند ماند. اما چاره ای نیست. وقتی می خواهی در جامعه زیست داشته باشی، باید همین مسیر را بروی. باید معلم بشوی، باید عنوانی پیدا کنی که ملموس باشد و بعد هم به قسط و هزار ضرب و زور ماشینی و خانه ای و ... . آخرش هم البته فحش را از دورتر ها می خوری که فلانی پول مفت گیر آورد و ماشین خرید. ولی این بنظرم مسیر خوبی است. مسیر سوم اقناع است برای کارهایی که انجام می دهی. این مسیر انصافا صبر بالایی می خواهد. یعنی از بین بردن تصویر سوپرمن برای بقیه کار طاقت فرسایی است. طرف دست کارگری را سمتت می گیرد و دستت را نوازش می کند و می گوید سنگین تر از قلم بلند نکرده؟! و تو نباید با دست سنگین بکوبی توی گوشش! بعد هم خیلی خوشمزه توضیح بدهی که عزیزم فلان و بهمان. حالا همین ها دست دکتر را می بوسند چون نازایی همسرشان را درمان کرده، ولی تو باید پاسخگو باشی که چرا دستت به زمختی سیرجمع کن ها نیست. سخت است واقعا. این دسته خیلی آخوندی می کنند. مواجه های سه گانه ای که گفتم یک طرف، مواجهه دیگر وا دادن است. به انواع و اقسامش. بروی در زمینی که آن ها می خواهند. سوپر من بشوی. یادم است قدیم الایام طلبه ای نوشته بود فاحشگی بکنی! لفظش زشت بود ولی عمق معنا را خوب می رساند. هم در زمینه رسانه خفن باشی، هم سنی نداشته باشی، هم خوشگل باشی، هم با اولین نگاه ملت را تا اوج دین بالا ببری، هم آب دهانت شفا باشد، هم از قضا دست پر پولی داشته باشی و تو کمک نکنی بقیه چطور دست به جیب بشوند؟! رسما بشوی عروس هزار داماد. مودبانه فاحشه. سوپرمن خارجی این لفظ است. محتوا یکی است در هر صورت. همه فن حریف و اوف اصلا! و الا موفق نیستی. بروی در این زمین و خودت را جرواجر کنی و آخرش هم هیچ به هیچ! یا اینکه کلا ول کنی و بروی دنبال زندگی عادی مثل بقیه. 

 

15.
وقتی جملات آخر بند قبل را می نوشتم داشتم فکر می کردم چطور الان من باید توضیح بدهم که طلبه باید جامع الاطراف باشد و حق دخالت در هر مسئله ای که به آخرت پیوند می خورد را دارد؟! چطور باید توضیح بدهم که جامع الاطراف بودن فقط به علم نیست؟! چطور باید توضیح بدهم که جامع الاطراف بودن یک فرآیندی است که برای همه حاصل نمی شود اما باید در مسیر آن حرکت کرد؟! چطور باید توضیح بدهم که جز این، حرفی اگر زده می شود قطعا مسیر اشتباهی است! جز مسیر جامع الاطرافی یعنی چه مسیری؟! مسیر تخصصِ بدون مبنا! تخصص بدون پشتوانه ی جامع! تخصص بدون پشتوانه جامعیت می دانید چه می شود؟! همین آشی که الان هست! متخصص اقتصاد حرفش را می زند و بعد مشکلات روانی برای جامعه ایجاد می شود! گردن هم نمی گیرد. می گوید من توصیه اقتصادی کردم! فکر کنید دکتری بخواهد قلب را درست کند و کلیه را از کار بیندازد. کسی از او قبول می کند؟! نه! در نهایت شخص مرده است. چه با مشکل کلیه و چه مشکل قلب! حالا مسیر تخصص بدون جامعیت هم همین است. جامعه را می کشد. از بین می برد. علم بدون عمل! علم نامتوازن! همه جامعه را از متلاشی می کند. پس جملات آخر بند قبل را بد برداشت نکنید. 

 

16.
کلا کمال گرایی و ملموس طلبی به لجن کشیده همه چیز را. به قول خانم دزیره از مادرها انتظارد ارند که ابَرمامانِ فعالِ اجتماعی باشند! بدون پشتوانه ی پس و پیش ماجرا. تهش هم یقه شان را بگیرند که شما موفق نیستید. قیافه تان موفق نیست! مکانیک کارش این است که پراید تو را راه بیندازد. حالا بلد نیست هیوندا تعمیر کند یعنی مکانیک نیست؟! 

 

17.
ما باید از ملموس طلبی و ملموس خواهی فاصله بگیریم. نرم افزار می چربد بر سخت افزار! نه که پس بزنیم سخت افزار را! نه! ولی سخت افزار را همه چیز پنداشتن اشتباه است. تو حالا هی از اف سی و پنج های سگ هار منطقه بگو! چه فایده؟! وقتی نرم افزار اف سی و پنج ها در حال متلاشی شدن است. پرداختن به قدرت نرم افزاری ایران، لازم است! شما عنوان بتراش برای این پرداختن. چه می گویید بهش؟! فعالیت رسانه ای؟! فرهنگی؟! تربیتی؟! هر چی. لازم است و باید انجام بشود. توسط همه ما. به قدر وسع...

 

18.
به راه بادیه رفتن بِه از نشستن باطل...

1.
دیگران کاشتند و ما خوردیم. چه خوب و چه بد. ما هم می کاریم. خواسته و ناخواسته. همه انتخاب های ما، کاشته های ماست برای آیندگان. 

 

2.
دیگران برای ما چه کاشتند؟! و ما چه می خوریم؟! سر بچرخانیم می توانیم کاشته های دیگران را ببینیم. باند جنایتکار کنار فلسطین را چه کسی کاشت؟! چه کسی مقاومت نکرد؟! چه کسی کوتاه آمد؟! چه کسی ندیده گرفته؟! و بمب هایی که امروز و این ساعت ها و این شب ها بر سر زن و بچه و پیر و جوان غزه خراب می شود، نتیجه همین رفتارهاست. 

 

3.
دنیا، دنیای انتخاب برای آیندگان است و نمی توان آن را بدون انتخاب رها کرد که خود بی انتخابی هم یک انتخاب است و نتایجی به دنبال دارد. بله! انتخاب امروز ماست که بمب و غذا می شود برای گلوی آیندگان. ما هستیم که تصمیم می گیریم آیندگانمان به ما فحش بدهند یا فاتحه ای هدیه کنند. این ماییم. ما و انتخابمان. 

 

4.
کربلا، محل انتخاب بود. هزار و چهارصد سال است مقاومت در برابر ظلم با کربلای معلی گره خورده است. البته منظورم کربلای معلی غرق خون است. آن جا که حضرت سلام الله علیه بین السلة و الذلة، هیهات من الذلة را انتخاب کردند. 

 

5.
ما هم می توانیم الان انتخاب کنیم. مقاومت در برابر شیطان را و یا پذیرش طرح های او را. و بعد از این رقم بزنیم دنیای آیندگان را. 

 

6.
کوتاه نگاه نکنیم. ما تنها نیستیم. از ازل تا به ابد کشیده شده ایم! امتداد داریم. وقتی انسان خودش را محصور در این زمان و این مکان ببیند، طبیعی است که بدون درنظر گرفتن بقیه انتخاب کند. حتی بترسد از تنهایی و پناهنده شود به آغوش شیطان. ولی اگر بدانیم که ما وسعت داریم و تنها نیستیم، انتخاب هایمان متفاوت خواهد بود. کوچک نخواهد بود. 

 

7.
طرح شیطان همه جا و همه جوره می تواند رخ بنماید. گاهی در قالب سختی و بمب و گاهی در قالب نعمت. و چه امتحان سختی است امتحان نعمت. 

 

8.
ما در سختی ها فشرده می شویم و به هم متمایل. در نعمت ها باد می کنیم. در نعمت ها دشمن همدیگر می شویم. در نعمت ها دست و پای مان می لرزد که نکند از دست برود. نعمتی را که خدای حکیم داده است را می چسبیم و خدا را رها! انگار نعمت مستقل از نعمت دهنده است! 

 

9.
شاید امروز، برای ما، روز توبه باشد بد نباشد. توبه از اشتباهات گذشته. هرکسی اشتباه بزرگی ممکن است در زندگی داشته باشد که باید با خودش و خدای خودش قرار بگذارد برای ترک این اشتباه. و قرار بگذارد برای انتخاب درست. قبل و بعد را هم به خدا بسپارد که او مبدل السیئات بالحسنات است. الان چه قراری با خدای متعال می گذاریم؟! چگونه می خواهیم در جبهه ی مقاومت الهی سنگر بگیریم، در برابر شیطان؟! 

 

10.
گاهی ماندن سخت تر از شهادت است. در جبهه ی حق ماندن خیلی گاهی سخت تر است از لحظه ای شهادت. ابی عبدالله سلام الله علیه تا لحظه شهادت در جبهه حق مقاومت کرد و ماند. ذره به ذره یاران و بستگانش را از دست داد و ذره به ذره در مسیرش محکم تر. زینب سلام الله علیها بعد از امام (ع) مقاومت کرد و ماند در این سنگر. باید زن و مرد یاد بگیریم ایستادگی را. چه تا پای شهادت چه تا پای دق کردن... باید انتخاب کنیم. برای آینده ای روشن... آینده را ما رقم می زنیم. 

1.
ماجرای روضه ی شب سوم، رسیدن به امام (ع) از مسیر اصرار و گریه است. حداقل طبق این چیزی که مداح ها می گویند.

 

2.
من توانایی شنیدن و دقت در روضه های زنانه را ندارم. روضه حضرت زهرا سلام الله علیها، روضه حضرت زینب سلام الله علیها، روضه حضرت رقیه سلام الله علیها... نمی توانم. کار من نیست. روضه برای من «فقامت زینبُ بنت علی» است و ایستادگی. نه تعارف و نه شعار! واقعیت را می گویم. این ها روضه است برای من. چند شب در خانه ی اصحاب را زدن به همراه حسنین علیهما السلام. این ها روضه است. بقیه ماجرا برای من شنیدن ندارد. نمی توانم بشنوم. 

 

3.
از کاروان شهدا جامانده ها هم با گریه و اصرار به شهدا می پیوندند. شب سوم این را می گوید. درد فراق و شیرینی وصال. 

 

4.
از کاروان جامانده هم نه این که خواب باشی و تیری سرگردان به سمتت بیاید. نه. از کاروان جامانده یعنی پدرشان را دربیاوری و در یک عملیات تهاجمی جانت را تقدیم کنی. این مدل جذاب تر است به گمانم. جایی که حرکتی کرده ای، طرف مقابل را عصبانی کرده ای، وجودت برای او آسیب زاست، وجودت خواب راحت می آورد برای کودکان مظلوم مسلمانِ غرب آسیا، اینجاست که شهادت را بچشی خوب است. خوشمزه است. 

 

5.
قصه ی پرغصه ی روضه شب سوم، رسیدن به معشوق بعد از دوری است که می رسی. که می بینی. دیر یا زود. 

1.
یکی از ورق های سخت تاریخ، باز کردن مسیر شهادت است. خودت بمانی و راه را برای بقیه باز کنی که دیوانه کننده ترین ورق است. فکر کن از مقتل برگشته ای، با پیکری خونین، نگاه نگران مادر و پدر و زن و فرزندان پیکر به دستان و چشمان و لبان توست. که توضیح بدهی! خب بگو! سرت را بالا بگیر و توضیح بده در مقتل چه گذشت که تو سالم ماندی و با پیکر عزیزشان برگشتی؟! توضیح بده! زود! 

 

2.
حالا تصور کن این پیکر، پیکر زنی باشد یا خردسالی. تو سالمی، دیگری زن و بچه اش را از دست داده. فرزند خردسالش را. تمام هستی فرزندانش را. الان به کودکان بی مادرش نگاه می کند و به آوارهای زندگی که روی سرش خراب شده است. سرت را بالا بگیر و جواب بده! تو چرا سالمی و این پیکر اینقدر خونین؟!

 

3.
می بینید چه‌قدر سخت است؟! فکر کن حالا آمده باشند برای توصیه به تو گفته باشند تو که می روی حداقل زن و بچه نبر! تو کار خودت را کرده باشی و بعد از چند وقت، پیکر نوزادت روی دستانت باشد. حس و حال؟! 

 

4.
حاج قاسم می رفت و برمی گشت باید به همه جواب پس می داد. تا 98 باید پاسخگو می بود. اگر بعد از سقوط بشار زنده بود، باید جواب می داد. جواب خون شهدایی که خانواده های شان دل خوش کرده بودند به سوریه ای که با ایران در صلح است. حاج قاسم نبود. شایعات و حرف ها و زخم زبان ها زیاد شد. خون دل خانواده های شهدا بیشتر شد. آقا قد علم کرد و توضیح داد. 

 

5.
ظرفیت روحی عجیبی می خواهد. ما همانیم که اگر همسایه مان به ما چپ نگاه کند تا مدت ها نمی توانیم عادی زندگی کنیم. باید پیکر روی دستت باشد و نگران خیمه باشی و بعد پاسخگوی چشم های نگران باشی. فکر کن سید ابراهیمت هم نباشد. فکر کن سید حسنت هم نباشد. فکر کن محمد باقری ات هم نباشد. فکر کن شادمانی ات را دو روز بعد از سرلشکر شدن بزنند.

 

6.
دست زن و بچه را برخلاف توصیه بقیه گرفت و به کربلا آورد. چند نفر از یک خانواده شهید شدند در یک روز؟! 

 

7.
همه ی این کارها خلاف دنیاطلبی است. کسی که دنیا بخواهد، مزرعه اش را به آتش نمی کشد. علی اکبر بدهد. علی اصغر بدهد. رقیه اش... .

 

8.
دیدم که خانم الف توی کانال نوشته بودند از نماز صبح روز آخر جنگ. نماز انقطاع. بین خوف و رجا. بریده از همه جا. جایی که حس می کنی دیگر دلبستگی به هیچ چیزی نداری. ما این دنیا را می خواهیم. دنیای بدون دلبستگی. اما ویران؟! نه! 

 

9.
دنیایی که ما می خواهیم دنیای آباد است اما دلبستگی به آن و توقف در آن؟! نه. نمی خواهیم. تفسیر انقطاع به تخریب دنیا، تفسیر به غلط است. باید به فکر آبادانی آن بود. دنیای متصل به آخرت را می خواهیم، نه دنیای منقطع از آخرت. و آبادانی در دنیای متصل به آخرت متفاوت می شود از دنیای منقطع از آخرت.  

 

10.
در دنیای منقطع از آخرت شما هر چه بیشتر پول داشته باشی برده ای و در دنیای متصل به آخرت، هر چه بیشتر پول داشته باشی و گره باز کنی و مسیر رزق الهی بشوی. در دنیای منقطع از آخرت، اگر جاده باز کنِ شهادت باشی، حاج قاسم باشی و کلی انسان را به سعادت رسانده باشی، اگر امام خمینی (ره) باشی باید جوابگوی خون ها باشی و در دنیای متصل، خدا خود پاسخگوست و ما مامور به وظیفه ایم. 

 

11.
در دنیای منقطع تو اگر بیشتر آبادانی ایجاد کنی برده ای. تلاویو را نگاه کن. لس آنجلس را. چه قدر آباد بودند. اما در دنیای متصل به آخرت اول این سوال مطرح می شود که این آبادانی روی خون چه کسانی بنا شده است؟! روی دوش چه کسانی؟! چند فرزند سیاه و سرخ و عرب ذبح شده اند که درخت تناور برج های تلاویو سر به فلک بکشد؟! دنیای منقطع از آخرت کاری به ریشه برج ها ندارد و چشمش به شیشه های شفاف و ارتفاع برج است و دنیای متصل کار دارد و می پرسد و نمی تواند دل خوش کند به برجی با ریشه های خونین. 

 

12.
حلقوم دنیاطلبانِ منقطع از آخرت صدای جلوگیری از همراهی زن و بچه با ابی عبدالله سلام الله علیه را منتشر می کند. نمی داند که همین نوزاد معبر اتصال خیلی ها به خدای متعال می شود و هزار و چند صد سال بعد مادران نوزاد در دست آرزو می کنند که فرزندشان قربانی این مسیر بشود. و این قربانی ها، برای آبادانی دنیایند. کدام دنیا؟! دنیای متصل به آخرت. و حلقوم دنیاطلبان منقطع از آخر دنبال پاسخگو کردن و شرمگین کردن فرمانده کل قوا و بقیه فرماندهان در برابر خون شهدا بودند و امام ره فرمودند پاسخگو خداست و ما به وظیفه باید عمل کنیم. حاج قاسم معبر شهادت را باز کرد و باید سرش بالا باشد. جلوی شهدا، جلوی خانواده شهدا و جلوی بقیه. که دنیا و آخرت همه را آباد کرد. و سرش بالا بود...

1.
اصل و فرع که نباید گم بشود. دنیا را که باید بخواهیم و می خواهیم، برای آخرت است. دنیا هدف است ولی هدف میان مدت برای رسیدن به آخرت. پله ی قبل از هدف است. مهم است. باید به آبادانی اش اندیشید. الدنیا مزرعة الآخرة یعنی اگر مزرعه وسعت داشته باشد، کیفیت داشته باشد حتما و قطعا آخرت هم کیفیت خواهد داشت. هرگونه خوانش و تقریر از دین که منجر به انحطاط و فرسودگی دنیای آدم شود، قطعا اشتباه است. و در مقابل هرگونه خوانش و تقریری که دنیا را اصل بداند و آخرت را کنار بزند هم غلط است. ما این وسط باید بایستیم. پای دنیای آبادی که وسعتش موجب وسعت در آخرت می شود. 

 

2.
محکمات را باید چسبید و متشابهات را با آن ها تفسیر کرد. اگر بند اول مورد قبول باشد که به نظرم خللی در آن نیست، با همین عینک باید به همه وقایع نگاه کرد و آن ها را با این عینک تفسیر کرد. عینک جا به جا بگذاریم، خب تفسیر اشتباه هم به دست می آوریم.

 

3.
قیام حسین بن علی سلام الله علیهما را با همین عینک می بایستی نگاه کرد. صلح امام حسن سلام الله علیه را نیز. مبارزات سایر ائمه علیهم السلام را هم. بنا نبوده و نیست که دنیا از بین برود و بنا نبوده و نیست که دنیا اصالت پیدا کند. دنیای وسیع در خدمت آخرت باید باشد. و البته که تخریب ها گاهی برای ساخت و سازهای وسیع تر است. مثل جراحی که برای خوب شدن است. درد دارد، ممکن است ظاهر اولیه اش هم جذاب نباشد، اما هدف بلند مدت آن وسعت بخشی به دنیا و در نتیجه آخرت است. 

 

4.
اگر ما اهل بیت علیهم السلام را امام و پیشوا به سمت خدای متعال می دانیم، تک به تک رفتارهای ایشان را هم بر اساس ماجرای هدایت باید تفسیر کنیم. همراه کردن زن و فرزند در کربلا را با همین مسئله باید تفسیر کرد. ماجرای شهادت افراد مختلف، با سبک ها و ذائقه های مختلف را هم بر همین اساس. که همه اینها ظرفیت هدایت بعدی را فراهم می کنند. 

 

5.
اقتدای مادران این سرزمین به مادر حضرت علی اصغر سلام الله علیه را دیدید امروز. یک نمونه از هدایت گری. نمونه دیگر حر. نمونه دیگر جون! نمونه دیگر زهیر. نمونه دیگر حبیب. هرکدام برای عده ای سرمشقند. ستاره اند که راه را نشان می دهند. و بالنجم هم یهتدون. 

 

6.
مسلم سلام الله علیه گول خورد؟! بازیچه شد؟! اشتباه کرد؟! راست و حسینی این سوال را جواب دهید. خودتان باشید و وجدانتان. اگر مسلم سلام الله علیه شهید نمی شد، الان شما یقه اش را نمی گرفتید که کوتاهی کرده؟! می دانید که مسلم سلام الله علیه که بود دیگر؟! در تاریخ نقل کرده اند که ابی عبدالله سلام الله در وصف مسلم نوشته اند: «قد بعثت الیکم اخی و ابن عمی و ثقتی من اهل بیتی» و حضرت سلام الله علیه تعارف ندارند. اخی و ثقتی را روی هوا نمی گویند! حالا چیزی گفته باشند. مسلم بن عقیل مورد اعتماد حضرت سلام الله علیه بود. شخصیت مورد اعتماد حضرت سلام الله علیه گول خورد؟! طفره نروید از جواب دادن! اینجاهای تاریخ را بایستید و جواب بدهید. گول خورد یا نخورد؟! 

 

7.
طرف مقابل نامردی کرد. ضربه زد. خیانت کرد. و هزار حرف دیگر. قبول. مسلم سلام الله علیه این وسط گول خورد یا نه؟! 

 

8.
عینک هدایت را روی چشم بگذارید. به ماجرای مسلم سلام الله علیه نگاه کنید. به شخصیت مورد اعتماد امام حسین سلام الله علیه و عملکردش در کوفه. 

 

9.
کار هنری آن است که گاهی بخشی را نشان بدهی و بخشی را به ذهن مخاطب واگذار کنی که او تصویرگری کند. می خواهم کار هنری کنم. شما را با سوالی که پرسیده ام رها می کنم. 

 

10.
کل کربلا را با نگاه الدنیا مزرعة الآخرة می توان تفسیر کرد. بازنمایی دنیای واقعی. دنیایی که نرم افزارش بر سخت افزارش می چربد. همان که می گویند پیروزی خون بر شمشیر. هرگاه نرم افزار را هیچ پنداشتیم و سخت افزار را اصل کار، یعنی دنیا را بد شناخته ایم. با بد شناختن، کربلا را هم بد تفسیر خواهیم کرد. و اکنون را. 

 

11.
اف سی و پنج چه قدرتی دارد؟! موشک خیبرشکن ما چه قدرتی؟! این ها را مقایسه کنیم. چه کسی می برد؟! این سوال ها و این جواب ها، پله ی وسط است. فرع است و البته هدف میانه. اصل کار چیز دیگری است. اصل کار خدایی ست که بالای سر ماجراست و تاکید کرده والعاقبة للمتقین. چه تقوایی؟! تقوای هرجایگاهی متناسب با خود آن است. تقوا گاهی فلا یسرف فی القتل است. گاهی چشم بستن. گاهی هم روسری سر کردن. عاقبت با آنی ست که زیاده روی نمی کند و چشم می بندد و روسری بر سر می کند. این اصل ماجراست. البته که باید قدرت موشکی هم افزایش پیدا کند ولی اصل ماجرا هدایت است. اصل ماجرا اتصال ما به خدای متعال و قدم برداشتن در مسیر اوست.  

 

12.
هدایت های جنگ دوازده روزه را باید دید... 

پدرم زمانی اسمم را می خواسته حجت بگذارد. ولی نشد.

با توجه به فرارسیدن ماه محرم تا ساعاتی دیگر و کم کاری همه شماها مبنی بر یافتن و ابتیاع یک فروند همسر مناسب برای من، چون نسل این جانب با سهل انگاری اهالی بیان در خطر جدی که نه، واقعا منقرض شده و دو ماه آینده هم قطعا آبی از شما گرم نمی شود، لذاست که این پست به منزله اتمام حجت خواهد بود.

اتمام حجت از سمت من که تمام شدم رفت.

اتمام حجت برای شما که تمامم کردید و رفتید.

 

اگر فکر می کنید بابت نوشتن این مدل پست ها خجالت می کشم و شرم و حیا و فلان، باید بگویم درست فکر می کنید و الحمدلله که با هیچ کدامتان چشم در چشم نشده ام!

حالا چرا انقدر روی مسئله ازدواج اصرار داشتم؟! ازدواج دانه ایست که سبز می کند و زندگی را نشان می دهد و یادآوری می کند که زندگی ادامه دارد. نیاز بود که یادآوری کنم زندگی ادامه دارد و غم و غصه ممنوع.

حالا این وسط آستینی هم برای من بالا زدید که دو سر برد محسوب میشد!

بابت اینگونه پست های غیرفرهیختگانی معذرت می خواهم و باید برگردم به روال سابق بعون الله... خب کجای کار بودیم؟! راجع به چی داشتم منبر می رفتم و شما در دلتان می گفتید که فلانی هم دلش خوش است و هی طولانی تر می نویسد؟! کسی یادش هست؟!