گوی

1.
در ذهنم هست که در مورد «نا»ی مریم برادران پست گذاشته ام پیشتر، اما کجا و کی را دقیق یادم نیست. یادداشت ها را هم گشتم و چیزی پیدا نکردم و نهایتا چند جمله مختصر در مورد کتاب دیدم که سال 99 نوشته بودم: «این کتاب را نباید خواند؛ باید گریست!» و وقتی این را دیدم متوجه شدم که اشتباه برداشت نکرده ام. 

2.
قبل از اینکه به مسئله گریه بپردازم توجه شما را به خواندن یک نامه از شهید صدر و توضیحاتی که به عنوان پاورقی در مورد ایشان درج شده است، جلب می کنم.

و

3.
تصاویر بالا از نای مریم برادران نیست. از «حوزه و بایسته ها»یی است که انتشارات دارالصدر چاپ کرده است. همانطور هم که مشخص است، تصویر دوم مربوط به نامه ای از شهید صدر است و تصویر اول، پاورقی کتاب است پیرامون علت صدور این نامه. مرحوم شهید صدر منزل نداشتند و معتقد بودند وقتی با منزل اجاره ای کارم راه میفتد چرا الکی در این مسیر دوندگی کنم، آن هم زمانی که طلاب توانایی خرید خانه را ندارند؟! به زبان ساده می شود این که اگر درد را نمی توانم حل کنم، حداقل هم دردی که می توانم؟! 

4.
با پاورقی بالا نشستن به گریه کردن. نه که گریه کنم، نشستم به گریه کردن. نشستن به گریه کردن یک مرحله بالاتر از گریه خالی است. گریه خالی یعنی مثلا چند دقیقه حالا به هر دلیلی بباری ولی نشستن به گریه کردن، یعنی قشنگ دست گریه را بگیری، با هم بروید یک گوشه، بعد بخوانی مثلا: «یک گوشه می رویم و فقط گریه می کنیم» و گریه هم همراهی کند و با تو باشد و باشد و باشد و باشد و رهایت نکند. آخرش هم دست روی شانه ات بگذارد که فلانی جان، بس است. بس است و پاشو برویم دستی به سر و صورتت بزنی. این حالت، نشستن به گریه کردن است. 

5.
ما گاهی در متون دینی داریم که فلان مسئله را فلانی دید و مسلمان شد. بهمان مسئله اسلامی را خواند و اسلام آورد. فعلی ها را نمی گویم. از قدما صحبت می کنم. یهودی های زمان امیرالمومنین سلام الله علیه. مسیحی های آن زمان. کافران. زیاد شما هم شنیده اید احتمالا که کسی به مادرش محبت کرد و او ایمان آورد که اسلام چه قدر قشنگ است و ما هم همین را می خواستیم. در زمانه فعلی هم بگردید از این قبیل ایمان ها پیدا می کنید. کم نیستند. من حس می کنم مشابه حسی که این جماعت نومسلمان داشته اند را گاهی خود ما هم تجربه می کنیم. مطلبی می خوانیم و حس می کنیم این همان چیزی بود که به آن نیاز داشتیم و نفس راحتی می کشیم. تشنه ایم و آب پیدا می کنیم. پاورقی بالا که نشستن به گریه کردن داشت، همان آب بود برای من تشنه. 

6.
سیدنا الصدر، گلوله آتش است. چند باری صفحه ارسال مطلب جدید را باز کردم و این مطلب را نوشتم و دست و دلم به ادامه اش نرفت تا همین الان که دوباره بنویسم او گلوله آتش است. هرکس سمتش برود آتش می گیرد. 

7.
مسئله آتش گرفتن، با مسئله درد داشتن گره خورده است. سید محمد باقر صدر، درد دین داشت. از تک تک رفتارهایش این مسئله می چکد. مثل تک تک رفتارهای آیت الله مصباح و نوشته هایش. مثل حاج قاسم خودمان. مثل خیلی از شهدای خودمان. 

8.
از من پرسیدند که چه می شود که کسی شهید می شود؟! قبل از پاسخ خودم، پاسخ شهید مطهری را بیاورم. 

9.
بیان شهید مطهری را دونوع می توان نگاه کرد. یکی اینکه فکر کنیم شهادت مسئله ای مثل بقیه مسائل طبیعی و اجتماعی است و ببریمش زیر میکروسکوپ و بشکافیم ش. انگار مثلا کرمی را زیر میکروسکوپ بگذاری و بفهمی این کرم، موقع خوردن غذا دندان های نیشش را استفاده نمی کند و عکسش را بگیری و مقاله اش را هم چاپ کنی و تمام. و تمام یعنی تو هیچ وقت این را در زندگی ات به کار نمی بندی مستقیم. که خودت از دندان های نیشت استفاده می کنی. اما نگاه دوم این است که شهید مطهری دارد راه را نشان می دهد. مسیر شهادت از کجا می گذرد؟!

10.
من یک بار دیدم کسی این را از من پرسید. خودم هم به آن فکر کرده ام. برای من مسئله بوده است. برای او هم. دو نفر. حالا شاید بقیه من را اهل ندیده اند که نپرسیده اند و به آن فکر کرده اند. نمی دانم. فقط خواستم بگویم کسی هست در جامعه که دارد به مسیر شهادت فکر می کند. احتمالا هم نه برای زیر میکروسکوپ بردنش. 

11.
از من پرسید چه طور می شود شهید شد؟! جواب من، الان، این است که «باید درد دین داشته باشی» و پی آن را بگیری. شهید صدر، این شعله را در تو روشن می کند و زنده نگه می دارد. شعله درد دین داشتن را می گویم.

12.
البته که گاهی شهید شدن آسان تر از زنده ماندن است. 

13.
خدا رحمت کند شهید مطهری را. به گمانم همیشان است که توضیح می دهد الدنیا مزرعة الآخرة یعنی هرچه دنیایت آبادتر بشود، آخرتت هم آبادتر می شود. البته که مشخص است مقصود از آبادانی دنیا، آبادانی در مسیر آخرت است که از طریق دین تأمین می شود. یعنی باید به دنیایت برسی اما به دنیا دل نبندی که زهد همین جاست. زهد دل نبستن است، نه استفاده نکردن. از رخش استفاده کن، اما در بندِ رخش نباش! حالا رخش نشد، اسب زورو هم هست. این همه اسب. پراید و پرادو چه فرقی دارند؟! 

13.5. داخل پرانتز:
ادبیات مزرعه را داشته باشید و بگذارید کنار آیه «نساءکم حرث لکم». این ادبیات اتفاقا دارد می رساند که از زن باید مراقبت کرد و به آن رسیدگی. کدام احمقی مزرعه اش را آتش می زند که دیندار بخواهد بزند؟! 

14.
خدا رحمت کند آقای مصباح و امثالهم را. احتمالا اگر بودند الان از زهد می نوشتند و می گفتند. از مواسات. می بینی بقیه درد دارند، حداقل تو جلوی چشم شان مانور نده. گوشی ندارند، تو آیفون قبلی را می دهی آیفون جدید را بگیری که مانور بدهی، آن هم وقتی که همه می دانند هیچ نیازی به نسخه جدید آیفون نداری و فقط ادا و اطوار است؟! 

15.
دارم از مسیر شهید صدر صحبت می کنم. شما دوست داری از مسیر آزادی برو! خوردی به ترافیک و تصادف کردی، یقه خودت را بگیر. 

16.
درد دین داشتند. درد دین داشتن را منتقل کردند. درد دین داشتن باعث شد که دینی عمل کنند. آن قدر دینی که گاهی امثال ما تشنه ها وقتی می خوانیم کارهای شان را، می نشینیم گریه می کنیم و با خودمان فکر می کنیم که چرا این نابغه ها را انقدر زود از دست دادیم؟!

17.
و او نابغه بود. یک نابغه ی شهید. که اندازه یک خانه هم برای خودش نخواست. خیلی ها نخواستند از این دنیا چیزی را و به همین خاطر هم عنوان شهید، الان یقه ی نام شان را گرفته و رها نمی کند. 

1.
داشتم فکر می کردم که اگر مسجدی در اختیار داشتم می توانستم برای هر وعده کتابی انتخاب کنم و بین دو نماز، چند خطی از کتاب را بخوانم. ایده اش البته مال من نیست. یکی از اساتید بین دو نماز گاهی سعدی می‌خواند و گاهی فرازهایی از امام (ره) و گاهی نهج البلاغه و گاهی... که خلاصه هر دفعه کتابی در دست داشت. منتهی او کتاب را که شروع می‌کرد، با‌هدف شروع می‌کرد. یعنی می‌دانست چرا فلان کتاب را باید در دست بگیرد و چه بخش هایی از آن را بخواند. من نه! دوست دارم همه چی در دست بگیرم و بخوانم. بی‌کاری‌م دیگر. حالا به جای دیدن فلان کلیپ، کتاب دستشان بگیرند به جایی برنمی خورد. می خورد؟!

2.
هکسره را بلد بودم و مشکلی با آن نداشتم. علاوه بر آن تازگی ها فهمیده‌ام چه‌طور می‌شود نیم‌فاصله را در تایپ رعایت کرد. حال و حوصله یادگیری قواعدش را ندارم. ضمن اینکه فشردن هم‌زمانِ سه کلید برایم سخت است. هشت پا که نیستم! در تایپ ده انگشتی هم هم‌زمان دو انگشت درگیر می‌شوند، نه ده انگشت! خلاصه که نیم‌فاصله نگاری‌هایم تازه در ابتدای کار است و خرده نگیرید و ان شاءالله می‌روم بعدتر یاد می‌گیرم قواعد کاملش را. 

3.
و فلاسفه علم را مقدم بر اراده و اراده را مقدم بر عمل می‌دانند. یعنی شما تا ندانی، حال نداری و تا حال نداشتی باشی، اراده نداری و تا اراده نداشته باشی، به سمت کار نمی‌روی. زین سبب، دانایی مقدمه عمل است و نادانی مقدمه عمل! چون که انسان بالاخره باید در زندگی تصمیم بگیرد و کاری را انجام دهد. حتی خودِ کاری را انجام ندادن هم به نوعی انجام یک کار است. حالا این کار، یا ناشی از ادراکات صحیح ماست یا ناشی از ادراکات ناصحیح ما. یا دانایی ما را به عمل می کشاند یا نادانی! در هر صورت چاره ای جز دانستن نیست. 

4.
و کتاب، راه دانستن است. 

5.
کتاب، حتی تنهایی های مان را هم پر می کند. دوست ندارم از این تعبیر استفاده کنم ولی واقعیتی است به گمانم. کتاب برای مان حرف می زند و حرف می زند و حرف می زند. تو خیال کن تنها نیستی و تنها نیستی و تنها نیستی. که آدمی، در این عصر، از تنهایی فراری است. شاید در همه اعصار فراری بوده باشد! نمی دانم. اما الان گستره فرارش خیلی زیاد است. لحظه ای بدون گوشی نمی تواند باشد که تنهایی، امانش را می برد. و کتاب، حداقل دوست مفیدی است برای تنهایی.

6.
آدمی چه‌قدر حقیر ست. از هر سو که نگاه می کنی حقارتش توی صورتت کوبیده می شود. از نیم ساعت بعدِ غذا خوردن بگیر که نیاز به دفع فضولات پیدا می کند تا آخر شب، که بی جان یک گوشه باید بیفتد و استراحت کند. و همین تنهایی. به هر دری می کوبد که آن را پر کند. به هر دری. 

7.
دوست دارم به جایی برسم که تنهایی ام فقط با قرآن پر بشود.

8.
تنهایی را هم دوست دارم راستش.

9.
طفولیتم را یادم هست که بدو بدو کتاب می خواندم و از خواندن کتاب سیر نمی شدم.

10.
باید به سمت نسل شماره نُه حرکت کنیم. 

1.
چهارمین یا پنجمین کتابی است که از علی صفایی حائری در دست می گیرم. یادم هست که وقتی اولین یا دومین کتابش را خواندم، با امام جماعت مسجد محل صحبت کردم و نظراتم راجع به نوع نگاه علی صفایی، شهید مطهری و آقا نسبت به مسائل را گفتم و او هم تایید کرد. یعنی از نگاهم خوشش آمد و گفت تا حالا اینجوری به مسئله نگاه نکرده بودم. چه گفتم؟! یادم نیست! خنده یعنی از این بهتر نمی شود که کتاب بخوانی، مطلبی را بفهمی، به بقیه هم بگویی، بعد حتی خودت یک کلمه از آن هم یادت نیاید! در همین جا باید دوباره به همان جمع بندی سابقم مراجعه کنم که «تا می توانم باید بنویسم که ننویسم یادم می رود»!

2.
گفتند مسئولیت و سازندگی. گفتم چشم. هر چی می خواندم کمتر متوجه می شدم. بدتر اینکه اصلا به سرِ محدوده هم نمی رسیدم. آمدم کلافه پیام بدم که بابا درست آدرس بدید دیگه! که دیدم اسم کتاب مدیریت و سازندگی است. و برخلاف مسئولیت و سازندگی، خیلی روان، منطقی، کف صحنه، بدون اصطلاحات عجیب و غریب و اصلا جهت رفع تشنگی فوق العاده جذاب! خیلی خوب. مقداری از آن را خواندم و باید این مطلب را می نوشتم که یادم نرود. چرا باید بنویسم؟! ر.ک شماره یک!

3.
به گمانم علی صفایی مستقیم می رفته توی دل آدم ها، با آن ها برخورد داشته، روحیاتشان را می دیده، مشکلاتشان را می دیده، بعد می گفته مشکلت اینگونه حل می شود، آن آقا هم گوش نمی داده و می رفته به در و دیوار می زده، علی صفایی هم می دیده که مشکل فقط در سطح یک فرد نیست و راه حلش را در قالب سخنرانی و کتاب ارائه می کرده. یعنی نقطه تمرکز کتاب هایی که تا الان در دست گرفته ام «درد» بوده.

4.
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد، ندانی که چه دردی ست!

5.
بخشی از نافهمی کتاب های علی صفایی، مربوط به جعل اصطلاحاتی است که او دارد و باید همه اصطلاحاتش را بلد باشی که بدانی چه می گوید. بدانی مقصود او از فلان کلمه، آن مسئله که مدام در ذهنت متبادر می شود نیست و چیز دیگری را اراده کرده. می گویند که شیخ اشراق هم همین مشکل را داشته و اصلا به خاطر همین مشکل بوده که اندیشه هایش چندان فراگیر نشد. به زبان مردم صحبت کردن و در عین حال مسئله ای را جا انداختن و بعد از آن، کلمه ای را در ذهن شان جانشین کردن، خیلی کار سختی است گاهی. سهل ممتنع. اما اگر بشود چه می شود! و شما، علاوه بر شکست های علمی می توانید شکست های سیاسی را هم در همین مسئله ادبیات پیگیری کنید. آن کجا که به مردم بگویی آمریکا خوی استکباری دارد و آن کجا که بگویی امپریالیسم جهانی و فلان! امپریالیسم چیست؟! با کی کار دارد؟! خرده بورژوا چی چی هست اصلا؟! اگزیستانسیالیسم مربوط به کجای اگزوز است؟! خب مردم نمی فهمند. برای همین هم وقتی حرف های شان را می خوانی نمی فهمی چه می گویند و بعد مطرود می شوند و شکست سیاسی عشقی می خورند و الخ. خلاصه که ادبیات، خیلی مهم است. حتی در سیاست. با ادب باشیم! آفرین.

6.
بخش دیگری از نافهمی کتاب های علی صفایی، مربوط به عدم احاطه به همه منظومه فکری اوست. او فوکوس می کند روی نقطه ای و تو ذهنت درگیر است که این نقطه کجای عالم است؟! نمی فهمی و نمی دانی، اذیت می شوی. حداقل کسی مثل من اذیت می شود.

7.
و به گمانم مهم ترین بخش نافهمی کتاب هایش، مربوط به عدم ادراک نسبت به نقطه ای ست که او تمرکز کرده. من خودم بارها با بقیه صحبت کردم، درد را نشان شان دادم، راه حل را هم، اما می بینی او اصلا نقطه درد را نمی فهمد. دارد درد می کشد اما نمی فهمد. و علی صفایی، دست می گذارد روی نقطه درد. اگر کسی بفهمد که او دست گذاشته روی آن نقطه اصلی و دارد در مورد حل آن راه حل می دهد، فوق العاده خوش حال می شود و با کتاب هایش ارتباط برقرار می کند. اگر کسی نفهمد خب نفهمیده دیگر! چی کار می شود کرد؟!

8.
علی صفایی در همین چند کتابی که خواندم، دست گذاشته روی درد غم و سختی. غم حاصل از فقدان، غم حاصل از نرسیدن، غم حاصل از کاستی. سختی حاصل از فقدان، سختی حاصل از خواستن و نرسیدن، سختی حاصل از کاستی. چیزی که همه روزمره با آن درگیریم. هرکسی هم راه حلی برایش درنظر گرفته. یکی سیگار. یکی تریاک. یکی ممنون از ساقی محل. یکی این دختر نشد، دختر بعدی خدا بده برکت. یکی داداش ماشین جدید مبارک. یکی... و واقعا این ها راه حل های ما هستند. راه حل های جبران سختی ها و غم ها. 

9.
«مسئله شر» از دیرباز ذهن متفکران را به خود مشغول کرده. فلاسفه و بقیه اندیشمندان زیاد در مورد وجود شر و کیفیت وجود و علت وجود آن بحث کرده اند. یکی از مباحثی که معمولا پس از توحید مطرح می شود این است که اگر خدا خیلی مهربان و حکیم و دوست داشتنی و این هاست، پس چرا ما در عالم شر داریم و به واسطه آن شر، مثل سیل، زلزله، چه می دانم فقدان استعداد و ظلم حتی، به ما سختی و غم می رسد؟! خیلی ها در موردش بحث کرده اند. بحث های عمیقی هم مطرح شده. الان که داشتم مدیریت و سازندگی علی صفایی را می خواندم، دیدم تبیین جالبی از غم و سختی آورده است. دیدم شما هم بخوانید شاید برای تان جذاب باشد.

10.
بیدل می گوید:
رنج دنیا، فکر عقبی، داغ حرمان، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد

11.
تبیین مسئله سختی و غم، دو مسئله ای که دوشادوش هم حرکت می کنند، گام اول است. علی صفایی به زبان خودش دارد این را تبیین می کند. تبیین قشنگی هم هست. اما همه پسند و همه فهم نیست. پشت بندش ده هزار سوال ایجاد می شود که خب از اول خلق نمی کرد! الدنیا مزرعة الآخرة را چه کار کنیم پس؟! و ... . این جا نقش امثال شهید مطهری خیلی پررنگ می شود. شهید مطهری همه زوایای مطلب را می بیند، با زبانی همه فهم و متقن همه چیز را تبیین می کند. مخاطب نوشته هایش اصلا خاص نیستند. به خلاف نوشته های علی صفایی. منظومه ای کامل معمولا جلوی پایت می گذارد. باز هم به خلاف علی صفایی. ادبیاتش هم خاص نیست. باز هم به خلاف... . علی صفایی فهمیدن واقعا سخت است و آدم خودش را می خواهد اما شهید مطهری این گونه نیست. 

12.
فرض کنیم مسئله غم و سختی تبیین شد. بعدش؟! بعدش تازه باید بتوانی با این تبیین و دستورالعمل هایی که از این تبیین بیرون می آید کنار بیایی. درد دندان درآوردن واقعیتی است که داری لمس می کنی و سختی اش را می چشی، اما لذت نان خوردن با این دندان را نچشیده ای! درد جلوی چشمانت است و لذت پس از آن. چه کنی؟! اینجا تازه باید با خودت کلنجار بروی، هزار هزار بار. تویی که فقط جلوی پایت را می بینی. یعنی مسئله سختی و غم، یک دفعه از نوع نگاه انسان به جهان هم سر در می آورد! که انسان فقط مادی بین نباید باشد. که انسان فقط جلوی پایش را نباید ببیند. حالا نگاهش هم درست شد، وسط درد فحش ندهد. کلی کار می برد!

13.
و فکر کنید به وقایع و ماجراهایی که یک دفعه همه مسیر مواجه شدن و کنار آمدن با غم را برای ما راحت می کند و طی! صبح بیرون می روی، پنج ساله ای ولی وقتی عصر به خانه برمی گردی چهل ساله ت شده. جنگ، آدم ها را یک دفعه پرورش داد. یک شبه خیلی از مسیرها را طی کردند. 

14.
از درد بالاتر، مسئله نعمت است. ما، خیلی هامان، با درد کنار می آییم اما نمی توانیم در نعمت آدم باشیم. ان الانسان لیطغی. کِی؟! أن رءاه استغنی. 

15.
روزمره درگیریم. با همین مفاهیم و همین داستان ها. هم ما و هم بقیه. می شود سیگار دست بگیریم. پول. جایگاه. می شود هم راجع به آن فکر کنیم. تحقیق کنیم. کمی بفهمیم. رشد کنیم. دو راه در جلوی ماست. راه فراموشی و راه رشد. و؟! قد تبین الرشد من الغی. 

1.
اسم «اثر پروانه ای» را حتما شنیده اید. همان که می گوید اگر یک پروانه در قطب جنوب بال بزند، در آفریقا طوفان درست می شود و می خواهد نشان دهد همه چیز، بر همه چیز اثر دارد و هیچ چیز کوچکی را نباید ندیده گرفت. کاری به برداشت ها و استفاده هایی که از اثر پروانه ای می شود ندارم و حتی صحت و سقمش و دایره آن، فقط یک نکته و آن هم اینکه اثر پروانه ای ریشه در قاعده علیت دارد.

2.
علیت یعنی چه؟! یعنی وابستگی همه هستیِ الف به ب. آن گونه که اگر ب نباشد، الف هم نیست. و اگر ب تغییر کند، الف هم تغییر می کند. از درِ دیگر قاعده علیت اگر وارد شویم می توانیم بگوییم با توجه به وابستگی همه هستی الف به ب، اگر تغییری در الف رخ دهد نشان می دهد که در ب تغییراتی رخ داده است. و این تغییر، نه به صورت اضافه شدن یک آجر بر الف یا ب که تصویر ملموسش می شود اضافه شدن مقداری رنگ به آب که در آن کل آب تحت تاثیر قرار می گیرد و عوض می شود. 

3.
آزمایش ها در علوم تجربی چگونه است؟! یک مولفه را کم و زیاد می کنند و بقیه مولفه ها را ثابت نگاه می دارند و آنگاه می بینند که با کم و زیاد کردن مولفه الف، خاصیت ب در جسم تغییر می کند. بعد نتیجه می گیرند که الف به ب وابسته است. و ما، همه چیز را همین گونه می فهمیم. دقت کنید به زندگی. تصور می کنیم که اگر پول اضافه بشود، بعدش خیال می کنیم همه مولفه ها ثابت خواهند ماند و بعد نتیجه می گیریم با اضافه شدن پول، تمام مشکلات ناشی از آن حل می شود. ذهنیت غلطی ست به گمانم.

4.
با تغییر یک مولفه، همه چیز ما، همه چیز، در عین آن که ریشه در گذشته دارد اما تغییر می کند. مثل بچه ای که الان سی و پنج سالش شده. همان بچه است اما غیر از آن است. کمی روی مثال فکر کنید. تفاوت در بستر این همانی! غیریت در خاکِ عینیت. 

5.
مقدمه ها سخت بود؟! اینجا که برای اطفال نمی نویسم. الحمدلله یکی در میان دکتری و پسا دکتری دارید. آنی هم که ندارد پشت کنکور دکتری است. این ها را اینجا نگویم کجا بگویم؟! سخت نیست. اذیت نکنید لطفا!

6.
حالا با همین یکی دو تا مطلب که احتمالا تا قبل از این بلد بودید، نگاهی به رفتارها و خواسته ها و نگرش های خود و اطرافیان بیندازید. روی این تمرکز کنید که اضافه و کم شدن یک مولفه، شما را غیر از آن آدمِ قبلی می کند. این مولفه می تواند نعمت باشد یا نقمت. می تواند اضافه شدن مقداری سرمایه باشد یا کم شدن آن. مثال های ملموس و دم دستی اش این که خیال می کنیم اگر خانه دار بشویم، همه چیز سر جای خود هست به علاوه ی یک خانه که مشکلات را حل می کند. ولی وقتی وارد خانه می شویم، تازه با مشکل همسایه داغان مواجه می شویم. نه؟! بچه ای به دنیا می آید و خیال می کنیم ما همانیم و فقط یک فرزند اضافه می شود. انگار آجری روی بقیه آجرها چیده شده باشد! ولی وقتی بچه به دنیا می آید می فهمیم که دنیا به قبل و بعد از آن بچه تقسیم می شود. بس که تغییرات زیادی رخ می دهد.

7.
قبول دارم که اثر گذاری هر مولفه بر تغییرات یکسان نیست.

8.
حالا به این فکر کنید، بحران ها نعمتند یا نقمت؟! فرصت ها بحرانند یا مایه پیشرفت؟! 

9.
در نگاه اولیه، اضافه شدن یک مولفه به زندگی ام هراسناکم می کند و کم شدنش هم البته، منتهی کمتر. 

10.
چه چیزی هراسناک است؟! به هم خوردن نظم موجود. چرا هراسناک است؟! چون عادت کرده ام. به هم خوردن عادت ترسناک است. تو نمی دانی فردا چه اتفاقی رقم می خورد؟! و البته، زندگیِ بزرگان را که نگاه کنی سر تا به پا پر است از به هم خوردن عادت. تا می خواهند به جنگ عادت کنند جنگ تمام می شود. تا می خواهند به صلح عادت کنند، جنگ می شود. تا می خواهند به کسی تکیه کنند، آن شخصیت شهید می شود. تا می خواهند تنها باشند، دستور می رسد به بقیه هم باید رسیدگی کنی! انقدر بالا و پایین می شوند تا محکم و با صلابت، در هیچ طوفانی خم به ابرو نیاورند و نگاهشان فقط به خدای متعال باشد. به خلاف جبهه باطل. که هر چه دقت کنید سر تا پا معمولا دچار رکود. 

11.
پس از بعثت پر از مشقت بود زندگی مسلمانان. دوران امیرالمومنین سلام الله علیه هم. یا جنگ یا ... . یک لحظه آرامش نداشتند. 

12.
فردای پس از مذاکرات چه می شود؟! این ما نیستیم که قبل از مذاکره بودیم. ماییم، ولی ما نیستیم. مای سی و پنج ساله ایم و مای پنج ساله نیستیم. با کلی تغییرات. 

13.
بغض آمریکا اینجاست. و اشار بیده الی صدره. بغض آمریکا و هرچیزی که بوی آمریکا بدهد اینجاست. و اشار بیده الی صدره. حتی همین لپ تاپ و گوشی، اگر بخواهند من را متصل کنند به آن نجاست، و اشار بیده الی صدره. 

14.
و البته که ساده انگاری را اصلا دوست ندارم. عاشقان مذاکره، و اشار بیده الی صدرهم، خیلی علاقه دارند مذاکرات را به اقتصاد مردم گره بزنند. یک مولفه. همه چیز سر جایش هست و فقط یک دفعه تو پولدار می شوی. همان ساده انگاری که پیشتر گفتم. ما در زندگی خودمان هم این را مشاهده نکرده ایم، چه برسد به این مسئله که مسئله کلانی است و هزاران اثر دارد! یعنی تصویر مذاکره، تصویر پول است و خب به گمانم بدیهی است که این تصویر، تصویر حقیقی و کامل مذاکره نباشد و نیست. که اگر همین بود، بعید می دانم اجازه مذاکره مجدد داده می شد. ساده انگاری را در این صحنه اصلا دوست ندارم. تحلیل های مختلفی را هم وسط ریخته اند ولی من روی اصول و محکمات تکیه می کنم. و اشار بیده الی صدره و البته که به داخلی های خودمان هم اعتماد دارم. 

15.
ما به آگاه کردن مردم احتیاج داریم. باید که در نگاه های تجربی نمانند و فراتر را ببینند. همه ما مسئولیم به گمانم در نشان دادن تصویر صحیح و درست. به خود و دیگران.

1.
پیروی پست قبل باید خدمت شما عرض کنم که از هزار و دویست کیلومتر آن طرف تر زنگ زده اند «فلانی از گروه ها خارج شد. چرا؟! تو پیگیری کردی ازش اصلا؟!» و شما گمان مبرید که در مورد فعالیت های مجموعه یک کلمه پرسیده باشند. حال خود من را؟! نه. فقط اینکه فلانی از گروه ها خارج شده مسئله خیلی مهمی بوده و باید پیگیری می شده و از هزار و دویست کیلومتر آن طرف تر باید زنگ بزنیم و یادآوری کنیم اینکه پدر دو بچه هستیم اصلا باعث نمی شود ما از گردونه خاله زنک بازی خارج شویم! اصلا. 

2.
«سرت به آخور خودت باشد» فحش ست؟! بیشتر بهش می خورد سبک زندگی باشد. شما جدیدی ها به آن چه می گویید؟! آهان! توسعه فردی.

3.
توسعه فردی چیست؟! سرطان خودخواسته. سرطان رنگ آمیزی شده. سرطان جذاب.

4.
من عضوی از جامعه هستم؟! بله. مثل دست در بدن. مثل چشم. مثل پا. حالا این دست، چشم، پا اگر بدون توجه به بقیه اعضا رشد کند چه می شود؟! بله. سرطان می نامندش. و توسعه فردی، بزک دوزک کرده همین مسئله است. سرطانِ آرایش شده.

5.
داداش گران قدر ما، همان مورد شماره یک، فرموده بودند که من به این نتیجه رسیدم که با مجموعه آینده ای ندارم. من کارهای شش سال گذشته اش را بشمرم برایتان؟! تقریبا هیچ. از وقتی ازدواج کرد، «ببین صفا و صمیمیت توی مجموعه خیلی مهمه. این پشت سر اون حرف می زنه و اون پشت سر این. من نمی تونم توی این فضا» را نود و هفت به گمانم داشت تحویلم می داد. صریح گفتم از اول اهل ایستادن پای مشکلات نبودی. شاید بد گفتم ولی بی جا نگفتم. مدتی هم با من سنگین برخورد می کرد. آجر توی جیب هایش بود برای سنگین تر شدن. هر چی شما سنگین تر برخورد کنی، کامیون تری از منظر من. یک کامیون پر از آجر. فکر؟! ابدا. شاکله ات را آجر تشکیل داده. 

6.
یادم هست که همان زمان، قبل تر از آن، یکی در میان از مذهبی های کت و شلواری می نالیدم. همان ها که همه سفرهای شان برپاست، مشهدشان، کربلای شان، خانواده داری که اصلا اصل است و جامعه متشکل است از همین خانواده و خانواده چه بود برای شان؟! لش کردن جلوی تلویزیون و خاله زنک بازی با زوجه محترمه. همه جور تفریحی برقرار بود و کارهای اجتماعی در حیطه وظایف مجردها. مجردهای بدون کت و شلوار. مجردهای بدبخت بیچاره ی «الهی زودتر سر و سامون بگیری». تهش هم «فلانی تو متوجه نمی شوی» را می ریختند جلوی پایت و از اهمیت خانواده دوستی و خانواده مداری می گفتند.

7.
پای شان که از اجتماع می برید و زندگی تازه سازشان اولویت پیدا می کرد، دغدغه های جدید، رنگ و بوی های جدیدی هم پیدا می کردند. و «توسعه فردی» نسخه ی درمان دغدغه های جدیدشان بود. که خودشان و همسران گرامی شان، احساس پوچی پیدا می کردند. حس می کردند مفید نیستند. حس می کردند آن طور که باید و شاید... چه کسانی؟! همان هایی که شغل داشتند، مدرک داشتند، اول زندگی منزلِ آخر زندگی ما را داشتند، همه چیز... و همان ها هم خاله زنک بازی شان گل می کرد و به ما مجردهای بدبخت بیچاره می تاختند که شما... لابد متوجه نشدید که مادربزرگ خانمم از دنیا رفته! 

8.
بخواهیم یا نخواهیم. خوشمان بیاید یا نیاید. همین هیئت ها، جلسه قرآن ها، مجموعه های تربیتی، همین ها نسخه درمان خیلی از دردسرهای ماست. ما با فایده رساندن به بقیه هویت پیدا می کنیم. آدمِ بی فایده، هر چه قدر هم که پول داشته باشد باز هم احساس پوچی می کند. زمانی حس پوچی ما گل می کند که فایده ما فروکش. فایده رساندن هم دردسر دارد. یک بار بچه ای باید سوار گرده ات بشود و تو هم صدای حیوان دربیاوری، تا بخندد و بتوانی دل یتیمی را شاد کنی. یک بار هم مجبوری با یک مشت زبان نفهم سر و کله بزنی. بله! می شود در همان زمانی که با زبان نفهم ها سر و کله می زنی، زبان آلمانی و افریقایی و کوفت و زهرمارت را تقویت کنی و از آن پول دربیاوری و جایگاه پیدا کنی، ولی یادت باشد: پول تو را از پوچی نجات نمی دهد.

9.
من هنوز هم نسخه درمان خیلی از بیماری ها را فعالیت های اجتماعی ساده می دانم. همین درست کردن بسته های معیشتی. همین هیئت گرفتن ها. همین جلسه قرآن ها. همین سر و کله زدن با اطفال. همین... دور شدیم از این ها؟! دور می شویم از خود. خودمان را گم می کنیم. باور ندارید؟! به خاطرات چند سال قبل تان برگردید... 

10.
مشخص است که اقتضائات هر شخص و هر جایگاه و هر موقعیت متفاوت است و ممکن است کسی بیش از این نتواند وقت بگذارد. من قاعده را گفتم. در مقام تطبیق نبودم. 

اول از خودم بگویم. مادربزرگم که از دنیا رفت و خدا همه رفتگان شما را بیامرزد، خب ما از این هایی هستیم که حالت عادی خیلی قوم و خویش نداریم، حساب کنید مادربزرگ هم بعد از اربعین، دهه آخر صفر از دنیا رفت. چند تا مناسبت کنار هم خورده بود آن زمان انگار و خیلی ها از همان عده هم توی شهر نبودند. یا هنوز به شهر نرسیده بودند یا داشتند از شهر می رفتند. 

من هنوز هم یادش میفتم خنده ام می گیرد. خدا ازم بگذرد! قبل از مادربزرگ، دختر جوانی از دنیا رفته بود. خانواده میت رفته بودند جنازه را تحویل بگیرند، کسی پشت میکروفون گفت: «من دوست ندارم داغ دل خانواده این دختر را تازه کنم، ولی دختر جوان از دست رفته» و همین جمله اش فکر کنم چند تا غشی داد! نمی دانم چه فکری کرد و این را گفت؟! اوضاع بستگان آن دختر کم بد بود، این حرف هم حالشان را حسابی آشفته کرد. جیغ و داد بود که جنازه را همراهی می کرد. خب من این صحنه را دیدم! یعنی جیغ و داد. همین در ذهنم نقش بست. که همراهی جنازه با سر و صدا باید باشد. حالا سر و صدا هم نه اینکه جیغ و داد، ولی حداقل لا اله الا اللهِ سنگینی بعد از تحویل جنازه و قبل از نماز باید راه بیفتد دیگر! مگر نه؟!

و با همین دست فرمان جلو رفتم و جنازه مادربزرگ را که تحویل گرفتم داد زدم بلند بگو لا اله الا الله! سکوت محضی همه جا را گرفت. انگار داد زده باشم ساکت. صدا می آمد از دیوار و از ما در نمی آمد. صدای بال زدن پرنده ها هم به راحتی شنیده می شد در آن سکوت. دیدم خیلی ضایع شدم، سر جنازه را گرفتم و بلند کردم و راه افتادم سمت جایی که نماز می خوانند بلکه بقیه نگاهم نکنند. 

همسایه های ما آمده بودند. یعنی نسبت می گرفتیم بیست سی درصد جمعیتی که برای تشییع آمده بودند همسایه های ما بودند. شاید توی ذهنم این مسئله فک و فامیلِ زیاد نداشتن پررنگ بود که حس کردم جمعیت همسایه ها زیاد بود نسبت به افوام خودمان. نمی دانم. 

همه این ها خورد به مجلس ختم. من سرم را پایین انداخته بودم که خلوتی مسجد را نبینم فقط! مسجد هم بزرگ. حالا فاتحه هایی که ما رفته بودیم جمعیت پشت جمعیت! این طرف اما هیچکس نبود. دروغ چرا؟! حس غربت سنگینی روی دلم بود. حس دوگانه ای نسبت به آمدن و نیامدنِ رفقا داشتم. از یک طرف دوست نداشتم بیایند و خلوتی را ببینند و از طرف دیگر خب، انگار دوست داشتم که بیایند. و جالب است که برای مراسم ختم هیچکس از رفقا نیامد و برای مراسم چهلم، فقط مربی دوران نوجوانی ام آمد. چرا؟! گفت یک بار آمدیم خانه تان و حاج خانم را دیده بودم و درست نبود نیایم و برای مراسم ختم هم داخل شهر نبودم. 

رفقا چرا نیامدند؟! برای مراسم ختم که از یک طرف درگیر ایستگاه صلواتی آخر صفر بودند یا توی شهر نبودند و از اربعین نیامده بودند یا به مشهد رفته بودند ولی برای چهلم را یادم نیست.  

سعی کردم ثانیا(!) اگر ناراحتی برایم باقی مانده آن را بروز ندهم. به مسئله فکر نکنم و کار خودم را بکنم. مثل قبل. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. و اولا و مهمتر از ثانیا، توقع را از خودم دور کنم. نمی گویم موفق بودم ولی فکر می کنم درصدی موفق بوده ام الحمدلله. الان تقریبا شش سال و نیم می گذرد و به گذشته که نگاه می کنم، حس می کنم کمی این حس توقع نسبت به دیگران را از خود دور کرده ام الحمدلله. فکر کنم! نمی دانم چقدر موفق بوده ام. هنوز البته در همه ابعاد موفق نیستم. هنوز هم ناراحت می شوم وقتی وسط کار دست تنها می مانم. خیلی روح بزرگی می خواهد ناراحت نشوی! واقعا. 

این ها را داشته باشید تا یک داستان دیگر هم تعریف کنم.

دو سه روز قبل یکی از رفقا توی گروه مدیریت هیئت، پیام داداش را ارسال کرد که درخواست کرده بود مجلس ختم مادربزرگ همسرش اطلاع رسانی شود. همسر داداش و پدر همسر داداش، به مجموعه رفت و آمد دارند اما نه اینگونه که بگوییم فلانی متعلق به این مجموعه است. خب؟! این رفیق ما نظر خواست که مادربزرگ همسر را اطلاع رسانی کنیم یا نه؟! گفتم پدرخانم فلانی هم رفت و آمد دارد و به بهانه فوت مادرش تسلیت بگوییم خوب است. عده ای از رفقا اعتراض کردند که مادر فلانی محل بحث نیست و مادربزرگ همسر محل بحث است و کانال هیئت دیگر وظیفه ندارد که در این حد را اطلاع رسانی کند و تسلیت بگوید. راست هم می گفتند از جهاتی. یعنی عنوانِ مادربزرگ همسر عنوان پررنگ تری بود برای ما تا مادرِ فلانی. خلاصه جمع بندی ماند بر عهده مسئول هیئت. این بنده خدا هم کربلا بود. هیچی، اطلاعیه را نگذاشتند. 

اینکه آیا ما کار درستی کردیم یا نکردیم بماند. مهم نیست واقعا. می دانم که بعضی از خواننده های این نوشته هم احتمالا در ذهن شان این می گذرد که «باید تسلیت می گفتید و این مسخره بازی ها چیه که برای یه اطلاعیه جلسه تشکیل می دید و گرفتید خودتون رو» و از این حرف ها! خب جوابی ندارم خیلی. جواب دارم البته اما اینجور حرف ها پاسخ های خودش را می طلبد که از حوصله این نوشته و مخاطبی که می خواهد آن جواب را بشنود خارج است واقعا. نه می خواهم دفاع کنم و نه رد. فقط می خواهم مسئله را باز کنم ولی همان هم از حوصله خارج است فلذا مسئله ی مهمی نیست و بگذریم. 

پس چه چیزی را می خواستم بگویم؟! اینکه داداش امروز، بعد از اینکه دو سه روز از مراسم گذشته، از همه گروه های مربوط به مجموعه خارج شد. احتمالا ناراحت شده بود. یکی از بچه ها توی گروه نوشت: «احتمالا وقتی پیام رو فرستاد که تسلیت بگید، از طرف خانمش تحت فشار بود و وقتی ما تسلیت نگفتیم، طبیعیه که از طرف خانمش برای ارتباط با مجموعه تحت فشار قرار بگیره». و راستش تحلیلش خیلی هم با قراین قبلی مخالفت ندارد. (توی پرانتز راجع به ان بعض الظن اثم توضیح ندهم دیگر).

توقع واقعا پدر ما ها را درآورده. چه از سمت خود شخص باشد و چه از ناحیه اطرافیان. گاهی ما از بقیه توقع داریم و برآورده نشود عکس العملی متناسب با آن داریم و گاهی بقیه از ما توقع دارند و برآورده نشود عکس العمل متناسب با آن را دارند. 

یک جا باید روی این مسئله توقع کار کنیم. یک جا باید کنار بگذاریمش و بزرگ بشویم. کوچولو ماندن چندان هم جذاب نیست...  

1.
خیلی سال قبل بود که می گفتم و می نوشتم «تا کار اجرایی نکرده باشی اصلا متوجه نمی شوی در مورد چه چیزی حرف می زنی و انتقاد می کنی». بگذریم از غرض و مرض ها، ولی خیلی از انتقادات به خاطر درک نکردن جوانب مختلف ماجراست. کار اجرایی با حرف زمین تا آسمان فرق دارد. زمین تا آسمان! شما یک مسافرت ساده هم که می خواهی بروی نمی توانی همه چیز را پیش بینی کنی، چه برسد به کارهای کلان و طولانی مدت. به حرف هم ساده است که من فلان ساعت از خانه بیرون می آیم و بعدش هم فلان ساعت می رسم شهر مقصد و مسافرخانه ای را ظرف نیم ساعت پیدا می کنم و بعدش دوش می گیرم! واقعا به حرف ساده است. این همه سال من قم رفتم و آمدم و زیر و بم این شهر را می شناسم خیر سرم! تابستان با آن همه محاسبات و ادعا، موقعیتی درست شد برایم که حتی نمی توانستم داخل حرم بروم و یک لیوان آب بخورم، چه برسد به اینکه جایی برای استراحت پیدا کنم و دوش بگیرم! چرا؟! چون همه مولفه ها دست من نیست و بعدش فهمیدم که باید چیزی را محاسبه می کردم که از آن اطلاعی نداشتم اصلا. این که یک سفر ساده است، چه برسد به کلان پروژه ها و کارهای طولانی مدت که هزار و یک مسئله در آن دخیل است. این را نگفتم که دهان ها را ببندم! این را گفتم که دهان ها را باز کنم اتفاقا. منتهی نه به پرت و پلا! تو بفهم، بدان، بعد نقد کن. 

2.
محرم یکی از سال های اوایل دهه نود بود به گمانم. ما حسینیه نداریم. مجبوریم زمین بایر بگیریم، حیاطی، ساختمان مخروبه ای، نیمه کاره ای مثلا، و آن را تبدیل به حسینیه کنیم. فکر کنید توی برف و باران، باید فکری کنی که از هیچ ناحیه ای آب وارد جلسه نشود و سقف نیم آهن نیم پلاستیک ت هم با شیب ملایمی آب را هدایت کند به بیرون جلسه. با هر ترفندی جلو می رفتیم باز یک گوشه جلسه خیس می شد. سرد هم بود. آن سال هم چهار پنج نفر بودیم برای زدن و جمع کردن سقف. من رفتم روی دیوار. پلاستیکی توی کوچه بود که باید به دستم می دادند و من آن را روی دیوار و بخشی از داربست های حیاط پهن می کردم. فکر کنید زیر برف و باران و سرما داشتم فکر می کردم که چطور پلاستیک را تا بالا بکشم، دیدم یکی از بچه ها دارد از توی کوچه رد می شود. گفتم فلانی این پلاستیک را بی زحمت به من بده. کارش چقدر طول می کشید؟! نهایتا سی ثانیه. نه بیشتر! چرخیدم که موقعیتم را درست کنم و پلاستیک را تحویل بگیرم، دیدم نیست! خیلی سخت بود برایم که من را در آن شرایط گذاشت و رفت! حالا اگر غریبه بود می ایستاد ولی این بنی بشر ول کرد رفت! خیلی اذیت شدم. خیلی. از آن صحنه ها که قلبت مچاله می شود. انتظار نداری ولی نارو می خوری! و من به وفور از این صحنه ها دیدم. صحنه هایی که داری کار می کنی و یک دفعه می بینی هیچ کس پشتت نیست. حالا اگر کار را فردی بسته بودی یا حجم کار به حدی بود که فردی می شد انجام بدهی، باز دردش کمتر است! ولی وقتی کاری باید گروهی جلو برود و نمی رود، اذیتت می کند. خیلی.

3.
کار گروهی انجام دادن قاعده دارد. بعضی ها خوب کار می کشند. با اولی بگو و بخند. با دومی جدی و محترمانه حرف بزن. با سومی از در تطمیع وارد شو. کاری هم به بقیه چیزها نداشته باش. این نوع کار کردن، خیلی رایج است. خیلی. شاید من حسودی می کنم ولی آدم های زبان بازی پرچم این نوع کار را بلند می کنند. زبان باز به معنی واقعی کلمه. سر و ته کار را جمع کنی، هیچ فایده ای ندارد ولی جوری با ادا و اطوار و کت و شوار کار را جلویت پهن می کنند انگار این ها بوده اند که هسته ای ایران را پیش برده اند! بعد آن طرف، کارهایی که مهم است و ارزشمند، یک نفر را ندارد که توضیح شان بدهد. چرا؟! روی این چرا من خیلی فکر کردم. به جواب های مختلفی هم رسیده بودم. 

4.
این چند وقت، چند کتاب دستم گرفتم که یک حال و هوا داشت. خاطرات 57 تا 68 محسن رفیق دوست، داستان رویان و آخری هم کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن. هر سه یک حال و هوا دارند. آدم های باعرضه ای که می گفتند کاری باید انجام بشود، پی اش را تا رسیدن به نتیجه می گرفتند. هر سه در فضای کار اجرایی وارد شده بودند. اولی اجراییِ محض و دو تای دیگر در فضای علمی اجرایی. حالا لا به لای کتاب ها، جواب برخی از سوالها را می دیدم و برخی جواب هایم محک می خورد.

5.
مثلا من به این رسیده بودم که چون کارهای فرهنگی معمولا پول تویش نیست، جمعیتی را هم دور خودش جمع نمی کند. پول که می گوید منظورم آورده ی ملموس است. مردم محسوس و ملموس می پسندند. باید چیزی مشت شان را پر کند. پول مشت پر کن است. تو بگویی من سی میلیون دریافت کردم همه به به چه چه می کنند. ولی بگویی مثلا سی حافظ تحویل داده ام، کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنند که خب بعدش؟! پول، خب بعدش ندارد. تو به پول برسی به همه چی رسیده ای. بیماری ات درمان شده. مشکلات سیاسی و اجتماعی ات حل شده. صاحب احترام شده ای. نازایی ات حل می شود. مشکل علمی ات حل می شود. مادربزرگت که موقع پاک کردن دماغش، کار را با کیفیت انجام نمی دهد و بخشی از دماغش روی فرش می ریزد هم مشکلش حل می شود. به خدا! پول همه چیز را حل می کند. همه چیز را. ولی حافظ تحویل جامعه بدهی منتظر «خب بعدش؟!» باید بنشینی! پول خب بعدش ندارد. من به این رسیده بودم که کار فرهنگی، کار تربیتی، چون مشت پر کن نیست پس زیاد هوادار ندارد. اما این کتاب ها و اتفاقات این چند وقت، کمی باورهایم را دست خوش تغییر کرد.

6.
تصویر زیر را کسی می گوید که وسط کار اجرایی اقتصادی است. آخوند نیاورده ام که آخوندی صحبت کند! نه. وسط کار اقتصادی است که شاکی می شود از تنبلی! من نمی دانم اگر پول، باعث تهییج و حرکت در عده ای نمی شود، دقیقا چه چیزی می تواند این جماعت را تکان دهد؟! 

7.
انصافا درد ندارد؟! درد دارد. تو ببینی مشکلی هست. ببینی راه حلش هم هست. بعد لقمه را دور دهانت بچرخانی که خدای نکرده جایی که برای خودت گرم کرده ای، نکند با بلند شدنت سرد بشود. و هر سه کتاب، پر است از فهمیدن ها و انجام ندادن ها! پر است از درد! دردِ فهماندن و دردِ عملِ پس از فهم!

8.
مثلا همین حرف را بخوانید.

9.
داستان رویان هم پر بود از عدم باورها! به قول یکی از اساتید: «ما چوب عدم باورهای مان را می خوریم».

10.
کسی این ها را ببیند و بفهمد و بیاید نقد کند، واقعا نقد به جایی انجام می دهد. یعنی بفهمد کار با نیروی انسانی چه پیچ و خم هایی دارد و بعد نقد کند واقعا دمش گرم.

11.
یک جایی هم نوشته بودند که چرا هر وقت پیشنهادی برای انجام کار جدید می دهیم می گویید بسم الله خودتان انجام بدهید و ما وظایف خودمان را داریم و شما باید پاسخگو باشید. خیلی زورم گرفت. دردم گرفت. فکر کن طرف صبح از خواب بیدار شده، سلام صبح به خیر عزیزم را به زنش تحویل داده، دست و روی مبارک را شسته و بچه اش را بوس کرده و شیک و مجلسی راهی کار و بارش شده، بعد به تویی که دیشب خانه نرفته ای و از قضا خانه و زن و بچه هم نداری مثلا بگوید من وظایف خودم را دارم و زن و بچه دارم و تو متوجه نیستی! تویی که شب تا صبح مشغول بودی باید پاسخگوی کسی باشد که شب تا صبح توی جای گرم و نرمش خوابیده و بعد هم اعتراض می کند که من وظایف خودم را دارم.

12.
محترمانه «جمع کن بابا» چی می شود؟! بلدید؟! 

13.
خدا به کمرم نزند ولی تجربه ثابت کرده نود درصد من کار دارم ها، بهانه است. پی ماجرا را هم که بگیری طرف همه جا را رفته، همه کاری را انجام داده، وقتش را هزار جا تلف کرده ولی «کار دارم»ش به تو رسیده!

14.
«کار داشتم» را که می گویم گاهی عذاب وجدان می گیرد که نکند دارم تنبلی می کنم. 

15.
کارِ مهم را باید انجام داد. کار مهم چیست؟! الزاما آن کاری نیست که توی چشم باشد و موز و کت شلوار تحویل تو بدهد. توی کار اقتصادی اگر دنبال موز بودی، موفق می شوی البته و به هیچ جایی نمی رسی! توی طلبگی هم همین است. موفق می شوی و به هیچ جایی نمی رسی. امام بود که انقلاب کرد. همین الان برخی آقایان هستند که سر و صدای شان بلند شده «شما انقلاب کردید و با این دینداری که راه انداختید، مردم از دین زده شدند و قبل از انقلاب اطراف ما کلی آدم بود و الان...» و بله، الان هویج هم دستشان را نگرفته که مردم دیده اند کی دنبال موز است و کی دنبال کار خدا! 

16.
کار مهم چه کاری ست؟! پیشنهاد می کنم اگر علاقه مند به دین هستید و ترویج آن در جامعه، مسیر طلبگی را هم بررسی کنید، شاید دوستش داشتید. 

17.
حوزه خواهران برای جذب و پذیرش، مسیر هموارتری دارد تا برادران. آن قدر که من فهمیده ام. 

18.
چه خوب که عدد می گذارم و دنبال ربط و چفت و بست مطالب به هم نیستم! :/

1.

 

2.

قاعده آموزش این است که قدم به قدم باید جلو رفت. مثلا امسال که سال اقتصادی ست، باید در فضای اقتصادی جامعه دمید و مردم را به سمت تولید سوق داد. به سمت سرمایه گذاری در تولید. به سمت فعالیت اقتصادی. بعد که عده ای دچار فرو رفتن در اقتصاد شدند و فقط از زندگی پول را فهمیدند، شروع به اصلاح رویه شان کرد و رابطه اقتصادی با زندگی را تنظیم. قاعده آموزشی این است ولی از آن جهت که ما در زمین بایر نیستیم و نقطه صفرِ داستان، پس تذکراتی اگر داده شود بد نیست. 

3.
من می گویم بد نیست و شما بخوانید ضروری ست. زمان ما درس، حداقل در بین ما ها حرف اول را می زد. منظور از درس هم علم بود. مکرر در مکرر در گوش ما می خواندند که آدم باسواد روی زمین نمی ماند. من کمی بخواهم توسعه در موضوع بدهم می گویم آدم توانمند روی زمین نمی ماند. حالا الان چی؟! مکرر در مکرر جامعه در گوش نونهالانش می خواند که زندگی خوردن است و خوابیدن و تو باید پول داشته باشی که بخوری و بخوابی. همین. 

4.
دایی، مختصات جالبی دارد. خدا همه دایی ها را نگه دارد و همه را دایی کند :| یکی از مختصات دایی این است که در دید و بازدید ایام نوروز، چون من هستم، حتما بحثی از همسایه شان که طلبه است و دو سال اینجا بوده و دو سال قم و بعدش معمم شده و الان ماشین زیر پایش است و معلوم نیست این پول ها را از کجا آورده، مطرح کند! بعد بحث را ببرد سمت پدر این آقای طلبه که بگوید تریاکی است. همین جا زن دایی وارد شود و مخالفت کند و بگوید علی! اینجوری نیست! و دایی هم بگوید: «همینه! عصر به عصر بافورش رو می گیره و میره خونه رو به رو و می کشه و میاد سمت خونه خودشون» و زن دایی هم سکوت کند! حالا نه اینکه روال هر سال باشد که روال یک سال در میان همین است. امسال، خواهرم که به رگ غیرتش برخورده بود آمد وسط بازی دایی و زن دایی! گفت «کی می گه طلبه ها پولدارن، ایناهاش! این داداش ما نمونه کار!» و خلاصه با بلدوزر از روی من رد شد :)))))
چون آبجی من تجربه نکرده، و شاید شما هم این مسئله را تجربه نکرده باشید، باید بگویم که مثال شخصی زدن اصلا کار جالبی در این موارد نیست. چرا؟! چون هزار بار دیده ام شخصی که معترض است به یک حرکت، به یک شخصیت، به یک روند خاص، همان یکی را تعمیم میدهد به همه جا، ولی وقتی تو یک مثال نقض برایش می زنی، آن مثال را در حد یک مورد خاص نگه می دارد! 
مثلا همین دیروز پریروز توی مسجد، دو تا از پیرمردها داشتند با هم بگو مگو می کردند سر آخوند ها! مدافع روحانیت تهش به من نگاه کرد و گفت فلانی هم آخونده ها! مخالفِ محترم که از قضا بنده خدا خیلی به من محبت دارد هم گفت فلانی فرق می کند و به مخالفتش ادامه داد! 

5.
قدیم رخش را به رستم می شناختند، نه رستم را به رخش! الان برعکس شده. فلانی که دنا پلاس دارد. فلانی که خانه دوبلکس دارد. فلانی که... . 

6.
«و لا تمدَّنَّ عینیک» یعنی چشم ندوز. زُل نزن به ماشینش. زُل نزن به زنِ خوبش. زُل نزن به بچه های اتوکشیده اش. زُل نزن به تقدیر نامه هایش. زُل نزن به احترام هایی که به او می گذارند. زُل می زنی، بعدش خودت را مقایسه می کنی، بعدش یقه خدا را می گیری که من نماز می خوانم و دعایم به جایی نمی رسد، او که صبح به صبح زندگی اش را با کفر به تو شروع می کند، هر روز داراتر می شود! زُل نزن که تا کفر جلو نروی.

7.
دیدم میرزا می گوید غریبٌ جالس غریبا. روضه اش را با این جمله جلو می برد. روضه امیرالمومنین سلام الله علیه را. دیشب غریب بودن را جور دیگری درک کردم. تا قبل از این هم هزار بار شنیده بودمش، ولی اینجوری نفهمیده بودم. چجوری؟! 
من همیشه در ذهنم این بود که شهید اول و شهید ثانی بهره دنیوی زیادی نداشتند و ثمره کارشان تا همین الان هم در حوزه های علمیه خوانده می شود و این امتداد یافتن و اثر بخشی را خود در زندگی ندیدند. بعد ملاصدرا را هم همینطور می دیدم. که ثمره کارش دویست سال بعد در جامعه مشخص شد. دیشب اما وقتی داستان تشییع غریبانه امیرالمومنین سلام الله علیه را خواندند، متوجه شدم که سر سلسله نتیجه ندیدن ها به کجا ختم می شود. 
و ما هنوز، هنوز، هنوز، هنوز، هنوز دنبال این هستیم که با یک نماز زندگی مان صفر تا صد بدون مشکل بشود! قصه های کودکانه، برای پیرمردها و پیرزنها. از همان ها که آخرش شخصیت اصلی داستان به خوبی و خوشی زندگی کرد تا آخر عمر. منتظر همینیم. 

8.
«یکنزون الذهب» یعنی گنج درست کنی برای خودت و سرمایه ای که باید در گردش باشد را راکد کنی. 

9.
همین الان، بیخ گوش من، زنگ زد پرسید و گفتند خمس ندارد. بعد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: سی میلیون خمس طلام می شد و خدا رو شکر پرید! چپ چپ نگاه کردنم را که دید، شروع کرد به توضیح دادن. بله. همیشه توضیح وجود دارد. الحمدلله. خدا را شکر می کنم که برای این همه توضیحی که برای رکود سرمایه وجود دارد. این توضیحات همیشه برای من لازم است. منِ زبان نفهمی که به این چیزها گیر می دهم، حتما نیاز به توضیح دارم. 

1.

«پس از چهل سال» حمید سبحانی صدر را تمام کردم. این کتاب ادا و اطوارهای معاویه بر سر جامعه اسلامی و سست شدن مردم و خواص در دوران امام حسن سلام الله علیه که در نهایت منجر به پذیرش صلح توسط ایشان شد را بیان می کند. کتاب محققانه خوبی است واقعا. من قلم نویسنده و نوع کارش را دوست داشتم. جمع و جور و نقطه زن عمل کرده بود. اگر تا به حال کتابی در زمینه صلح امام حسن سلام الله علیه نخوانده اید، حتما این کتاب را بخوانید. اگر خوانده اید هم بخوانید. اگر بقیه را دوست دارید هم این کتاب را بهشان هدیه بدهید. 

2.
تا به حال به روایت «کن فی الفتنة کابن اللبون»ِ امیرالمومنین سلام الله علیه فکر کرده اید؟! من همیشه برایم سوال بود. که وقتی حضرت (ع) می فرمایند که نه اجازه دوشیده شدن بده و نه سواری، خب این همان وسط بازی است دیگر. نیست؟! که مثلا دو گروه چپ و راست دعوای شان شده، طرفداران تو نه بگذار چپ شیرت را بدوشد و نه راست سواری ازت بگیرد. این به ذهنم می رسد و همیشه سوال بود برایم که واقعا حضرت امیر سلام الله علیه این را می خواهند بگویند؟! چون از قدیم در ذهنم این بود که روایت ناظر به احتیاط کردن در فتنه هاست و احتیاط هم وقتی با دو فعل مطرح شده، یعنی ناظر به دو طرف مثلا! تا اینکه امشب فهمیدم معنای این روایت احتمالا یعنی به دشمن فایده نرسان. احتیاط در جانب فایده رساندن به دشمن است و نه سمت و سوی حق. شاید شما زودتر به این فهم رسیده باشید که خب نوش جانتان. 

3.
لعن الله من قتلک بالایدی و الالسن را در زیارت نامه (ها) دیده بودم. تحلیل هایی هم در ذهنم بود و هست. ولی با خواندن پس از چهل سال، این به ذهنم رسید که وقتی طرف مقابل برای گفتن ناحق دهان دریده است و لعنت را به جان می خرد، چرا ما برای گفتن حق باید ساکت باشیم؟! که اگر نگاه کنید، مایی که در دل تاریخ رجزها و حمایت ها از اهل بیت علیهم السلام را می خوانیم، کیف می کنیم و به حمایت کنندگانِ زبانی اهل بیت علیهم السلام مباهات. نمی خواهم بگویم که تاریخ برای ما مهم باید باشد. نه. می خواهم بگویم ارتکاز اولیه مان را نباید کنار بگذاریم که وقتی الان داریم تحسین می کنیم سکوت نکنندگان در زمان نیاز به حمایت امام را، این کار، کار درستی است و نباید سکوت کرد. 

4.
جلو رفتن و عقب ماندن را هم حس می کنم امشب بهتر می فهمم. حس است دیگر. جلو رفتن از امام یعنی تحمیل نظرت به او عقب ماندن از امام یعنی بی اطلاعی از نظر او. به قول حاج آقا، کنش گری ما در جامعه باید در جهت باز کردن دست امام باشد، نه بستن دستش. 

5.
شب قدر، شب صحبت با خداست. نشد جلسه ای بروم. لحظه آخر رفتنم لغو شد. چه کار کردم امشب؟! تقریبا هیچ. الان هم که دارم می نویسم. نمی دانم خدای متعال امشب چگونه مقدرات را برای ما رقم می زند ولی امیدوارم آخر کار، اگر امام (عج) اسم ما را شنید، خدا بیامرزی تحویل بدهد. پارسال خیلی ها زنده بودند. سید حسن عزیز. من هنوز هم توی قنوتم، به رسم عادتِ زبان، برای سلامتی اش دعا می کنم. حاج آقای رئیسی. امیرعبداللهیان. همین روزها بود که امیرعبداللهیان را می نواختند. حاج آقای رئیسی را هم. نمی دانم گفته ام یا نه ولی من سرم بالاست که جزو کسانی نبودم که زبان به گلایه باز کردند. به قول یکی از رفقا، دلار هزار تومان جا به جا می شد، گروه های انقلابی کن فیکون می شد، ولی الان «صدا می آید از دیوار و از ما در نمی آید» :) در مظلومیت این عزیزان همین جمله بس... 

6.
همین کتاب را به یکی از رفقا معرفی کردم. امشب. نگاه کردم به پیام های شش سال قبل مان. نوشته بود هنوز در نماز شب برای شهادتت دعا می کنم. خب... خب... خب... خب... خب... حس می کنم هر دوی مان از فضای قبلی... دور؟! نمی دانم. او را نمی دانم. ولی کمتر گریه کردن را نشانه دور شدن خودم می دانم. رزق اشک را هم باید طلب کنم. اصلا چه شد که انقدر طرف ما کویر شد؟! 

7.
در اصل هجران تشنگی و وصل، باران است
حسی که من دارم همان حس بیابان است
مردم که می خندند ما یک گوشه می گرییم
آدم که عاشق می شود حالش پریشان است

8.
زمانی دنبال پریشانی بودم. امروزها، امسال ها، امشب ها، دنبال آرامش. یا قدیم دروغ می دویدم یا الان دروغ می گویم... پناه دروغ گویان عالم، خودت تدبیر کن... 
رزمنده های دوران جنگ، هیئت امنای فعلی مسجد، داشتند در مورد روزه خواری در ملأ عام صحبت می کردند. یکی شان گفت: «البته این که دیگه به کسی چیزی نمی گن خوبه ها. زمان شاه هم همین بود دیگه. کسی کاری به کار کس دیگه نداشت». اول اینکه در ذهنم بود آنجایی که پای بدعت در میان است، عالم باید علمش را عیان کند. بدعت نه به آن معنا که چیزی را وارد دین کنند و حکم شان تا به ارتداد هم کشیده شود! نه. به این معنی می گویم که اگر مسیر کجی را خواستند بنا کنند، عالم باید علمش را عیان کند. عالم هم نه آن که سی جلد شرح جواهر نوشته باشد! نه. همین که می دانیم حکم چیست کفایت می کند. دوم هم اینکه وقتی به عیان می گویند اشتباهی را، چرا به عیان صحیحش را نگوییم؟! 
گفتم: «حد دارد» و توی ذهنم بود که احتمالا تعزیر است ولی بگویم تعزیر، متوجه کلامم نمی شوند و فرق بین حد و تعزیر را نمی دانند احتمالا. گفتم حد دارد و باید شلاقش را بخورند. 
یکی شان گفت: «خب برو بزن». گفتم: «دست من بود میزدم» و حواسم به اطفال بود. حرف از شلاق زدن و برخورد قاطع، شاید اطفال را بترساند! ولی گفتم. واقعی هم گفتم. اگر دست من بود می زدم. که در مملکت اسلامی، کار با رویه ای باید پیش برود. 
چند دقیقه بعد آمد سراغم و گفت: «حالا چرا عصبانی می شی؟!» و گفتم: «عصبانی نشدم و جدی گفتم». فرق بین عصبانیت و جدیت خیلی است. 
بعدش به این فکر کردم که «اگر کسی توان شنیدن حکمی را ندارد، به او آن حکم را بگوییم و او پس بزند، راه هدایت را برای او بسته ایم! پس نباید می گفتم. باید سکوت کنم که سکوت خیلی خوب است و چرا همیشه باید حرفی بزنم؟! فلان عالم هم همیشه ساکت بود تا از او بپرسند. زمانی که از انسان سوال پرسیده شود، بهتر جا میفتد». و چند دقیقه بعدش به این فکر کردم اذا ظهرت البدع... .
و ما چوب ساکت بودن های مان را می خوریم. ساکت ماندیم که طرف مقابل خیال می کند پرت و پلاهایش مبنای علمی دارد و درست است.